#نذر_یاری_ظهور_نزدیک_تو
دو تا لقمه، شیر و نان قندیها را میگذارم توی جیب رویی کیفش. دنبالش تا جلوی در میروم. کفشش را از توی کمد برمیدارد و میگذارد جلوی درِ ورودی. دلم میخواهد مانع رفتنش شوم اما نمیشود. وقتی که نیست خانه صفایی ندارد. صورتش را میگیرم کف دو دستم و میچرخانم سمت صورتم، گردنش کمی کش میآید ولی من به بوسیدن گونههای لطیفش نیاز دارم. تا ظهر که از مدرسه برگردد با شیرینی همین بوسه خودم را سرپا نگه میدارم. لبخند ریزی مینشیند روی صورتش. حتما او هم مثل من دلش میجوشد. کولهی سنگینش را میگیرم تا یکی یکی دستهایش را از بندهای آن عبور دهد و روی شانههایش بیندازد.
- مامان جان کیفت سنگینه، بده بابا کمکت کنه، برات بیاره!
- نه راحته، خودم میتونم.
مردانگیاش را اینطوری به رخمان میکشد.
موقع خداحافظی سرش را برمیگرداند، موهای خرماییاش روی پیشانی میلغزد، چشمهای عسلیاش براق میشوند توی چشمهایم.
- مامان، خیلی دوستت دارم.
✍ادامه در بخش دوم؛