#مهرمادرانه
یک سالی میشد که در بستر بیماری بودم و از مادرانه دور...
دراز کشیده بودم که یاد یکی از آرامشبخشترین دوستان جمع مادرانه افتادم، جلسات ابتدایی مادرانه و آن جمع دوستداشتنی...
گوشیام را برداشتم و پیامی فرستادم، از بیماری و روزهایی که گذشت...
گرچه حال جسمیام بهتر شده بود ولی روحم درهمشکسته بود، خستهتر از آن بودم که بتوانم تنهایی ازجا بلند شوم...
بله را روی گوشی نصب کردم و دوباره گروههای مادرانه جای خود را در برنامهی روزانهام باز کرد. ولی آن روزها دیگر هیچ چیز حالم را خوب نمیکرد و ردّ شادی بر لبانم نمینشست، حتی چیزهایی که قبلا حالم را بهتر میکرد...
دنبال شاد شدن روح خودم میگشتم که با «مهر مادرانه» آشنا شدم. احساس کردم گمشدهام را پیدا کردهام.
به مسئول گروه پیام دادم و گفتم اگر کاری داشتید من در خدمتم. نمیدانستم بعد چه میشود، فقط احساس میکردم باید شروع کنم...
تا اینکه یک روز مسئول مهر مادرانه تماس گرفت و صحبت کردیم.
صحبت از شاد کردن و انرژی دادن به مادرهای چند فرزندی، باردار و شیرده خیلی زیبا بود؛ احساس کردم تغییر آغاز شده و بعد از یک سال کم کم شادی راه خودش را پیدا کرده...
بسم الله گفتم و اعلام حضور کردم ولی اینبار انگار خودم نبودم، نه ترس از سرگیجه داشتم و نه ترس افتادن. ندایی از درونم میگفت: «فقط رو به جلو حرکت کن.»
بستههای ارزاق، درب منزل آورده میشد و من بستهبندی میکردم و اسم مددجوها را روی آنها میچسباندم. در دلم هیاهو بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛