#مینیبوس_آبی
کولهپشتی برزنتی یشمیام را روی صندلیهای ردیف اول جا دادم و نشستم روی سکوی جلوی مینیبوس و مثل یک دیدهبان بچههایی که وارد میشدند را زیر نظر گرفتم. هیچکدامشان مثل من یک گل ربانی زرد به پایین مقنعهشان نبود و این یعنی همه سالبالایی بودند. خودم را در جمع غریبههایی میدیدم که به نظرم هیچوقت با هیچکدامشان نمیتوانستم دوستی داشته باشم. دهانم مزه آهن گرفت و مقدمات هشتگ مدرسه_بد_است توی سرم کلید خورد. سرم را گرداندم طرف راننده، پیرمردی حدود هفتاد ساله بود با صورتی پر از چروک. یک نسخه بهروزرسانی شده از باقر صحرارودی که پارچه لنگیاش را پشت گردنش انداخته بود و از پنجره داشت با رفقایش حرف میزد. وقتی دیدم یک صندلی کنار او خالی است، کیفم را برداشتم و خودم را انداختم جلوی مینیبوس.
چند متر که حرکت کردیم و از شهرک اکباتان بیرون آمدیم، سر حرف را با او باز کردم: «ببخشید، شما نوه دارین؟»
✍ادامه در بخش دوم؛