#مرگ_ناگهانی_یک_رویا
#در_فریب_آرزوها
#یوم_یفرّ_المرء_من_اخیه_و_صاحبته_و_بنیه
وقتی پسرم را باردار بودم تصویر آن زن میانسال توی قطار، با موهای قهوهای کوتاه که آنها را با کشِ زردِ طرحداری پشت سرش جمع کرده بود و بافتِ صورتیِ پررنگی به تن داشت، از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت.
آن زن خودم بودم. ده سال بعد خودم. که پنج فرزند داشتم و در کوپه تنگ ششتختهای دنبال چیزی میگشتم. هدفونی، گیرهای، دستمالی شاید. تصویر آنطور بود که زنِ درمیان صحنه، در بدخوابی بعد از نمازصبح است. نمازی که احتمالا در مسجد ایستگاه بینراهی که فرشهایش بوی خاک و مسافر میدهند، اقامه شده.
آن سکانس کوتاه از زن توی قطار مثل گنجی شخصی بود که هرشب و گاه و بیگاه به آن سر میزدم. مثل تجسمی از خوشبختی، مثل نگاه کردن از توی پنجرهی زمان برایم هیجان و آرامش توأمان داشت.
بعد که پسرم بدنیا آمد و یکسال بعد برادرش و بعدتر سلامهای بیجوابمان و نگاههایی که بالا نمیآمدند ما را توی گرداب اوتیسم کشید، تصویر آن زن ناپدید شد. مثل خاطرهای از یک زندگی دیگر.
دیروز اتفاقی دیدم که این آرزو را در دفتری ثبت کردهام. اما حالا، از پس اینهمه رنج و تغییر که به این آرزو نگاه میکنم، بشدت بنظرم متزلزل و ناقص است.
این زنی که ساختم واقعا تا چه حد و تا کجا خوشبخت بود؟ اصلا بود؟ تا جایی که یادم است خسته بود و راضی. چیزی را از چمدان بیرون میکشید و مواظب بود مزاحم خواب کسی نباشد. گنگ نبود اما خو گرفته بود به اهداف کوتاه مدت: پیدا کردن در شیشهی شیر. دوختن درز شلوار. درست کردن گیرهی روسری آن یکی.
✍ادامه در قسمت دوم؛