eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
533 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ ورزش را هم باید جدی‌تر بگیرم؛ این میدان، انسان‌های قوی و سالم می‌خواهد. چشم امید هادی و برادر و خواهرهای آینده‌اش به من است. راستی یادم باشد در پرداخت صدقه‌ها بیشتر یاد کنم از مادرانی که شب‌ها دلهره دارند آیا فردا هم می‌توانند از فرزندانشان درخواست لبخند کنند یا ... . باید فکر کنم ببینم چگونه می‌توانم این روزها و امکان ما برای کمک به خودمان را برای گوش‌های آماده هادی، با لالایی‌هایم روایت کنم. این کمک در این روزها، برای من یعنی کمک به نجات انسان‌ها در غزه و لبنان و سراسر دنیای مقاومت؛ مقاومتی که از دانشجویان بریتیش کلمبیای آمریکا تا سیستان ما وسعت دارد. یادم باشد با همسرم جدی‌تر درباره امکان او و آماده بودن‌مان صحبت کنم. ببینیم او آماده‌تر است یا من! به هم قول بدهیم در بزنگاه‌ها هرکس آماده‌تر بود، دست آن دیگری را هم بگیرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
خط دوم کمرنگ واقعا وجود داشت! چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. یک بار دیگر با چشمان دایره شده‌ام زل زدم به کیت کوچک سفید رنگ. امید از مردمک چشمم راه گرفت به تمام اعضا و جوارحم. فهمیدم جان دومی در وجودم دارم به شیرینی قند و نبات. اما چند شب بعد ناگهان ترس از میان امیدها سرش را بالا آورد. با دیدن علائم خطر، با سرعتی که خودمان هم نفهمیدیم از کجا آوردیم، لباس‌ها را از روی جالباسی کندیم و پوشیده نپوشیده خودمان را توی ماشین در حال گاز دادن پیدا کردیم. همسر سیخ نشسته بود و دو دستی فرمان را گرفته بود. نیم‌نگاهی انداخت به صورت بی‌رنگ من. کمی نرمش به ستون فقراتش داد. سر صحبت را باز کرد تا شاید بتواند رنگی به صورتم برگرداند. تازه داشتم شیرینیِ مژده مادر شدن را مزه‌مزه می‌کردم که برچسب بارداری پرخطر من را به گوشه اتاق، روی تخت پرتاب کرد. روتختیِ نرمِ مخملی را با کف دستم لمس کردم و فکر کردم «یعنی چند روز دیگه قراره اسیر رخت‌خواب باشم؟» همسر دو تا استکان چای رنگ‌ و رو رفته را که با دو دستش گرفته بود، بالای کشوی کوچک پاتختی گذاشت: «مامان خانوم بارت انگار خیلی ارزشمنده که اینطور وی آی پی باید نگهش داری!» گوشی‌ام را کج گرفته بودم بالای صورتم و تند تند گرو‌ها را بالا و پایین می‌کردم. کتاب‌خانه طاقچه و ایران‌صدا را صفایی دادم و چندین کتاب جدید به لیست نخوانده‌ها اضافه کردم. قرآن و مفاتیح را هم در قفسه تخت گذاشتم. شب‌ها همان‌جا می‌خوابیدم و روزها را همان‌جا می‌گذراندم. از آن استراحت اجباری بدتر، علائمِ خطرِ از دست دادنش بود. درست زمانی که چند روز یا چند هفته‌ای آرامش را بغل می‌کردم، من را به شکل اضطراری راهی بیمارستان و بلوک زایمان می‌کرد. مثل این که وسط تماشای فیلم مورد علاقه‌ات برق برود. هر بار در مسیر ذکرها و توسل‌ها به قلبم امکان ادامه تپش می‌داد، همه وجودم تمنای مادر ماندن داشت. در راه برگشت خدا را شکر می‌کردم که من و جانِ نهان در من باز هم توانستیم از در و دیوار سبز رنگ بلوک زایمان، زود نجات پیدا کنیم. پدرش سعی می‌کرد کاری کند در رقابت نفس‌گیر بیم و امید، امید از بیم سبقت بگیرد! یک شب بالش بزرگی پشت سر و کمرم جاساز کرده بودم و تسبیح به دست و مضطرب لب‌هایم «یا حی و یا قیوم» می‌خواند. احساس می‌کردم لیوان وجودم تا بالا پر شده؛ از استراحت مطلق تحمیلی خسته شده بودم. زمان برایم به کندی می‌گذشت. طولانی شدن انتظار دیدنش آشفته‌ام کرده بود. پدرش از دور مرا می‌پایید. سینی به دست با دو تا کاسه پر از بستنی وانیلی آمد نشست پایین تخت. سری تکان دادم که میل ندارم. گلویم مسیری برای عبور خوراکی‌جات نداشت. دستم را با دستش آورد بالا و کاسه را گذاشت تویش. پاپیچم شده بود تا حال و هوایم عوض شود: «چند تا قاشق بخور خنک شی دیگه. راستی به نظرت برای این شاهزاده چه اسمی بذاریم؟» قاشق را فرو کردم توی بستنی: «نمیدونم، علی، مهدی، ابوالفضل، حسین، هادی.» با ذوق و لحن دلنشینی گفت: «علی جون! آقا مهدی! ابوالفضل جان! حسینِ بابا!» به هادی که رسید، چشمانش برق زد! چند بار گفت: «هادی! هادی جون! هادی بابا... .» خنده‌ای بی‌صدا به لب‌هایمان شکل داد. هم زمان اشک‌ها دانه‌دانه با کم‌ترین سرعت ممکن، غم و ترس را از صورت‌مان شستند. دوران بارداری توسل‌هایم بیشتر شده بود. همیشه این حدیث امام هادی علیه السلام توی ذهنم درحال تکرار بود: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک.» لب‌هایت را حرکت بده، حرف بزن، بگو؛ ما از شما دور نیستیم. این کلام چقدر آرامش و امید می‌ریخت در جانم. اما این‌ها تنها دلیل انتخاب این اسم برای پسرم نبود. پدرش آرزوی بزرگی برایش توی سر داشت: «وقتی هادی به دنیا بیاد ان‌شاءالله، بهش می‌گیم که این اسم رو برات انتخاب کردیم تا هم خودت راه درست رو انتخاب کنی، هم هادی دیگران باشی!» تا کارهای ترخیص انجام شود غروب شد. پتوی آبی رنگی که پدرش خریده بود را خوب پیچیدیم دورش تا هیچ درزی برای ورود سوز زود از راه رسیده پاییز به تن ظریف هادی نداشته باشد. دیوارهای سبز بلوک زایمان این‌بار مرا نوزاد به بغل تا خیابان بدرقه کردند. احساس می‌کردم این نعمتی که خدا توی دستم گذاشته را نمی‌دانم چطوری باید شکر کنم. مثل برگی که هزار پیچ و تاب می‌خورد تا به زمین می‌افتد، تمام بارداری من با سایه احتمال سقط سپری شد و حالا روی درستِ برگ به زمین افتاده بود! زل زدم توی چشم‌های بازش. رؤیایم مرا برد به لحظه‌ای شیرین؛ مادر فرمانده دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید: «آفرین اُمّ هادی! سرباز خوبی برای پسرم تربیت کردی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane