#یک_دورهمی_آجیلی
«من که روم نمیشه!»
این را سمانه گفت در حالی که چشمهایش به دهان زهرا بود تا ببیند او چه میگوید.
زهرا که دستش زیر چانهاش بود، لبهایش را جمع کرد و نگاهش را دوخت به گلدان روی میز.
من از مشکلات زهرا باخبر بودم. میدانستم هنوز قسطهای خانهی شصت متریشان تمام نشده و
همسرش با دو شیفت کار باز هم بدهکار این و آن است.
او اما ساکتتر از بقیه بود و حرفی نمیزد. در حالی که کتاب روی میز را بیهدف ورق میزد، گفت: «من تابع جمعم».
برخلاف زهرا، مینا پر سر و صدا بود و مثل همیشه شاکی و منتظر تا حرفی پیش بیاید و او شروع کند زمین و زمان را مقصر بداند.
«آخه مینا! اینکه بخوایم آجیلو از سفرهی عید حذف کنیم چه ربطی داره به اغتشاشات؟! تو همش ... اصلا ولش کن من دیرمه باید برم»
این را محدثه با قیافهای درهم گفت و حرفش را زده نزده سوئیچ ماشین جدیدش را از روی میز برداشت و خداحافظی کرد و رفت.
برای او خریدن چند کیلو آجیل چهار مغز، حکم خریدن چیتوز موتوری را داشت ولی او هم موافق من بود؛ موافق «نه به آجیل».
نازنین دستش را انداخت دور گردنم و با لبخند همیشگیاش گفت: «هر چی تو بگی عزیزم». با او از دوران راهنمایی دوست هستم، یک دوستی دیرینه، یک محبت عمیق.
ندا هم که طبق معمول از اول بحث سرش توی گوشی بود، هیچ نظری نداد. اصلا دلمشغولیهایش جنس دیگری داشت. همهی فکر و ذکرش حرف زدن در مورد جدیدترین رنگ مو و بهروزترین برندها و صبح تا شب گشتن در این پیج و آن پیج و پیدا کردن آنها بود.
ادامه در قسمت دوم ؛