eitaa logo
جان و جهان
491 دنبال‌کننده
814 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه هنوز به طور رسمی شروع نشده بود. دخترها به ترتیب آمدند و جلوی جایگاه ایستادند. نگران مرتب بودن روسری‌های‌شان بودند. یکی یکی از مربی‌شان تایید می‌گرفتند. از دختر چشم و ابرو مشکی باوقاری پرسیدم: «شما چند سالتونه؟» چشم چرخاند سمت مربی‌شان؛ خانم جوانی که منتظر بود فرمان شروع سرود را بدهد. دخترک همان‌طور که دست‌هایش پایین بود هشت تا از انگشت‌هایش را نشانم داد. پرسیدم: «اجازه ندارید صحبت کنید؟» چشم‌هایش را روی هم گذاشت. دلم ضعف رفت برای قانون‌پذیری‌اش؛ سراپا گوش و چشم بودند برای مربی‌شان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! هوا گرگ و میش بود و سرد. با تعدادی از خانم‌ها که اغلب سر و دهان‌ را با شالِ بافت پوشانده بودند وارد حیاط شدیم. خدّام با مقنعه‌های صورتی یک‌دست و پرهای غبارروبیِ هم‌رنگ آن، با چند متر فاصله ایستاده بودند، با چشم‌هایی که می‌خندید. حال کسی را داشتم که روی ابرها راه می‌رود، یا مثل روحی که توی خواب سبکبال شده و با سیل جمعیت از این‌سو به آن‌سو هدایت می‌شود. صفی که هفت، هشت دور زده بود را بعد از حدود دو ساعت طی کردیم و بعد از برداشتن شیر و کیک از روی میزهای پذیرایی، تفتیش بدنی شدیم و رسیدیم به نقطه‌ی عطف امروز. خادمی با لبخند، ورودم را به حسینیه خوش‌آمد گفت و من شدم شبیه زائران سر‌ تا پا خاکی اربعین، که بعد از گذشتن از هزار و خرده‌ای عمود، تا می‌رسند بین‌الحرمین، زانو می‌زنند. توی حسینیه چرخیدم تا جایی را پیدا کنم که از آن فاصله بتوانم یک قاب کامل از چهره‌شان را تا آخر دیدار ببینم. سمت راست، پشت ستون‌ها، به جایگاه دید نداشت. سمت چپ هم مملو از جمعیت بود. چند متر بالاتر از پای در، منتها الیه وسط جایگاه ایستادم و صندلی خالی‌شان را ورانداز کردم‌. همان‌جا دو زانو نشستم تا قدّم بلندتر شود و بتوانم راحت‌تر، تماشایشان کنم. اگر هم آنجا می‌ایستادم، روبروی جایگاه بودم و یک نظر نگاهشان می‌کردم و همین برایم کافی بود. سیل جمعیت بلند شد و صدای «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»، مثل موجی مرا با خود جلو برد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بین دست‌های بالا رفته، دستم را به سمتشان تکان دادم و با بقیه هم‌نوا شدم. موج جمعیت جابجا شد. سرم را این‌طرف و آن‌طرف بردم و از بین چادرهای مشکی، به اندازه‌ی چند ثانیه، چهره‌ای را دیدم که سراسر نور بودند، با عبای قهوه‌ای و دستان پدرانه‌ای که بر سرمان می‌کشیدند. دوباره جمعیت از چپ و راست به هم دوخته شدند و آن دریچه‌ی نور را پوشاندند و من ماندم و اشک‌هایی که از دیشب، دنبال همین چند ثانیه بودند تا سر‌ریز شوند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بسیار دورتر از جایگاه آقا، تقریبا انتهای حسینیه، اما دقیقا روبروی صندلی‌شان جایی برای خودم جور کردم و‌ نشستم. شروع به گپ و گفت با اطرافیان کرده بودم که یکهو همه پریدند هوا. فهمیدم آقا وارد شده‌اند. کیسه‌ی لقمه و دستمالم‌ را از زیر پای مردم برداشتم و بلند شدم. آن‌قدر سرعت به‌خرج دادم که بتوانم لحظه‌ای عبورشان را ببینم، اما جمعیت مثل موج دریا به جلو هُلم داد. می‌دانستم این موج چند لحظه دیگر بر‌خواهد گشت و دیگر معلوم نیست بتوان نشست. همان هم شد. وقتی موج به عقب برگرداندمان و سعی کردم بنشینم، روی پای خانمی بودم که فرزند چندماهه‌ای روی شانه داشت. دوستش هم روی پای من! بچه‌ی چندماهه در بغلش را که دیدم با خودم گفتم: «آخه چرا با بچه کوچیک اومده اینجا؟!!» خیلی زود با هم دوست شدیم. تا پایان مراسم سه‌تایی جا عوض می‌کردیم و نوبتی روی دو کُنده‌ی زانو می‌نشستیم. فهمیدم امیرمهدی ششمین فرزندش است و سومین پسر. این آخری را به فرمان آقا آورده بود و هرچند دقیقه یک‌بار روی دست بلندش می‌کرد و نشان آقایش می‌داد؛ می‌خواست پیش‌کشی‌اش را به نگاه آقا برساند. عجب پیش‌کشی هم بود! شیرین و خوش‌خنده! با لپ‌هایی قرمز و چشم‌هایی که آینده‌ای روشن در آن می‌درخشید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1593 امروز صبح هم‌چنان با گلودرد شدید بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم! تمام شب ناله‌های هم‌اتاقی‌ام اصلا نگذاشت بخوابم که بخواهم بیدار شوم. رأس ساعت شش از پیجرهای توی اتاق اعلام کردند: «بیماران عزیز، قرص‌ها درون دریچه اتاق قرار گرفته، قرص را بخورید و تا یک ساعت چیز دیگری مصرف نکنید.» بعدش دیگر خوابم نبرد. ترکیب درد شدید گلو و سردرد و خواب ناکافی باعث شده بود نتوانم از جایم بلند شوم. تمام مدت توی تخت مچاله شده بودم. امروز هوا آفتابی بود. با این‌که خط نور آفتاب روی کاشی‌های قهوه‌ای‌رنگ دیوارها افتاده، اما اتاق به شدت سرد بود. بخش هم‌چنان در سکوت کامل بود؛ سکوت محض. خانم میانسال هم‌اتاقی‌ام هم بعد از پایان شبی سخت، به خواب عمیق فرو رفته بود. نه نای کتاب خواندن داشتم، نه حتی گوشی دست گرفتن. چند ساعت بعد توی پیجرها اعلام کردند: «بیماران عزیز، لطفا دوش بگیرید و آماده شوید. هر زمان اسم‌تان را صدا زدیم به فاصله یک متر از در بایستید تا همکاران ما با دستگاه، میزان اشعه بدنتان را اندازه‌گیری کنند.» برای منِ وسواسی، دوش گرفتن در بیمارستان سخت‌ترین کار جهان بود، اما به قول مامان راهی بود که باید می‌رفتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پس بی‌فوتِ وقت لباس‌هایم را در آوردم. این‌جا پس از هربار درآوردن لباس‌، باید مستقیما به سطل زباله‌ای که مشخص کرده‌ بودند انداخته می‌شد. لباس‌ها را توی سطل انداختم و صاف رفتم زیر دوش. پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم که اطرافم را نبینم. از فشار روانی وسواس، تمام بدنم دوباره منقبض شده بود. فورا دوش گرفتم و بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: «آخیش! این آخرین دوش بود. ایشالا مرخص میشم و دیگه مجبور نیستم این حموم لعنتی رو ببینم.» کمی بعد توی پیجر صدایم زدند. پرستار که گانِ مخصوص سُربی به تن داشت کلید را توی قفل چرخاند و در باز شد. این‌جا تمام روز درب‌ها را قفل می‌کردند که مبادا بیمار سهوا وارد راهرو شود. دستگاه سفیدرنگ توی دستش چیزی اندازه‌ی یک جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بود؛ مکعب مستطیل با چند چراغ قرمز روی‌ آن. دکمه را فشار داد، دستگاه را به سمت من گرفت و با دقت از پاها تا بالای سرم دستگاه را حرکت داد تا سطح اشعه را دقیق اندازه‌گیری کند. صدای بوق دستگاه هرچه بالاتر می‌آمد شدت می‌گرفت. پرسیدم: «چطور بود؟ مرخص می‌شم؟» گفت: «آره خدا رو شکر‌.» نفس عمیقی کشیدم و لبه تخت نشستم. نوبت خانم کناری‌ام بود که دم در برود. چشمانم را بستم. ذهنم رفت به سمت فرآیندی که اتفاق افتاده بود. با خودم گفتم تصور کن این دستگاه می‌توانست اشعه‌های دیگر را اندازه‌گیری کند؛ مثلا اشعه‌ی حسادتت، اشعه‌ی افکار منفی‌ات، اشعه ناراحتی‌ات و ... برای هرکدام چطور بوق می‌زد؟ مثلا فکر کن اشعه دروغ‌گویی آدم‌ها را اندازه می‌گرفتند و بعد تا به یک حد مشخص نمی‌رسید باید قرنطینه می‌شدند. یا اشعه خودخواهی‌شان، یا اشعه‌ی تیزیِ زبانشان. اشعه‌ی هر رفتاری که می‌تواند به دیگران آسیب برساند. عجب وضع خنده‌داری می‌شد. لابد بیش از نیمی‌ از مردم باید توی اتاقشان قرنطینه می‌شدند. شاید همه‌شان. شاید اگر می‌شد اشعه جنایت‌کاری را اندازه گرفت، تمام سربازان آمریکا و اسرائیل و دولت‌های متخاصم، الان توی قرنطینه‌ی ابدی بودند و جهان در صلح و آرامش بود. از افکار خودم خنده‌ام گرفته بود. با صدای پیجر به خودم آمدم. «بیماران عزیز لباس‌هایتان در دریچه قرار گرفته. لطفا آماده شوید و هرچه از لوازمتان باقی مانده دور بریزید. همراهان‌تان در حال انجام مراحل ترخیص هستند. لطفا مطابق توضیحات جلسه آموزشی، به قرنطینه‌ی خود در منزل ادامه دهید و مراقب سلامت اطرافیانتان باشید. امیدواریم همیشه شاد و سلامت باشید.» آماده شدم و هر آنچه از لوازمم مانده بود توی سطل انداختم و منتظر شدم. چند دقیقه بعد صدایم زدند و قفل در را باز کردند. انتهای راهرو درِ فلزی کوچکی بود که مستقیما راهرو را به حیاط متصل می‌کرد. باید ماشین شخصی فقط با یک راننده، با رعایت پروتکل‌های خاص تو را به منزل می‌رساند. همسرم منتظرم بود. درست شبیه آزادی از زندان بود. با عجله ماسکم را بالا کشیدم و توی ماشین نشستم. خوشبختانه مسیر خلوت بود و خیلی زود به خانه رسیدیم. اتاق را از قبل آماده کرده بودم. یک دست رختخواب، چند لباس و لوازم شخصی‌ام را آن‌جا قرار داده بودم که مجبور نباشم به جایی دست بزنم. مرحله دوم آغاز شد؛ قرنطینه توی خانه‌ی سوت‌وکوری که نه صدای خنده‌های زهرا در آن می‌پیچد، نه گریه‌های ریحانه... . #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه بعد از سلام و علیک و کمی چاق‌سلامتی، حرف‌هامان که ته می‌کشید، با همان پای دردناکش خودش را می‌کشید جلوتر تا دستش برسد زیر تختی که ماه‌ها و روزهای آخر، تنها جایگاهش شده بود. بعد، از بین خوراکی‌ها و داروها و وسایل آن زیر، پلاستیکی بیرون می‌آورد و از بافتنی‌هایی که با کامواهای رنگ و وارنگ بافته بود رونمایی می‌کرد. برای او که تا پا داشت، تمام محله را زیر پا می‌گذاشت و طعم چای روضه‌ها را یکی‌یکی می‌چشید، زمین‌گیر شدن سخت بود. تازه فقط محله که نبود. چه سفرها که نکرده بود! از مکه و کربلا و سوریه تا مشهد و قم. یک بارش هم من و دخترخاله‌ام را با خودش برده‌ بود‌. ماه‌های آخر، بافتنی‌های جورواجور همدم ساعت‌های زمین‌گیر شدن مادربزرگ جهانگردم شده بود. آن میان، یک کلاه هم سر انداخته بود برای دخترکم. کلاهی که هیچ‌وقت نپوشیدش چون برایش کوچک بود. اما به روی مادربزرگ نیاورده بودم. حالا این روزها که نیست، می‌دانم اگر بود می‌گفت: «زهره! چند تا کاموا برام می‌خری؟ تلیویزیون می‌گه دارن برا مردم لبنان شال‌ُکلاه می‌بافن. من که اینجا بی‌کارم. حداقل ببافم ببری بدی براشون.» و من هم‌چنان که به صورتش نگاه می‌کردم، جواب می‌دادم: «اتفاقا بچه‌های مادرانه‌مون دارن کاموا می‌خرن و شال و کلاه می‌بافن براشون. می‌گم سهم شما رو هم بذارن کنار.» سه سال است که دیگر صدایش را در بیداری نشنیده‌ام. اما می‌دانم دوست داشت دستی در این کار خیر برساند. کلاهی را که برای معصومه بافته بود می‌گذارم کنار تا برسد به دست دخترک یا پسرکی لبنانی و با گرمای دست‌های مادربزرگم گرم شود. جان و جهان🌱
تیر ۱۴۰۰ بود که بالاخره تسلیم شدم. چند وقت بود مژده درِ گوشم می‌خواند که مکتوبات مادرانه آبستن تولد نوزادی است و من باید ولیّ این طفل نورسیده شوم، اما من هی او را حواله به آینده می‌دادم و می‌خواستم از زیر بار مادری کردن برای یک کانال خُرد و زبان‌بسته در بروم. نشد. آخرش دست‌ها را بردم بالا و از آن روز تا حالا، همین طور دست‌هایم بالاست! اول به نشانه تسلیم و بعد برای بغل کردن نوزاد و اکنون برای حلوا حلوا کردن کانالی که حالا دیگر برای خودش کسی شده! اسمش را با مژده از بین یک لیست پیشنهادی انتخاب کردیم؛ «جان و جهان» اوایل فقط خودمان بودیم؛ من و مژده. گروه مادرانه را شخم می‌زدیم تا دانه‌ای از روایت بیابیم و در دل کانال بکاریم. روایت‌ها خیلی زود در کانال جوانه زد. دوستان مادرانه‌ای و مخاطبان غیرمادرانه‌ای آمدند به تماشا. دانه‌ها زیاد شدند و جوانه‌ها قد کشیدند. ما نیاز به باغبان‌های بیشتری داشتیم. مطهره و زهرا آمدند کمک‌مان. جان و جهان داشت سبز می‌شد و قد می‌کشید. مطهره نسخه‌ای از باغ کوچک‌مان را در ایتا تکثیر کرد. حنانه محبی که آمد گفت روبیکا هم با من. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛ گروه «مداد مادرانه» که رونق گرفت، روز به روز باغچه جان و جهان وسعت بیشتری پیدا کرد. گاهی روایت‌های‌مان را بیش از چند هزار نفر می‌خواندند. «جان و جهان» شده بود جایی برای حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی... مادرها راوی روزگارشان بودند؛ فرزندپروری، حرکت در دل جامعه، گفتگوهای درونی‌شان، آنچه می‌دیدند و فکر می‌کردند و می‌شدند. از هر چیزی که یک زن در زندگی‌اش زیست می‌کند، از آفاق تا انفس! اعضای مداد مادرانه که قوت گرفتند و قدم تند کردند، جان و جهان به باغ سرسبزی تبدیل شد. مهدیه دهقانپور و مریم حق‌اللهی و ثمین شاطری هم به تیم پشت‌صحنه کانال اضافه شدند و هرکدام گوشه‌ای از کار را به دست گرفتند. رهبرمان که از لزوم روایت‌گری گفتند، دلمان بیشتر گرم شد. احساس کردیم جای درستی را برای فعالیت‌مان انتخاب کرده‌ایم. روایت زن مسلمان انقلابی، همان کاری بود که باید می‌کردیم. «بنده همیشه می‌گویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند. شما اگر حادثه‌ی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش می‌خواهد؛ توجیه می‌کند، دروغ می‌گوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض می‌کند. شما اگر حادثه‌ی تسخیر لانه‌ی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت می‌کند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایت‌های دروغ...» * ◾️◾️◾️◾️ پیام داده بودند به مطهره. گفته بودند شما را از کانال جان و جهان می‌شناسیم. خواسته بودند تعدادی از روایت‌نویس‌های حرفه‌ای گروه‌مان را معرفی کنیم تا در دیدار رهبری با بانوان حاضر شوند و روایت این گردهمایی شیرین را بنویسند. مطهره که خبر را رساند، ذوق و شوق افتاد در دلمان. انتخاب افراد را آوردیم در جمع مسئولین مکتوبات مادرانه. هر کسی لیست نوشت. مژده لیست‌ها را تجمیع کرد، اشتراک گرفت و اسم‌ها انتخاب شدند. خودمان را به تهرانی‌ها محدود نکردیم. می‌دانستیم که هر کدام از اعضای گروه مداد مادرانه از اصفهان، رفسنجان، شیراز، لرستان، قزوین و کرمان دلشان پر می‌کشد که بروند در آن حسینیه و روی آن زیلوهای سفید آبی، زانو بزنند. مژده در نهایت لیست را با اسامی یازده نفر برای‌شان فرستاد. دوشنبه ظهر، ناگهان خبر رسید که همین فردا دیدار است! بعدازظهر پیام دادند که برای شش نفرتان کارت صادر شده. ذوق کردیم و ممنون خدا بودیم که اعضای گروه ما هم سهمی در این دیدار دارند. عصر بود که خبر آمد کارت ورود ده نفر از لیست‌تان آماده است. یک نفر بود که لیلی کاسه‌اش را شکسته بود. و از آن ده نفر هم، یکی‌شان ساکن تهران نبود و نمی‌توانست در عرض کمتر از دوازده ساعت خودش را به تهران برساند. حتما روز دیگری، جور دیگری خدا با آنها هم فوق تصورشان حساب می‌کند. ما رفتیم و رو در روی امام‌مان نشستیم. چه مبارک صبحی بود و چه فرخنده ساعتی ... . * بیانات مقام معظم رهبری در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت، ۲۱ آذر ۱۴۰۰ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
توی خانه راه می‌روم و هرچه قرمز و سبزی را که برای امشب تدارک دیده‌ام، یک گوشه می‌چینم: پیراهن قرمز با حاشیه‌ی سبز، گیره مویی سبز با خط‌های قرمز، دستبندهای سبز و قرمز... حتی دخترهای کوچکم، لاک سبز هم خریده‌اند تا به قول معروف سِتِ یلدایی‌شان جور شود! چقدر این ترکیب اناری_هندوانه‌ای، زیباترشان کرده. - مامان یلدا یعنی چی؟ - به شب آخر پاییز که اولین شب زمستونه و بلندترین شب سال هست میگن یلدا! دانای ارشد، طبق عادت همیشگی‌اش، کلامم را ادامه می‌دهد: «خانوم معلم ما گفتن امشب بلندترین شب ساله.» «آره دخترم»ی می‌گویم و به مانتوی قرمزش اشاره می‌کنم: «مامان جان، زود بپوش، دیر نرسیم مهمونی!» اما هربار دختر سومم، اولین سوال را می‌پرسد، سلول به سلول تنم روی ویبره می‌رود؛ چون می‌دانم این همان «الفی» است که پشت بندش تا حرف «ی» کش می‌آید! - بلندترین شب ساله، یعنی تا صبح، شبه؟ صدای سوت قطار مغزم بلند می‌شود و بخارش از گوش‌هایم بیرون می‌زند؛ نمی‌دانم این سوال را با چه ادبیاتی، با چه قوانین علم نجومی، با چه معادله ریاضی‌ای ساخت و پرسید؟! - آخه دخترم این چه سوالی بود پرسیدی! دختر دومم از خنده ریسه می‌رود. کف خانه پخش می‌شود و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، میان خنده دست و پا می‌زند: «وای مُردم از خنده؛ خیلی باحال بود! میگه یعنی تا صبح،شبه؟ خب همیشه تا صبح، شبه!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه زودتر از همه، خنده‌اش شروع می‌شود و دیرتر از همه صدای خنده‌اش قطع می‌شود؛ آن‌قدر می‌خندد تا تمام آب بدنش از چشمش بیرون بریزد! و این آغاز جنگ جهانی‌ست... - مامان بهش بگین مسخره‌م نکنه! جیغ‌های سومی، به اندازه خنده دومی و دانای ارشد بودن اولی معروف است؛ و این سه عنصر، مثلث برمودای خانه‌ی ما را می‌سازد! به ساعت نگاه می‌کنم که با عجله می‌دود تا زودتر به آن یک دقیقه‌ی آخر پاییز برسد: «دخترا، تو رو خدا بس کنین! اول حاضرشید بعدا صحبت و دعوا کنین، دیر شد بخدا! آرزو به دل موندم یه بار ما زود برسیم مهمونی!» دانای ارشد، باز می‌خواهد اطلاعات عمومی‌اش را به رخ خواهرهایش بکشد که انگشتم را به نشانه‌ی زیپ، روی دهانم می‌کشم؛ ساکت می‌شود. ابرو بالا انداخته، رو به سومی می‌کنم: «معصومه‌زهرا جان، امشب فقط یک دقیقه طولانی‌تر از شب‌های دیگه‌ست!» می‌دانم الان است که بگوید... که می‌گوید: «یعنی فقط یه دقیقه میریم مهمونی؟» باز دومی، زیر چشمی به دختر اولم نگاه می‌کند و لرزش از پشت لب‌های بسته‌اش مثل جریان برق، جاری می‌شود تا شانه‌هایش و این پس‌لرزه‌ها، خبر از وقوع یک زلزله‌ی شدید و به دنبالش، درآمدن صدای آژیر قرمز را می‌دهد! این‌طور مواقع دوست دارم از تمامی بزرگان و صاحب‌نظران عرصه‌ی تربیت کودک، عذرخواهی کرده و روش‌های تربیتی‌شان را لای جرز دیوار فرو کنم و همان روش موفق تربیتی «شیلنگ_دمپاییِ دهه ۶۰» را به کار ببرم؛ اما به کار نمی‌برم! انگشتانم را میان موهای گنبد سرم، چندین بار جلو و عقب می‌برم، پشت چشم نازک می‌کنم و بعد: «دخترای گلم، دوست دارین وقتی شما چیزی بلد نیستین بقیه بهتون بخندن؟ خب بچه‌م نمی‌دونه، شما هم سن این بودین، نمی‌دونستین. سوال پرسیدن عیب نیست ولی دیر رسیدن به مهمونی عیبه! معصومه‌زهرا جان من بعدا مفصل داستان یلدا رو برات میگم، باشه گلم؟ آفرین مامان، برو بدون سوال، سریع لباساتو بپوش!» می‌روند و من مشغول پوشیدن لباس‌های چهارمی می‌شوم! صدای خنده‌ی ریز اولی و دومی و صدای سومی که واو به واو کلماتم را مثل پتک بر سرشان می‌کوبد، به گوشم می رسد، اما به روی خودم نمی‌آورم و مشغول باز کردن فرق موی چهارمی برای خرگوشی بستن با گیره مویی‌های یلدایی می‌شوم؛ کار پر زحمتی‌ست جدا! انگشت کلیک دست دختر چهارمم را لاک می‌زنم و کمرم که رگ به رگ شده را صاف می‌کنم؛ باز خدا را شکر اولی به سن تکلیف رسیده و یک لاک از دوش من برداشته شده! بالاخره دخترها آماده می‌شوند! یکی دستنبند خواهرش را بسته و دیگری قفل گردنبند آن یکی را؛ چه خوب شد میان دعوایشان داوری نکردم، انگار زودتر صلح برقرار شد و شیرین‌تر به تفاهم خواهرانه رسیدند. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سوار ماشین می‌شویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آن‌چه می‌دانید!»های یلدایی می‌گوید و چقدر صبورانه‌تر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ می‌دهد؛ حتی فکر می‌کنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچک‌تر از خودش! حالا در این یک‌دقیقه‌های پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا می‌کنم برای مرور زندگی؛ ۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه‌اش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت. نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می‌افتد؛ پسربچه‌ای ایستاده و روی دوشش پرچمی‌ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله! رنگ‌های نقش‌بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی‌ست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غم‌باری! بیشتر که نگاهش می‌کنم هم سن و سال معصومه‌زهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک می‌کند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران‌تر، یک خانه اندوهگین‌تر و یک داغ بر سینه‌ و یک سینه، سوخته‌تر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه‌ی دردهایش چشیده و دختر من در سایه‌ی امنیت، از کنار یک دقیقه‌هایش، راحت عبور کرده. یک دقیقه‌ انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان می‌رسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد می‌شود! صدای خنده‌ی آرام و بی‌اضطراب فرزندانم، گوشم را پر می‌کند. به آسمان نگاه می‌کنم. چقدر آرام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... . اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج می‌زند، با گوشه‌ی سبز روسری‌ام پاک می‌کنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan