✍بخش دوم؛
میخواستم جلوی چشمم باشند تا سر فرصت ببرم «بِیت» و تحویل بدهم. چه بهتر که به هوای پویِش، سری هم به اقلیم طاهرِ بِیت میزدم.
بچهها که برگشتند از رازِ پیاله پرسیدند. گفتمشان. چشمهایشان گرد شد و ابروهایشان بالا رفت:
«وای مامان انگشتر عزیزجونم میخوای بدی؟»
زود روی پله اول منبر نشستم و صغری-کبریهایم را چیدم. قانع شدند.
شب که همسرم آمد خبردارش کردم. گفت: «هر کار دلت میخواد بکن. مال خودتن. فکر خوبی کردی.»
خورشید میآمد و میرفت و پیاله سر جایش بود. نمیرسیدم تا بِیت بروم. بالاخره تسلیم شدم. محموله را توی کیفم گذاشتم تا به کارگزار مخصوصمان بدهم؛ طلاهای دوست و آشنا را روی هم میکرد و به بیت میبُرد.
برای انگشترها هیجانانگیز بود. روی صندلی، عقب کیفم لم داده بودند و اینور و آنور میرفتند. حالا جلوی چشمم هم نبودند و ازشان غافل میشدم. یکبار حتی چند ساعت پیشِ کارگزار بودم ولی با طلاها برگشتم خانه. باز فرستادمشان توی پیاله. انگار دست غیبیای میآمد وسط و راهم را میبست.
یک روز پای صحبت خانمی بودم که با اهالی «ضاحیه» ارتباط دارد. ساکنین آنجا اقرار کرده بودند که مهمترین نیازشان نیاز مالیست. تعبیر شاعرانهاش هم این بود که: «هدیه و کمک خاله و عمه سرِ بزنگاها میرسه و تموم میشه. اما حمایت مادر، همیشگیه. بیاین برای مقامت، مادری کنیم.»
فکر جدیدی فکرهای قبلی را عقب زد: «این دو قلم طلارَم میدم میره. دست من برای کمک، خالی میشه ولی کارای مقاومت تموم نمیشه.»
شب، همسرم رسید و چشمش به طلاهای کِز کرده توی پیاله افتاد. خطهای محو پیشانیاش معلوم شدند.
- اینا که هنوز هستن!
گفتم که نقشهی تازهای دارم. که دلم میخواهد پشت جبهه پشتیبانی کنم. که کارم مستمر باشد. که طلاها را می فروشم و سرمایهی کاری میکنم. سودش هر چه شد، باشد مال مقاومت. ماه به ماه و صددرصد.
- باریکلا. برو دنبالش.
- بلدی میخواد! دوندگی داره. زمین خوردن داره. جا میخواد!
- بلدی که همه اولش بلد نبودن. جام که همین خونه.
- تو سختت نیست؟
- نه. کار مقاومته.
فردا صبح اول وقت با رفیقم رفتم طلافروشی. ماجرایمان با مقاومت را گفتم.
- آقا میشه عقیقشو سالم در بیارین؟
- فِک نکنم. وقتی میخوایم از رکاب جداش کنیم معمولاً میشکنه.
دلم خالی شد. انگشتر عقیق تا نفس آخر، مونس مادرم بود. روزی چندبار به عقیقش زُل زده بود. گرمای انگشتش توی سردی فلز خزیده بود و هُرمِ دم و بازدمش رویش نشسته بود.
دلم را قرص گرفتم و از عقیق کندم و زدیم بیرون.
روضهی حضرت زهرا(س) داشتیم. مهمانها رفته بودند. چند تا یارِ جانی مانده بودند برای کمک. قاشق و بشقابهای تهگود را شستند. آشپزخانه را سر و سامان دادیم. یک سینی از چایی روضه ریختم و گذاشتم وسط حلقهی مهمانهایم. صورتهایشان بشاش و راضی بود. دلم را یکدله کردم و حرفم را گفتم.
- وای خیلی خوبه!
- نگار زود شروع کن!
محفل، گرم شده بود. بچهها ذوق داشتند. دستهایشان را پایین و بالا میبردند و نظر میدادند.
گفتم که هنوز سردرگمم. بیتجربهام. چه کاری بکنم را نمیدانم!
درجا هَل مِن ناصرم را گرفتند.
- ما کمکت میکنیم.
- من تجربه فروش اینترنتی دارم.
- خودم باهات میام خرید.
دسته دسته طرح و خاطره میجوشید. سر پوشاک و ملزومات مادر و کودک همدل بودیم و تصویب شد. دفتر و خودکارم را آوردم و کارها را فهرست کردم. فردا راه افتادیم دنبال جنس. گرم کار و بار تدارکات و مخلفاتش بودیم که آقای طلافروش گفت بیایید نگینتان را ببَرید!
- من با چَن تا از همکارام مشورت کردم. همه گفتن امیدی به سالم موندن عقیق نیست. قبل از جدا کردن، گفتم خدایا اینا به خاطر مقاومت از یادگاری عزیزشون گذشتن. عقیقشونو به خودت سپردم.
دعای مرد، مثل مقاومت، مخلصانه بود. نگین، سُر و مُر و گنده از رکاب در آمده بود و توی جعبه نشسته بود؛ رزق بیگمان.
کار گروهی، مبارک است. جلو میرود. کانال فروش را هم زدیم. میخواستیم پشت و پناه مقاومت باشیم، اسمش را گذاشتیم «ظَهیر». خدا کند نهر نازک ما رود نیل و فرات بشود و به اقیانوس جبههی حق بریزد.
به روایت: #نگار_سبحانی
به قلم: #مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan