#کاش_جوابها_گم_نمیشدند
به بشقابهای روی سفره نگاه میکنم. کنار بشقاب دخترک مواد لازانیا که از ورقههایش جدا کرده، توی ذوقم میزند. قاشقها و بشقابها را روی هم میگذارم: «بچههای غزه دارن از گرسنگی میمیرن اونوقت بچهی ما اینجوری برا غذا خوردن ناز میکنه.» روی صحبتم با همسرم بود که سرش در گوشی بود و غرغرهای زیرلبیام را نمیشنید، اما نرگس غرغرهایم را به مکالمه تبدیل کرد: «واقعی میگی؟ غزه واقعیه؟»
مواد گوشهی بشقابها را یکجا کردم و گفتم: «بله واقعیه!» بچه آنقدر در این مدت فقط اسم و شعاری از غزه شنیده که دیگر برایش قصه شده!
- خب پس چرا نمیریم بهشون غذا بدیم؟
- چون نمیتونیم.
- خب با هواپیما بریم.
ظرفها را توی ظرفشویی گذاشتم: «نمیشه! با هواپیما هم بخوایم بریم کمکشون، اسرائیل میزنه! با تفنگ، با بمب!»
- چقدر اسرائیل بده!
- آره خیلی بده!
برای فرار از سوال و جوابهایی که میتوانست تا یک ساعت با یک محتوا ولی کلمات متفاوت ادامه یابد، رو به همسرم گفتم: «فردا میری جلسهت رو؟»
دخترک حواسش پی جورچین پخششده روی زمین رفت. خواهر کوچکش روی جورچینها چنبره زده بود و داشت به من و پدرش التماس میکرد که برویم کمکش. حالش را نداشتم و گفتم: «بابا کمکت میکنه.»
✍ادامه در بخش دوم؛