eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
همین‌که گوشی را روشن کردم، پیامش روی نوار ابزار بالا آمد. «...اون لحظه چه احساسی داشتین وقتی آقا از کنش‌گری زن‌ها تو انتخابات گفت، اونم وقتی که درست پنج روز قبل، کتابی با این موضوع رونمایی کردین؟!» بغضم را قورت دادم و سرم را بالا آوردم. جمعیت هنوز در رفت و آمد بود. همان جمعیتی که تا سه چهار ساعت قبل بیخ تا بیخ هم توی حسینیه امام نشسته بودیم، حالا هرکدام داشت به سمتی می‌دوید. پلک‌هایم را روی هم فشار دادم تا پرده نازک اشک کنار برود و صفحه کلید موبایل را راحت‌تر ببینم. نگاهی به دوستانم که با هیجان مشغول وصف دیدار برای فک و فامیل و دوستانشان پشت تلفن بودند انداختم و نوشتم: «اون لحظه حس آبی رو داشتیم که سد رو شکست و یک دفعه جاری شد؛ مثل رود، مثل دریا‌.» نقطه را که گذاشتم، صدای آقا دوباره پیچید توی گوشم به همان تازگی و وضوح دقایقی قبلش که لحظه ای دلم نمی آمد ازش چشم و گوش بردارم. «...در این انتخابات شما زن‌ها و خانم‌های عزیز می‌توانید نقش ایفا کنید....هم در داخل خانه، هم خارج خانه، هم پای صندوق‌ها...» الگویمان را هم گذاشته بود فاطمة الزهرا(س). همان که وقتی می‌خواستم کتاب را تقدیمش کنم، دست و دلم هزار بار لرزید که چه قدر تحفه قابلی برای مادرمان باشد! مادری که از ویترین و دیوار خانه آورده بودمش وسط زندگی‌مان. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ شنیده بودیم چهل روز رفته درِ خانه مهاجر و انصار. ما هم پاشنه ورکشیدیم و نزدیک چهل روز راه افتادیم توی کوچه، خیابان، پارک، روضه خانگی، مسجد و... تا آب بریزیم روی آتش دشمن و مردم را بیاوریم پای جمهور شدن. پای انتخاب کردن. مادری که بهمان یاد داده بود، مادری را از چاردیواری خانه بکشیم بیرون و اندازه یک اسلام قدش را بلند کنیم. بشویم مصداق حرفی که ولی، قبل‌تر ازش گفته بود: «می‌شود زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و در عین حال در متن و مرکز بود.» با صدای بوق ممتد به خودم می‌آیم. می‌نشینم روی صندلی ماشین و کتاب را می‌گذارم روی پایم. دستی به گلبرگ‌های روی جلد می‌کشم. انگار دارند حرکت می‌کنند و خودشان را به نقطه نورانی وسط می‌رسانند. آن هم نه تک و تنها، بلکه دسته‌جمعی. یاد فراز پایانی دودمه‌ها می‌افتم که بارها و بارها توی برنامه‌های مادرانه‌مان زمزمه‌اش کرده‌ایم؛ قطره به قطره دست یکدیگر گرفته‌ایم دریا شدیم و موج و طوفان آفریده‌ایم در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
داستان‌های عاشقانه فقط زمانی دل‌چسب هستند که یک گوشه‌ی دنج پیدا می‌کنی، چشمانت را تنگ می‌کنی، لبخند ملیحی مهمان لبانت می‌کنی و کلمه به کلمه و جمله به جمله‌ی داستان را مثل آب‌نبات‌کشی، کش می‌دهی. آن صبح زمستانی، از همان وقت‌ها بود. نیمه‌شب با گریه‌ی دخترک یک ساله‌ام بیدار شدم و بعد از رسیدگی به احوالاتش، در حالی که خواب از چشمانم رفته بود، به گوشه‌ی دنجم پناه بردم و مشغول خواندن شدم. آن هم چه داستانی؟ پرکشش، مرموز، غمناک، دلچسب، آتشین. وقتی خورشید دمید، بی‌حوصله‌تر از صبح‌های دیگر، بچه‌ها را برای رفتن به مدرسه بیدار کردم. بی‌صبرانه منتظر بودم که همراه پدرشان راهی شوند تا دوباره در آن گوشه‌ی دنج دوست داشتنی بخزم و در بین سطرهای کتاب غرق شوم که... «نمی‌شه امروز بچه‌ها رو تو ببری مدرسه؟» نمی توانستم احساسم را تشخیص دهم. مبهوت، عصبانی، غمگین و مضطرب بودم. گوینده‌ی جمله، بدون آن که منتظر عکس‌العمل یا پاسخ من باشد، به دنیای هفت پادشاه برگشته بود. نمی‌دانم چرا، اما یک‌باره آرزوی مرگ مرد عاشق پیشه‌ی داستان را کردم! چون رفتارم در حالت عادی آمیخته با عجله و شتابزدگی‌ست، حرص و شتابی که در آماده شدن به خرج دادم، برای بچه‌ها قابل تشخیص نبود و علامت سوالی برای‌شان ایجاد نکرد. ولی برای راننده‌ها و عابرینی که از کنار ماشینم می‌گذشتند، کاملا قابل تشخیص بود! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی بچه‌ها را رساندم، با توجه به شناختی که از خودم داشتم، می‌دانستم که نیاز به چند دقیقه زمان برای سیر و سلوک دارم تا با وضع بهتری به خانه برگردم. به نشخوارهای ذهنیم اجازه جولان دادم. «هوای به این سردی، از اوضاع جسمی من هم که خبر دارد، چند شب است که خواب درست ندارم، دیشب روی هم دو ساعت نخوابیده‌ام. اصلا عاشقانه نخواستم، دسته گل و نامه‌ی محبت‌‌آمیز نخواستم، قدم زدن زیر باران نخواستم، فقط کمی انصاف خواستم. انصاف.» از جلوی نانوایی رد شدم. نان سنگک صفی طولانی داشت و نان بربری بدون صف بود. تازه فهمیدم چرا چند وقتی‌ست نان بربری را بیشتر دوست دارد و من سرخوشانه طلب نان سنگک می‌کردم، در هوای به این سردی! یاد نان سنگک خشک شده روی سفره افتادم. اصلا توجه نکرده بودم که این، یعنی که دیشب کنار سفره‌ی غذا از هوش رفته است. چون نان برایش حرمت دارد و اگر بیدار بود، آن را به حال خود رها نمی‌کرد. اصلا چه ساعتی به خانه برگشته بود؟ من که تا آخر شب بیدار بودم. کتری سوخته‌ی روی گاز، خیلی دیر آمدنش را تایید می‌کرد. دوباره با خودم نجوا کردم: «انصاف» دیگر نزدیک خانه بودم. سیر و سلوکم به جاهای خوبی رسیده بود. راضی بودم. بدون این که کسی بفهمد، آتش گرفتم، سوختم و خاموش شدم. همه چیز به جای اولش بازگشته بود. نه خانی آمده، نه خانی رفته. اما درِ خانه را که باز کردم، چیزی در آینه‌ی جاکفشی دیدم که آه از نهادم بلند شد. یک تبخال زشت و ناخوانده، کنج لبم مهمان شده بود! آن‌جا یقین پیدا کردم که از داستان‌های عاشقانه بیزارم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام غزه! دیروز قطره‌ای از غصه‌ی تو را چشیدیم... یک ساعت از این چهار ماه زندگی تو را... و ذره‌ای لمس کردیم چه داغی در این روزها و ماه‌ها بلکه سال‌ها روی قلبت انباشت شده... خبر را که شنیدیم، تپش قلبمان بالا رفت و یکی یکی مرور می‌کردیم دوستانی را که اهل کرمان بودند، آن‌هایی که خانواده‌شان در کرمان زندگی می‌کردند، آن‌هایی که برای زیارت و موکب‌داری عزم مزار سردار کرده بودند... نفس‌مان در سینه حبس شده بود تا با احتیاط، جرات کردیم دست به گوشی ببریم و از تک‌تک‌شان خبر بگیریم. تو چه کشیدی وقتی تماس‌ها قطع بود؟! وقتی درِفضای مجازی بر تو بسته بود، وقتی در یک روز چند نقطه بمباران شده بود، وقتی بیمارستان، مورد هدف قرار گرفته بود، وقتی برق قطع شد، وقتی از آب و غذا چیزی نمانده بود... آه غزه! ازین غم سنگین و طولانی... راستی! چگونه تاب آوردی وقتی لباس‌های رنگارنگ کودکانه را خونین دیدی؟! چه کردی وقتی کودکان لرزان را درجستجوی پدر و مادر دیدی؟! چگونه فریاد کردی وقتی مادران، کودکان کفن‌پوش‌شان را در آغوش کشیدند؟! آن لحظه‌، ضجّه‌ی پدران را چگونه در خود جای دادی؟!! و این‌ها اتفاقات پر تکرار در صفحه روزهای حیات تو هستند. تو مکرر در مکرر با آن‌ها روبرو می‌شوی و هر روز استوارتر می‌ایستی. تو بهای بیداری تمام مردم دنیا را یک‌تنه پرداختی... ✍ ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و چقدر زیبا عمق ایمان و عقیده‌ات را به جهانیان نشان دادی، و دل‌های آماده را بیدار کردی و به سوی نور کشاندی. آن‌قدر زیبا که از باور و ایمان‌مان در برابر تو احساس عجز و حقارت کردیم... هرروز تعدادی از فرزندانت در ظاهر، از دامنِ تو پر کشیدند اما در گوشه‌گوشه‌ی این کره‌ی خاکی، فرزندانی حقیقی پیدا کرده‌ای که گمشده‌ی خود را در باورهای تو یافته‌اند. و من امروز خودم را فرزند تو می‌دانم، به خاطر همه‌ی درس‌هایی که از تو آموختم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. بی‌بی صدیقه داروی مخصوصش را به پیشانی‌ام مالید و دستمال سرم را چفت کرد. صدای چرخیدن قاشق توی استکان شده بود آهنگ پس‌زمینه‌‌ی صدایش: «قدیما سر زائو رو از این داروهای مخصوص می‌زدن و محکم دستمال پیچ می‌کردن، می‌گفتن سر زائو خالی شده. بخور دخترم، سر‌دردت بهتر می‌شه، حالا که شوهرت، دخترات رو برده بیرون، بگیر بخواب، این یکی دخترتم که خوابه، اسمش فاطمه چی چی بود؟!» پرده‌ی مشکی پلک‌ها را به زور کنار زدم: «فاطمه حسنا.» با صدای قناد، خاطرات گذشته رهایم می‌کند: «روی کیک چی بنویسم خانوم؟» شمع تاج‌دار دو‌ سالگی را از قفسه برمی‌دارم و توی دست می‌چرخانم: «فاطمه حسنا جان تولدت مبارک. فردا ساعت چهار، میام تحویل می‌گیرم.» کلید را توی قفل می‌چرخانم و زمان می‌چرخد. «مادر بس‌که سردی می‌خورین همش دختردار میشی، از بچگیت به مامانتم می‌گفتم انقده لواشک و ترشی بهش نده، دخترزا می‌شه ولی گوشش بدهکار نبود که نبود، به خودش رفتی تو یه‌دندگی!» دوباره پرده‌ی مشکی پلک‌هایم را روی چشم کشیدم تا سردردم آرام بگیرد، اما نه نباتِ توی گل‌گاوزبان قصد حل شدن داشت و نه بی‌بی، قصد بی‌خیال شدن از بحث دختر زایی؛ هر دو با هم، فرهاد شده بودند و به نوبت تیشه می‌زدند به ریشه‌ی اعصابم... مادرم به موقع رسید: «بی‌بی، تازه زایمان کرده، خوبه خودتون می‌گین سرش خالیه، خواهشا باز حرفای قبلی رو پیش نکشید. مریم واسه جنسیت بچه نمیاره، خوبه هزار بار شنیدین که میگه اینا سرباز ظهورن، فرقی نداره دختر یا پسر، مهم اینه سربازای ظهور زیاد بشن.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بی‌بی که این حرف‌ها برایش حکم توجیه داشت، قاشق را از دل دمنوش گل‌گاو‌زبان بیرون کشید و ابرو به هم گره زده، با یک هورت، سر کشید: «چه حرفا، دختر رو چه به سربازی! آقا هم که بیاد می‌گه پسراتون رو بفرستین واسه جنگ. دخترا بمونن کارای پشت جبهه رو انجام بدن! واسه همون سربازی ظهور هم که شده، باید پسر بیاری.» در خانه را باز کردم. فاطمه حسنا پیچید توی چادرم و دست‌هایش را دور پاهایم قلاب کرد. «شلام مامانی!» چقدر عاشق مربع‌های پهن و کوچک پوشیده از شیر بین لب‌هایش بودم، من را یاد چند ماه قبل و شیر خوردن‌های وقت‌ و بی‌وقتش می‌انداخت. کلید را از جا کلیدی آویزان کردم و بوسه‌ای از گونه‌های نرم و گرمش گرفتم، بوی نوزادیش را می‌داد. صدای گریه‌اش بلند شده بود، در آغوش گرفتم و زیر گلویش را بوییدم، سردردم آرام گرفت؛ کاش می‌شد از این بو، عطری ساخت برای روزهایی که دیگر نوزاد نیست و من دلتنگ عطرش می‌شدم. کمی خودم را روی بالشت بالا کشیدم و گلبرگ نازکم را در آغوش گرفتم. آرام مشغول شیر خوردن شد: «بی بی جان، شهادت وسربازی که فقط مخصوص پسرا نیست. مگه کم شهیده‌ی خانم داریم، اولیش حضرت زهرا؛ اصن به این امید اسم دخترام رو فاطمه و زهرا می‌ذارم که مثل حضرت، سرباز ولایت و امام زمان‌شون باشن.» بی‌بی پوف کش‌داری کشید، بلند شد و زیر لب غرولندگویان با استکان خالی به سمت آشپزخانه رفت. لب‌های مادر،گونه‌هایش را بالا کشاند: «به دل نگیر مادر، بی‌بی حرفای قدیمیا رو تکرار می‌کنن، با گوشت و خونشون قاطی شده، دست خودشون نیس.» لبخند زدم و فاطمه حسنا را آرام روی شانه گذاشتم و با سر انگشتان به کمرش چند ضربه‌ی کوچک زدم تا درد کولیک به جانش چنگ نزند. تلفن را برمی‌دارم: «الو... سلام مامان، خوبین؟... همه خوبیم... می‌گم شما با بی‌بی میاین یا من برم دنبال‌شون؟ باشه. ممنون، پس منتظرتونم... نه علی اقا کمکم می‌کنه، کار خاصی نمونده، نیازی نیست زحمت بکشید... می‌بینمتون، خداحافظ.»‌ ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ عقربه‌ی کوچک دست به شماره‌ی پنج رسانده، چشمم را دور تا دور خانه می‌چرخانم؛ همه‌ی اسباب و اثاث خانه، مرتب مثل دانه‌های انار، نشسته‌اند و آرامش زیر پوست خانه خزیده. بچه‌ها لباس‌های مهمانی به تن، زیرِ ریسه‌های رنگی نشسته‌اند و بادکنک برای بعد از مراسم، نشان می‌کنند... میوه‌ها را یک‌بار دیگر توی میوه‌خوری بلوری لب‌‌طلایی جابجا می‌کنم که مهمان‌ها از راه می‌رسند. دخترها خودشان را به آغوش مادرم می‌اندازند و دختر کوچکم گونه‌ی نرم مادرم را می‌بوسد: «مامان جونی تبلُّدمه، بادکنکام رو نیگاه، برام چی جایژه حلیدی...؟» همه می‌خندند. دخترکم دستش را روی گونه، جای بوسه‌ی پدرم می‌کشد تا به قول دخترها، جای سوزش تیغ‌های ته‌ریش پدرم را آرام کند. فاطمه حسنا، دولپّی، فوتِ کش‌داری، راهیِ شمع عدد دو می‌کند و خودش برای خودش قبل از همه دست می‌زند: «هولا... تبلُّدم مبالک... دست بزنین.» زیر نگاه بچه‌ها مشغول برش کیک می‌شوم که دارند برش‌ها را میلی‌متری اندازه می‌زنند تا مبادا «مثقالَ ذَرَّةٍ» سهم‌شان از دیگری کمتر باشد. پدر تلویزیون را روشن می‌کند و دستش را روی دکمه‌ی شش کنترل نگه‌ می‌دارد. چاقو توی دستم روی کیک می‌رود. زیرنویس قرمز، جلوی چشمم رژه می‌رود! «خبر فوری، حادثه‌ی تروریستی در گلزار شهدای کرمان...» توت فرنگی زیر چاقو می‌لغزد و رنگ قرمزش می‌پاشد روی لباسم. دلم خون می‌شود. کیک از گلوی هیچکدام‌مان پایین نمی‌رود و تمامش سهم بچه‌ها می‌شود. خشم و غم، اشک می‌شود و از چشمانم سُر می‌خورد روی شمع دوسالگی که توی دستم خشکش زده. بی‌بی آن شب را پیش ما می‌ماند. روز بعد کم‌کم تصویر شهدا تمام فضای مجازی را پُر می‌کند، اما یک تصویر پررنگ‌تر از همه قاب گوشی‌ها را می‌گیرد؛ «دختــر کاپشن صورتی گوشواره قلبـی، شهیـده‌ی دوسـاله...» بی‌بی دارد برای دخترها قصه می‌گوید که خبر حضور این شهیده‌ی کوچک در لیست شهدا را به او می‌دهم و تصویری را که هوش مصنوعی از دختـر کاپشن صورتـی ساخته، نشانش می‌دهم. ناخودآگاه نگاهم به نگاه لرزان بی‌بی صدیقه گره می‌خورد. پی قصه را نمی‌گیرد و شرم از چشمانش سُر می‌خورد روی روسری سفیدش... نگاهش را از من می‌گیرد و به دختر دوساله‌ام زل می‌زند که هنوز از بادکنک‌های دیشب، یکی را سالم نگه داشته و مشغول جست و خیز با آن است. لب‌های چروکیده‌ی بی‌بی صدیقه، آرام بالا و پایین می‌روند: «راست می‌گفتی، دخترا هم به سربازی میرن، یه روز به فرماندهی حاج قاسم، یه روز به فرماندهی امام زمان...» بغض می‌کند. دست‌هایش را که چون دریای طوفانی، موّاج است، بالاتر از سرش می‌آورد و نگاهش را به سقف می‌دوزد: «دخـترای گلم، سرباز ظهور باشین به حق علی، مثل دختــر کاپشن صورتـی گوشواره قلبــی...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بیدارشان کردم و گفتم: «بچه‌ها پاشین، بجنبین، باید بریم دانشگاه.» محمد ناله‌ای کرد و گفت: «وای! دیروزم که هفت بیدار شدیم.» چشمانم را بستم و دوباره روی متکای مخمل قهوه‌ای چرک‌تاب رها شدم. و باز همان سوال‌های تکراریِ هر روز توی مغزم مثل الکترون در مدار اطراف هسته‌ی اتم چرخید و چرخید. واقعا دارم با زندگی‌ام چکار می‌کنم؟! ساعت خواب‌زده‌ی گوشی‌ام دوباره صدا کرد و دوباره دکمه‌ی خواب را لمس کردم. بار دیگر به خودم نهیب زدم و بلند شدم. دوباره گفتم: «مامان قربونتون بشه پاشید، کلاسم داره شروع می‌شه.» نه صبحانه‌ای، نه چایِ دم شده‌ای و نه نهاری که باخودم ببرم و نه حتی خوراکی‌ای که راضی‌شان کند توی کلاس آرام بنشینند. کارت بانکی‌، مکعب روبیک، جورچین، هزارتکه‌ی ریز و توپ کوچک نرم را توی کیفم انداختم و زباله‌های بوگرفته‌ را در پلاستیک تازه‌ای گذاشتم. از هر درخواستی که باعث نق زدنشان می‌شد پرهیز کردم و قول خرید هرچه بخواهند از فروشگاه کوروش را دادم. چهارراه را دور می‌زدم که مرد تپل گلابی شکل، ناامید از دنیا، توجهم را جلب کرد. افق کوروش هم بسته بود. دور زدم و به بچه‌ها گفتم جمعه است به امام زمان‌جانمان سلام بدهیم. سر چهارراه، چراغ سبز بود اما خلوت. نیش ترمزی زدم، شیشه را دادم پایین و با خجالت دو تا پنج تومانی که نمی‌دانم به کدام زخمش خواهد زد را به او دادم و پایم را از روی ترمز برداشتم. باخودم گفتم عذاب وجدان کمک نکردن بدتر از ناچیزی کمک ده تومانی بود. خدا قبول کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ علی سه سال و نیمه، مثل همیشه سلام فرمانده را روشن کرده و من در فکر صبحانه و نهارشان هستم. و هم‌زمان فکر استادها و دیر رسیدن به کلاس. رَبِّ أَنزِلۡنِي مُنزَلًا مُّبَارَكًا را که می‌خوانم امکان ندارد جای پارک نباشد. سوپری دم دانشگاه هم توی خانه‌شان تخت خوابیده. به بیسکوییتی که دوستم دیروز در کلاس به من هدیه کرده و چندتا لواشک و آبنبات‌های ته کیفم اعتماد می‌کنم و از در نگهبانی وارد می‌شوم. استاد خیلی خاموش‌وار سلامم را جواب می‌دهد و دوستان دانشجو-معلمم عمیق تحویل‌مان می‌گیرند و باز مثل همیشه، چشمان معصوم دو کودک، لبخند بر لب هر انسان، با هر شکل و عقیده‌ای جاری می‌کند. که من به آن می‌گویم معجزه‌ی کودک. علی دیشب را خوب خوابیده است. زنگ اول باذوق پازل می‌چیند و بیسکوییت را با وسواس و به‌طور تعجب‌آوری خیلی شیک و پیک می‌خورد. محمد هم به نشستن سر کلاس دانشگاه افتخار می‌کند اما این استاد بیش از اندازه خسته کننده است. حسابی کلافه شده. زنگ دوم، هنوز بوفه دانشگاه باز نشده. با بچه‌های گرسنه دوباره به سوپری سر کوچه سر می‌زنم. هنوز از رختخوابش دل نکنده. محمد با ایثارگری می‌گوید: «ولش کن مامان، کلاسِت دیر می‌شه.» سوار ماشین می‌شویم و امیدوارم جای پارکم را کسی نگیرد. یک سوپری تکمیل وسط یک محله قدیمی! اصلا فکرش را هم نمی‌کردم. اندازه‌ی پولِ یک پرس نهار کامل هله‌هوله می‌خرم و می‌آیم بیرون. جلوی دانشگاه هنوز جای پارکم محفوظ است. کمی در حیاط چرخ می‌زنم تا بچه‌ها هوا بخورند. سرکلاس که می‌رسیم، استاد زرد پوش شیکی یک سلام پرانرژی می‌دهد و به افتخار بچه‌هایم از جا بلند می‌شود. از تهِ قلبم خوشحال می‌شوم. می‌گوید: «این بچه‌ها با اومدنشون کلاس رو شاد می‌کنن.» همه تایید می‌کنند و لبخند می‌زنند. ارائه‌اش طوری است که علی سه و نیم ساله هم چشم از او برنمی‌دارد و حتی تکان هم نمی‌خورد. از حرف‌هایش می‌فهمم که این استاد جوان، بیش‌فعال بوده و دایما مورد برخورد شدید معلم‌ها. ۳۵ سال دارد و مدت زیادی مراقب مادر بیمارش بوده است. تا این‌که مادر جوان در ۴۶ سالگی از دنیا می‌رود. می‌گوید ریش گذاشته‌ام تا چین و چروک صورتم را بپوشانم. هر مثالی از مشکلات بچه‌های کلاسمان می‌زنیم، نظریه را با اسم دقیق نظریه‌پرداز عنوان می‌کند. خدایا این کلاس محشر است! ای‌کاش هر هفته با او کلاس داشتیم. هم سن من است اما دردهایی که کشیده خیلی سنگین بوده است. اگر این‌ها را نمی‌شنیدم شاید خیلی فکرها درباره‌ی سوسول بودنش و آقازاده بودنش می‌کردم. علی و محمد سر پول‌هایی که بهشان دادم بحث‌شان می‌شود و محمد به پروپای علی می‌پیچد. استاد می‌پرسد شکلات دارین؟ همه دست در کیفشان می‌کنند.در بین ردیف‌ها می‌چرخد و کف دستش پر از شکلات‌های رنگ و وارنگ می‌شود. آقایان از آخر کلاس می‌گویند استاد با این‌ها می‌خواهد درس بدهد. من هم می‌گویم حتما می‌خواهد مثال بزند، آبنبات‌ها را دست محمد می‌دهم و به استاد تعارف می‌کند و او هم با ذوق و شوق تحویل می‌گیرد. از بین ردیف‌ها جا باز می‌کند و خودش را به علی می‌رساند. خم می‌شود بین علی و محمد، مشتش را روی میز علی خالی می‌کند و می‌گوید: «بفرما. دیگه حوصله‌ت سر نمیره. ببین چه‌قدر شکلات داری.» چشمان سبز علی جذبش می‌کند و می‌گوید: «اجازه دارم بغلت کنم؟» بلندش می‌کند و او را می‌بوسد. بعد دست روی سر محمد می‌کشد و حسابی تحویلش می‌گیرد. یکی از آقایان از ردیف پشتی بلند می‌گوید: «واقعا که استادی برازنده‌ی شماست.» و بعد همه برای استاد کف می‌زنند. می‌گوید: «استاد، این دو بچه بیشتر وقت‌ها به کلاس ما می‌آیند و تا به حال هیچ استادی توجهی به آن‌ها نکرده. استادی برازنده شماست که ارزش کودک را می‌فهمید.» استاد جوان، رو به خانم‌ها می‌کند و می‌گوید: «هیچ زنی نباید به‌خاطر بچه‌داری از تحصیل محروم شود.» صدای تشویق کلاس شاید به گوش طبقات دیگر هم برسد و من با کوه انرژی خلق شده در درونم، توی خیال خودم تا دکتری روانشناسی، آن هم با چهار بچه‌ی قد و نیم‌قد پیش می‌روم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! ساعت کمی از هشت صبح گذشته بود. همسر و بچه‌ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. من با اشتیاق فراوان به سمت بلوک ۱۱، اتاق ۱۰۳ رفتم. از پشت در معلوم بود که چقدر پرانرژی هستند. وقتی رفتم داخل انگار مدت‌هاست با هم آشناییم و سریع وارد فاز معارفه شدیم و چند ساعتی گپ و گفت داشتیم. خواهرهای نازنین مادرانه مشهد بودند، مسئولین مادرانه محله، حلقه معماران، کتاب ماه، گروه مجازی بومی و ... . چقدر آشنا و دوست‌داشتنی بودند. بعدازظهر با خانواده راهی حرم شدیم. می‌دانستم که دیگر وقتی برای حرم آمدن نخواهم داشت. خیلی دلم می‌خواست خلوتی باحال با امام رئوف داشته باشم اما ... دو ساعتی گذشت و دخترجان با صدایی آهسته در گوشم گفت: «اینجا رو دوست دارم، اما خسته شدم.» و من قیافه‌ی یک مادر فهمیده و فداکار را به خودم گرفتم و گفتم: «پاشو بریم!» چشم‌های دخترم برق زدند. - جداً؟ نمی‌خوای بمونی؟ - نه! - مامان! تو چقدر خوبی! و او چه داند از دل من. دل داند و من! با حسرت عجیبی دل کندم و حال دل دختر را دریافتم. ساعت یازده شب، وقتی همه اهل و عیال در خواب بودند، چادر بر سر و دفتر در دست یا علی گفتم برای رفتن به گعده مادرانه‌ای‌ها و خوش‌خیالانه گمان می‌کردم کسی متوجه رفتن من نمی‌شود که یک آن صدایی من را به خود آورد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - خانم؟ کجا؟ متحیر مانده بودم که مگر جناب همسر خواب نبود؟! - جلسه داریم آقا! - مطمئنی ساعت تو جلسات شما تاثیر داره؟ پس اونی که صبح رفتی چی بود؟ فوری دریافتم که تا سوالات بیشتر نشده، باید بنشینم و طی یک کنفرانس کوتاه و فشرده، هم‌گفتمانی با جناب همسر ایجاد کنم و اهمیت این جلسه آخر شبی را جابیندازم! خدا را شکر با توجه به زیرساخت‌هایی که در این سال‌های عضویتم در مادرانه، در ذهن همسرجان ساخته بودم، هم‌گفتمانی سریعا ایجاد شد. تا ساعت سه و نیم نصفه‌شب در جلسه بودیم، آن هم فقط به صرف چای! هفت و نیم صبح با تکه‌ای نان و کمی حلوا شکری و دفتر و خودکار، مجددا یاعلی گفتم و سوار اتوبوس شدم و ردیف جلو، در کنار سایر یاران مادرانه‌ای نشستم و تا برسیم به محل اجلاس، با دوستان صبحانه نوش جان کردیم. به یاد اردوهای دوران مدرسه و سرخوشی هایش! شش عصر بود که از «هوای مادری» رسیدم به اصل مادری! ظواهر امر، چیزهای خوبی را نشان نمی‌داد. هوای مادری بر پدر سازگار نبود و نا‌خوش می‌نمود! سریع وارد فاز درمانی شدم. یک سمت پدری مهربان اما کمی آشفته. سمت دیگر، فرزندانی به ظاهر آرام اما پرخواهش. و در سمت سوم، دخترکی در فغان و غوغا، فارغ از هیاهوی دنیا! - بیاین با هم چای بخوریم! فایده نداشت. برای خودم چای ریختم و با لبخند روبه روی‌شان نشستم. - بچه‌ها خوبید؟ - نه. - چرا؟ - بابا ما رو نبرد حرم. - حرم؟ دلتون زیارت می‌خواست؟! نه به بی‌حوصلگی دیروزشان در حرم، نه اینکه امروز شاکی بودند که حرم نرفته‌اند، جل‌الخالق! - آره ولی می‌خواستیم یه کم تو بازار هم بچرخیم! آهان، خوب مسأله شفاف شد برایم. بالاخره من که امروز کلی «هوای مادری» خورده بودم، باید پای لرزش هم می‌نشستم! همسر توان همراهی نداشت. دخترک را خواباندم و ساعت هشت شب با دیگر فرزندان راهی حرم شدیم. اما دریغ و درد که یک برنامه پیش از حرمِ دو ساعت و نیمه داشتیم! بچه‌ها چند بار از من پرسیدند: - مامان خوبی؟ - معلومه که خوبم! مگه میشه با شما تو بازار باشم، اونم تو مشهد، بعد از پنج سال، و خوش نباشم؟! تلاش می‌کردم حقیقت را کتمان کنم اما ظاهراً *کیفیت چهره‌ام، سرّ درونم را افشا می‌کرد.* - مامان! می‌دونیم خیلی دوست داری بری حرم، اما... طفلکی‌ها عذاب وجدان گرفته بودند از این همه رأفت مادر! قرار بود عرض سلامی داشته باشیم و فرزندان را برگردانم و دوباره خودم را به آغوش حرم برسانم. اما برای برگشت، تردید داشتم؛ شاید خستگی مانع شود و شایدهای دیگر. بچه‌ها کمی مردد شده بودند و از پچ‌پچ‌هایی که می‌کردند، بوی همراهی می‌رسید! خوراکی از آن نقاط ضعف دوست‌داشتنی است، خصوصا وقتی می‌شود همراهی بیشتر را با آن خرید. دو مدل خوراکی هیجان انگیز که اراده‌ها در برابرشان سست می‌شد را خریدم و بلند بلند فکر کردم که «برای زیارت، انرژی جسمی هم لازم است و....!» پسرم: «همه رو برا خودت خریدی مامان؟» من: «آره!» دخترم : «حالا که اینقدر برامون وقت گذاشتی، ما هم می‌خوایم قدردان باشیم، باهات میایم حرم و تا هر وقت دوست داشتی بمون!» به خودم گفتم: «طیبه! بر طبل شادانه بکوب!» به دنبال جایی بودم که هم ضریح مبارک جلوی چشمانم باشد تا غرق نور شوم و هم اگر نیاز شد، طفلکانم آسوده چرتی بزنند. پشت صندلی‌ها به اندازه سی سانتی‌متری خالی بود. به کمک پالتوها جایی برای پسر درست کردم و همان جا نشست و خوابش برد. دخترجان هم تا مدتی مشغول عبادت بود تا اینکه او هم کنار برادر تکیه داد و چشم بر هم گذاشت. من بودم و حال و هوای حرم! دلم می‌خواست روضه‌ای گوش کنم و دلم رفت به این نوا: «صبح روز سه شنبه، من/ پا شدم با دو چشم خیس ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_گل_زدی! کاورِ کنار می‌زنم. یک، دو، سه. یه هفته‌ای هس اَ دسم در رفته دندون شیریاتِ بشمارم. نمی‌دونم کی افتادن. خدا کنه تو فوتبال با ضربه‌ی توپ افتاده باشن نه با .‌‌.. نه‌، نه، خدا نکنه‌. یادته برا دندونا جدیدت خوشحالی می‌کردم؟ اگر کج درمیومد یا دندون قدیمی نمیفتاد، می‌گفتم: - صبر کن، درست میشه. می‌گفتی: - اگه نشد چی؟ دستی رو سرت می‌کشیدم، می‌گفتم: - دکتر درستش میکنه. باز تو می‌گفتی: - من از او سیما که می‌ذارن رو دندونا دوس ندارما. بی‌حوصله می‌شدم، می‌گفتم: - حالا صبر بکن همش بیوفته. الان که معلوم نمی‌کنه. شاید خودش صاف شد. دندونا باید صاف وردیف باشن مادر... اوف! مادرا چقدر رو لب و دندون بچاشون حساسن! چقدره دوس داشتی بالا بری، مث سوباسا از وسط آسمون شوت بزنی! «گل! گل!» وقتی بالا رفتی گل زدی، گل پسرم. راسی تازه جشن صد گرفته بودین تو مدرسه. اون بالا بالاها که می‌رفتی تا ۱۰۰ شمردی؟! فکر کنم وقتی بین هشتاد و نود گیر می‌کردی، حاج قاسم کمکت می‌کرد. «نودونه، صد، دیگه رسیدیم پسرم». «انگاری فقط تا یک گفتم حاجی!» ساق پاهات شبا درد می‌کرد، برات روغن می‌مالیدم: «پسرم داره قد می‌کشه!» تو می‌گفتی «قدم به عمو احمد میره؟ یا دایی علی؟ میگن قیافه‌ت شبیه عمو محسن باباته که شهید شده، انگار قدشم بلند بوده مامان». تو دلم می‌گفتم: «ایشالا عاقبتتم بخیر بشه مث او!» بعدش تو دلم آشوب می‌شد انگاری. باز با خودم می‌گفتم «ان شاءالله سیر عمر بشه. شهیدم بشه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تو کاور معلوم نمیشه نود و هشت سانت بودی مادر. بهداشت که رفتیم، نود و هشت سانت بودی، چار ماه گذشته، ولی کمتر شدی؟ حتما شبه، چشام سو نداره! استغفرالله... ولی سراغ دارم رعنا جوونی رفت میدان و... به فدای حسین و عباس. «عزیزم عباس! به میدان رفتی و شبیه اصغرم برگشتی!» راسی املات دیگه غلط نداره! بالاخره فهمیدی فرق س ها رو؟! سلیمانی با سینه، صدرزاده با صاد، پیششون حسابی خوشی، ها!؟ ولی ما بدجور داریم از شکلای ز می‌سوزیم: ظلم، زورشون به بچه رسیده ... راسش، ج هم سنگینی می‌کنه رو قلبم، جات خیلی خالیه مادر ... دگه دوس ندارم سوار ماشین بشم. اَ حالا به بعد، کی تابلوها رِ چِپرچلاق بخونه؟ مادر قربون صدای کلاس اولیت... پدرت همه‌ش خیره میشه ور گوشه هال، هموجا که هی بش گل می‌زدی. شایدم تو دلش میگه: «کاش بیشتر می‌ذاشتم بم گل بزنه.» آخه من هی بش می‌گفتم: «محمود! ایقدر بازی رِ جدی نگیر! بذار بچه هم گل بزنه.» تازه قرار بود جمعه شبی بریم میدون مشتاق، کتونی جدید بخریم. آخ کوشکی بت نگفته بودم: «چقدر کفش خراب می‌کنی! بچه مگر کشتی می‌گیری با کفشات؟» راستی اگر بشه، برم کفشاتِ پیدا کنم از گلزار. پارسال خوردی زمین، گوشه ابروت که شکافته بود رو دوخته بودن. جوشم که خورده بود. پمادم زدم ردش نمونه. حالا چرا باز شکافته؟ اسم پماد چی بود؟ هنوز تو یخچاله! آخریا خودت می‌زدی. برم بوش کنم. مادر دیگه فکر کنم کش بادمجون از گلوم پایین نره. وقتی کش می‌سابیدم، کنار تغار می‌شستی، دست میاوردی کش برداری، فرار کنی! منم جیغ جیغ! «بچه همه قراره بخورن!» بیا بگیر بخور مادر! دوباره می‌سابم‌. نمی‌دونم از کی یاد گرفتی ژل بزنی به موهات؟ دوبار زدی بعدم ول کردی. رفتی زمستونی کچل کردی. می‌گفتم «یخ می‌کنی، بچه چکاریه؟» می‌خندیدی می‌گفتی: «کو زمستون؟ هوا بهاریه. ای جوری موهام شونه نمی‌خواد، صبا بیشتر می‌خوابم!» حالو خوابیدی راحت، نه سردت میشه، نه کسی صدات می‌زنه. باباجون حسین بعضی شبا پنج شنبه، با موتور می‌بردت سر آب. به زور! از بس اصرار می‌کردی. بساط سیب زمینی آتشی و قارچ و تخم‌مرغم می‌بردی! امروز رفت گلزار. اومد گفت: «خداروشکر جا خوبی قسمتش شده بابا» ولی با بغض رفت تو اتاق و تا شب بیرون نیومد و ناله کرد. حالو جات خوبه، حالتم خوبه، دندوناتم صاف، ایقدرم قد کشیدی که تا آسمون رفتی، پا دردتم تمومه، سواد دارم شدی، بساط فوتبالم مهیاس تو بهشت، عددا رم خدا رو شکر بلدی. از ای ور بعد، شبا پنج‌شنبه هم با حاج قاسم میری کربلا. سلام منم برسون بگو: «آقا قبول کن ازم.» کفشم دیگه نمیخوای! پرواز می‌کنی. آرزویی ندارم! خیلی خوشالم برات! فقط، دردِ دلتنگیه ...فقط یه چیزی ازت می‌خوام مادر. او موقع که داشتیم می‌رفتیم گلزار، او تابلویی اول خیابون گلزار زده بودن، از روش بدون غلط خوندی! خیلی ذوق کردی! بخون، دوباره دم گوشم بخون: «ما ملت امام حسینیم، ما ملت شهادتیم». در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قبل‌ترها نامش ترس بود ولی گویی خود کلمه‌ی ترس، زیادی ترسناک بود که تغییرش دادند و نامش را فوبیا گذاشتند تا راحت‌تر بپذیریم که می‌ترسیم. ترس از صدای بلند، از کودکی با من بود و ترس از تصادف چند سالی بود که مهمان ناخوانده‌ام شده بود ولی ترسی که این روزها با آن درگیر هستم، نمی‌دانم به چه زمانی برمی‌گردد. توی مسجد جلسه‌ی «حلقه معماران» داشتیم و هر چند دقیقه یک‌بار، مباحثه‌مان سر از ناکجاآباد در می‌آورد. توی همین صحبت‌ها مطهره پرسید: «با کسی که طرز فکرش با ما خیلی فرق داره چه جوری حرف بزنیم؟ این عقاید رو چه جوری بهش منتقل کنیم؟» نیاز به فکر کردن نداشتم و خیلی سریع گفتم: «از مشترکاتمون شروع می‌کنیم.» با کمی بسط موضوع، مطهره قبول کرد و بحث قبلی ادامه پیدا کرد. بعد از جلسه با دونفر از دوستان تا اذان نشستیم. اواخر نماز بود که دختر پنج ماهه‌ی آرامم شروع به گریه کرد و یک دقیقه‌ای طول کشید. خانم میان‌سالی که عمداً به ما نزدیک‌تر می‌شد با خونسردی، انگار که یکی از اذکار بعد از نمازش را بلندتر بگوید، گفت: «بچه رو موقع نماز باید ساکت کنین.» من که مشغول اسنپ گرفتن بودم فقط به یک نگاه که حتی معنی خاصی هم نداشت اکتفا کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فاطمه سادات ولی سریع یقه همان یک حرف را چسبید و خطاب به زن معترض گفت: «نوزاد رو چه جوری ساکت کنه؟» واکنش در این حد را من هم جلسات قبل در جواب زن دیگری که می‌گفت: «بچه هاتون مسجدو کثیف می‌کنن.»، داشتم. ولی تفاوت از آنجا شروع شد که زن معترض قانع نشد و شروع به زیر سوال بردن کارکرد مسجد کرد و با جملاتی مثل «مسجد جای عبادته و بچه دار باید توی خونه بشینه»، من و شاید چند نفر دیگر را هم شگفت‌زده کرد. همین لحظه بود که سروکله‌اش پیدا شد. منتظرش بودم. ترسی که تازه کشفش کرده بودم، آمد. من اسمش را گذاشته بودم فوبیای عصبانی شدن در برابر حرف مخالف. آمد و با دلایلی مثل «ببین چقدر درکش از عبادت با تو فرق داره؛ خیلی باید توضیح بدی تا متوجه تنهایی مادرای الان بشه و اگه باهاش بحث کنی مخت سوت می‌کشه و...»، مرا مجاب کرد که بهترین راه سکوت است. ولی فاطمه سادات که بی‌شک ترس را با همان واژه‌ی اصیلش شکست داده، فریب ظاهر باکلاس جدید آن را نخورده بود. انگار فرصتی برای تبیین پیدا کرده باشد، تن صدایش را به اندازه‌ای که تا صف اول مخاطب کلامش باشند بالا برد و از کارکردهای مسجد گفت تا ظلمی که در حق تازه مادران شده. ماشین رسیده بود و من رفتم. ولی ذهنم تا همین امروز در همان نقطه پشت صف آخر کنار فاطمه سادات ایستاده و با خیره شدن به او در تلاش است تا شاید قدمی در کشف راز این خویشتن‌داری او بردارد. سعی می‌کنم دلایلی را که برای ترسم از گفت‌وگو با افراد مخالف داشتم مرور کنم. ولی هر چقدر مرور می‌کنم بیشتر می‌فهمم که این دلایل در برابر شکافی که بین جهان‌بینی‌هایمان به وجود آمده بی‌معنی است. آیا من هم می‌توانم ترسم را شکست بدهم؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
35.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبزه بود و رنگ پوستش تيره‌تر از پدرش. بعضی‌ها به شك افتاده بودند: "محمد واقعاً فرزند امام رضاست؟" منافقين هم از نبودن پدرش در مدينه سوء استفاده می‌کردند. مرتب شايعه می‌ساختند. كم‌كم شايعه‌ها كار خودش را كرد. جمع شدند محمد دو ساله را بردند پيش قيافه شناس‌ها تا بگويند اين پسر به آن پدر می‌آيد يا نه؟ محمد چيزی نگفت. همراهشان رفت. چشم قيافه شناس‌ها كه به او افتاد خودشان را انداختند روی زمين به سجده. يكی‌شان زودتر از سجده بلند شد. رو كرد به جمع گفت: خجالت نمی‌كشيد؟! اين ماه پاره را آورده‌ايد پيش ما از حسب و نسبش حرف بزنيم؟! اين كه قيافه‌اش داد می‌زند از نسل پيامبر و علی است!   یاجوادالائمه ادرکنی🌱 جان و جهان ما تویی ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در یک خانواده‌ی ۱۰ نفره باشی، ته‌تغاری هم باشی، دیگر اصلاً نمی‌فهمی چقدر محسوس و نامحسوس مورد توجه واقع شده‌ای و لبریز شده‌ای از گرمای محبت و پشتیبانی خانواده‌ات. حتی فوت پدر را هم برادرها با محبت و حمایتشان برایت جبران کردند و سنگینی یتیمی گذشت تا سال‌ها بعد در غربت و تنهایی بفهمی. مشهد متولد شدی و دالان بچگی و نوجوانی‌ات پر شد از خوشی زیارت‌های صبح زود حرم و شب‌های قَدرَت در صحن و سرای امامت در کنار برادر بهتر از جانت گذشت. گذشت و توشه‌ی خاطراتت شد برای روزهایی که می‌آیند. کی فهمیدی چنین گوهر کمیاب و گران‌قدری را داشته‌ای؟ وقتی ازدواج کردی و به یک‌باره پرت شدی هزار کیلومتر آن طرف‌تر. وقتی ناگهان زیر سیل سکوت و تنهایی، احساس خفگی کردی. خوب که سکوت‌های در و دیوار راه گلویت را بست، تازه دوزاریت صاف شد که آن همه دل‌نگرانی مادر و خواهر و برادرهایت سر رفتن به غُربت، دیدن چیزی بود که آن‌ها در خشت خام دیدند و تو در آینه‌ی تهران‌نشینی ندیدی. حالا دیگر بر پیشانی‌ات مُهرِ ندیدنِ گرمای دورهمی‌های خانه مادری پینه می‌‌بست و تو بودی و خودت و خودت. امان از جهل مرکب آدمی‌زاد؛ همه این روزها و تنهایی‌ها موجب نشد که جنود جهل را با یاقوت عقل معاوضه کنی و فرصت‌ها را دریابی. هنوز خریّت نهفته و عمیق و سنگینی در وجودت جا خوش کرده بود که ماحصل ادعاها و خود‌ مهذّب‌ پنداری‌هایت بود. نمی‌فهمیدی کنار مادر، روشنفکربازی‌ات گل نکند و معلم اخلاق نشوی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ میان تجدید دیدارها مادر آخرین آشنایی بود که به چشمت می‌آمد و همه را به بهانه تفاوت‌های اخلاقی و مذهبی خانه خراب‌کن‌ات، توجیه می‌کردی. در همه‌ی این سال‌ها، اما او مادر بود. دلسوز بود. تهران که می‌آمد به دختر از دانشگاه پریده به تاهلش، خانه‌داری می‌آموخت؛ می‌رُفت، نظم می‌داد و نصیحت می‌کرد. سال روی سال می‌آمد و تو مادر می‌شدی و هر روز بار تجربه‌ای می‌بستی و توانمندی جدیدت گل می‌کرد؛ اما آن‌سوتر مادری بود که پاهایش کم‌توان می‌شد و کمرش خم، از بار غصه هشت فرزندی که پس از هفت تا، شش تا شده بودند. تبدیل شده بودی به حواس ناجمع خود علامه‌پنداری که فرصت‌های نوکری کردن مادر را درنمی‌یافت. هر زمان هم که خدا فرصت جدیدی سر راهت می‌گذاشت، به سنگ راهی و اندک دشواری که خوش‌آمدِ ریختِ دنیای توَهمی‌ات نبود، زیر میز می‌زدی. آه که «الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ» این روزها بر بلندای حسرت نشسته‌ای؛ دست تو کوتاه و خرما بر نخیل... حالا که پیری‌اش و نیازش، پیامبرگونه تو را به اوج صعودت می‌خواند و تو آن لباس‌های دروغین زهد و دین فروشی را کنده‌ای و در آرزوی خرقه‌ی نوکری هستی. تازه فهمیده‌ای با مادر که بحث نمی‌کنند، مادر را می‌بویند تا معطر شوند؛ حالا که فهمیده‌ای معلم اخلاق مادر که نمی‌شوند، خضوع می‌کنند تا صعود کنند؛ آه... حالا که فهمیده‌ای پیش مادر سالمند بودن یعنی پیش فرستاده‌ی مستقیم خدا بودن و بال‌های فروتنی پهن کردن و بوییدن و دویدن و چشم گفتن، حالا که مسافت‌ها و فاصله‌ها عذر تو شده‌اند که در حسرت دیدنش بمانی. هر بار که گوشی را دست می‌گیری و مخاطب «مادرم» را کلیک می‌کنی، صدای پرطنینش سرشار از عشق و حسرتت می‌کند. با همان لهجه شیرین مشهدی‌اش می‌گوید: «اِی الهی قربونِت بُرُم آزادمی؟» و تو در حیرتی که مادر بودن چه پیچ و خم‌های ناشناخته‌ای از عشق دارد! آزاده‌اش که نه آبی برایش گرم کرد نه دختر حرف گوش کن و مطیعش بود... مادر چطور هر بار تمام دلتنگی‌اش را می‌ریزد در صدای خسته و گرفته‌اش و قربان صدقه دختر بی‌مهرش می‌شود؟! حالا اما برایت می‌نویسم؛ ولی تو حوصله‌ی خواندن نداری. پس هر بار که زیارتت نصیبم می‌شود، فقط با عشقی که بر آه نشسته است، نگاهت می‌کنم و می‌شکفم. هر بار با عطر نَفَست، لبریز از نگاه پر شفقت خدا می‌شوم و برمی‌گردم تهران و «اَمَّن یُجیب» می‌خوانم که این دیدار، دیدار آخر نباشد. پ.ن.: علی، برادرم در آذر سال ۱۳۶۱ در سومار شهید شد. امیر، برادر دیگرم و ستون خانواده‌مان، آذر سال ۱۳۹۵ در اثر سرطان، رخت از این دنیا بربست. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بعد از تولد فرزندم، ندایی از جانب حق فرمود: ای فاطمه! نام این فرزند بزرگوار را «علی» بگذار! به راستی که من؛ خداوند «عَلیّ اَعلی» هستم، و نام او را از نامِ مقدس خود اشتقاق نمودم، او را به ادب خود پرورش دادم و بر پیچیدگی‌های علم خود آگاه ساختم. «فاطمه‌ بنت اسد» مادر امیر مؤمنان می‌فرمود. (بحار الانوار، ج۳۵، ص۹) جانِ جهان خوش آمدی؛💐💐💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حال و احوال خوبی نداشتم. ته یکی از دره‌های بحران بودم. نمی‌دانم تا به حال سخت‌تر از آن بحران را تجربه کرده‌ام یا نه. گمان نکنم! من آدم امام زمانی‌ای نیستم، با کمال تاسف. کم پیش می‌آید که شعله یادشان در دلم زبانه بکشد. آن لحظه انگار ناگهان خودم را در استیصال دیدم. بعد نمی‌دانم چه شد که به جای فروریختن، دنبال دستاویز رفتم. دنبال پناه. دنبال کشتی نجات. شاید در دل شرمنده بودم از این همه گرد و خاکی که بر رابطه‌ام با امامِ زمانه‌ام نشسته بود، اما آن‌قدر مستاصل بودم که حوصله مقدمه‌چینی نداشتم. حتما در پس‌زمینه ذهنم این جمله آمده بود که؛ الإمام... و الوالد الشفیق. شاید هم نیامده بود و فقط حسش در ذهنم جان گرفته بود. انگار روبرویم باشد، مقابلش نشستم و گفتم: «شما پدر ما هستی. پدری کن برام. از این وضع نجاتم بده. به تنگ اومدم.» شاید چند کلمه بیشتر یا حتی کمتر. گمانم چند قطره اشک هم ریختم. بعد انگار سکینه‌ای بر دلم وارد شد. پشتم به پناهی گرم شد. دراز کشیدم و خوابیدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! صبح دو ماه پیش داشتم با یکی از دانش‌آموزهایم بحث می‌کردم. حرف بی‌اساسی را مدام تکرار می‌کرد و تهش می‌گفت «تو گوگلم هست» بهش گفتم: «انقدر نگو‌ گوگل گوگل؛ مگه هر چی اون‌جا بود درسته؟» گفت: «بله خانم، گوگل که دروغ نمی‌گه.» گفتم: «گوگل هم راست می‌گه هم دروغ.» دستش را گرفت به گیس‌باف موهاش و رفت کنج آفتاب‌گیر حیاط تکیه داد به دیوار. عصر همان روز سر و کار خودم افتاد به گوگل. برای یک مقایسه توی مستطیل سفید گوگل نوشتم «معنی سبا» چند تا صفحه بالا آمد و مطابق چیزهایی بود که می‌دانستم. توی یکی از صفحه‌ها اما نوشته بود: سبا: دختری که تمام جان و روح پدرش می‌باشد. حالا دو ماه‌ست مانده‌ام باید این جمله را کجای دسته‌بندی‌ آن روزم در مورد گوگل جا بدهم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بابای من از آن باباهایی نبود که همیشه پیشمان باشد. یا ماموریت بود ‌و یا آن‌قدر دیر می‌رسید که ما مشغول ملاقات با پادشاه هفتم در خواب بودیم! آن‌قدرها هم اهل ابراز محبت و گشت و گذار و تفریح نبود. راستش نه وقتش را داشت نه توانش را. در کنارش بابای سخت‌گیری هم بود و هست؛ خصوصا توی بچگی‌مان. از نمره و درس و مشق بگیر تا وقتِ خواب و بیداری و نظممان! ولی من عاشق نگاهش بودم و هستم. هر وقت که کار خوبی می‌کردم جوری نگاهم می‌کرد که هیچ‌کس بلد نبود. جوری که انگار شادی از ته قلبش ریخته باشد توی چشمانش. چشم‌هایش شبیه دریا می‌شد. همان‌قدر درخشان، و همان‌قدر عمیق و بی‌انتها... موج نگاهش انگار بلند می‌شد، قد می‌کشید و بعد محکم می‌نشست روی ساحلِ قلبم. من تمام سال کنکور را فقط درس خواندم به شوق آن‌که وقتی نتایج آمد دوباره بابا آ‌ن‌طوری نگاهم کند، لبخند بزند و دوباره دریا بریزد توی چشمانش... همیشه وقتی جایی می‌رفتیم؛ مثلا مهمانی؛ که ماشین را دورتر پارک می‌کرد، من می‌دویدم تا خودم را به بابا برسانم و کنار او قدم بردارم. مخصوصا زمستان‌ها. شانه به شانه که می‌شدیم دستم را می‌گرفت و با دست خودش می‌برد توی جیبش. لابه‌لای کارت و اسکناس و سکه‌های توی جیبش محکم انگشتانم را بین انگشتانش می‌فشرد. جیبش تنگ بود. دردم می‌‌آمد، درد شیرین. دردی که دلم‌ می‌خواست تا ابد ادامه داشته باشد. اخ که حتی خیالش هم چشمانم را خیس می‌کند..‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یادم می‌آید سال اول راهنمایی برای اولین بار مدرسه‌ من از خانه خیلی دور شد. اضطراب امانم نمی‌داد.‌ فکر راه دور، تنهایی، اگر سرویسم را پیدا نکنم چه؟ روز اول مدرسه تا عصر از نگرانی پیدا نکردن سرویس حالت تهوع داشتم. وقتی زنگ مدرسه را زدند زود خودم را به در رساندم که فرصت کافی برای پیدا کردن ماشین را داشته باشم، انگار قلبم توی دهانم می‌تپید. تا به در رسیدم دیدم بابا کنارِ در ایستاده. هنوز حالِ خوشِ دیدنش همراهم است. از «قربونت برم!» و «فدات بشم، خسته نباشی باباجان!» خبری نبود. باعجله ماشین را نشانم داد، از راننده مطمین شد و رفت. ولی خدا می‌داند چه آبی بود روی آتش دلم! هنوز هم چشم من دنبال آن نگاه است، هرکاری می‌کنم تا دوباره دریا را توی چشمان زیبایش ببینم. در جان و جهان هر بار یکی ازه مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند سال پیش، از وسط کارتن‌های باز نشدهٔ اسباب‌کشی، یکهو تصمیم گرفتیم برویم اعتکاف. از قبل ثبت‌نام کرده بودیم ولی با همزمانیِ اعتکاف و جابه‌جایی‌مان، فکر نمی‌کردیم بتوانیم برویم. خسته و کوفته ولی با هزار ذوق و شوق، هر وسیله را از یک گوشه‌ کشیدیم بیرون و زورچپان کردیم توی کوله‌هامان. فردایش روز مرد بود و من تا آن‌موقع نه وقت کرده بودم خرید بروم و نه دیگر شرایطش بود بدون این‌که همسرم بفهمد چیزی بخرم. از چند روز قبل یک نامه نوشته بودم، بین راه هم سریع پریدم توی سوپری و چند تا کاکائوی مورد علاقه‌اش را خریدم و وقتی حواسش نبود با نامه گذاشتم توی کولهٔ اعتکافش. یادش بخیر! استقبال گرمی که دم درب ۱۶ آذر یا به اصطلاح درب مهمانِ دانشگاه تهران، از معتکفین می‌کردند خوب یادم هست. با روی خوش کارتمان را صادر کردند و رفتیم داخل. در فاصلهٔ رسیدن به مسجد دانشگاه خبرنگار و فیلمبرداری جلومان سبز شدند، از شبکه ۳ بودند. چند سوال پرسیدند و بعد آقای خبرنگار رو به من گفت: «فردا که روز مرده و شما هم تو اعتکافین، هدیه‌ای برای همسرتون تهیه کردین؟» من هم به خیال این‌که این صرفاً یک سوال کوتاه و بدون دنباله است، با لبخند جواب دادم: «بله!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ روحم خبر نداشت که وقتی سوژه به دست یک خبرنگار بدهی، دیگر تا فیها خالدون قضیه را در نیاورد وِل‌کن ماجرا نیست! خبرنگار با نیش باز و چشم‌های ذوق زده پرسید: «خب حالا چی گرفتین؟ کجا هست؟» گفتم: «داخل کوله پشتی...» پرسید: «کولهٔ شما؟» جواب دادم: «نه، کولهٔ همسرم. می‌خواستم وقتی بازش می‌کنه سورپرایز بشه.» خبرنگار قهقهه زد و گفت: «چه عالی! حالا هم سورپرایز شدن، مگه نه؟؟؟» بعد هم رو به همسرم گفت: «کوله‌تو باز کن جوون، ببینیم خانومت چی برات خریده!» احتمالا می‌توانید تصور کنید من در چه حالی بودم. خلاصه همسرم بسته و نامه را از کوله‌اش درآورد و خدا رحم کرد خبرنگار عزیز نگفت بسته را جلوی چشم هشتاد میلیون ایرانی باز کن تا ببینیم خانومت برات چه کادوی ارزشمندی گرفته!! آن اعتکاف هم گذشت و ما ماندیم و خاطراتش... حالا که چند سالی‌ست توفیق نداشتم اعتکاف بروم، دوست دارم حداقل به معتکفین سر بزنم و برای یک‌ساعت هم که شده در آن حال و هوا نفس بکشم. کاش می‌شد به تک تکشان، مخصوصا نوجوان‌ها بگویم که خبر ندارید در چه بهشتی هستید و چه توشه‌هایی که منتظرتان نیست... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خوردن دسته‌جمعی چیپس و ماست موسیر و پاستیل و آلوچه، موقع زنگ تفریح، لبه‌ی نمناک باغچه، زیر درختان کاج حیاط مدرسه، نماد خوش‌گذرانی ما دهه‌شصتی‌ها بود. دَم‌دَم‌های عید، بساط عیش و نوش به چغاله بادام و گوجه سبز نمک‌زده تغییر می‌کرد. اما من ریالی هم خرج این چیزها نمی‌کردم. معده‌ی بسیار سازگار و صبوری داشتم، اما چشمانی به شدت حریص. حریصِ خواندن... تمام پول‌توجیبی‌ام خرج کتاب و دفتر و جزوه و مجله می‌شد. ضیافت پادشاهانه‌ام دوشنبه‌ها بود. درس و مشق را خوانده نخوانده، کنج خلوتی برای خودم می‌یافتم‌. به دیوار تکیه می‌زدم و ضمیمه‌ی چاردیواری روزنامه‌ی جام‌جم را می‌گشودم. مثل فیلم نارنیا که بچه‌ها از درِ کمد به دنیای برفی وارد می‌شدند، چاردیواری برای من دریچه‌ی ورود به دنیای کلمات بود. آن‌قدر در خواندن غرق می‌شدم که اگر مادرم کم کردن شعله‌ی اجاق را به من می‌سپرد، آن‌ شب غذای سوخته داشتیم. دوران نوجوانی را با کله‌ای پر از کلمه و معده‌ای خالی از چیپس و پاستیل سپری کرده و در عنفوان جوانی مثل همه‌ی دخترها راهی خانه‌ی بخت شدم. عروسی باب دل آن‌ها که دنبال دختر قد بلند، با دور کمر باریک می‌گشتند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اولین ناهار مشترک زندگی‌مان را در کنار تپه‌ی شهدا، مهمان همسر بودم. سنگ تمام گذاشته بود. کباب اعلای خیابان ساحلی را سفارش داده بود، ولی سفره نداشتیم. تر و فرز یک روزنامه از توی ماشین آورد و پهن کرد. تا روزنامه را دیدم دو دست بر گونه، «وای خدای غلیظ»ی گفتم و او هم احتمالا در دلش «دختره‌ی کباب نخورده‌ای» را نثار وجودم کرد. یقه‌ی کتش را به نشانه‌ی «ما اینیم دیگه» صاف و صوف کرد. دهان باز کرد که شروع به تعریف کند که منِ نادان ظرف غذا را کنار زدم و به مدت یک دقیقه بدون هیچ توجهی به دور و برم، ستون «بزن‌دررو»ی رضا رفیع را خواندم. تمام که شد، تازه به خودم آمدم و با نگاه کج‌کج همسر مواجه شدم. ضربه‌ی روحی بدی به ابهت مردانگی‌اش خورده بود. بعد از ناهار، جلسه‌ی رفع شبهه‌ای برگزار کردم و از اینکه چقدر شیفته‌ی خواندن هستم، برایش گفتم. و چه خوب استقبال کرد. حالا دوازده سال از آن روز می‌گذرد و من امروز، دوشنبه، ششصد و بیست و چهارمین ضمیمه‌ی چاردیواریِ روزنامه‌ی جام‌جم را از دست همسرم هدیه گرفتم. هیئت تحریریه چاردیواری بارها عوض شد، ستون‌ها و چیدمانش کم و زیاد شد، بخشی از آن مجازی شد، ولی ما هم‌چنان ثابت مانده‌ایم. در آرشیوم حتی چند شماره‌ای چاردیواریِ چاپ تهران و قم و مشهد هم دارم. حتی در سفر هم از خریدن این دسته‌گل فرهنگی دریغ نکرد. دل‌خوش به همین بهانه‌های شادی‌آفرین کوچک هستیم و گاه‌گاهی که کدورتی بینمان پیش می‌آید، اولین تهدیدم این است که: «همه‌ی چاردیواری‌ها رو میدم دو کیلو سبزی میگیرم.» او «دوستت دارم»هایش را این‌گونه جاری می‌کند در تک‌تک سلول‌های وجودم و ذخیره‌ی مهرورزی قلبم را شارژ می‌کند. مثل آینه‌ی فولادی دوران بچگی، قلبم این همه مهر را جذب می‌کند و آن را شش برابر شده منعکس می‌کند. دوشنبه‌ها، موهای دخترهایم مرتب‌تر است. دور و برِ خانه پر است از دروازه‌های بالشتی که پسرها ساخته‌اند و توبیخی در کار نبوده. ظرف‌های دارو و دمنوش مادرشوهر بیمارم مرتب‌تر و عطر زنجفیل چای عصرانه‌مان دلچسب‌تر... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan