eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
533 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی وقت بود که دیگر نمی‌رفتم مسجدمان برای کلاس بچه‌ها، نه بچه‌های کوچک، نه بزرگ‌ترها. یک‌جورهایی بی‌برنامگی و بی‌نظمی و مسیر مشخص نداشتن توی کلاس، گیجم کرده بود. برای همین، راه دور و سرشلوغی را بهانه کرده بودم... محرم رسید و پای همه‌مان کشیده شده مسجد و خفتم کردند! دیشب آخر روشنایی هیات، بچه‌ها از مهد که بیرون می‌آمدند، ذوق‌زده پریدند بغلم و گفتند خانم مهد گفته، فردا خانم خدابخشی می‌آید. فرصت نکردم با برنامه و آماده بروم. وارد اتاق بازی‌شان شدم، پنجاه تا بچه با هم از سر ذوق جیغ کشیدند. پسرها را کشیدم پیش خودم و دخترها را دادم ببرند اتاق کناری. من ماندم و حدود ۲۵ تا پسر بچه ۵ تا ۱۲ ساله. اولین هنرم مچ‌اندازی بود. لیگ راه انداختیم و برنده با نفر بعدی بازی می‌کرد. امیرعلی با علی‌سام، محمدمهدی با پارسا و یک دفعه... بازی قطع شد! برنده حاضر نبود با بچه‌های افغان بازی کند. نصف کلاسم افغان بودند. خامی کردم. اول گفتم: «هر کی نمی‌خواد با مهرعلی بازی کنه، از لیگ بیرونه.» با بی‌خیالی گفتند: «پس ما بیرون!» سریع خدا جمعش کرد؛ گفتم: «پس من با مهرعلی بازی می کنم.» بدک نبود، ولی باز ماجرا ادامه داشت. افغانستانی‌ها با هم حلقه را تنگ کردند و ایرانی‌ها هم آرایش جنگی گرفتند. مشخصا بال بال می‌زدم. "جون" به دادم رسید. توی جیغ و ویغ بچه‌ها، قصه و صحنه‌ی دراماتیک افتادن "جون" روی زمین را بازی کردم. ✍ادامه در قسمت دوم؛