#کاست_مخصوص
من گریه بلد نبودم. از روضه هم فقط کفش جفت کردن میدانستم و تعارف کردن انواع چیزهای سبک مثل دستمال و مهر و دفترچههای کوچک زیارت عاشورا. یکی از خانم جلسهایها که جوان و شوخطبع بود، همیشه توی آشپزخانه میآمد کمکمان، سینی چای را دستش میگرفت و رو به من میکرد، بعد با چشمکی سرش را به سمت قندان تکان میداد و میرفت از آشپزخانه بیرون. من هم مانند کسی که ماموریتی خطیر به او محول شده، قندان به دست میرفتم دنبالش و با هم چای آخر مجلس خانمها را میدادیم.
بچهتر که بودم همه جلسهایها قربان صدقهام میرفتند، میگفتند تصویرم با لباس محلی را توی ویترین مغازهی عکاسی محل دیدهاند و من قند به دست، قند توی دلم آب میشد که چقدر طرفدارانم زیادند! بزرگتر که شدم دیگر خبری از این قربانصدقهها نبود به جایش خواستگاریبازیها شروع شده بود و من دیگر نه حوصلهای داشتم برای بردن قند و دستمال کاغذی و نه علاقهای به دیدن نگاهها و چشمک زدنهای جلسهایهای قدیم که دوست یا فامیلشان را با خود میآوردند و جوری مرا نگاه میکرد که انگار برای انتخاب اسب به میدان شرطبندی آمدهاند! آن سالها به صندوقخانه پناه میبردم، اتاقی پشت آشپزخانهی مادربزرگ که در دوران قدیم محل نگهداری صندوقها بوده و الان مرکز تجمع کسانی که نمیخواهند توی جلسه باشند. آنجا با خالههایم مینشستیم و میخندیدیم و نارنگی و خیار توی کیسه میکردیم میگذاشتیم توی دیس، تا روضه تمام بشود، همه بروند و ما از اسارت خارج شویم. پس باز هم خبری از گریه نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛