#رئیس_جمهور_ایران
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
«فَاللهُ خَیرٌ حافِظا وَ هُوَ أرحَمُ الرّاحِمین»
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انتظار_سخت
بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات «فرود سخت»! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هُل میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمبهراه_خبرهای_خوبیم
#رئیس_جمهور_ایران
به دل تـلاطم داریم و حـالمان خوش نیست
درست مثل شب جمعه؛ ساعت یک و بیست
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی؛
پایان این ساعتهای پردلهره، سفید میشود یا سیاه را نمیدانم. خوف و رجا که میگویند، دقیقا همینجاست!
ولی یک کلمه هی در سرم پژواک میشود؛
«مغتنم»
خوش به حال مغتنمها!
خوش به حال آنان که در هر لباس و منصب، یارِ امام هستند.
حضورشان غنیمت است،
و پای غنیمتهای دنیا نمینشينند...
آخرالزمان است و طوفان حوادث و فتنهها؛
این رنجهای تدریجی،
این دلهرههای کشدار،
این دلشورههای تمام نشدنی،
این اضطرارها و اشکها
میآیند و میروند.
اگر ثمرهاش رشد ما نباشد، باختهایم...
خوش به حال آن خدمتگزاران مغتنم
و بدا به حال ما عافیتطلبان عزلتنشین!
#حمیده_سادات_میرزایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
داغ سنگین است
ولی
یادمان نرود
که؛
ما ملت امام حسینیم
و
ایران، ایران امام رضاست...
#ایران_تسلیت🏴🏴🏴
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
جان و جهان
#انتظار_سخت بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن م
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سبا_نمکی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://farsnews.ir/Life_Fars/1716145512208871848
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حظی_که_وسط_گریه_میبریم
برادرزاده شش ساله: «عمه گریه نکن! رییس جمهور حالش خوبه. الان رفته پیش بچههای غزه کمکشون کنه.»
دختر نه سالهام، عصبانی یک دست به کمر میزند و کانالها را پشت سر هم عوض میکند: «چرا یه راهنمایی نمیذارن پس؟» وسط گریه میخندم: «راهپیمایی! حالا واسه چی؟»
با هیجان میگوید: «بریم داد بزنیم: اباالفضل علمدار... خامنهای نگهدار!»
برادرزادهام میپرد هوا و دستهایش را مشت میکند: «اینهمه لشکر آمده... به عشق رهبر آمده.»
میخندند و امید از پس غمها سرک میکشد.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خادم_عزیز_ما
#شهید_جمهور
پاییز ۹۹، از طرف مجموعهای دعوت شده بودیم برای یک برنامهی کاری در مشهد. چند روزی ما را مهمان «زائرسرای چمن» کرده بودند که به تلاش و همت آقای رئیسی ساخته شده بود. همه چیز به قاعده بود و در خورِ زائر؛ انگار دستور داده بودند ریز به ریز مجموعه طوری باشد که زائر که می آید همه چیزش به بهترین شکل ممکن باشد.
ظهر اولین روز در مسیر حرم، سرویس مجموعه پر بود از زن و مردهای روستایی که اولین زیارتشان را آمده بودند. من لهجهشان را متوجه نمیشدم، فقط بلند بلند دعا و صلوات فرستادن برای آقای رئیسی را از زبان پیرزنی که دستار به سر بسته بود و توی آن اتوبوس کنار من نشسته بود، میشنیدم.
شاید دعای عاقبت بخیری امثال همان پیرزن بود که شب میلاد امام رئوف علیهالسلام، حوالی غروب مستجاب شد...
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تو_به_آرزوت_رسیدی
#تو_امام_رضا_رو_دیدی
پایان سریال شوق پروازِ شهید بابایی؛
همسرش بالای سر پیکرش گفت: «قبول نیست عباس، تو منو فرستادی خونهی خدا، اما خودت رفتی پیش خدا!»
پایان سریال شوق خدمتِ شهید رییسی؛
همه گفتند: «قبول نیست سید، برگرد! شب میلاد امام باید حرم باشی.»
مردم رفتند حرم امام رضا(ع) و سید رفت پیش خود امام رضا(ع).
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفرهی_عاشقی
از مسجد برگشتهایم. دختر دومی پشتش را به من میکند تا زیپ پیراهن مشکیاش را پایین بکشم، چند ثانیه بعد هم دختر سومی.
دوقلو نیستند اما فاصله سنی یکساله، آنقدر نیست که رفتار، گفتار و افکارشان متفاوت باشد. سرم مثل وزنهای بیست کیلویی روی تن سنگینی میکند و به دو طرف متمایل میشود. اولی آنقدر بزرگ شده که کارهای خواهر کوچکترش را مدیریت کند. دختر چهارم را به او میسپارم و روی مبل سهنفره کنار دیوار ولو میشوم. روسری را روی چشمهایم سفت میبندم. اشکها رفتهاند و حالا شورههایشان روی پلک پایین رسوب کرده. چشمهایم بدجور میسوزند.
دختر دومی و سومی به سمتم میدوند. جیغ رقابتشان از دور توی سرم میپیچد؛
- اول من سوال دارم.
- نه، من زودتر حرف دارم.
دل و دماغ حرف زدن ندارم، حوصلهی مثل روانشناسان کودک رفتار کردن را که دیگر هیچ. دومی زودتر میرسد:
- مامان! مامان! مگه ما هم مثل آقای رئیسجمبور آدم نیستیم؟
بیشاز صد بار حروف را برایش هجّی کردهام، باز اشتباه میگوید: «رئیسجمبور نه و رئیسجمهور.»
سومی به او میخندد.
دندانها را رویهم فشار میدهد و پشت چشم نازک میکند: «خب حالا رئیسجمهور.»
روسری را کمی بالاتر میکشم و بیرمق نگاهش میکنم: «چرا، مگه چی شده؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گاهی دوست دارم به اعماق مغزشان سفر کنم و ببینم کدام آدم بیکاری آنجا نشسته و دائم گره روی گره میزند؟ گرههایی که برای بازکردن هرکدام باید هزار سوال و جواب بینمان ردوبدل شود: «چرا آقای رئیسی شهید شدن، من نمیتونم شهید بشم؟ منم آدمم دلم شهادت میخواد.»
سومی توی سؤالش میپرد: «نخیر، من اول میخواستم شهید بشم.»
لبخند کوتاهی میزنم: «ما هم آدمیم ولی اونا خیلی تلاش کردن و با کارهای خوبشون به خدا ثابت کردن واسه جایزه شهادت آمادهن.»
دختر کوچکتر، جملهام کامل نشده توی حرفم میپرد: «یعنی چی؟»
به همسرم نگاه میکنم. مشکیپوش، توی غار تنهاییاش کز کرده. دست روی چشمها، هدفون گذاشته و مداحیهای گوشی را بالا و پایین میکند. تا به ذهنم خطور میکند بچهها را به غار بفرستم و ادامه پرسش و پاسخ را به پدر بسپارم، توی ذهنم گوشهای از صحبتهای دکتر عزیزی پخش میشود: «آموزش اعتقادات با مادره، احکام با پدر.»
نمیدانم چرا همیشه بخش سخت ماجرا سهم من است؟ مگر دو کودک پنج و شش ساله، چقدر احکام دارند که از پدر بپرسند. چشمها را فشار میدهم کمتر بسوزند: «ببینین مثلاً آقای رئیسی بدون خستگی واسه مردم کار میکردن، از این ور کشور به اونور مسافرت میکردن، با مردم حرف میزدن. مشکلاتشون رو میپرسیدن و تا جاییکه میتونستن برای مردم کار میکردن.»
مغزم دیگر برای ادامه بحث همکاری نمیکند. چشمهای وجدانم را میگیرم تا وقتی بچهها را میپیچانم، دردش نگیرد: «بچهها من خیلی گرسنمه. کی میاد آشپزبازی؟» اثری از پیچ خوردن نمیبینم. دومی به سمتم اخم میکند: «منم به جز بعضی وقتا بدون خستگی رفتم پیشدبستانی کلی درس یاد گرفتم.» سومی بحث را توی دست میگیرد: «منم بدون خستگی سفره رو جمع میکنم، کمک شما و بابا میکنم، پس چرا شهید نمیشم؟»
نمیدانم از کِی شیفتگی و عشق توی وجودشان جوانه زد؛ دقیقتر که فکر میکنم بهنظرم خودشان هم نمیدانند اولینبار کِی و چطور عاشق شدند؟
طوری در موردش حرف میزنند، انگار سفرهای پهن بوده، عدهای سهمی برداشتهاند و حالا اینها میترسند سفره جمع شود و از تهماندهاش، بینصیب بمانند.
کوتاهترین جواب را انتخاب میکنم: «هنوز وقتش نشده، خدا بهتر تشخیص میده کی باید کِی شهید بشه.»
از حالت ولو شده به نشسته تغییر حالت میدهم. تلویزیون را روشن میکنم، شاید حواسشان پرت شود. هر شبکهای را که میآورم یک نفر دارد از خدمات رئیس جمهور میگوید؛ از کارخانههایی که خاک میخوردند و حالا به همت رییس جمهور چرخشان میچرخد؛ از عزت جهانی و منطقهای، از سفرهای استانی، از مردمان محروم دورترین نقاط کشور، که توانستهاند رئیسجمهور را از نزدیک ببینند و یک دل سیر از غصهها و کمبودهایشان برایش گله کنند و او گرهگشایی؛ از کار بدون خستگی، از اخلاق و از اخلاصش.
قاری قرآن آیهی «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ...» را با بغض میخواند. مجریها گریه میکنند. کارشناسان گریه میکنند. یوسف سلامی، گزارشگر سفرهای استانی که همیشه میخندید، گریه میکند. انگار تمام اشکها، خدمات و خصلتهای خوب او را فریاد میزنند.
دخترها خیره میشوند به تصویر رئیس جمهور.
بغض، جیغ صدای دومی را بیشتر کرده: «منم آدمم، دلم شهادت میخواد. تحمل ندارم تا بزرگیم صبر کنم برم پیش شهید رئیسی و شهید سلیمانی... بخدا دلم براشون تنگ شده.»
دلتنگی توی نگاهش لرزان میشود: «اصن مگه دختر کاپشن صورتی تو همون بچگیش نرفت؛ منم همین کوچیکی میخوام شهید بشم و برم پیش اماما و شهیدا؛ حالا میبینین.»
دست زیر چانه، به سمتش خیره میشوم. تصویر شهید هم انگار از تلویزیون به او لبخند میزند.
توی خودم مچاله میشوم؛ چقدر این نسل، زود عاشق شهادت میشوند. کاش دکتر عزیزی بیاید و بگوید این همه عشق تنها ناشی از تاثیر مادر در اعتقادات فرزندان نیست و بخش اعظمش، برکت خون آنهاییست که شهیدانه زندگی کردند و با رفتنشان عشق شهادت را با جان کودکانمان درآمیختند .
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan