#پیمانهی_جانانه!
با بچهها جمع شده بودیم دور منبر و ضبطصوت را گذاشته بودیم روی اولین پلهاش. میکروفن را دقیق تنظیم کرده بودیم جلوی ضبطصوت و داشتیم تصمیم میگرفتیم چه نوحهای پخش کنیم. خانمجان تاکید کرده بود از یک ربع قبل اذان، مداحی پخش کنیم تا مردم جمع شوند.
من عاشق نوحهی «بوی سیب» بودم و حتی اعلام آمادگی کرده بودم پشت بلندگو بخوانمش، ولی خانمجان مخالفت کرده بود که: «خوبیت نداره دختر صداش تو محله پخش بشه!»
شهاب اصرار اصرار که «بوی سیب تکراریه و مداحی جدید حاج محمود بهتره.» دخترها به طرفداری از من، نوار بوی سیب را چپاندند توی ضبط. ولی شهاب سیم ضبط را از برق کشید که: «اصلا با این پسره بوی سیبی حال نمیکنم!»
در همین گیرودار، شوهر عفتخانم، با عصایش پرده را پس زد و لرزان لرزان و یا الله گویان وارد شد و ما دخترها، به ناچار صحنه را ترک کردیم. خانمجان تاکید کرده بود «دخترها سمت مردونه پیداشون نشه!» رفتن ما همانا و پخش مداحی جدید حاج محمود همانا...
روز دوم از نیم ساعت قبل اذان، نشستم روی منبر، نوار بوی سیب را گذاشتم داخل ضبط، محکم بغل گرفتمش. میخواستم هر طور شده یک کاری توی روضه کرده باشم. قلبم آمده بود توی حلقم و استرس، سلول به سلول بدنم را فتح میکرد. شهاب پیدایش نبود و دلم نوید خوبی نمیداد.
✍ادامه در بخش دوم؛