#الکم_دولکم_چرخ_و_فلکم
عطر چوب دارچینِ غوطهور توی خورش قیمه، هوای خانه را بغل کرده بود.
پسزمینهی این عطر و بو ولی، اصلا دلچسب نبود.
خانهای پوشیده از انواع اسباببازیهای سرکشی که گستاخانه گلهای قالیهای خانه را زیر پا نهاده بودند.
این بو باید توی خانهای میپیچید که زمینش پوشیده از گلهای گلستان فرش بود.
ولی حالا فرشهای خانه از تمامی چارچوبهای بزرگترها فارغ بودند؛ آنها زمین بازی کودکان شده و از ذوق کودکانهشان لبریز گشته بودند.
خواستم شماتتشان کنم. گلایهوار از بذرپاشی آجرهای خانهسازی که مثل دستهگل هزاربرگ توی خانه پَرپَر شده بودند، برایشان منبری از یک مادر خسته بروم.
صبر کردم. همانطور که طومار بی ثمریِ منبرهای روزهای قبلم توی سرم ورق میخورد، به میانهی خانه رفتم.
دانه به دانه صدایشان کردم. فارغ شدم از تمام بههمریختگیهای جهان خانهام.
دست در دستشان روی یک گردی فرضی که گاه پیچ وتاب میخورد، خواندم:
«الکم، دولکم، چرخ و فلکم
الکم دولکم، چرخ و فلکم
دست دست دست
پا پا پا
حالا دستا به بالا
حالا دستا به پایین»
لبخند که چال بست روی لبهایشان،
ذوق و شور که شره کرد از چشمهایشان،
بلند گفتم: «حالا باید بدو بدو وسایل مربوط به اتاقتونو از اینجا جمع کنیم بذاریم سرجاش.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همه مشغول پر کردن دستهایشان شدند. چنان حریصانه، انگار که توشهی هرکدام بیشتر باشد سهمش از شادی هم بیشتر میشود.
میانهی جمع کردن دوباره دستهایم را باز کردم.
«الکم، دولکم، چرخ و فلکم
حالا بشین تو
حالا پاشو تو
پای راست بیاد جلو
پای چپ بیاد جلو
باز بدویین وسیله بردارین ببرین اتاق.»
و باز دستهایی پر از اسباببازی که راهی اتاق شدند و صدای خندههای صاحبانشان، از هم پیشی میگرفت.
حالا همه دراز کشیدهایم.
مشعوف از بوی چوب دارچین، کنار عطر برنجی که آرام روی گاز نفس میکشد.
توی خانهای که گلهایش، غرق در آغوش گلستان فرشهایند.
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دختری_که_نمیشناختم!
امروز رفتم سر کلاس ششم، درس نویسندگی خلاق. درباره شخصیتپردازی در داستان صحبت کردیم؛ اینکه چگونه فکتها و توصیفاتی که در نوشتههایمان میآوریم، تصویری در ذهن مخاطب از شخصیت داستان ایجاد میکند.
از بچهها خواستم درباره شخصیت دختری که توصیفش میکنم تصویرسازی کنند.
«دختری که پدر معروف داره.»
از بچهها پرسیدم: «معروف مثل چه کسی؟»
گفتند: «فوتبالیست، بازیگر، رهبر، نویسنده، خواننده، دکتر و...»
گفتم: «پدر معروفش، دشمن هم زیاد داشت. مثلا فکر کنید دانشمنده، چیزی اختراع کرده که فقر رو از بین میبره و ابزار و ادوات جنگی رو از کار میندازه.
دخترِ این مرد معروف، در برابر دشمن ازش محافظت میکنه. گاهی میره مخفیانه از اجتماعِ ثروتمندانِ کینهجو برای پدر خبر میاره. گاهی در حمایت از پدر روشنگری میکنه و مردم رو آگاه میکنه. مهربان و شجاعه، و لطافت دخترانه هم داره. یکبار یکی از دشمنان پدرش آدم فرستاد ترورش کنند، خدا رو شکر جان سالم به در برد.»
و خیلی جزییات دیگر در مورد این دختر عزیز گفتم.
«حالا این دختر از نظر شما چه شکلیه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچهها این دختر را نقاشی کردند و هی کنجکاوانه میپرسیدند: «همچین دختری واقعا وجود داره؟ کتابش هست؟ فیلم سینماییه؟ انیمیشنه؟»
در پایان گفتم: «اسم شخصیت ما زهرا دختر محمد مصطفی(ص) است.»
آب یخ ریختم روی سر بچهها.
گفتند: «خانم چرا زودتر نگفتید؟ ما براش شلوارک کشیدیم.»
یکی گفت: «خانم، بیحجاب کشیدیم.»
چند نفر گفتند: «خانم! آخه این چیزهایی که گفتید رو فقط ما از دختر خارجیا تو فیلما دیدیم.»
چند نفر نقاشیهایشان را جمع کردند و به من نشان ندادند.
چند نفر دخترهای سرلختی که کشیده بودند را کنار گذاشتند و دختر چادری کشیدند.
گفتم: «شاید درست حدس زدید و ایشون موهای بلند داشته، مثل یکی از همسران پیامبر که موهای بلندی داشتند. موی نقاشیهاتون رو نچینید!»
یکی از دخترها پرسید: «یعنی باباشون اجازه میدادند این کار را بکنند؟» گفتم: «ظاهراً بله.»
و زنگ خورد. همه رفتند...
#زینب_ایمانطلب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یلدای_قد_کشیده
یلدا من را میبرد به تمام شبهای طولانیای که نفهمیدم چرا طولانی است؟! مگر چند دقیقه بیشتر اینقدر سر و صدا دارد؟ یلدا همیشه در خانوادهی ما مثل بقیهی شبها بود. مادرم سعی میکرد یکتنه پای سنتها بماند و دل ما را شاد کند. شب یلدا تخمهای بود و شاید آجیلی و همین...
مادر از هندوانهای میگفت که آن زمان مادربزرگ مقید بود برای این شب پیدا کند و من با چشمهای گرد شده یاد سردی هندوانه و هوای سرد و دلدرد میافتادم.
یلدا ترین شب زندگی من، شبی بود که دختر اولم نه ماهه بود. قبل از محیا من چه میدانستنم که چنین رسمی میتواند مهم باشد! نه همسرم، نه پدرم، نه برادرم هیچکدام این روز را آدم حساب نمیکردند.
بعد از محیا زندگیهای دیگری را از قاب رسانه دیدم و همانجا بود که شدم تعبیر شعر:
«ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد»
دوستم میخواست ژلهی انار درست کند، آن یکی دنبال دستور کیک اسفناج بود تا سبز باشد و یک جوری شکل هندوانه را ازش دربیاورد. دیگری کدوحلوایی را به چند روش له شده و برشخورده و گل شده پخته بود، و همگی سِت لباسهای سبز و قرمزشان را تحویل گرفته بودند و دکور خانه را با هر چیز قرمز و سبزی پوشانده بودند. خیلی آرام در درون من حسرتی عمیق نسبت به همهی اینها شکل میگرفت بدون اینکه بخواهم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
آن شب همهی خانه را رفت و روب کردم. لباسهای قشنگ خودم و محیا را به تنمان کردم، آهنگ یلدای حامد همایون را بلند پخش کردم. برای محیا میخواندم: «آخ! تو شب یلدای منی!»
همسرم که از راه رسید، تمام وجودم ذوق و شادی بود. وقتی گفت شب را نمیماند، چون فشار کار بالاست و باید شب را هم کار کند، تمام ترانهی یلدا توی دهانم ماسید. نمیدانستم این حجم از ناامیدی را در خشم بریزم یا در غم! عوضش با چند آه و غر، در رضایت ریختم و به منزل پدری رفتم.
آن شب، خواهر بزرگم که خودش خانوادهای بزرگ دارد، مادر و پدرم را به منزلش دعوت کرد. من هم که همیشه نخودی همه مجالس بودم با آنها رفتم. تنها شب یلدای زندگی که در یادم ماند، همان شب بود. پسرها و دخترهای خواهرم، به همراه همسرانشان و فرزندانشان همه جمع بودند. من در بین آنها احساس آشنای خوشبختی، در عین غربت داشتم؛ مثل برچسبی که خودش نمیچسبد ولی با چسب نواری خوب میچسبد. تنها کسی که بدون همسرش آنجا بود، من بودم. اما تمام تلاشم را کردم تا خاطرهای شیرین را در ذهنم حک کنم و به کوچکترین تلخی هم اجازه ورود ندهم.
چهرهی کوچک محیا جلوی چشمم است که لبو میخورد و تمام دست کوچولوی تپلیاش صورتی شده بود. انگار یک حجم صورتی خوشرنگ، لب و دست کوچکش را پیوند داده بود.
این روزها ولی خیلی چیزها عوض شده؛ محیای کوچولو هشت سال قد کشیده است، خواهر و برادرش چهار سال قد کشیدهاند. حس میکنم من هم قد کشیدهام، طوری که چنین حسرتهایی خیلی آرام از دلم میریزند. حسرت شاهنامهخوانی، فال حافظ، جمعهای بزرگ و گرم خانوادگی، خریدهای متنوع و پختوپزهای اناری.
شب یلدای امسال نمیخواهم به دنبال حسرتهایم بدوم. انگار من قد کشیدهام، چون روی تپهای از حسرتها ایستادهام.
شاید قصهای از شاهنامه برای بچههایم بخوانم. شاید برایشان فال حافظ بگیرم. شاید قصهی شبی طولانی را بگویم که به خورشید چشم باز کرد و مثل همیشه برایشان از غربت مهدی بگویم که بالاخره چشمش به خورشید ظهور روشن میشود. بعد محیا بگوید: «چرا نمیاد؟ امام مهدی دیگه غریب نیست، ما رو داره.» و من طوری بغض کنم که گلویم درد بگیرد و خوف و رجا ناخودآگاه در کلماتم بریزد. با چشمان پر از اشکم کودکانه به او نگاه کنم و بپرسم: «واقعا؟ یعنی میشه؟!»
#سیده_حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زلزلهی_یلدا
از لایِ درِ اتاق خواب، نگاهی خریدارانه به پذیرایی انداختم. تمام ضلعهای آن مستطیلِ لذتبخش را خانواده پدریام پر کرده بودند. ردیف دوم باید مینشستم.
نگاهم رویِ یک جا به مساحت یک متر مربع برق زد. شنل قرمزیام را بغل گرفتم و با دو قدم بلند از میانِ تکیهزنندگان به پُشتی، خودم را به آن جا رساندم. عذرخواهیِ کوتاهی بابتِ نشستن جلوی خواهرم کردم و نشستم.
عزیز، صدر مجلس روی همان تختِ پادشاهیاش نشسته و حواسش بود که آجیل و شیرینی به دستم برسد.
مثلِ پرگار در مرکز دایره نشسته بودم و سرم
به هر جهت میچرخید، و با همه حال و احوال میکردم.
صدای کسی به آن یکی نمیرسید.
پدرم پسته را باز کرد و به عزیز داد.
کف دستم را بوسیدم و از دور، روی گلهای قاصدک برای عمو فرستادم.
کوچکترها در اتاق بودند و ارکستر سمفونیک مستقلی تشکیل داده بودند، غرق در دنیای خودشان.
کم کم به دقیقهی طلایی شب نزدیک میشدیم.
دستی به روسری و چادرم کشیدم و تکهی هندوانه را در دهان دخترکم گذاشتم.
صلهرحم انتخاب جذابی برای گذران آن دقیقهی تشویقیِ خدا در شب یلدا بود.
توجهِ دخترعمه را که آن طرف دورهمی نشسته بود، با تکهی پوست پرتقالی به خودم جلب کردم.
برگشت تا با تَشر به مجرم نگاه کند. با قیافهی خندانِ من که روبهرو شد، تمامِ صورتش خنده شد.
جوانترها همچون تماشاچیان اِستادیوم آزادی در دِربی مشغولِ کُریخوانی بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عمه بزرگه به عمهی کوچکتر، دودکردنِ بوی آشنایِ دفع چشمزخم را یادآوری کرد.
لیلا و سعیده، نوههای تازه مادر شدهی عزیز، تخمه میخوردند و درگوشی صحبت میکردند. گاهی صدای خندهشان بلند میشد.
فاطمه، دختر عمویشان با خندهی ریزی لب میگزید: «آرومتر بخندین، مردا نشستن!»
سینیِ چای با دستانِ محمدرضا پذیرایی را طواف میکرد.
چایهای خانهی عزیز با پولکی که حُکم شیرینی خامهای را داشت، شیرین میشد.
پوستِ خیارم را از تَنش سَبک میکردم که نیم قدمی به جلو فرستاده شدم. اَبروهایم در هم رفت و به سمت خواهرم که پشت سرم نشسته بود، برگشتم.
ایستاده بود. همه ایستاده بودند. از هرجایِ پذیرایی صدایی بلند بود. هرکس به دنبالِ خانوادهی کوچکش میگشت. مردها دیگر تماشاچیانِ دربی نبودند. خودشان در وسط مستطیل سبز پا به توپ بودند.
اسمِ زلزله را که از دهان عمه شنیدم، فهمیدم زمین طغیان کرده و مرا به جلو هُل داده. چشمِ مادرانهام فقط دخترکانم را جستجو میکرد.
به اُتاق کودکان رفتم و با خود به سمت خیابان همراهشان کردم.
مثل عقاب، جوجههایم را به زیر بالها گرفتم و در راهرویِ منتهی به بیرون از آپارتمان که همه مثل بیخانمانها به آن پناه برده بودند، وارد شدم.
در لحظات خروج بودم که چشمم به چشمانِ آرامش که از روی تخت به این همه هیاهو زل زده بود، اُفتاد. دخترعمویم کنارش روی تخت نشسته بود و دستش را در دست گرفته بود.
عزیز به ما اِسپندهای روی آتش که به هر سو میدویدیم، مثل فیلم سینمایی نگاه میکرد.
خجالت کشیدم.
قدمهای سریع برداشتهام را آرام سمت تختِ عزیز برگرداندم.
پایینِ تختش نشستم.
همه برگشتند.
اگر قرار بود عزیز در خانه، زیر آوار بماند، ما همه میماندیم...
خانه آرام شد. زمین هم آرام گرفت.
شب به درازایِ یلدا رسید و حافظ در دستانِ همه، تَفأل میخورد.
عمه، سینی چای سرد شده را با چایهای گرم و پولکی شیرینِ خانهی عزیز جابهجا کرد.
چای میخوردیم و حرکاتِ هرکس موقع فرار به خیابان را مثل برنامه نَوَد وسط گذاشته بودیم و آنالیزش میکردیم و میخندیدیم.
زلزله آمد و رفت. جمع ما اما، از هم گسسته نشد.
سالهای بعدش باز هم یلدا آمد، با اینکه عزیز رفته بود؛ جمع ما را یادِ عزیز و خانهی بابا گردِ هم جمع کرد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
*#ای_حافظ_شیرازی_تو_محرم_هر_رازی
ما هیچ سالی از این رسمها نداشتیم. نمیدانم چطور شد که بابا شب یلدای آن سال دیوان حافظ را آورد و یکی یکی برایمان فال گرفت...
البته مادرِ پدرم، مامانجون، انس خاصی با دیوان حافظ داشت؛ وقتی میخواستم رشته معارف اسلامی را، سال دوم دبیرستان، انتخاب کنم سریع دیوان حافظ را آورد، حمدی خواند و آن را باز کرد. من درخشش چشمانش را خوب یادم هست. بلند خواند: «دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را» و آن موقع بود که بهبهگویان به من تبریک گفت.
ولی بابا از این عادتها نداشت.
آن شب همه خانهی مامانجون جمع بودند. عمهها و خانواده عمو و خانواده ما. میگفتیم و میخندیدیم.
پوست تخمهها ذره ذره زیاد میشد و به جمع پوست میوهها میرفت.
من اما نفسم سخت بالا میآمد؛ چند ماه دیگر دخترم، زهرا، قرار بود چشممان را به جمالش روشن کند.
روی مبل برایم راحت نبود. دوست داشتم دراز به دراز کف زمین میافتادم و کمرم را راست میکردم، ولی از حرف بابا کمرم خود به خود راست شد؛
- همه نيت کنید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سرم به سمتش چرخید. دیوان حافظ را که در دستش دیدم به نظرم مردمک چشمم هم گشاد شده بود.
سکوت بینمان رخنه کرد. اول خودش نیت کرد و قناری دستش ورقی از اوراق دیوان را جدا کرد:
- دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
اول همه مانند استادان ادبیات بهبه میگفتیم ولی کم کم که بابا پیش رفت جریان خندهدار شد:
- بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فَرُّخ
لبهایمان خود به خود کش آمده بود:
- سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
لبهای خود بابا هم دیگر پرانتزش باز شده بود که با گفتن «آقا شهاب! راستشو بگو، فرخ کیه؟»ی مامان، سکوت خندهها شکست!!
مسخرهبازیها گل کرد. عمه ریحانه شیطنتآمیز نچ نچ میکرد و عمو میگفت: «فکر کنم منظورِ خواجه، آقای فرخه که هفته پیش داداش ازش پول قرض گرفته.»
و رو کرد به مادرم:
- محدثه خانم اصلا نگران نباشیدا!!
وسط خندهها بابا گفت:
- ریحانه تو نیت کن!
و قائله را ختم کرد.
ما کوچکترها مسخربازی راه انداختیم که عمه مشخصات همسر آیندهات را از حافظ بپرس!!
«مرض»ی نثارمان کرد و مؤکد گفت فعلا قصد ازدواج ندارد.
بابا صدایش رابلند کرد که «بگیرم؟»
عمه ریحانه سر تکان داد و دوباره دستهای بابا بین صفحات دیوان حافظ، قرعهکشی کرد:
- سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
خندهکنان به عمه نگاهی کردیم که چشمغرهای بهمان رفت، ولی با بیت بعدی خودش و هر کس را نگاه میکردی میخندید:
- سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
همه داشتند مرموزانه به عمه نگاه میکردند که نجاتش دادم؛
- بابا حالا برا من میگیری؟
- چرا که نه، نیت کن!
در دلم به نوزادی که نمیدانستم چه شکلیست فکر کردم، به خودم و محمد؛ اینکه عاقبتمان چه میشود؟ که صدای بابا به گوشم بوسه زد:
- ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مَقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
- گوش میکنی فاهمه؟
یعنی «عجب شعريست!» و سرم را تکان دادم.
- خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
دیگر کسی مسخرهبازی درنیاورد و نخندید.
شاید هم کسی جرأت نکرد میان «بهبه» گفتنهای عمیق مامانجون فکاهی راه بیندازد.
من اما سعی میکردم بیتی از این غزل را حفظ کنم که بعدا بتوانم عمیقتر بخوانمش:
- ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیایِ مِهر تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود
نمیدانم چرا بابا -مثل قبلیها- غزل را نصفه رها نمیکرد:
- در تنگنایِ حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردم صاحب نظر شود
اصلا نمیدانم چرا مجلس سنگین شده بود؟
- این سرکشی که کنگره کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاک در شود
حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود
غزل که تمام شد. بابا دیوان را کنار میز گذاشت و گرسنگی را بهانه کرد. به حرف عمه هانیه که میخواست فال بگیرد هم توجه نکرد.
به دستور مامانجون همه بسیج شدند برای انداختن سفره و پهن کردن بساطش!
◾️◾️◾️◾️◾️
دیگر آن شب تکرار نشد، دیگر من نتوانستم در جمعهای خانوادگیِ شب یلدا باشم و به گفته مامان دیگر بابا بعد از آن توی جمع فالی نگرفت.
اما از آن روز به بعد هر کس میگوید یلدا، ياد نگرانیام برای عاقبت بخیری میافتم و حافظ زیر لبم زمرمه میکند:
«از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود...»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_دوازدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: روایت زندگی در غربت
#بیچراغ_گِردِ_شهرِ_غریب
اوایل با هر حرف و خندهشان بغض میکردم! خیال میکردم دارند به سخرهام میگیرند. این حس ناخوشایند، تجربه جدیدی برایم نبود. زخمی کهنه از دوران مدرسه بود که داشت از نو، جان میگرفت و سر باز میکرد.
هفت ساله که بودم، وقتی وارد محیط مدرسه شدم متوجه شدم که هم سن و سالان من به زبان دیگری تکلم میکنند به نام عربی. زبانی که نه چیزی از آن میدانستم و نه میفهمیدمش. و حداقل تا انتهای دوران راهنمایی، دو واژه روحم را خراش میداد: «لریه»، «عجمیه». عبارتهایی که از دهان بعضی دختربچههای عرب برای تمسخر من که همزبانشان نبودم، خارج میشد.
سالها گذشت تا بتوانم زبان آنها را بفهمم، فقط در حد درک معنی نه بیان و گفتار. البته برای آنها هم همین رنج و مشقت برقرار بود. آنها در مدرسه باید فارسی میآموختند.
یادم است روز اول مدرسه، دور و برم پر بود از دختربچههایی که حاضر نبودند از مادرشان جدا شوند و با گریه توی صف تقسیمبندی کلاس به مادرانشان چسبیده بودند، بعد از تقسیم کلاسی داخل کلاس نمیآمدند و مدام گریه میکردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرانشان هم با چشمان اشکی سعی در آرام کردنشان داشتند و میگفتند: «روح فی الکلاس، أنا منتظرچ خارج الکلاس» (برو توی کلاس، منم بیرون از کلاس منتظرت میمونم.)
با بوسه و کلی محبت بچهها را که پر از ترس و تردید بودند، راهی کلاس درس میکردند و معلم هم که نگاه مضطرب بچهها را میدید، به ناچار در کلاس را باز میگذاشت تا دانشآموزان مادرانشان را ببینند و آرام شوند.
معلم کلاس اول ما خودش هم عربزبان بود و این چقدر خوب بود. بسیار باحوصله و مهربان، با بچهها به زبان محلی خودشان حرف میزد و آنها را آرام میکرد. از روی دفتر حضور و غیاب فهمیده بود که توی کلاسش همه عربزبان و یک نفر بختیاری است. با من هم مهربان بود و از من میخواست با بچههای کلاس فارسی صحبت کنم تا زبانشان راه بیفتد. اما خیلی زود متوجه شد که من فقط گویش محلیام را بلدم و فارسی رسمی کشور را بلد نیستم.
مثلا یادم است به بخش کردن کلمات که رسیدیم، به من گفت: «فاطمه! کلمه «چای» را بخش کن». من گفتم: «چو یی». معلمم خندید و گفت: «نباید بگی «چو یی» باید بگی «چا یی». آنجا بود که فهمیدم گویش من مشتق شده از زبان فارسی است و با فارسی معیار، تفاوت دارد.
ماهها گذشت و با یادگیری الفبا و کلمات و جملات فارسی، هم من و هم همکلاسهای عربزبانم به ساحل امنیت و آرامش رسیده بودیم. راههای ارتباطی میانمان زنده شد و تعاملاتمان شکل گرفت. با هم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم و در پی تعاملاتمان، فرهنگ و آداب و رسوم یکدیگر را یاد گرفتیم.
حال، سالها گذشته بود. من ازدواج کرده بودم و به زادگاه همسرم، با مردمی متفاوت، فرهنگی نو، آداب و رسومی که برایم تازگی داشت و البته زبانی جدید، کوچ کرده بودم.
زبانی اصیل، ایرانی و کهن. زبانی که خود گویش بختیاریها هم، مشتق شده از آن است، زبان لری.
تازهعروس که بودم، با مادرشوهرم به خیاطخانه سر کوچه رفتیم. خانم خیاط که همسایه ما محسوب میشد، شروع کرد به گفتوگو و تبریک با این جملات: «ای نوم خدا، و خیر و خوشی، سلامت بایین. خاله عروست کو یه دیدی؟» (به نام خدا (یعنی چشم زخم نخوره)، به خیر و خوشی، سلامت باشید، خاله عروست رو کجا دیدی؟)
این تازه بخش خوب و قابل فهمی از مکالمه بود.
سخت آنجا بود که بعضی کلمات غلیظ لری را استفاده میکردند. مثلا مادرشوهرم از خیاط پرسید: «گرژک رم د کو یه بسونم؟» (دکمه برم از کجا بخرم؟)
و خیاط گفت: «خاله ایواره رو د می دو آرش یه دکو تازه واز بیه چی یا جدید آورده». (خاله بعدازظهر برو به میدان آرش، یه مغازه تازه باز شده، چیزهای جدیدی آورده).
یا جاری خودم که لکزبان است، وقتی میخواست بگوید «بریم خانه» میگفت: «بچیم مال» یا «بچیم بان».
در غربت، وقتی زبان را ندانی، انگار در ظلمات بیچراغ به راه افتادهای.
کمتر سخن گفتم، بیشتر شنیدم و خوب دقیق شدم به رفتارشان. به آب و نان چه میگویند؟ فعلها را چگونه صرف میکنند؟ ساعت و روز و شب را چطور از هم تمیز میدهند؟
و این اولین چالش من بود در غریبی غربت!
یادگیری زبان!
#ف_ح
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan