eitaa logo
جارچی شاهرود
41.1هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
98 فایل
بزرگترین رسانه شاهروددراستان سمنان @jarchy0273 لینک دعوت 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a 👇رزرو تبلیغات وارسال مطالب👇 @adminjarchy @adminjarchy1
مشاهده در ایتا
دانلود
از حرفهاشون حس بدی داشتم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم .اشک تا جلوی بینی ام میومد و روی زمین میرخت .بی تفاوت و بی اهمیت به اشکهام ادامه دادن.کسی دیگه نمیاد خواستگاری این دختر .باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بمیره .مامان اهی کشید.صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت بلند شو دیبا برو درب رو باز کن.ننه است رفته بود حموم چه زود برگشته .سرمو تکون دادم و رفتم بیرون لبهام میلرزید از گریه و با بغض درب رو باز کردم‌.با گریه و بغض جلو میرفتم دستم لای درب اتاق موند و حس بدی داشتم.ضعف کرده بودم و درب رو باز کردم‌.فکر میکردم ننه پشت درب و با گریه گفتم‌ کجایی که منو اینجا گزاشتی .دستمو جلو بردم و گفتم قول بده تنهام نزاری قول بده تا عمر داری نزاری بهم‌ سخت بگذره .سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم‌.نمیخوام اینجا باشم .میخوام از این خونه کوفتی برم .دستمو بین دست گرفت و اون دست دستت های کوچیک ننه نبود.با ترس سرمو بلند کردم‌.اون مرد رو تا اون روز ندیده بودم .موهای یکم موج دار مشکی و سیبیل تاب خورده پشت لبش.چه قد و بالایی داشت.گره قشنگی تو ابروهاش بود وخیره بهم بود .دستمو تو دست گرفته بود و تازه حس کردم حتی روسری روی سر ندارم .پیراهنی تا روی زانوهام بود و دمپایی های بزرگ برادرم تو پاهام .زبونم بند اومده بود و نتونستم تکون بخورم .دستمو لمس میکرد و خیره تو چشم هام بود ‌.یه لحظه پاهام سست شد و چشم هام سیاهی رفت و فقط دیدم که افتادم تو بغلش .چشم هام صورتشو تار میدید و لبخند رو لبهام نشست .با صداب مامان و سیلی های پی در پی تو صورتم چشم باز کردم .مامان نگران گفت چی شده ؟‌نمیدونستم چی به سرم اومده و چشم چرخوندم و اون مرد رو ندیدم .انگار تو خیالم دیده بودمش و با چشم پی اش میگشتم.نبود که نبود .خدیجه ابروشو بالا داد و گفت کم پشتش حرف بود از امروزم قشی شده .وای خدا رحم کنه بهمون .مامان به عقب هلم داد و گفت درد نگیری بلند شو زهره ترکم کردی.ننه هراسان اومد داخل و گفت چی شده دیبا کجایی دخترم ؟خداروشکر همه از ننه حساب میبردن و سکوت کردن .ننه دستمو فشرد و گفت خوبی دختر ؟دیدنش بهم انرژی میداد و با بغض گفتم ننه کجا بودی؟ننه جلو اومد دستی به موهام کشید و گفت بلند شو لباس درست حسابی تنت کن بریم عمارت عمه ات .مامان گفت چرا غش کردی ؟‌دیدم نیومدی اومدم دیدم جلو در افتادی زمین.یکم فکر کردم و گفتم افتاده بودم زمین ؟ اره دختر حواست نبود ؟ننه دستی به صورتم کشید و گفت فشارت افتاد.چیزی از صبح نخوردی دختر بخاطر اونه بلند شو خبر دادن عمه ات داره زایمان میکنه .تو رو هم میبرم‌.مامان با اخم گفت ببرش بزار شاید اونجا فرجی شد.دلم میشکست با حرفهای سرد و تیکه دار مامان و زن برادرهام .ننه مهربون بود و کمک میکرد همیشه روحیه شادی داشته باشم‌.راهی عمارتی میشدیم که همیشه از دور دیده بودمش .قبل رفتن اتاق رو جارو زدم و چراغ نفتی رو که کنار خونه بود برداشتم بردم تو زیرزمین .ننه چادر روی سرش انداخت و گفت ما فردا میایم .تمام مسیر فکرم گرفتار اون مرد بود.جرئت نمیکردم در موردش با کسی حرف بزنم‌ولی میدونستم گه اون واقعی بود .من تو بغل اون غش کرده بودم و مامان میگفت روی زمین بودم .ننه صحبت میکرد و من اصلا متوجه اش نبودم .از دور درخت های سر به فلک کشیده ای رو میدیدم .خیلی راه اومده بودیم.خونه اربابی بالای تپه بود و چقدر سر بالایی رفتیم تا زسیدیم .پاهام درد میکرد و سر صحبت رو با ننه بار کردم و گفتم کی گفت عمه زایمان کرده؟ یه زنه رو فرستاده بودن تو حموم دیدمش گفت دخترت زاییده .یه پسر زاییده .با دقت به ننه گوش دادم و ادامه داد.طلعت اونجا دست تنهاست.اگه شماها نبودین ارباب منم میبرد اونجا .جلو در عمارت رسیدیم.‌دربون اسلحه به دست گفت چی میخواین ؟‌ننه بادی تو غبغب انداخت و گفت من مادر زن اربابم .دربون سرتا پای ننه رو نگاه کرد و گفت بزار خبر بدم .ننه عصبی گفت بزار خبر بدم انگارمن غریبه ام .خنده ام گرفت ازش و گفتم حرص نخور میریم داخل .معلومه میریم داخل .خدابیامرز پدر بزرگت که بود ماهی یکبار سر سفره ارباب بود.دربون برگشت و گفت بفرماید داخل خانم تو اتاق های بالا هستن .یه دختر جوون چادربه کمر بسته بود و با گونه هاش گل انداخته گفت من میبرمتون اتاق طلعت خانم.پشت سرش راه افتادیم.گوشه چادر ننه رو کشیدم و کفتم کاش نمیومدم ننه خیلی اینجا فضاش سنگینه .ننه با لکنت گفت والا انگار خاک مرده پاچیدن اینجا .بخور و بپاچ دارن ولی حیف که اخلاق ندارن .پله هارو بالا رفتیم و جلو درب اتاقی گفت اینجاست .درب رو که باز کرد عمه رو دیدم .زیر لحاف خوابیده بود و رنگ به رو نداشت .ننه به دیدنش لبخند زد و گفت دورت بگردم‌.چرا خبر ندادی زودتر بیام.عمه دستی تکون داد و اشاره کرد بریم داخل . ادامـــــــــــــــــــــــه دارد... @jarchy0273
داستان دزد دهکده [کدخدا و مجنون] دزدی گاه و بی گاه به دهکده ای می زد و هیچکس اثری از او پیدا نمی کرد. مردم آبادی همگی از دست دزد به تنگ آمده بودند؛ تا یک روز صبح زود، وقتی یکی از اهالی دهکده می خواست به انبار غله ی خود سر بزند، از دور با صحنه ای آشنا مواجه شد! در انبار باز بود، با خود اندیشید که حتما شب هنگام دزد به آنجا آمده است و چیزی با خود برده است. همانطور که به آرامی به انبار نزدیک می شد، متوجه رد پایی شد و فریاد زد آهای مردم بیاید اینجا رد پایی به جا مانده است. مردم که همگی دور هم جمع شده بودند، هر کسی نظری می داد یکی از آنها گفت: رد پای بجای مانده شبیه چکمه های کدخدا است. دیگری گفت: چکمه های دزد شبیه چکمه های کدخدا است. هر کسی به شیوه ای واقعیت را توجیه می کرد. تا اینکه دیوانه ای فریاد زد! مردم، دزد خود کدخدا است. مردم پوزخندی زدند و گفتند: کدخدا به دل نگیر این شخص مجنون است، دیوانه است. ولی فقط کدخدا می دانست که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید. وقتی احوالش را از کدخدا جویا می شدند، کدخدا می گفت: که دزد او را کشته است. کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم فرسنگ ها با واقعیت فاصله داشت. شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند! چون در آن آبادی، دانستن بهای سنگینی داشت. گاهی فقط باید دانست و فهمید اما هیچ حرفی نباید به زبان آورد      @jarchy0273
خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر بزرگ شدی .من بیشتر حواسم به اون بچه بود.چقدر خوشگل بود و اروم لای قنداقش خواب بودعمه اشاره کرد برامون چای و میوه بیارن و روبه ننه گفت قرار نبود الان بدنیا بیاد حساب که میکنم یک ماه جلوتر اومده.ننه بچه رو برداشت تو بغلش و گفت چیه؟پسره یادختر؟‌عمه معلوم بود رمقی نداره و گفت پسره ننه گل از گلش شگفت وگفت بالاخره پسر دار شدی.ارباب چی میگه؟خوشحال شده؟ خانم بزرگ ناراحته ؟پسراش حسادت نمیکنن؟ننه مهلت نمیداد عمه حرفی بزنه و عمه هویی کشید و گفت مامان جان مهلت بده.به سینی چای اشاره کردو گفت یه چای نبات برام اماده کن ‌.منتظربود خدمتکارا بیرون برن و با چشم به ننه اشاره کرد سکوت کنه .ننه که حس قدرت گرفته بودبااخم گفت براخانمتون گوشت کباب کنیدپسرزاییده.یکی از اون زنها گفت هر روز به دستور ارباب بهشون گوش میدیم.با اجازه بیرون رفتن .جلوتر رفتم و کفتم عمه پسرت شبیه خودته.نگاه کن چقدر قشنگه.عمه خیلی خوشگل بود با اینکه سه تا بجه داشت ولی مثل یه دختر جوون میدرخشید ‌.عمه سرشو با پشتی ابری پشتی پشتش تکیه داد و گفت دل درد دارم‌.دیبا روکه میبینم یاد خودم میوفتم چقدر زود اون روزها گذشت .من از دیدن اون همه خوراکی شـکه بودم و بیشتر تمرکزم روی اون ظرف های بلوری رنگی بود ‌.عمه سرفه ای کوتاه کرد و گفت ارباب حالش خوب نیست.یک ماه تو رختخواب افتاده.ننه تکلیف من مشخص نیست.اگه اتفاقی براش بیوفته منو چیکار میکنن .ننه دستهاش سست شد.بجه رو زمین گزاشت و گفت ارباب چرا حال نداره ؟پیره دیگه ننه.هر روز یجاش درد میکنه .الان یک ماه شده که حال نداره.من روزای بارداریم سخت بود بخاطر استرس بود که زودتر زایمان کردم‌.بازم جای شکرش باقیه که بجه ام موند .ننه به فکرفرو رفت و عمه خودشو یکم جابجا کرد و رو به من گفت دختر به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟ننه که میگفت خیلی خواستگار داشتی ؟خجالتی بودم و گفتم قبلا داشتم الان دیگه هیچ کسی منو نمیخواد .عمه اهی کشید و گفت کاش منم مجرد بودم‌.دییا قدر این روزا رو بدون من سالهاست اینجام غرق ناز و نعمتم ولی هر روز تـنم میلرزه.هربار خانم بزرگ رو میبینم تـنم میلرزه هر بار ارباب عطسه میکنه دلم میلرزه .اگه ارباب براش اتفاقی بیوفته من اینجا جایی ندازم .ننه لبشو گزید و گفت پرا جایی نداری تو پسر اوردی برای ارباب اون وارثه اینجاست عمه پوزخندی زد و گفت ننه وارث جمشید خان که الانشم بدون اجازه اون اب نمیتونن بخورن .پسر من چه قدرتی داره هیچی .حتی جمال هم قدرتی نداره ‌.‌جمال تو شهر درس میخونه وقتی میاد عمارت از ترس جمشید نفس نمیکشه .جمشید بعد ارباب همه کاره است و مادر اون خانم عمارته .اونوقت منو با پسزم میفرستن تو اتاقهای پستو .خیلی شانس بیازم میرم تو اتاق های عمارت پشتی .ننه نگران سیبی که برداشته بود رو زمین گزاشت و گفت مگه میشه تو هم حقی داری .حق داشتن درسته ولی الانمو ببین ننه .اجازه ندارم بیرون برم .نمیدونم چی شد به تو خبر دادن بیای .اتاق عمه خیلی دلباز بود بلند شدم و به اتاقش نگاهی انداختم .دیوارهاش سفید بودن و روی طاقچه اینه و شمعدانی قشنگ داشت .یه صندوق بزرگ ته اتاق پشت پرده ای که اتاق رو دو نیم کرده بود و یا کمد بزرگ اونجا بود .عمه پسرشو برای شیر دادن برداشت و گفت کاش زن یه مردی میشدم که به نون شب محتاج بود ولی ارامش داشتم .صداشون رو میشنیدم و ننه گفت دخترات کجان ؟برای درس خوندن رفتن پایین معلم میاد براشون .من سواد نداشتم و با حسرت گفتم خوندن و نوشتن یاد میگیرن؟عمه پوفی کزد و گفت چه فایده اخرم باید بشینن گوشه اتاق رخت بشورن.دختر اربابم باشی اخرش اشپز و خونه داری میکنی.گشاد گشاد راه میومد و گفت مادرت هنوزم پسر دوسته؟خجالت زده گفتم ازه .خندید و گفت برعکس ننه .ننه خیلی مهربون ولی مادر تو از اولم هربار حامله بود چله قران برمیداشت که پسر بزاد .درب کمد رو باز کرد و یه کمد پر از لباسهای چیده شده و گفت اینا تنت نمیشه .از پایین دوتا بقچه بیرون اورد و گفت اینا مال قدیم منه.‌اونموقع مثل تو لاغر بودم .همشو بردار .چشم هام برقی زد و گفتم واقعا همش رو میتونم‌بردارم ؟‌عمه دستی به موهای بورم کشیدو گفت بردار تعارف نمیکنم .اینجا همه چی فراوون جز محبت و دوست داشتن .تک تک لباسهارو نگاه میکردم.تو خوابم نمیدیدم اون همه لباس بهم داده باشه .با بغض داشتم تشکر میکردم که گفت انشالله بختت بلند باشه .هرکی از بیرون منو ببینه حسرت منو میخوره اما کسی خبر از دل من نداره .عمه خیلی دلش سنگین بود .من با خوشحالی لباسهارو میپوشیدم و ننه با چه عشقی نگاهم میکرد.جلو ایینه رو طاقچه عمه خودمو براندازم میکردم که یاد اون مرد افتادم .چرا همش بهش فکر میکردم ولی جرئت نداشتم در موردش با کسی حرف بزنم . ادامـــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی شاهرود👇 @jarchy0273
وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نبودیم .دخترای عمه رو ندیده بودم .سفره رو تو اتاق عمه پهن میکردن که دخترا اومدن .رعنا چهارده سالش بود و نامزد و نشون شده بود .مریم کوچکتر بود ولی درشت هیکلتر از رعنا بود .اونا هم به اندازه من از دیدن من شکه بودن .رفتارهاشون با من متفاوت بود اونا یجور خاص صحبت میکردن و من فقط بودم که نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم .عمه به ناهار اشاره کرد و گفت دخترا ننه تا ده روز اینجاست .رعنا برعکس عمه سبزه بود و گفت دیبا هم میمونه ؟من خودمم نمیدونستم و عمه گفت معلومه که میمونه.دخترا خوشحال شدن .رعنا انگشتر بزرگی تو انگشتش بود گفت خوش بحال دیبا شوهر نکرده.من نمیدونم شوهرم کیه ‌.فقط خان داداش این انگشتر رو کرد تو دستم.لقمه امو قورت دادم و گفتم خوب دخترا همینن دیگه مگه ما حق انتخاب داریم؟رعنا پاشو دراز کرد و گفت دلیل نمیشه خان داداش خودش داره رور میگه به ما .خواهرای خودش هم به رورش شوهر کردن .ننه لیوان شیر رو به عمه داد و گفت چرا جمشید خودش زن نمیگیره ؟مریم با خنده گفت اخه کی اونو میتونه تحمل کنه .ننه خیلی اخلاقش بده.وقتی بگه شب بخیر اگه از اتاق کسی صدا بیار نور چراغ بیرون بیاد سقف اون اتاق رو حراب میکنه .من و رعنا از ترسش درس میخونیم .یکبار نمره من کم شد خداشاهد ننه جوری صدام زد که از ترسش خودمم خیس کردم .از حرفهاشون تعجب کردم و گفتم مگه ادم نیست این جمشید خان چقدر تــرسناکه ؟هرچند مردمم میگن خیلی سخت گیره .امسال به مردم زمین نداده برای کار میخواسته زهره چشم بگیره .عمه انگشتشو رو بینی اش گزاشت و گفت ارومتر یوقت میاد میشنوه .ننه از سر سفره عقب رفت و گفت خداروشکر اینجا بیاد چیکار تو اتاق تو؟هنوز نیومده علی رو ببینه.ارباب فقط گفت اسمشو علی بزار.جمشید خان باید بیاد اسمشو صدا بزنه .ازبس خورده بودم نمیتونستم تکون بخورم و گفتم عمه جمشید خان انقدر پیره؟ نه دورت بگردم دخترا میدونن چند سالشه .رعنا ابروشو بالا داد و گفت خان داداشم دوسال دیگه چهل ساله میشه.پیر نیست اگه ببینیش چقدر چهارشونه و خوشگل و خوشتیپه .فقط سبزه است برعکس شما و مامانم .علی هم مثل شما سفیده .بحث سر جمشید خان بود و ننه پیغام فرستاد برای خونه تا لباسهاشو براش بفرستن .فکر نمیکرد قراره ده روز اونجا بمونیم .هوا تاریک میشد و من دخترای عمه در مورد همه چی حرف میزدیم‌.رعنا عکس نامزدشو نشونم میداد و با گریه از رفتن حرف میزد .ماه اول پاییز عروسیش بود و دوست نداشت عروس بشه .تقدیرم من با بدنیا اومدن علی زیر و رو شد .رختخواب برامون اوردن و من رفتم اتاق بغل پیش دخترا بخوابم .اتاق بزرگی داشتن و اون لحظه چقدر حـسودی کردم به اونا.من هیچ چیزی تو خونه پدرم نداشتم .سه تا تشک نرم پهن شد و سه تا لحاف ملحفه شده تمیز ‌‌‌.مریم چراغ رو پایین کشید و گفت من میرم توالت نمیای ؟از توالت رفتن هم خجالت میکشیدم و دیگه داشتم از دل درد میمردم.همه جا سکوت بود و کسی تو حیاط نبود که خجالت بکـشم و گفتم میام .روسری رو روی سرم انداختم که رعنا گفت خداروشکر اینجا سختگیری برای روسری نداریم.پیراهن تـنشون بود و بدون جوراب .من عادت نداشتم و گفتم من اینطوری خجالت میکشم .روسریمو گره زدم و پشت سر مریم راه افتادم .پله هارو پایین میرفتیم و من به عمارت نگاه میکردم .مریم اروم گفت یه توالت داریم پشت عمارت یدونه اینجا .بیا تو اول برو .با عجله داخل رفتم .‌‌سبک که شدم بیرون اومدم و گفتم داشتم مـیمردم از صبح یه توالت نرفتم ‌‌.مریم داخل رفت و گفت عیب نداره یکم چاق میشی.چقدر تو لاغری اخه.مریم درب رو که بست نفس عمیقی کشیدم و چشمم به درخت سیب افتاد پر بود از سیب های سفید.تابستون چقدرپر برکت بود.موهام از پشت روسری بیرون ریخته بود و خم شدم دستهامو بشورم که صدای پای کسی رو حس کردم .نیم نگاهی انداختم و یه جفت کفش مردونه بود .هنوز کامل ندیده بودمش که مریم گفت شب بخیر خان داداش.صدای مریم میلـرزید و من جرئت نکردم نگاه کنم.صاف ایستادم و بقدری سرم پایین بود که به نوک دمپایی هامو میدیدم .صداش خش داشت و گفت چرا نخوابیدی ؟‌مهمون داری ؟مریم کنارم ایستاد و گفت دختر دایی منن.با مادربزرگم اومدن .مریم به پهلوم زد و اروم گفت سلام کن .ولی زبونم نمیچرخید و دستهام به وضوح میلرزید .از بس ازش بد گفته بودن که میترسیدم و گفت چرا خبر ندادی برای خوش امد گویی بیام.مادربزرگت کجاست؟ تو اتاق مادرم . برو ببین بیداره بیام بهش خوش امد بگم.فرصت نکردم به مادرتم سر بزنم .مریم چشمی گفت و بدون اینکه منو ببره با عجله رفت .قطره های عرق از بین ستون فقراتم پایین میریخت .دیدم که جلوتر اومد و اروم گفتم‌ بسم الله . ادامـــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی شاهرود 👇 @jarchy0273
انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زنگ میخورد .سرفه ای کرد و گفت گردنت مشکلی داره ؟سرمو به علامت نه تکوت دادم و گفت چرا سرتو بالا نمیگیری ؟خدایا میخواستی منو شکــنجه بدی .نم نم سرمو بالاگرفتم .هنوز کامل سرم صاف نشده بود که دیدمش .دستمو جلو دهــنم گذاشتم و مانع تعجبم شدم .همون مردی بود که جلو درب ضعف کردم و غش کرده بودم تو بغلش .چشم هام گرد شد و با خودم گفتم خداروشکر جمشید خان رفته .این اینجا لابد کار میکنه و اون پیغام اورده بود عمه زایمان کرده .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش ترسیدم .ابروشو بالا داد و گفت از چی ؟ جمشید خان رفت بالا پیش عمه ام ؟جوابی نداد و گفتم من صبح فکر کردم خیالاتی شدم .انگشتمو جلو بردم و گفتم داشتم میومدم جلو در دستم موند لای در و اونجور غش کردم‌.ضعف کردم چشم هام سیاهی رفت ..به انگشتم نگاه کرد و گفتم ممنون اگه منو نگرفته بودین لابد یجام میشکست .الان خوبی ؟ خیلی ممنون.لبخندی زدم و حس راحتی باهاش داشتم انگار سالها بود میشناختمش و گفتم من اسمم دیبا است ولی زهرا هم هستم .شما اسمتون چیه ؟‌اینجا کار میکنید ؟‌همیشه تو سرم بود که یه روزی عاشق میشم و اونروز رو مدتها بود از دور حس میکردم .ابروشو بالا داد و گفت به درخت سیب نگاه میکردی ؟ بله .سیب هاش درشته.‌ترسیدم بچینم.یوقت جمشید خان نبینه .با تعجب گفت خوب ببینه مگه چی میشه ؟‌! وای نه.اونوقت منو.نمیدونم چیکار میکنه .ولی مگه ندیدید چطور مریم از برادر خودش میترسید .یوقت به من چیزی بگه من اشکم دم مشکم گریه میکنم .من دختر حساسی هستم.خجالتی ام .ریز لبخندی زد و همونطور که سیبی میچید گفت حالا خجالتی هستی انقدر حرف میزنی ؟سیب رو به سمت من گرفت و همونطور که از دستش میگرفتم گفتم نمیدونم چرا جلو شما خجالت نمیکشم.پر چونه شدم .سیب رو با لباسم تمیز کردم و با چشم های گرد شده نگاه میکرد و گفتم چاقو نیست نصفش کنم؟سیب رو از دستم گرفت و خیلی راحت با یه فشار به سمتم گرفت .نصفشو برداشتم وگفتم اونم برای شما .قبل از اینکه چیزی بگه گازی زدم و گفتم خیلی خوشمزه است .باورم نمیشد داشتم برای اون مرد غریبه دلبری میکردم .اون حرفا رو از کجا کنار هم میچیدم.لبخندی زدم و گفتم‌ شما نخوردی سیبتو ؟‌سرشو تکون داد و گفت اخر شب نمیتونم چیزی بخورم .مریم بدو بدو اومد سمتمون و گفت مادربزرگم منتظرتونه .خان داداش .گوشهام درست میشنید خان داداش .به مریم خیره موندم و گفتم جمشید خان ؟مریم با چشم و ابرو اشاره میکرد چیزی نگم و من دوباره کم‌ مونده بود غش کنم .سیب بین دستش بود و به سمت بالا رفت .مریم تکونم داد وگفت چی شد بهت ؟با انگشت به جمشید که پله هارو بالا میرفت اشاره کردم و گفتم اون خان داداشت بود!! اره ندیدی چه ابهتی داشت، داشتم سکته میکردم.خوبه تو بودی چیزی نگفت وگرنه دمـار از روزگارم در میاورد.همیشه میگه تنها شب نیاین بیرون .دستهام یخ کرده بود ولی لـبهام میخندید و رفتیم بالا .ننه به احترامش سرپا بود و گفت ببخشید زحمت دادم.اگه شما دستور نداده بودین نمیومدم .عمه هم سرپا بود.ما تو چهارچوب در ایستاده بودیم و از پشت سر خیره بهش بودم .اون جلوی درب خونه ما بود و کی باور میکرد من تو بغلش افتاده باشم .تمام تـنم مور مور میشد و جمشید خان گفت بشینید.خوش اومدین.اینجا راحت باشین .نگاهی به علی کرد و گفت خوش قدم.این پسر خیلی خوش قدمه .من تو بعضی چیزها به ننه رفته بودم و گفت چرا ؟‌عمه سرخ شد و از سوال بیجای ننه شرمنده بود .جمشید دستی به صورت علی کشید و گفت برای من خوش قدم بوده .خم شد پیشونی علی رو بوسید و گفت سفارش میکنم نزارن اب تو دل مهمونات تکون بخوره .عمه با محبت تشکر کرد و جمشید با گفتن شب بخیر چرخید که بره.با دیدن دوباره من تو جا ایستاد .سیب هنوز تو مشتش بود و ناخواسته لبخند بهش زدم .ولی اون اخم هاش تو هم بود و گفت درب اتاق رو از داخل قفل کنید .مریم کنار کشید تا برادرش رد بشه و از کنارم که رد میشد اروم گفتم ببخشید.جمشید که رفت همه از بودنش مثل کره وا رفتن و مریم گفت مامان سکته کردم .ننه روی زمین نشست و گفت خداروشکر با ما مهربون بود.گفتم الانه که اخم کنه .نتونستم بگم اون رو صبح دیده بودم و الان چیا بهش گفتم .سکوت کردم و رفتم اتاق .رعنا خوابش برده بود و مریم و من هم خوابیدیم .خیلی طول کشید تا خوابیدم و مدام به اون فکر میکردم‌.تو سرم مدام به اون سیب فکر میکردم و بد گویی هام پشت سرش .صدای مریم بیدارم کردموهاشو شونه میکرد و گفت بلند شو گاومون زاییده ؟‌چشم هامو بهم مالیدم و گفتم چی شده کله صبحی ؟رعنا لباس نپوشیده و گفت خان داداش امر کردن ناهار همه دور هم باشیم به احترام ننه.گفتن تو اتاق مهمون ناهار بخوریم . ادامــــــــــــــــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی شاهرود 👇 @jarchy0273
یهو از جا پریدم و گفتم منم باید بیام ؟ رعنا پیراهنشو پوشید و گفت نه پس مثلا تو و ننه مهمون هستینا.داداش میخواد بهتون خوش بگذره .هراخلاقی داره خیلی مهمون دوسته .دستور داده گوسـفنـد تازه سر ببرن و گوشت کباب کنن .با تعجب گفتم‌ شما مگه از کی بیدارین؟یکساعته.ما عادت داریم.خان داداش مثل سرباز خانه کرده اینجا رو باید سحر خیز باشی .شونه رو به دستم داد و گفت چقدر موهات قشنگه .بزار برات ببافم.مریم مانع شد و گفت بزار باز باشه .اینجا روسری سر نکن .لبخندی زدم و گفتم جواب ننه رو چی بدم ؟ننه با ما، بیا بهت یه سنجاق سر بدم .رعنا یه سنجاق سر مروارید زد کنار گوشم و گفت خوشگل بودی خوشگلتر شدی .پیراهن عمه رو پوشیدم و صبحانه برامون اوردن .‌‌رعنا و مریم غرق ناز و نعمت بودن .همه چیز اورده بودن و چه کیفی میداد اونجا صبحانه خوردن .همه چیز تازه و خوش طعم بودننه فقط پنیر و کره میخورد و به عمه اصرار داشت کره بخوره .اون پسر خیلی اروم بود و خداروشکر نگهداریش راحت بود.عمه موهاشو بالا سرش بست و گفت دیبا چقدر بهت میاد اون سنجاق سر.ننه با محبت چشم هاشو ریز کرد و گفت مثل ماه شده. خدایا یه قسمت خوب برای دیبا بفرست .تو دلم گفتم کاش جمشید خان رو قسمت من کنه.به خودم اومدم و گفتم این چه ارزویی بود اخه دیونه.ولی لبخند رو لبهام نقش بست .بعد صبحانه مریم رفت برای درس خوندن و فرصتی شد تا رعنا در مورد خودش باهام صحبت کنه .شوهرش یه مرد تحصیل کرده بود که میخواست اونو با خودش ببره شهر.لباس عمه تو تنم اندازه ام بود و بقدری ظریف بودم که اندازم میشد.رعنا رو بهم گفت نمیدونی چقدر تو عمارت بزرگ شدن سخته .اینجا همه چیزت کنترل میشه .روم نشد بگم من تو خونه هیچ دلخوشی ندارم و من از اون بیچاره تر هستم .دم دمای ظهر بود که مریم بقچه ننه رو اورد بالا .گونه هاش سرخ بود و گفت ننه اینو نوه ات اورد .ننه بقچه رو گرفت و گفت کی بود ؟‌مریم لبهاش خندید و گفت گفت اسمش هاشم بود.ننه اهی کشید و گفت بچه ام دم ظهر خسته از سر زمین اومده بود.هاشم برادر زاده بزرگ دیباست.مریم زمین نشست و گفت گفتم براش شربت و بادام اوردن خورد.دیبا میشه عمه اش ؟اره از دیبا دو سالم بزرگتره .تازه از خدمت اومده .مریم با دقت به حرفای ننه گوش میداد و چقدر اون حالات چشم هاش برام اشنا بود.منم مثل اون وقتی در مورد جمشید صحبت میشد گوش میدادم .عمه علی روقنداق کرد و گفت شما برید ناهار .ننه با دلخوری گفت تو رو تنها بزارم ؟‌برای بار اخر تو بازتاب خودم تو شیشه های دودی پنجره نگاهی کردم‌.ننه نگاهم کرد و گفت روسری ات کو؟!رعنا پیش دستی کرد و گفت ننه اینجا ما عادت به روسری نداریم.خانم بزرگ با اون ابهتش روسری نمیزاره رو سرش.ننه رو بیرون هل دادن و گفتن بریم دیر شده .مریم چشمکی زد و راهی شدیم .هممون استرس داشتیم .یه اتاق بزرگ بود که سرتاسر فرش شده بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود .خانم بزرگ رو اولین بار بودمیدیدم.موهای کوتاه فری داشت.پوستش سبزه یود و مثل عمه چاق بود .زیبایی نداشت ولی بداخلاق نبود از ننه جوونتر بود دستهاش مملو از طلا بود..جلو اومد و به ننه دست داد و گفت : خوش اومدی .ننه گره روسریشو محکمتر کرد و گفت ممنونم زحمت دادیم‌.کنار کشید و گفت مهمونای این عمارت همیشه عزیز بودن .خبری از جمشید نبود و داخل رفتیم .خانم‌ بزرگ‌ براندازم کرد و گفت نوه اتونه ؟ننه دستشو پشتم کشید و گفت کنیزتونه .به پهلوم‌زد و گفت برو دست خانم رو ببوس .خانم‌ بزرگ‌با لبخندش گفت نیازی نیست بزار راحت باشه .یه لحظه انگار دلم براش سوخت اون زن از شوهرش بی محبتی دیده بود .ولی باز با احترام با ما رفتار میکرد .درب باز که شدضربان قلبم شدت گرفت.جمشید خان وارد که شد سرش پایین بود و سلام کرد .کاش روسری سرم میکردم چقدر حس بدی داشتم‌.جمشید نزدیک مادرش نشست و با بشقاب میوه سرگرم بود .زیر چشمی حواسم بهش بود و خانم بزرگ گفت اسمت چیه دختر؟‌اروم‌گفتم دیبا .ننه بین حرفم پرید و گفت کنیزتونه دیبا است .یکی یدونه من .همین یدونه نوه پسری رو دارم که دختره ‌.درب و ورود سینی های تدارکات ناهار همه حواسشون پرت شد .موهامو پشت گوشم زدم و دستم میلرزید .ازم چشم برنمیداشت و من داشتم زیر اون چشم های مشکی اب میشدم .سفره رو پهن کردن و چه تدارکی بود.ولی مگه میشد جلوی جمشیدخان چیزی خورد.تعارف کردن و جلو کشیدیم.پیراهن عمه تا زیر زانوهام بود و جوراب مشکی کلفت پام کرده بودم .خانم بزرگ تعارف کرد و صدای بسم الا گفتن جمشید قلبم لرزوند .رعنا برام غذا کشید و خودشم معــذب بود .تکه ای گوشت تو دهنم گزاشتم و انقدر جویدم که یوقت تو گلوم گیر نکنه .غذای لذیدی بود ولی نمیتونستم بخورم و چند قاشق با استرس خوردم.انگار جمشید متوجه شده بود که گفت گفتن یه پسری اومده با شما کار داشته ؟‌ ادامــــــــــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی 👇 @jarchy0273
سکوت کرد و گفت راحت باش تو عمارت .مغرور خاصی بود .پشت بهم داشت میرفت و من مثل دیوونه ها دهنم باز بود و بی صدا میخندیدم .کیف میکردم از حرف زدن باهاش .لذت میبردم .چقدر خوشحال بودم از بودنش.خوشحال از دیدنش.برگشتم بالا مریم تازه بیدار شده بود و گفت من میرم درس بخونم .با تعجب گفتم صبحانه نمیخوری ؟میگم برام یچیز میارن اونجا .لباسهای قشنگی پوشیده بود از من درشتر بود ولی خیلی بانمک بود .بیرون که میرفت زیر لب میخندید.عمه پسرشو میخواست بشوره و براش لگن و اب گرم میاوردن .ننه انگار سالها بود اونجا دستور میده که اونطور باهاشون صحبت میکردچقدر نوزاد قشنگ بود وقتی میشستنش تازه متوجه شدیم چقور کوچیکه .دست و پاهاش خیلی کوچیک بود .ننه لای پتو پیچیدش و گفت باید زود جون بگیری پسر .زود بزرگ شو تا برای مادرت مرد باشی.اون روز تو اتاق عمه بودیم و من حسابی حوصله ام سر رفته بود .رعنا باید درس میخوند و من تنها بودم .هزاربار از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم .همه جا اروم بود .چشمم به درختا بود که حس کردم هاشم رو بین درختا دیدم داره با عجله بیرون میره .با دقت نگاه کردم اون هاشم بود و من اشتباه نکرده بودم .خواستم ننه رو صدا بزنم که مریم رو دیدم روبروش ایستاده .از اون بالا تو دید راس من بودن .چشم هام درست میدید.دستهای همو گرفتن و میخندیدن.ننه کنار عمه دراز کشیده بود و تخمه میشکست .با تعجب نگاه میکردم و روم نمیشد بتونم چیزی بکم‌.مریم و هاشم چطور با هم اشنا شده بودن .خوشحال شدم برای مریم و هاشم ولی یهو ته دلم خالی شد .جمشید خان پاشنه کفشش رو کشید و داشت با کسی که داخل اتاق بود صحبت میکرد و گفت با اسب میرم اگه اون مریم رو میدید کنار هاشم حتما هاشم. رو حـلق اویز میکرد .حتی نفهمیدم چطور به ننه گفتم من میرم توالت و دویدم بیرون .عمه با خنده گفت یوقت خودتو خــیس نکنی دختر .با عجله بیرون رفتم.رو پله اخر بودم که جمشید خان از پشت سرم پایین میومد نفس زنان ایستادم .حس میکردم پشت سرم و خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم وای چقدر حوصله ام سررفته .عادت داشت حضورشو با سرفه اعلام کنه .متوجه بود که باید کنار بره ولی مکث کرد و منم از اون مکث استفاده کردم‌.خودمو جلو کشیدم تا رد بشم .ولی تکونی نخورد و گفتم اجازه نمیدید ؟‌فقط نگاهم میکرد و سکوت کرده بود .سرمو بالا گرفته بودم تا توی چشم هاش نگاه کنم‌.چه بی پروا تو چشم هام زل زده بود .به پشت سرم چرخیدم و گفتم‌ سلام جمشید خان .من به اون کم رویی و خجالتی اون همه رو و نمیدونم از کجا میاوردم‌.بنده خدا لبخندمو نگاه کرد و گفت چیزی لازم داری ؟‌نه فقط کم حوصله شدم‌.یکم مکث کرد و گفت مگه دخترا نیستن ؟دستپاچه گفتم هستن درس دارن اونا مشق دارن .شما سواد داری ؟ نه .اخمی کرد و گفت تا این چند روز که هستین معلم هست میتونی درس یاد بگیری .اصلا علاقه ای نداشتم و گفت حداقل یاد بگیر اسم خودتو بنویسی .داشت میرفت و گفت کار دارم .قبل از رفتن نگاهی به موهام کرد و من خجالت زده سرمو پایین انداختم .خیالم راحت شد که مریم از بین درختا به سمتم اومد و با دیدن من با استرس گفت اون خان داداشم بود داشت میرفت ؟‌بازوشو چسبیدم و گفتم مریم اون کی بود پیشت ؟جا خورد و گفت کسی نبود!! من خودم دیدم اگه نیومده بودم پایین داداشت میدید .اون هاشم ما بود .مریم دستشو جلو دهنم گذاشت و گفت ارومتر .به اطراف نگاه کرد و گفت: اره هاشم بود .منو کنار کشید و گفت تو رو خدا به کسی نگو .خان داداش کبابم میکنه.نبین ارومه عصبی که میشه همه از تـرسش فرار میکنن . خوبه میدونی و پی هاشمی .لبخند زد و گفت خیلی پسر شیرینی.نمیدونی لباس هارو که اوردچقدر ازش خوشم اومد.خیلی مهربون .وای مریم این چه حال و روزی؟؟ فقط یه روزه دیدیش!عشق همینه دیگه دیبا دستمو گرفت و گفت راز دار میمونی؟چشم هامو به علامت اره بستم و باز کردم و گفتم اره چرا باید به همه بگم .ولی اگه کسی بفهمه ‌..؟! نمیفهمن.هاشم میخواد بیاد خواستگاریم .یهو جا خوردم و گفتم با این عمارت؟ یه نگاه به خودت بنداز به خاندانت بنداز .مطمئنی تو رو به هاشم میدن ...؟‌هاشم هیچی از خودش نداره .مریم شونه هاش آویز شد و گفت اره حق داری .ولی من میخوامش .تو هنوز کوچیکی مگه چند سالته .همسن های من شوهر دارن!!...مریم با عشوه گفت هاشم و من پشت عمارت همو میبینیم رفت اونجا منتظر منه .به خودم اشاره کردم و گفتم مریم من از تو بزرگترم ولی مجردم.این همه عجله برای چیه ؟‌خیلی رک گفت ناراحت نشو ولی تو ترشیده ای دیگه .از حرفش دلخور شدم و گفتم من هرارتا خواستگار داشتم ولی خودم بودم که نخواستم ازدواج کنم‌.این جمله رو بلند گفتم و حواسم نبود که جمشید نزدیک شده و شنید .مریم خودشو جمع و جور کرد و گفت خان داداش سلام .علیک سلام مگه تو معلم نداری ؟ ادامــــــــــــــــــــــه دارد... @jarchy0273
مریم با ترس گفت الان میرم .به من چشم و ابرو اومد و رفت .جمشید صداش زد و گفت قبل رفتن برو از بالا کت منو بیار کلیدهای ماشین داخلشه .مریم قبل از اینکه چیزی بگه گفتم من براتون میارم بگید کجاست .به مریم اشاره کردم بره .اون دل و جرئتش داشت کار دستش میداد .جمشید به اتاق اشاره کرد و من با عجله بالا رفتم‌.وارد اتاق جمشید خان که شدم .از اون همه بهم ریختگی تعجب کردم .همه جا بهم ریخته بود .ته سیکـار روی طاقچه پر بود و لباسهاش نامرتب روی زمین .چطور کتش رو پیدا میکردم‌.چرا همه چی اونجا بهم ریخته بود .از جمشید خان توقع نداشتم .با اون همه خدمتکار چرا همه جا بهم ریخته بود.از بین لباسها پیدا نمیکردم و کلافه گفتم خان باشی زورگوباشی ولی اتاقت بهم ریخته باشه .با لگـد لباسشو پرت میکردم که زیر پام گیر کرد و افتادم زمین .با حرص لباسشو پرتاب کردم و گفتم شلخته .نمیتونستم بلند بشم مچ پام درد گرفته بود .کت رو کنار پنجره دیدم و به سمتش میرفتم که درب باز شد.جمشید خودش اومده بود و گفت پیدا نشد ؟‌کت رو برداشتم و گفتم اینجاست .دید لـنگ میزنم و گفتم افتادم زمین به لباستون گیر کردم‌.با اخم هایی که همیشه تو صورتش بود کت رو از دستم گرفت و گفت باید بگم‌ بیان مرتب کنن .یکم من و من کردم و گفتم‌ چرا نمیگین زودتر بیان از شما بعیده .که شلخته باشم ؟بله . فضولی میکنن تو وسایل هام خوشم‌ نمیاد .جمشید به درب اشاره کرد و گفت بفرما .از بین شلوغی ها پامو روی زمین میزاشتم و دامنمو بالا گرفته بودم .با اخم گفت فکر نکنم به دامنت بخوره چیزی ؟‌خجالت زده دامن رو انداختم و کنارش که رسیدم گفتم با اجازه.تو چهارچوب در رو گرفته بود و راهی برای بیرون رفتن نبود.سرمو که خـم کردم دستمال کوچیکی به دکمه دامنم چسبیده بود .جداش کرد و کنار کشید تا رد بشم .قلبم بقدری تند میزد که بیرون درب که رسیدم فقط ایستادم و دستمو رو قلبم گزاشتم .مریم و هاشم مرتب همو میدیدن و من هر باری که جمشید رو میدیدم تو دلم یه حس جدید روشن میشد .روز حموم دهم عمه رسیده بود و خبرای بدی بود که ارـ باب حال درستی نداره .عمه خیلی نگران بود و میگفت بعد ارـ باب اون زندگی ارامی نخواهد داشت .به احترام ارـ باب یه ناهار سبک و مختصر برای علی دادن ...غسل دهمش رو ریختن و دیگه عمه خودش سرپا بود .از کله سحری منو غم باد رفتن گرفته بود.دلم نمیخواست از اون عمارت دور بشم .اونجا با اینکه مهمان بودم ولی برام خیلی با ارامش بود.ادم هاش حتی با اینکه در ظاهر بود همو دوست داشتن .ننه رختخواب عمه رو خودش جمع کرد و روی سر ما دخترا تکون داد و گفت انشالله بعدی شماها هستین .مریم با خوشحالی گفت انشالله من باشم .رعنا گوشه چشم اش رو جمع کرد و گفت کو شوهرت انقدر عجله داری؟ پیدا میکنم‌.بهت قول میدم زودتر از تو زایمان کنم‌.رعنا رو به ننه گفت ننه میبینی چقدر بی حیاست .راست میگه داداش باید اول به فکر شوهر دادن این باشه ..بعد ناهار بود که ننه رو به من گفت باید بریم اماده شو .عمه بغض کرده بود و برای ما کلی خوردنی لای بقچه پیچیده بود تا ببریم‌.رعنا و مریم هم مثل من دلشون گرفته بود و شاید تنها کسی که خوشحال بود خانم بزرگ بود .ننه برای تشکر رفت اتاق خانم بزرگ و خیلی زود برگشت.مدام این پا و اون پا میکردم که جمشید رو ببینم ولی خبری ازش نبود .با تمام سختی هاش خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم .درب بزرگ عمارت رو میبستم که هاشم رو روبروم دیدم .سلام کرد و گفت اومدم پی اتون .ننه دستشو رو شونه اش گزاشت و گفت مرد مهربون من .تو دلم‌ خندیدم و گفتم بخاطر مریم اومدی .ننه اشاره کرد روسریمو سرم کنم و دوباره برگشتم تو اون حهنمی که اسمش خونه بود ‌.نرسیده مامانم جارو رو به دستم داد و گفت برو ایون رو جارو بزن .زیر چشمی نگاهم کرد و گفت چاق شدی اب خونه ارــ بابی بهت ساخته .ننه جارو رو از دستم‌ گرفت و بین دست مامان گزاشت و گفت دیبا بیاد پاهای منو روغن بزنه تو خودت جارو بزن .مامان حرص میخورد ولی جرئت نداشت چیزی بگه .ننه دراز کشید و گفت بخواب ولش کن .کنار کنه دراز کشیدم و گفتم ننه میشه باهات درد و دل کنم ؟‌به سمت من چرخید و گفت جانم بگو دردونه من .خجالت زده نگاهم رو ازش چرخوندم و گفتم جمشید خان اون روز جلو دربمون بود من تو بغلش غش کردم‌.ننه گره روسریشو باز کرد و گفت بزار گوشهام درست بشنون .لبخند رو لبهام نشست و گفتم خیلی مرد مهربونی .لبشوگزید و گفت مهربون نیست .هست ننه.با من که مهربون بود.ننه بلند بلند خندید و گفت انگاری گلوت اونجا گیر کرده .سرموتو بالشت فرو کردم و چیزی نگفتم‌..با محبت موهامو نوازش کرد و گفت اون امروز فرداست ارباب بشه براش دخترای ادم های سرشناس رو میگیرن .تو کجا و اون کجا .جمله ننه رو با خودم مدام تکرار میکردم.من کجا و اون کجا . ادامــــــــــــــــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی 👇 @jarchy0273
ولی دلم یجورایی روشن بود . بهش که فکر میکردم خوشحال میشدم .هفته ها میگذشت و سرمای زمستون‌ رسیده بود .چراغ های نفتی هم نمیتونست خونه رو گرم کنه و اگه زیر کرسی بیرون میومدیم یخ میبستیم .ننه از موقع نماز هر روز یه دیگ بزرگ ابگوشت رو اجاق میزاشت و از سوز سرما کسی جرئت نمیکردپا توحیاط بزاره.برای یه توالت رفتن عزا میگرفتیم چون باید چقدر راه رو میرفتیم و برنگشته سرمابهمون میرد و دوباره حس میکردیم مثانه مون پره .اتاق رو جمع و جور کردم .اون روز برخلاف هر روز خورشید دیده میشد و برفها رو اب میکرد.بهترین موقع بود و از صبح نون میپختن .تندیرسرا یا همون اتاقی که توش تنور بود از صبح کله سحری بوی عطرنون تازه وخمیرپیچیده بود .هزارتا بیشتر نون پختن و من لای بقچه ها میپیچیدم و میبردم تو زیرزمین تو اشپزخونه میچیدم روی هم .دستهام درد گرفته بود و روی پله ها نشستم .خیلی وقت بود به اون عمارت و اهالیش فکر نمیکردم‌.فقط میدونستم رعنا عروس شده و از اونجا رفته .گاه گاهی میشنیدم که مردهای زن مرده یا پولداری که پی دختر جوون هستن برای زن دوم سراغ خونه امون رو گرفتن.اما ننه و سایه اش نمیزاشت کسی جرئت کنه به زبون بیاره .لباسهایی که عمه بهم داده بود دوباره گشاد شده بودم و باز لاغر شده بودم‌.مادرم صدام میزد و دست رو زانوام گزاشتم و رفتم‌.یه بقچه دیگه نون روی سرم گذاشتم و رفتم سمت اشپزخونه .سیب زمینی های ابگوشت رو داخلش انداختم و با پایین دامنم درب قابلمه رو سرجاش گزاشتم .بخارش دستمو سوزوند و روی مچ دستم یه رد قرمزی بجا گذاشت .بعد از ظهر بود که پچ پچ ها بالا گرفت .حتما یه خواستگار برای من اومده بود که اونطور داشتن پچ‌پچ میکردن .دلشوره مدام برای من بود و دلم نمیخواست شوهر کنم .تو اتاق بالا جمع شده بودن و بزرگترا صحبت میکردن .به بهانه چای بردن میخواستم سر در بیارم که اجازه ندادن حتی داخل برم .از اتاق کناری میز خیاطی زن برادرمو زیر پام گزاشتم و از بالای پرده نگاهی انداختم .اقام دستی به سیبیل هاش کشید و گفت مگه میشه این وصلت شدنی نیست .ننه اهی کشید و گفت اگه قسمت باشه میشه .اقام با اخم گفت ننه اون بچه عمارت .خون اربابی تو رگ هاشه .ما چی شکممون به یه وعده به زور سیر میشه .کفر نگو.من‌ میرم اگه قسمت باشه جور میشه.یه مرد باید کنارم بیاد .من نمیام .نیا .رو به برادر بزرگم گفت اماده باش تا افتاب غروب نکرده بریم‌.با باز شدن درب اتاق نزدیک بود از ترس بیوفتم که هاشم دستمو گرفت و گفت چی شد قبول کردن ؟‌با تعجب گفتم‌ چیرو ؟گفتم برن خواستگاری مریم.چشم هام گرد شد و گفتم مریم ؟ اره خودش گفت بگو بیان.یه خواستگار پـولدار داره اگه دست نجنبونم شوهرش میدن و مریم میره .تو از کجا خبر داری ؟امروز صبح مریم بهم گفت .به جلو خـم شدم و گفتم مگه با هم در ارتباط هستین ؟اره عمه مگه میتونم بهش فکر نکنم.دلباخته اون شدم‌.چقدر جمله اش قشنگ بود .لبخند رو لبهام‌ ماسید و گفتم‌ اون چی ؟‌ اونم‌ دلباخته من شده .ننه و برادرم و زنش راهی شدن و هاشم تو حیاط بین برفها نشست و به درب چشم دوخت .مادرم تسبیح دست گرفته بود و مدام‌ صلوات میفرستاد و گفت اگه قبول کنن حداقل هاشم به نون و ابی میرسه .نمیزارن دامادشون اینجا بشینه که سقف داره چیکه میکنه ‌.هاشم رو هم میبرن عمارت .دعا کن هاشم مث جمیله ( عمه ام ) شانس بیاری .از جمیل که ابی گرم نشد.یکبارم نشد بگه این برادرمو بزار شام‌ دعوت کنم‌.رفت که رفت به ننه هم میگیم میشیم دشمن .رو بهش گفتم تو عمارت عمه دست و پاهاش بسته است .اره چه بسته ای.خورده که صد کیلو شده.چرا من چاق نمیشم .کم طلا داره کم بخور و بریز داره .دخترشو شوهر داده الانم اینیکی رو میخوان .تو داره نوزده سالت میشه و اینجا نشستی ور دل من .فکر میکنی غصه نیستی هربار نگاهت میکنم یه تار موم سفید میشه .روی پاش زد و گفت خیر نبینی ننه که اونموقع که این دختر خواهان داشت نزاشتی .الانم‌ هر کی میاد بامبول میکنی .هاشم به مامان اخمی کرد و گفت عزیز زبون به دهن بگیر .هاشم دید که اشک از گوشه چشمم چکید و روی قالی افتاد .هاشم از همه مهربونتر بود .همیشه وقتی پوولی در میاورد برای من یچیز کوچیک میخرید.افتاب پشت کوه میرفت و دلشوره ها بیشتر میشد .بخاطر اینکه بهم‌ اخم نکنن رفتم اشپزخونه و چای تازه دم میکردم که صدای بسته شدن درب اومد .برف دوباره میبارید و دوباره کولاک میخواست بشه .من با عجله بالا رفتم .همه جمع بودن و کسی چیزی نمیگفت .هاشم که رنگ‌ به رخساره نداشت و ننه بالاخره گفت با احترام و عزت جمشید خان گفت تیکه ما نیست .!!هاشم گونه اش سرخ شد و گفت اون چیکاره اشه.مریم پدر داره خودش زبون داره .ننه سری تکون داد و گفت جمشید خان پسرم.اون خان اینجاست .پدرش که مریضه زبون نداره .مریمم حق انتخاب نداره . ادامـــــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی شاهرود 👇 @jarchy0273
جمیله از خداش بود ولی چاره ای نیست ‌.مریم یه خواستگار داره میخوان شوهرش بدن به اون .هاشم استکان چای رو پرتاب کرد و گفت پس شماها چرا رفتین ؟‌چیکار کررین ؟‌اقام عصبی گفت صداتو بیار پایین‌.کو کارت کو خونه ات.اون دختر تو پر قو بزرگ شده .هاشم‌ دستهاش میلرزید و بیرون رفت .دلم برای اون درد بزرگش میسوخت .ننه وضو گرفت و گفت قسمت که نباشه همینه .اونا کجا و ما کجا.به من نگاهی کرد و دیگه کسی تو اتاق نبود که گفت حس کردم داره سراغ تو رو میگیره .چهار دست و پا رفتم سمت جانمازش و گفتم کی عمه ؟نه.جمشید خان.میگفت خودتون مگه دختر مجرد دارین؟منم‌گفتم اره دیبا به هرکسی شوهرش نمیدم‌ .چشم هام برقی زد و گفتم میخواست بدونه من ازدواج کردم یا نه نمیدونم فقط میخواست از تو بدونه .بعدش گفت خودتون دخترتون رو نمیدید به هرکسی من چطور مریم رو بدم به هاشم.درست میگفت اگه بخاطر جمیله نبود درب عمارتم‌ به رومون باز نمیکردن .مریم رو ندیدم ولی جمیله و علی خیلی حالشون خوب بود.آهی کشیدم و گفتم خدا به خیر بگذرونه، هاشم خیلی ناراحته .ننه چـادرشو زیر گلوش گره زد و گفت غلط کرده اون دختر کجا و ما کجا.حق با جمشید خان بود.مگه مریم عادت داره به اینجا مگه میتونه اینجا نون خالی بخوره .پاهامو جمع کردم و گفتم: ننه چرا زمین هاتون رو پشت خونه ات نمیفـروشی .ننه خونه خودش یه زمین پنج هزارمتری پشتش داشت که پدربزرگم‌ تو زنده بودن به عنوان مهریه بهش داده بود‌.ننه یکم فکر کرد و گفت: میفـروشمش .هیچ وقت نفهمیدم چرا ننه اونجا رو دوست نداشت بفـروشه ‌.خبر اینکه میخواد اونجا رو بفـروشه به عموهام‌ رسید اونا که سال به سال نمیومدن خونه ما و ننه رو هیچ وقت نمیبردن خونه اشون حالا اومدا بودن برای مهمونی و محبت کردن به ننه .دست ننه سبک بود و تو ده روز فـروخـته شد .پولش بقدری بود که بشه زندگی بهتری داشت.به عموهام یکم پول داد و ارثیه اونا هم بود.مابقیشو به پدرم سپرد چون سالها بود تمام مخارجشو کم و زیاد پدرم میداد .پونصد متر از اون زمین رو نفروخته بود .سید مرد مورد اعتماد همه بود و ننه اونو برای دوباره خواستگاری مریم فرستاد .اما بازم‌ جواب منفی بود.بزرگای ده رفتن.سهام دارهای اب دارها زمین دارها .ننه خیلی ها فرستاد حتی معلم دهمون رو ولی جمشید خان اجازه نمیداد و جوابش نه بود .میدونستم مریم و هاشم یواشکی همو میبینن و هاشم اون روزها با وانت کار میکرد و در امدش بد نبود .همه چی بار میزد و تو ابادی ها میچرخید و میفـروخت.روز به روز سفارش میگرفت و چون خیلی با اخلاق بود و خوشگل همه دوستش داشتن .هاشم پولهاشو پس انداز میکرد و اگه به مریم نمیرسید حتما زندگیش نابود میشد .گاهی لباسهاشو که میشستم لابه لای جیبش پـوکه و خاکه سیکار میدیدم .ولی به روش نمیاوردم .من و هاشم از بچگی هم بازی بودیم و هاشم مثل برادر خودم بود تا برادر زاده ام‌.عید از راه رسیده بود و زمین نفس گرفته بود .همه جا شکوفه بارون بود .من از بچگی عاشق بهار بودم و عطر گلهای بهاری.اتاق هامون رو رنگ‌ زدن و با شستن و خونه تکونی انگار زندگی دوباره تازه میشد .زنعموی من اهل یه شهر دور بودو برای برادرش میخواست تو تعطیلات عید بیاد خواستگاری من.میگفت پسر خوب و کاری و همسن و سال هاشم بود .درست بود من ترشیده محسوب میشدم و همسن هام بچه داشتن اما زیبایی داشتم و به قول ننه شیرین بودم‌.لاغر و ظریف بودم و خیلی اروم‌.کمتر کسی منو دیده بود و همیشه تو خودم‌ بودم‌.انگار همه عادت کرده بودن به اینکه جمشید خان جواب منفی بده .اون روز هاشم‌ یجوری بود و دستهاش میلرزید چیزی بخوره .زودتر از همیشه رفت خوابید .دومین روز از عید بود و فرداش خودمون مهمون داشتیم .مامانم و زن برادرهام همه کارهارو انجام داده بودن .اولین سالی بود که از خونه عمه و اربابی یه مجمع شیرینی و پارچه برای ما فرستاده بودن .یه پارچه گیپور قهوه ای که ننه برداشت برای من و به زن برادرم گفت برام بلوز و دامن بدوزه .همه تعجب کرده بودیم .یدونه از ابنبات هارو تو دهنم گزاشتم و پرده رو میکشیدم که کمتر سوز بیاد داخل که هاشم را دیدم.دزدکی از زیرمین نون و یچیزهایی برداشته بود و رفت سمت انباری کنار حیاط .همونجا که وانتش پارک بود ...خواستم‌ بی تفاوت باشم که از داخل انبار قبل رسیدن هاشم به اونجا نوری دیدم‌.رفتار هاشم به اندازه کافی مشکوک بود اونجا چخبر بود .تـرسو تر از اونی بودم که تنها برم ولی صلوات و بسم الله گفتم و رفتم .پاورچین خودمو رسوندم پشت پنجره انباری .صدای ضعیف یه زن بود که گریه میکرد .و هاشم که دلداریش میداد.از ترس لکنت گرفتم و اب دهنمو قورت میدادم .اون یه زن رو اورده بود خونه اگه پدرم یا پدر خودش میفهمید زنده اش نمیزاشتن ادامــــــــــــــــــــــه دارد... صفحه رسمی جارچی شاهرود 👇 @jarchy0273
اون چیزها تو ده ما عیب بود و ما خانواده با حجب و حیایی بودیم .من باید روسری سر میکردم‌.این چیزها تو خونه ما ممنوع بود .چون همه نمـاز میخوندن .دستهام و قلبم حتی میلرزید.میخواستم برگردم که برادرم به سمت توالت میرفت اگه همونجا میموندم حتما منو میدید و برای هاشم دردسر میشد.بدون معطلی درب انباری رو باز کردم و رفتم داخل .زیر نور چراغ هاشم و مریم رو دیدم شک اونا حتی نزاشت پلک بزنم و خودشون بیشتر از من وحست کرده بودن .یه جا خیلی کوچیک خالی بود و بقیه اشو دبه های ترشی و ارد و حبوبات پر کرده بود .مریم چشم‌هاش خیس اشک بود و کاپشن مشمایی سبز رنگ‌هاشم رو روی خودش انداخته بود .دوباره با مشـت به قفسه سینه ام زدم تا تونستم نفس بکشم و هاشم گفت دیبا تو چرا اومدی اینجا ؟مریم اشکهاشو پاک کرد و به سمت من اومد .بغلم گرفت و گفت دیبا صبح که بشه خان داداشم مارو میکشه.منو محکم گرفته بود و من به هاشم نگاه میکردم .هاشم خجالت زده سرش پایین بود و اشاره کردم چراغ رو نورشو کمتر کنه .فیتیله رو پایین تر کشید و مریم گفت دیبا کمکمون کن .من که کاری ازم‌ برنمیومد و هنوزم خودم شـکه بورم‌.دستشو فشردم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟! اشکهاشو پاک کرد روی کیسه ارد نشست و گفت فردا میخواست برام اون خواستگاره بیاد و داداش میخواست نشونم کنه .مجبور بودم دیبا اگه فرار نمیکردم حتما شوهرم میداد .هاشم یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت منم خبر نداشتم یهو دیدم یکی سر راه ماشینم اومد و دیدم مریم .دیبا نمیتونم بزارم شوهرش بدن.من دوستش دارم.افتاب نزده فرار میکنیم از اینجا میبرمش . کجا ؟‌مریم با بغض گفت خان داداشم پیدامون میگنه هاشم اون منو میکـشه.دستهاشو رو صورتش گذاشت و گریه کنان گفت نمیخوام شوهر کنم‌.من هاشم رو میخوام .رفت سمت هاشم و سرشو به بازوی هاشم‌ تکیه داد و گفت بزار اگه منو کشت حداقل کنار تو بکشه .هاشم موهاشو نوازش کرد و گفت دیبا چیکار کنم‌؟‌ شونه هامو بالا دادم و گفتم نمیدونم . خون به پا میشه.صبح که بشه بفهمن مریم نیست . بزار برش گردونیم .مریم دستپاچه گفت من برنمیگردم.منو برگردونی هاشم خودمو میکشم .مریم بقدری دلچسب بود تپل و بامزه با چشم های درشت و پلک های پرپشت.وقتی نگاهت میکرد دلت براش پرمیکشید .هاشم اهی کشید و گفتم بزار به ننه بگم‌ اون یکاری کنه .مریم با ترس گفت نه ابروم میره.میگه دختره فراری بوده .چرت نگو مریم تو نوه اونی چرا باید بگه .همینجا موندن اشتباه هاشم.مریم باید بیاد پیش ما.از کنار درب نگاه کردم‌ کسی نبود و مریم پشت سرم اومد .ننه خر و پف میکرد و اتاق اون جدا بود از همه .اروم رفتم داخل حتی متوجه نشد .تو تاریکی اتاق زیر نور ماه تکونش دادم و گفتم ننه ...ننه .اروم بیدار شد و گفت وقت نماز شده ؟بلند شد و گفتم ننه اروم حرف بزن .چشم هاشو مالید و گفت هنوز که زوده دختر بیدارم کردی صدای سید نمیاد.اذان نمیگه‌.به مریم که ایستاده بود اشاره کردم و گفتم مریم اومده .ننه از ترس سقف دهنشو برداشت و گفت مریم تو اینجا چیکار داری ؟‌مریم هنوز بغض داشت و زمین نشست .فهمیدنش کار سختی نبود و ننه به من نگاه میکرد .تا افتاب بزنه کلمه ای حرف نزد و فقط گهواره وار جلو و عقب رفت ...هاشم‌ تو انبار مونده بود و بالاخره ننه بلند شد و گفت تا عمر داریم خون و خون کـشی میشه .برگرد مریم خونه اتون برگرد عمارت هنوز کسی نفهمیده .جلو رفت تا دست مریم رو بگیره که مریم عقب رفت و گفت امروز برم فردا فرار میکنم‌.من بهتون پناه اوردم ننه .منو با هاشم‌ بفرست برم‌. کجا رو دارم بفرستم‌.جمشید خان خونمون رو تو شیشه میکنه.یادش میره.اقام مریضه زود منو یادشون میره . شما بهم محرم نیستین .گناه نمیتونم . ننه نزار برگردم.نزار بی هاشم بشم‌.ننه بیچاره نمیدونست چیکار باید کرد فقط و فقط تکون میخورد .خورشید لعنتی بالا میومد و بالاتر .تک تک همه متوجه میشدن و مریم رو میدیدن که تو خونه ماست و از شب قبل اونجا بوده ‌.حتی اگه همه قسم میخوردیم که مریم تو اتاق ننه شبو سحر کرده کسی باور نمیکرد و انگ ناپاکی بهش میخورد .اون روز طلوعش برای ما ترس بود .اقام و برادرم تا میتونستن هاشم رو تو حیاط زدن.دیگه نه راه پیش بود نه راه پس .هرکسی یه گوشه حیاط نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بودن.ننه هاشم رو که خونی بود کشوند تو اتاق تنور و گفت بیرون نیا .مریم رو هم همونجا مخفی کرد .پشت ارد و گندم .همه چشم ها به دری بود که کی درب رو میزنن .نزدیک های ظهر بود و هیچ کدوم یه لقمه نون هم تو دهنمون نزاشته بودیم .اقام پشت هم سیگار میکشید و دیگه سیگاری نداشت که بتونه دود کنه .با هر صدایی تنمون میلرزید و مریم اونشب تا صبح انقدر گریه کرده بود که چشم هاش ورم کنه.بالاخره درب رو زدن و انگار میخواستن از جا بکننش . ادامــــــــــــــــــــــه دارد... @jarchy0273
همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت جلو .دستهای پیر و چروک خورده اشو رو چفت در گزاشت و با بابسم الله باز کرد .صورت عصبی جمشید خان بیانگر همه چیز بود.تازه فهمیدم واقعا تـرس یعنی چی .جواب سلام ننه رو نداد و اومد داخل .همه جارو زیر چشم چرخوند و به تک تک ما نگاه کرد .وسط حیاط بود که گفت مریم کجاست ؟هیج کسی جرئت نداشت حرف بزنه وننه با لبخندی گفت بفرما بالا پسرم صحبت میکنیم .با چشم غره به ننه نگاه کرد و گفت مریم کجاست ؟‌ننه اب دهنشو قورت داد و گفت تو الان عصبی هستی .رگ‌ گردنش برجسته شده بود و گفت بی ناموسی و بی غیرتی رو یاد نگرفتم‌.امروز یا هاشم‌ رو میکـشم با منو باید بکشه.جمشید با صدای کلفتش گفت یا امروز من میمیرم یا هاشم .مادر هاشم با تـرس و لــرز گفت به پیر به پیغمبر گناه پسر من نیست.دختر شما فرار کرده اومده اینجا.ما فقط بهش پناه دادیم.پسر من که فراریش نداده .زن برادرم ناخواسته از سر دلسوزی مادرانه باعث شد جمشید عصبی تر بشه .پشت سرش چندتا مرد و خانم بزرگ مادرش وارد حیاط شدن.دستهاشون اسلـحه بود و دیگه همه برای مردن اماده بودیم .جمشید رو به اقام گفت مریم رو بدین من.اقام به ننه چشم دوخته بود و ننه گفت افتاب نزده رفتن.براشون صیغه محرمیت خوندیم و رفتن .جمشید با مشت روی کاپوت ماشین کوبید و گفت با چی رفتن ، این کوفتی که اینجاست؟ننه خودش از تـرس رنگش پریده بود و گفت رفتن یجای دور.منو جای اونا بکش .روبروی جمشید زانو زد و گفت بزن منو جای مریم بزن .جای هاشم منوشکنجه کن.اونا الان محرم هم هستن .دستهاشو بالا برد و گفت منو دست بسته ببر .خانم بزرگ به اطراف نگاهی کرد و گفت مریم با ابروی چندین ساله ما بازی کرده.اون از عمارت فرار کرده تا انگ بی ابرویی به ما بزنه .دخترای من همشون با ابرو شوهر کردن.امروز یه دختر مارو مضحکه کرده.کافیه اوازه اش بپیچه اونوقت همه به ریش ما میخندن .جمشید از چشم هاش خون میبارید و گفت جمیله اومد شد هووی من .سالها بی محبتی شوهرمو تحمل کردم‌.سالها صدای خندهاشون ازارم داد ولی نفــرین نکردم که امروز دخترش اینطور بی ابرو و بی حـیا باشه .ارزونی خودتون ارباب بفهمه دستور مـرگ دخترشو میده .دختر من نیست که بخوام‌ دل بسوزونم .بزار یکمم جمیله جیگرش خون بشه .دستشو بالای دهنش گرفت و کل کشید و گفت کل میکشم که الحق گوشت و خون خودتون شد دشمن خودتون .جمیله از چشم همه میوفته تا عمر داره میگن دخترش فراری بوده .همون هاشم به سال نکشیده بیرون میندازدش .جمشید رو به مادرش گفت کافیه .به اقام گفت برای بار اخر میپرسم مریم کجاست؟! ننه باچشم هاش التماس میکرد کسی چیزی نگه ومادر هاشم‌ گفت از پسرم بگذر جمشید خان مادرت درست میگه مقصر اون دختره .به درب اتاق تـنور اشاره کرد و جمشید مثل برق و باد درب رو باز کرد .صدای جیغ های مریم هنوزم تو گوشم میاد .جمشید از مـوهاش گرفته بود و بیرون میکشیدش.مریم جیغ میرد و... .ننه جلو رفت و خودشو روی مریم انداخت.هاشم به اندازه کافی کتک خورده بود و بی جون تر از اونی بود که بتونه بیرون بیاد .ننه التماس جمشید میکرد و کسی برای کمک نمیرفت .خانم بزرگ‌ لبخند رضایت میزد و ابروشو بالا برده بود .نتونستم من که اون همه اروم و خجالتی بودم نتونستم.جلو رفتم مثل برگ سبک بودم .خودمو اویز دست جمشید کردم و سعی میکردم دستشو عقب بکشم تا موهای مریم رو ول کنه.با یه دست چنان پرتابم کرد که روی گلدون های شمعدونی کنار پله افتادم و سوزش رو تو پیشونیم حس کردم .خون و گرماشو روی پلکم که پایین میریخت دیدم و صدای فـریاد مادرم که میگفت دخترم مرد .جمشید تازه متوجه شد و دستشو ول کرد و به من نگاه کرد .مادرم پیشونیم رو محکم گرفت و فشار میداد تا خون بند بیاد ‌.اونروز مردهای اون خونه از زن هم کمتر بودن وما زنها مرد شده بودیم‌.مادرم عصبی گفت خدا ازت نگذره چون خودت زن نمیگیری و نمیدونی دوست داشتن چیه داری اینا رو شکنجه میکنی .صدبار اومدیم پیغام دادیم.کاش دلت رحـم داشت.بیا مارو بکش.جلو تر رفت روسریشو از سر خودش کشید و گفت بیا بی غیرتی رو ببین .جمشید سرشو پایین انداخت تا موهای مادرم رو نبینه و مادرم فـریاد زد زورت به زنها میرسه .بیا بزن .منم بزن .ننه زن فرصت طلبی بود تا یکم نرم شدن جمشید خان رو دید دلش قوت گرفت .به صورت خودش سیلی میزد و میگفت بیا بزار دلت اروم بگیره .مریم بیجاره مچاله شده بود و دستهای ننه رو سعی داشت کنترل کنه .صورت ننه کـبود شده بود و صداش گرفته بود دیگه بی جون روی شونه مریم افتاد.چه معرکه ای بود. مادرم روسریشو سرش انداخت و گفت مچ پـاهای ما رو تا حالا نامحرم ندید که بخوایم بی ابرو باشیم .مریم و هاشم محرم شدن.چه دروغ بجایی بود.چه دروغ قشنگی بود . ادامــــــــــــــــــــــه دارد.... @jarchy0273