eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
804 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ علی سه سال و نیمه، مثل همیشه سلام فرمانده را روشن کرده و من در فکر صبحانه و نهارشان هستم. و هم‌زمان فکر استادها و دیر رسیدن به کلاس. رَبِّ أَنزِلۡنِي مُنزَلًا مُّبَارَكًا را که می‌خوانم امکان ندارد جای پارک نباشد. سوپری دم دانشگاه هم توی خانه‌شان تخت خوابیده. به بیسکوییتی که دوستم دیروز در کلاس به من هدیه کرده و چندتا لواشک و آبنبات‌های ته کیفم اعتماد می‌کنم و از در نگهبانی وارد می‌شوم. استاد خیلی خاموش‌وار سلامم را جواب می‌دهد و دوستان دانشجو-معلمم عمیق تحویل‌مان می‌گیرند و باز مثل همیشه، چشمان معصوم دو کودک، لبخند بر لب هر انسان، با هر شکل و عقیده‌ای جاری می‌کند. که من به آن می‌گویم معجزه‌ی کودک. علی دیشب را خوب خوابیده است. زنگ اول باذوق پازل می‌چیند و بیسکوییت را با وسواس و به‌طور تعجب‌آوری خیلی شیک و پیک می‌خورد. محمد هم به نشستن سر کلاس دانشگاه افتخار می‌کند اما این استاد بیش از اندازه خسته کننده است. حسابی کلافه شده. زنگ دوم، هنوز بوفه دانشگاه باز نشده. با بچه‌های گرسنه دوباره به سوپری سر کوچه سر می‌زنم. هنوز از رختخوابش دل نکنده. محمد با ایثارگری می‌گوید: «ولش کن مامان، کلاسِت دیر می‌شه.» سوار ماشین می‌شویم و امیدوارم جای پارکم را کسی نگیرد. یک سوپری تکمیل وسط یک محله قدیمی! اصلا فکرش را هم نمی‌کردم. اندازه‌ی پولِ یک پرس نهار کامل هله‌هوله می‌خرم و می‌آیم بیرون. جلوی دانشگاه هنوز جای پارکم محفوظ است. کمی در حیاط چرخ می‌زنم تا بچه‌ها هوا بخورند. سرکلاس که می‌رسیم، استاد زرد پوش شیکی یک سلام پرانرژی می‌دهد و به افتخار بچه‌هایم از جا بلند می‌شود. از تهِ قلبم خوشحال می‌شوم. می‌گوید: «این بچه‌ها با اومدنشون کلاس رو شاد می‌کنن.» همه تایید می‌کنند و لبخند می‌زنند. ارائه‌اش طوری است که علی سه و نیم ساله هم چشم از او برنمی‌دارد و حتی تکان هم نمی‌خورد. از حرف‌هایش می‌فهمم که این استاد جوان، بیش‌فعال بوده و دایما مورد برخورد شدید معلم‌ها. ۳۵ سال دارد و مدت زیادی مراقب مادر بیمارش بوده است. تا این‌که مادر جوان در ۴۶ سالگی از دنیا می‌رود. می‌گوید ریش گذاشته‌ام تا چین و چروک صورتم را بپوشانم. هر مثالی از مشکلات بچه‌های کلاسمان می‌زنیم، نظریه را با اسم دقیق نظریه‌پرداز عنوان می‌کند. خدایا این کلاس محشر است! ای‌کاش هر هفته با او کلاس داشتیم. هم سن من است اما دردهایی که کشیده خیلی سنگین بوده است. اگر این‌ها را نمی‌شنیدم شاید خیلی فکرها درباره‌ی سوسول بودنش و آقازاده بودنش می‌کردم. علی و محمد سر پول‌هایی که بهشان دادم بحث‌شان می‌شود و محمد به پروپای علی می‌پیچد. استاد می‌پرسد شکلات دارین؟ همه دست در کیفشان می‌کنند.در بین ردیف‌ها می‌چرخد و کف دستش پر از شکلات‌های رنگ و وارنگ می‌شود. آقایان از آخر کلاس می‌گویند استاد با این‌ها می‌خواهد درس بدهد. من هم می‌گویم حتما می‌خواهد مثال بزند، آبنبات‌ها را دست محمد می‌دهم و به استاد تعارف می‌کند و او هم با ذوق و شوق تحویل می‌گیرد. از بین ردیف‌ها جا باز می‌کند و خودش را به علی می‌رساند. خم می‌شود بین علی و محمد، مشتش را روی میز علی خالی می‌کند و می‌گوید: «بفرما. دیگه حوصله‌ت سر نمیره. ببین چه‌قدر شکلات داری.» چشمان سبز علی جذبش می‌کند و می‌گوید: «اجازه دارم بغلت کنم؟» بلندش می‌کند و او را می‌بوسد. بعد دست روی سر محمد می‌کشد و حسابی تحویلش می‌گیرد. یکی از آقایان از ردیف پشتی بلند می‌گوید: «واقعا که استادی برازنده‌ی شماست.» و بعد همه برای استاد کف می‌زنند. می‌گوید: «استاد، این دو بچه بیشتر وقت‌ها به کلاس ما می‌آیند و تا به حال هیچ استادی توجهی به آن‌ها نکرده. استادی برازنده شماست که ارزش کودک را می‌فهمید.» استاد جوان، رو به خانم‌ها می‌کند و می‌گوید: «هیچ زنی نباید به‌خاطر بچه‌داری از تحصیل محروم شود.» صدای تشویق کلاس شاید به گوش طبقات دیگر هم برسد و من با کوه انرژی خلق شده در درونم، توی خیال خودم تا دکتری روانشناسی، آن هم با چهار بچه‌ی قد و نیم‌قد پیش می‌روم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! ساعت کمی از هشت صبح گذشته بود. همسر و بچه‌ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من با اشتیاق فراوان به سمت بلوک ۱۱، اتاق ۱۰۳ رفتم. از پشت در معلوم بود که چقدر پرانرژی هستند. وقتی رفتم داخل انگار مدت‌هاست با هم آشناییم و سریع وارد فاز معارفه شدیم و چند ساعتی گپ و گفت داشتیم. خواهرهای نازنین مادرانه مشهد بودند، مسئولین مادرانه محله، حلقه معماران، کتاب ماه، گروه مجازی بومی و ... . چقدر آشنا و دوست‌داشتنی بودند. بعدازظهر با خانواده راهی حرم شدیم. می‌دانستم که دیگر وقتی برای حرم آمدن نخواهم داشت. خیلی دلم می‌خواست خلوتی باحال با امام رئوف داشته باشم اما ... دو ساعتی گذشت و دخترجان با صدایی آهسته در گوشم گفت: «اینجا رو دوست دارم، اما خسته شدم.» و من قیافه‌ی یک مادر فهمیده و فداکار را به خودم گرفتم و گفتم: «پاشو بریم!» چشم‌های دخترم برق زدند. - جداً؟ نمی‌خوای بمونی؟ - نه! - مامان! تو چقدر خوبی! و او چه داند از دل من. دل داند و من! با حسرت عجیبی دل کندم و حال دل دختر را دریافتم. ساعت یازده شب، وقتی همه اهل و عیال در خواب بودند، چادر بر سر و دفتر در دست یا علی گفتم برای رفتن به گعده مادرانه‌ای‌ها و خوش‌خیالانه گمان می‌کردم کسی متوجه رفتن من نمی‌شود که یک آن صدایی من را به خود آورد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - خانم؟ کجا؟ متحیر مانده بودم که مگر جناب همسر خواب نبود؟! - جلسه داریم آقا! - مطمئنی ساعت تو جلسات شما تاثیر داره؟ پس اونی که صبح رفتی چی بود؟ فوری دریافتم که تا سوالات بیشتر نشده، باید بنشینم و طی یک کنفرانس کوتاه و فشرده، هم‌گفتمانی با جناب همسر ایجاد کنم و اهمیت این جلسه آخر شبی را جابیندازم! خدا را شکر با توجه به زیرساخت‌هایی که در این سال‌های عضویتم در مادرانه، در ذهن همسرجان ساخته بودم، هم‌گفتمانی سریعا ایجاد شد. تا ساعت سه و نیم نصفه‌شب در جلسه بودیم، آن هم فقط به صرف چای! هفت و نیم صبح با تکه‌ای نان و کمی حلوا شکری و دفتر و خودکار، مجددا یاعلی گفتم و سوار اتوبوس شدم و ردیف جلو، در کنار سایر یاران مادرانه‌ای نشستم و تا برسیم به محل اجلاس، با دوستان صبحانه نوش جان کردیم. به یاد اردوهای دوران مدرسه و سرخوشی هایش! شش عصر بود که از «هوای مادری» رسیدم به اصل مادری! ظواهر امر، چیزهای خوبی را نشان نمی‌داد. هوای مادری بر پدر سازگار نبود و نا‌خوش می‌نمود! سریع وارد فاز درمانی شدم. یک سمت پدری مهربان اما کمی آشفته. سمت دیگر، فرزندانی به ظاهر آرام اما پرخواهش. و در سمت سوم، دخترکی در فغان و غوغا، فارغ از هیاهوی دنیا! - بیاین با هم چای بخوریم! فایده نداشت. برای خودم چای ریختم و با لبخند روبه روی‌شان نشستم. - بچه‌ها خوبید؟ - نه. - چرا؟ - بابا ما رو نبرد حرم. - حرم؟ دلتون زیارت می‌خواست؟! نه به بی‌حوصلگی دیروزشان در حرم، نه اینکه امروز شاکی بودند که حرم نرفته‌اند، جل‌الخالق! - آره ولی می‌خواستیم یه کم تو بازار هم بچرخیم! آهان، خوب مسأله شفاف شد برایم. بالاخره من که امروز کلی «هوای مادری» خورده بودم، باید پای لرزش هم می‌نشستم! همسر توان همراهی نداشت. دخترک را خواباندم و ساعت هشت شب با دیگر فرزندان راهی حرم شدیم. اما دریغ و درد که یک برنامه پیش از حرمِ دو ساعت و نیمه داشتیم! بچه‌ها چند بار از من پرسیدند: - مامان خوبی؟ - معلومه که خوبم! مگه میشه با شما تو بازار باشم، اونم تو مشهد، بعد از پنج سال، و خوش نباشم؟! تلاش می‌کردم حقیقت را کتمان کنم اما ظاهراً *کیفیت چهره‌ام، سرّ درونم را افشا می‌کرد.* - مامان! می‌دونیم خیلی دوست داری بری حرم، اما... طفلکی‌ها عذاب وجدان گرفته بودند از این همه رأفت مادر! قرار بود عرض سلامی داشته باشیم و فرزندان را برگردانم و دوباره خودم را به آغوش حرم برسانم. اما برای برگشت، تردید داشتم؛ شاید خستگی مانع شود و شایدهای دیگر. بچه‌ها کمی مردد شده بودند و از پچ‌پچ‌هایی که می‌کردند، بوی همراهی می‌رسید! خوراکی از آن نقاط ضعف دوست‌داشتنی است، خصوصا وقتی می‌شود همراهی بیشتر را با آن خرید. دو مدل خوراکی هیجان انگیز که اراده‌ها در برابرشان سست می‌شد را خریدم و بلند بلند فکر کردم که «برای زیارت، انرژی جسمی هم لازم است و....!» پسرم: «همه رو برا خودت خریدی مامان؟» من: «آره!» دخترم : «حالا که اینقدر برامون وقت گذاشتی، ما هم می‌خوایم قدردان باشیم، باهات میایم حرم و تا هر وقت دوست داشتی بمون!» به خودم گفتم: «طیبه! بر طبل شادانه بکوب!» به دنبال جایی بودم که هم ضریح مبارک جلوی چشمانم باشد تا غرق نور شوم و هم اگر نیاز شد، طفلکانم آسوده چرتی بزنند. پشت صندلی‌ها به اندازه سی سانتی‌متری خالی بود. به کمک پالتوها جایی برای پسر درست کردم و همان جا نشست و خوابش برد. دخترجان هم تا مدتی مشغول عبادت بود تا اینکه او هم کنار برادر تکیه داد و چشم بر هم گذاشت. من بودم و حال و هوای حرم! دلم می‌خواست روضه‌ای گوش کنم و دلم رفت به این نوا: «صبح روز سه شنبه، من/ پا شدم با دو چشم خیس ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_گل_زدی! کاورِ کنار می‌زنم. یک، دو، سه. یه هفته‌ای هس اَ دسم در رفته دندون شیریاتِ بشمارم. نمی‌دونم کی افتادن. خدا کنه تو فوتبال با ضربه‌ی توپ افتاده باشن نه با .‌‌.. نه‌، نه، خدا نکنه‌. یادته برا دندونا جدیدت خوشحالی می‌کردم؟ اگر کج درمیومد یا دندون قدیمی نمیفتاد، می‌گفتم: - صبر کن، درست میشه. می‌گفتی: - اگه نشد چی؟ دستی رو سرت می‌کشیدم، می‌گفتم: - دکتر درستش میکنه. باز تو می‌گفتی: - من از او سیما که می‌ذارن رو دندونا دوس ندارما. بی‌حوصله می‌شدم، می‌گفتم: - حالا صبر بکن همش بیوفته. الان که معلوم نمی‌کنه. شاید خودش صاف شد. دندونا باید صاف وردیف باشن مادر... اوف! مادرا چقدر رو لب و دندون بچاشون حساسن! چقدره دوس داشتی بالا بری، مث سوباسا از وسط آسمون شوت بزنی! «گل! گل!» وقتی بالا رفتی گل زدی، گل پسرم. راسی تازه جشن صد گرفته بودین تو مدرسه. اون بالا بالاها که می‌رفتی تا ۱۰۰ شمردی؟! فکر کنم وقتی بین هشتاد و نود گیر می‌کردی، حاج قاسم کمکت می‌کرد. «نودونه، صد، دیگه رسیدیم پسرم». «انگاری فقط تا یک گفتم حاجی!» ساق پاهات شبا درد می‌کرد، برات روغن می‌مالیدم: «پسرم داره قد می‌کشه!» تو می‌گفتی «قدم به عمو احمد میره؟ یا دایی علی؟ میگن قیافه‌ت شبیه عمو محسن باباته که شهید شده، انگار قدشم بلند بوده مامان». تو دلم می‌گفتم: «ایشالا عاقبتتم بخیر بشه مث او!» بعدش تو دلم آشوب می‌شد انگاری. باز با خودم می‌گفتم «ان شاءالله سیر عمر بشه. شهیدم بشه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تو کاور معلوم نمیشه نود و هشت سانت بودی مادر. بهداشت که رفتیم، نود و هشت سانت بودی، چار ماه گذشته، ولی کمتر شدی؟ حتما شبه، چشام سو نداره! استغفرالله... ولی سراغ دارم رعنا جوونی رفت میدان و... به فدای حسین و عباس. «عزیزم عباس! به میدان رفتی و شبیه اصغرم برگشتی!» راسی املات دیگه غلط نداره! بالاخره فهمیدی فرق س ها رو؟! سلیمانی با سینه، صدرزاده با صاد، پیششون حسابی خوشی، ها!؟ ولی ما بدجور داریم از شکلای ز می‌سوزیم: ظلم، زورشون به بچه رسیده ... راسش، ج هم سنگینی می‌کنه رو قلبم، جات خیلی خالیه مادر ... دگه دوس ندارم سوار ماشین بشم. اَ حالا به بعد، کی تابلوها رِ چِپرچلاق بخونه؟ مادر قربون صدای کلاس اولیت... پدرت همه‌ش خیره میشه ور گوشه هال، هموجا که هی بش گل می‌زدی. شایدم تو دلش میگه: «کاش بیشتر می‌ذاشتم بم گل بزنه.» آخه من هی بش می‌گفتم: «محمود! ایقدر بازی رِ جدی نگیر! بذار بچه هم گل بزنه.» تازه قرار بود جمعه شبی بریم میدون مشتاق، کتونی جدید بخریم. آخ کوشکی بت نگفته بودم: «چقدر کفش خراب می‌کنی! بچه مگر کشتی می‌گیری با کفشات؟» راستی اگر بشه، برم کفشاتِ پیدا کنم از گلزار. پارسال خوردی زمین، گوشه ابروت که شکافته بود رو دوخته بودن. جوشم که خورده بود. پمادم زدم ردش نمونه. حالا چرا باز شکافته؟ اسم پماد چی بود؟ هنوز تو یخچاله! آخریا خودت می‌زدی. برم بوش کنم. مادر دیگه فکر کنم کش بادمجون از گلوم پایین نره. وقتی کش می‌سابیدم، کنار تغار می‌شستی، دست میاوردی کش برداری، فرار کنی! منم جیغ جیغ! «بچه همه قراره بخورن!» بیا بگیر بخور مادر! دوباره می‌سابم‌. نمی‌دونم از کی یاد گرفتی ژل بزنی به موهات؟ دوبار زدی بعدم ول کردی. رفتی زمستونی کچل کردی. می‌گفتم «یخ می‌کنی، بچه چکاریه؟» می‌خندیدی می‌گفتی: «کو زمستون؟ هوا بهاریه. ای جوری موهام شونه نمی‌خواد، صبا بیشتر می‌خوابم!» حالو خوابیدی راحت، نه سردت میشه، نه کسی صدات می‌زنه. باباجون حسین بعضی شبا پنج شنبه، با موتور می‌بردت سر آب. به زور! از بس اصرار می‌کردی. بساط سیب زمینی آتشی و قارچ و تخم‌مرغم می‌بردی! امروز رفت گلزار. اومد گفت: «خداروشکر جا خوبی قسمتش شده بابا» ولی با بغض رفت تو اتاق و تا شب بیرون نیومد و ناله کرد. حالو جات خوبه، حالتم خوبه، دندوناتم صاف، ایقدرم قد کشیدی که تا آسمون رفتی، پا دردتم تمومه، سواد دارم شدی، بساط فوتبالم مهیاس تو بهشت، عددا رم خدا رو شکر بلدی. از ای ور بعد، شبا پنج‌شنبه هم با حاج قاسم میری کربلا. سلام منم برسون بگو: «آقا قبول کن ازم.» کفشم دیگه نمیخوای! پرواز می‌کنی. آرزویی ندارم! خیلی خوشالم برات! فقط، دردِ دلتنگیه ...فقط یه چیزی ازت می‌خوام مادر. او موقع که داشتیم می‌رفتیم گلزار، او تابلویی اول خیابون گلزار زده بودن، از روش بدون غلط خوندی! خیلی ذوق کردی! بخون، دوباره دم گوشم بخون: «ما ملت امام حسینیم، ما ملت شهادتیم». در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قبل‌ترها نامش ترس بود ولی گویی خود کلمه‌ی ترس، زیادی ترسناک بود که تغییرش دادند و نامش را فوبیا گذاشتند تا راحت‌تر بپذیریم که می‌ترسیم. ترس از صدای بلند، از کودکی با من بود و ترس از تصادف چند سالی بود که مهمان ناخوانده‌ام شده بود ولی ترسی که این روزها با آن درگیر هستم، نمی‌دانم به چه زمانی برمی‌گردد. توی مسجد جلسه‌ی «حلقه معماران» داشتیم و هر چند دقیقه یک‌بار، مباحثه‌مان سر از ناکجاآباد در می‌آورد. توی همین صحبت‌ها مطهره پرسید: «با کسی که طرز فکرش با ما خیلی فرق داره چه جوری حرف بزنیم؟ این عقاید رو چه جوری بهش منتقل کنیم؟» نیاز به فکر کردن نداشتم و خیلی سریع گفتم: «از مشترکاتمون شروع می‌کنیم.» با کمی بسط موضوع، مطهره قبول کرد و بحث قبلی ادامه پیدا کرد. بعد از جلسه با دونفر از دوستان تا اذان نشستیم. اواخر نماز بود که دختر پنج ماهه‌ی آرامم شروع به گریه کرد و یک دقیقه‌ای طول کشید. خانم میان‌سالی که عمداً به ما نزدیک‌تر می‌شد با خونسردی، انگار که یکی از اذکار بعد از نمازش را بلندتر بگوید، گفت: «بچه رو موقع نماز باید ساکت کنین.» من که مشغول اسنپ گرفتن بودم فقط به یک نگاه که حتی معنی خاصی هم نداشت اکتفا کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فاطمه سادات ولی سریع یقه همان یک حرف را چسبید و خطاب به زن معترض گفت: «نوزاد رو چه جوری ساکت کنه؟» واکنش در این حد را من هم جلسات قبل در جواب زن دیگری که می‌گفت: «بچه هاتون مسجدو کثیف می‌کنن.»، داشتم. ولی تفاوت از آنجا شروع شد که زن معترض قانع نشد و شروع به زیر سوال بردن کارکرد مسجد کرد و با جملاتی مثل «مسجد جای عبادته و بچه دار باید توی خونه بشینه»، من و شاید چند نفر دیگر را هم شگفت‌زده کرد. همین لحظه بود که سروکله‌اش پیدا شد. منتظرش بودم. ترسی که تازه کشفش کرده بودم، آمد. من اسمش را گذاشته بودم فوبیای عصبانی شدن در برابر حرف مخالف. آمد و با دلایلی مثل «ببین چقدر درکش از عبادت با تو فرق داره؛ خیلی باید توضیح بدی تا متوجه تنهایی مادرای الان بشه و اگه باهاش بحث کنی مخت سوت می‌کشه و...»، مرا مجاب کرد که بهترین راه سکوت است. ولی فاطمه سادات که بی‌شک ترس را با همان واژه‌ی اصیلش شکست داده، فریب ظاهر باکلاس جدید آن را نخورده بود. انگار فرصتی برای تبیین پیدا کرده باشد، تن صدایش را به اندازه‌ای که تا صف اول مخاطب کلامش باشند بالا برد و از کارکردهای مسجد گفت تا ظلمی که در حق تازه مادران شده. ماشین رسیده بود و من رفتم. ولی ذهنم تا همین امروز در همان نقطه پشت صف آخر کنار فاطمه سادات ایستاده و با خیره شدن به او در تلاش است تا شاید قدمی در کشف راز این خویشتن‌داری او بردارد. سعی می‌کنم دلایلی را که برای ترسم از گفت‌وگو با افراد مخالف داشتم مرور کنم. ولی هر چقدر مرور می‌کنم بیشتر می‌فهمم که این دلایل در برابر شکافی که بین جهان‌بینی‌هایمان به وجود آمده بی‌معنی است. آیا من هم می‌توانم ترسم را شکست بدهم؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
35.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبزه بود و رنگ پوستش تيره‌تر از پدرش. بعضی‌ها به شك افتاده بودند: "محمد واقعاً فرزند امام رضاست؟" منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده می‌کردند. مرتب شايعه می‌ساختند. كم‌كم شايعه‌ها كار خودش را كرد. جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناس‌ها تا بگويند اين پسر به آن پدر می‌آيد يا نه؟ محمد چيزی نگفت. همراهشان رفت. چشم قيافه شناس‌ها كه به او افتاد خودشان را انداختند روی زمين به سجده. يكی‌شان زودتر از سجده بلند شد. رو كرد به جمع گفت: خجالت نمی‌كشيد؟! اين ماه پاره را آورده‌ايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟! اين كه قيافه‌اش داد می‌زند از نسل پيامبر و علی است!   یاجوادالائمه ادرکنی🌱 جان و جهان ما تویی ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در یک خانواده‌ی ۱۰ نفره باشی، ته‌تغاری هم باشی، دیگر اصلاً نمی‌فهمی چقدر محسوس و نامحسوس مورد توجه واقع شده‌ای و لبریز شده‌ای از گرمای محبت و پشتیبانی خانواده‌ات. حتی فوت پدر را هم برادرها با محبت و حمایتشان برایت جبران کردند و سنگینی یتیمی گذشت تا سال‌ها بعد در غربت و تنهایی بفهمی. مشهد متولد شدی و دالان بچگی و نوجوانی‌ات پر شد از خوشی زیارت‌های صبح زود حرم و شب‌های قَدرَت در صحن و سرای امامت در کنار برادر بهتر از جانت گذشت. گذشت و توشه‌ی خاطراتت شد برای روزهایی که می‌آیند. کی فهمیدی چنین گوهر کمیاب و گران‌قدری را داشته‌ای؟ وقتی ازدواج کردی و به یک‌باره پرت شدی هزار کیلومتر آن طرف‌تر. وقتی ناگهان زیر سیل سکوت و تنهایی، احساس خفگی کردی. خوب که سکوت‌های در و دیوار راه گلویت را بست، تازه دوزاریت صاف شد که آن همه دل‌نگرانی مادر و خواهر و برادرهایت سر رفتن به غُربت، دیدن چیزی بود که آن‌ها در خشت خام دیدند و تو در آینه‌ی تهران‌نشینی ندیدی. حالا دیگر بر پیشانی‌ات مُهرِ ندیدنِ گرمای دورهمی‌های خانه مادری پینه می‌‌بست و تو بودی و خودت و خودت. امان از جهل مرکب آدمی‌زاد؛ همه این روزها و تنهایی‌ها موجب نشد که جنود جهل را با یاقوت عقل معاوضه کنی و فرصت‌ها را دریابی. هنوز خریّت نهفته و عمیق و سنگینی در وجودت جا خوش کرده بود که ماحصل ادعاها و خود‌ مهذّب‌ پنداری‌هایت بود. نمی‌فهمیدی کنار مادر، روشنفکربازی‌ات گل نکند و معلم اخلاق نشوی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ میان تجدید دیدارها مادر آخرین آشنایی بود که به چشمت می‌آمد و همه را به بهانه تفاوت‌های اخلاقی و مذهبی خانه خراب‌کن‌ات، توجیه می‌کردی. در همه‌ی این سال‌ها، اما او مادر بود. دلسوز بود. تهران که می‌آمد به دختر از دانشگاه پریده به تاهلش، خانه‌داری می‌آموخت؛ می‌رُفت، نظم می‌داد و نصیحت می‌کرد. سال روی سال می‌آمد و تو مادر می‌شدی و هر روز بار تجربه‌ای می‌بستی و توانمندی جدیدت گل می‌کرد؛ اما آن‌سوتر مادری بود که پاهایش کم‌توان می‌شد و کمرش خم، از بار غصه هشت فرزندی که پس از هفت تا، شش تا شده بودند. تبدیل شده بودی به حواس ناجمع خود علامه‌پنداری که فرصت‌های نوکری کردن مادر را درنمی‌یافت. هر زمان هم که خدا فرصت جدیدی سر راهت می‌گذاشت، به سنگ راهی و اندک دشواری که خوش‌آمدِ ریختِ دنیای توَهمی‌ات نبود، زیر میز می‌زدی. آه که «الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ» این روزها بر بلندای حسرت نشسته‌ای؛ دست تو کوتاه و خرما بر نخیل... حالا که پیری‌اش و نیازش، پیامبرگونه تو را به اوج صعودت می‌خواند و تو آن لباس‌های دروغین زهد و دین فروشی را کنده‌ای و در آرزوی خرقه‌ی نوکری هستی. تازه فهمیده‌ای با مادر که بحث نمی‌کنند، مادر را می‌بویند تا معطر شوند؛ حالا که فهمیده‌ای معلم اخلاق مادر که نمی‌شوند، خضوع می‌کنند تا صعود کنند؛ آه... حالا که فهمیده‌ای پیش مادر سالمند بودن یعنی پیش فرستاده‌ی مستقیم خدا بودن و بال‌های فروتنی پهن کردن و بوییدن و دویدن و چشم گفتن، حالا که مسافت‌ها و فاصله‌ها عذر تو شده‌اند که در حسرت دیدنش بمانی. هر بار که گوشی را دست می‌گیری و مخاطب «مادرم» را کلیک می‌کنی، صدای پرطنینش سرشار از عشق و حسرتت می‌کند. با همان لهجه شیرین مشهدی‌اش می‌گوید: «اِی الهی قربونِت بُرُم آزادمی؟» و تو در حیرتی که مادر بودن چه پیچ و خم‌های ناشناخته‌ای از عشق دارد! آزاده‌اش که نه آبی برایش گرم کرد نه دختر حرف گوش کن و مطیعش بود... مادر چطور هر بار تمام دلتنگی‌اش را می‌ریزد در صدای خسته و گرفته‌اش و قربان صدقه دختر بی‌مهرش می‌شود؟! حالا اما برایت می‌نویسم؛ ولی تو حوصله‌ی خواندن نداری. پس هر بار که زیارتت نصیبم می‌شود، فقط با عشقی که بر آه نشسته است، نگاهت می‌کنم و می‌شکفم. هر بار با عطر نَفَست، لبریز از نگاه پر شفقت خدا می‌شوم و برمی‌گردم تهران و «اَمَّن یُجیب» می‌خوانم که این دیدار، دیدار آخر نباشد. پ.ن.: علی، برادرم در آذر سال ۱۳۶۱ در سومار شهید شد. امیر، برادر دیگرم و ستون خانواده‌مان، آذر سال ۱۳۹۵ در اثر سرطان، رخت از این دنیا بربست. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بعد از تولد فرزندم، ندایی از جانب حق فرمود: ای فاطمه! نام این فرزند بزرگوار را «علی» بگذار! به راستی که من؛ خداوند «عَلیّ اَعلی» هستم، و نام او را از نامِ مقدس خود اشتقاق نمودم، او را به ادب خود پرورش دادم و بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم. «فاطمه‌ بنت اسد» مادر امیر مؤمنان می‌فرمود. (بحار الانوار، ج۳۵، ص۹) جانِ جهان خوش آمدی؛💐💐💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan