#پشت_درهای_بستهی_اتاق_عمل
کتاب « اِلی ...» را ورق میزنم و همراه نویسنده از پیچ و واپیچهای مسیر به نزدیکیهای مرز لبنان و فلسطین میرسم.
از صبح زود که بیدار شدهام، دختر ها مجال یک چرت کوتاه دیگر قبل از بیدار شدنشان را ندادند. وسط ورقههای کتاب، از جایی که دیگر فلسطین دیده میشود، چشمانم دارد بسته میشود. انگار مغزم دارد به درهای که بین لبنان و فلسطین فاصله انداخته، پرت میشود.
کتاب را میبندم. همانجا روی مبل، کمی خودم را میکشم و به مغزم اجازهی ادامه دادن به خوابش را میدهم.
نمیفهمم توی خوابم یا دارم توی صفحههای کتاب قدم میزنم؛ گیر کردهام توی سطرهای کتاب.
با صدای دخترک میپرم که توی راهرو دارد بلند میخواند: «آقاجون گوش به فرمان توییم. آقاجون ما همه یاران توییم.»
چند روزی است که دوای درد بیحیاطی را در راهروی خانه جستهام و اجازه میدهم بروند توی راهرو روفرشی بیندازند. عروسکها و اسباببازیهایشان را میبرند و با هم خوشند. دختر کوچکتر هم اینجا را به عنوان دَدَ قبول دارد.
دختر بزرگتر را صدا میزنم: «نرگس، نرگس. یواشتر. همسایهها خوابن.»
وقتی من این ساعت خوابیدهام آنها هم لابد خوابند.
میآید. چَشمی میگوید و میرود.
دوباره چشمانم را میبندم اما دیگر خوابم پریده. پشت پلکهای بستهام به جای صحنههای کتاب، چند صحنهای که امروز از خبرگزاریها دیدهام نقش میبندد.
صحنهای نه از پشت مرز لبنان، از قلب سرزمینهای اشغالی. ماشینی پر از نیروهای مقاومت که پیروزمندانه اشغالگران را فراری دادهاند. تکههایی از غدّهی بدخیم را کندهاند و عمل هنوز ادامه دارد.
✍ادامه در قسمت دوم؛