eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
792 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ یک ورق سیب‌زمینی را برداشتم و خلالی‌اش کردم. «هان! امروز دو سه تا کلیپ مربوط به سید توی فضای شخصی بله گذاشتم، همان‌ها را گوش کنم.» با انگشت کوچکم قفل صفحه را باز کردم. کلیپ اول را آوردم و پخش کردم. صدای مخملی سید بود که عربی حرف می‌زد و زیرنویس ترجمه داشت. دلم با صدایش می‌رود توی دشت، کنار رود، زیر آفتاب ملایم اردیبهشت، در سایه برگ‌های سبز زنده‌ای که با نسیم تاب می‌خورند. سخت بود که ورق‌های سیب‌زمینی را خلال و نگینی کنم و چشمم به خواندن زیرنویس باشد، اما دلم رفته بود لب رودخانه، نمی‌شد که تشنه برش گردانم. به خودم اطمینان دادم که نگین‌های سیب‌زمینی کمی هم چندضلعی‌ نامنظم شوند، ایرادی ندارد. دستم را بالای کاسه و چشمم را روی صفحه موبایل نگه داشتم. سید حسن از دورانی می‌گفت که محاسنش سیاه بوده و بار مسئولیت حزب‌الله، روی شانه‌اش سنگینی می‌کرده. گفت که حالش را به آقای خامنه‌ای گفته و آقا در جوابش گفته‌اند هر وقت احساس تنگنا کردی، برو توی اتاقی و تنهایی با همین زبان عامیانه با خدا حرف بزن. بعد سید گفت این دیگر شده رویه ما و در هر مشکلی همین کار را می‌کنیم و گره باز می‌شود. کلیپ تمام شد، صفحه گوشی سیاه شد و رد سفید نشاسته سیب‌زمینی روی صفحه، به چشمم آمد. بعد از آن جمعه شب سخت و عصر تلخ شنبه و حال پریشانی که آن شب و عصر تجربه کرده بودم، حالا عطر ناب کلام سید و توصیه‌ای که از آقا نقل می‌کرد، حلول کرده بود در سلول‌های مغزم و مرا به عملی کردن این توصیه در همان لحظه دعوت می‌کرد. برای چندمین بار وزنم را از روی این پا انداختم روی آن یکی پا تا خستگی سرپا ایستادن را بین هر دو پا تقسیم کنم. برعکس همیشه که وقتی چنین توصیه‌هایی می‌شنوم، به ندرت و با گذر زمان تصمیم به تجربه کردن‌شان می‌گیرم، این بار می‌خواستم همین حالا این دستورالعمل را انجام دهم. فکر کردم آشپزخانه هم اتاق است دیگر، تنها هم که هستم، چیز دیگری لازم است؟ بنظرم لازم نبود. حتی لازم نبود دست از خرد کردن سیب‌زمینی‌ها بکشم. همان‌جا سرپا، چاقو به دست، گفتگو را شروع کردم. نه اینکه هیچ وقت خودمانی با خدا حرف نزده باشم، نه‌. خیلی وقت‌ها بوده که آداب و ترتیبی نجسته‌ام و مستقیم و رک با او حرف زده‌ام، اما این بار فرق می‌کرد. من ساعاتی را پشت سر گذاشته بودم که فوران انواع احساسات منفی را در خود داشت. من احساس اضطرار را چشیده بودم. تا آستانه احساس تنهایی یک غریق رفته بودم. و بعد از ۴۸ ساعت پر از فراز و فرود، حالا می‌خواستم زمین قلبم را به تجربه سید حسن بسپارم تا در آن «نخل و انگور و ماه» بکارد. یادم هست که خیلی معمولی با خدا حرف زدم. حتی گریه هم نکردم. از شرایط و احوالاتم گفتم. از نگرانی و اندوهم. التیام و آرامش برای ایستادن در جبهه حق خواستم. چندان طول نکشید. طوری که وقتی حرف‌هایم را تا آخر زدم، حتی هنوز خرد کردن سیب‌زمینی‌ها تمام نشده بود. من آرام بودم. کلمات سیدحسن «دروازه روزهای روشن» را به رویم گشوده بود. دوشنبه آرام بودم. سه شنبه هم. چهار و پنج‌شنبه هم. و حتی جمعه که دست بچه‌ها را گرفتیم و رفتیم نمازجمعه. خدای سید حسن و سید علی سکینه را به قلبم فرستاده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan