#غربت
#روایت_چهاردهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_بی_تو_در_غریبترین_شهر_عالمم
من متولد غربتم. وقتی پدرم مشهد درس میخواند من، حمیده دختر دوم خانوادهای اصفهانی در یک شب برفی که برف تا زانوهای پدرم میرسید به دنیا آمدم.
به سبب شغل پدرم همیشه دور از اقوام و خویشاوندان بودیم و سهم ما از دیدار فامیل پدر و مادرم دو بار مسافرت در طول سال بود، یکبار نوروز و یکبار آخر تابستان.
مسافرت همیشه با شوق شروع میشد و با تلنبارِ غمِ غربتی که به سویش باز میگشتیم تمام میشد.
انتهای همهی مسافرتها مادرم مریض میشد، تبخال میزد و گلو درد بدی میگرفت. حالا که فکر میکنم به گمانم غمباد بود.
مادر، جانش به جان مادرش عالیه خانم بسته بود. سیدهای که همهی زندگیاش را وقف بچههایش کرده بود و با دستِ خالی، بچههای بیپدر را بزرگ کرده بود.
عالیه خانم برای مادرم خیلی عزیز بود و علقهی زیاد بین این مادر و دختر بر کسی پوشیده نبود. امّا روزگار همیشه بینشان نشسته بود، دوری سهم آنها بود و ما هم پاسوز همین تقدیر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛