#روضههایی_که_زیستهایم
#چون_نافه_بر_سیاهی_رویم_نظر_مکن
#در_قطره_قطره_خون_دلم_عطر_و_بوی_توست
خیلی وقت بود که دیگر نمیرفتم مسجدمان برای کلاس بچهها، نه بچههای کوچک، نه بزرگترها. یکجورهایی بیبرنامگی و بینظمی و مسیر مشخص نداشتن توی کلاس، گیجم کرده بود. برای همین، راه دور و سرشلوغی را بهانه کرده بودم...
محرم رسید و پای همهمان کشیده شده مسجد و خفتم کردند! دیشب آخر روشنایی هیات، بچهها از مهد که بیرون میآمدند، ذوقزده پریدند بغلم و گفتند خانم مهد گفته، فردا خانم خدابخشی میآید.
فرصت نکردم با برنامه و آماده بروم. وارد اتاق بازیشان شدم، پنجاه تا بچه با هم از سر ذوق جیغ کشیدند. پسرها را کشیدم پیش خودم و دخترها را دادم ببرند اتاق کناری.
من ماندم و حدود ۲۵ تا پسر بچه ۵ تا ۱۲ ساله.
اولین هنرم مچاندازی بود. لیگ راه انداختیم و برنده با نفر بعدی بازی میکرد. امیرعلی با علیسام، محمدمهدی با پارسا و یک دفعه... بازی قطع شد!
برنده حاضر نبود با بچههای افغان بازی کند.
نصف کلاسم افغان بودند.
خامی کردم. اول گفتم: «هر کی نمیخواد با مهرعلی بازی کنه، از لیگ بیرونه.»
با بیخیالی گفتند: «پس ما بیرون!»
سریع خدا جمعش کرد؛ گفتم: «پس من با مهرعلی بازی می کنم.»
بدک نبود، ولی باز ماجرا ادامه داشت.
افغانستانیها با هم حلقه را تنگ کردند و ایرانیها هم آرایش جنگی گرفتند.
مشخصا بال بال میزدم.
"جون" به دادم رسید.
توی جیغ و ویغ بچهها، قصه
و صحنهی دراماتیک افتادن "جون" روی زمین را بازی کردم.
✍ادامه در قسمت دوم؛