eitaa logo
جارچی شاهرود
40.4هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
9.7هزار ویدیو
100 فایل
بزرگترین رسانه شاهروددراستان سمنان @jarchy0273 لینک دعوت 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a 👇رزرو تبلیغات وارسال مطالب👇 @adminjarchy @adminjarchy1
مشاهده در ایتا
دانلود
هاشم و مریم با نگرانی و چشم هایی خواب الود به من چشم دوخته بودن.منتظر بودن حرفی بزنم و حضورمو توی اون ساعت از روز توی خونه شون توضیح بدم.حرف برای گفتن زیاد بود اما نمیدونستم از کجا شروع کنم نمیدونستم کدومو بگم هاشم که سکوتمو دید زبون باز کردو گفت:عمه نمیخوای حرف بزنی؟مردیم از نگرانی،نصفه عمر شدیم بخدا.جهان رو‌ که خوابش برده بود زیر پتوی کرسی روی زمین خوابوندم و آهی کشیدم.اون عمارت دیگه جای من و پسرم نبود.امروز صبح ازاونجا فرار کردم.هاشم و مریم با تعجب به هم نگاه کردن و بعد به من نگاه کردن و یک صدا گفتن:فــرار کردی؟!ترس رو میتونستم از چشمای هردوشون بخونم به نشون ی تایید سرمو‌تکون دادم و سرمو‌پایین انداختم هاشم صداشو کمی پایین اورد و گفت:آخه چرا فـرار؟چه اتفاقی افتاده که فــرارو به قرار ترجیح دادی؟تو که با جمال خان عقد کردی وداشتی زندگیتو میکردی.اب دهنمو قورت دادم و گفتم:توضیحش برام سخته.فقط میخوام بدونین دلیلم برای فــرار اونقدر قانع کننده هست که ترجیح دادم همه ی پلای پشت سرمو خـ.ـراب کنم و ازاون عمارت لهنتی بیام بیرون.تنها جایی که دیرتر بهش شـک میکنن اینجاست برای همین به شما پناه اوردم.خواهش میکنم چندروز بهم پناه بدین.تا ببینم باید چیکار کنم و جایی برای زندگی دور از اینجا پیدا کنم.به زودی از اینجا میرم میدونستم مریم و هاشم از بودن من اینجا و عواقبی که ممکنه پناه دادن به من داشته باشه وحــشت دارن.اما اونا قابل اعتماد ترین آدمایی بودن که داشتمو میتونستم بهشون پناه ببرم.هاشم کمی خودشو جابجا کرد و گفت:اما اگه جمال خان بفهمه ما به شما پناه دادیم و بهشون خبر ندادیم که شما اینجایین حتما برامون دردسر میشه.بااطمینان گفتم؛خواهش میکنم بهم اعتماد کنین.من به زودی بدون اینکه کسی بفهمه اینجا بودم،ازاینجا میرم.مریم و هاشم بااکراه قبول کردن من چندروزی اونجا بمونم تا جای امـنی برای زندگی پیداکنم.جایی که جمال خان و اعضای عمارت نتونن منو پیدا کنن.لحظات خیلی سختی رو میگذروندم و هیچ‌چیز قابل پیش بینی نبود.نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته و چه بلایی قراره سرمن و جهان بیاد.اما هرچی که باشه بهتره ازموندن توی عمارت و تحمل کردن اون زندگی اجــباری.دوسه روزی از اومدنم به خونه مریم و هاشم گذشته بود که یک روز صبح با صدای ضربه های محکمی که به در میخورد چشمامو باز کردم.ترسِ بدی به جونم افتاد و ضربه هایی که به در میخورد هرلحظه بیشتر و محکمتر میشد.جهانو که بغـلم خوابیده بود توی بغـل گرفتم و گوشه ی دیواری تکیه دادم.از پنجره ی توی اتاق میتونستم بیرونو ببینم.مریم و هاشم سراسیمه وارد حیاط شدن و صورتشون پراز ترس بود.با باز شدن در چشمم به آقام افتاد.لحظه ای دلم اروم گرفت اما پشت سرش خانم بزرگ رو دیدم که دستشو به کمر زده بود و وارد حیاط شدن.قلبم جوری میزد که حس میکردم الانه که از تپیدن بایسته.همه ی غم دنیا لحظه ای روی سرم خراب شد و حال بدی که داشتم وصف ناشدنی بود.بعداز اقام و خانم بزرگ،جمال و عزیز هم از در اومدن داخل و با دیدن همشون توی حیاط خونه ی هاشم به زور نفس میکشیدم.اقام سرِ هاشم داد کشید و گفت:تو عقل نداری پسر؟این چه کاری بوده که شماها کردین؟مریم گریه میکرد و نمیدونست چیکار کنه.بهمن هم ترسیده بود و‌ جـییغ میکشید توی حیاط همهمه ای به پا شده بود و هرکسی چیزی میگفت.دلم میخواست توی اون لحظه بـمیرم و‌با بقیه رو برو نشم.خانم بزرگ لبخند کجی به لـب داشت و با حالتی تحقیر آمیز و پیروزمندانه به اطراف نگاه میکرد.جهانو توی بغـل گرفته بودم و‌گوشه ای کِز کرده بودم.جهان تنها چیزی بود که اگه از من میگرفتن حتما میمـردم.اقام و خانم بزرگ به سمت در هـجوم اوردن و‌درهای خونه محــکم به هم کوبیده شد.چشمامو بستم و اشک راهشو پیدا کرد.هم ترسیده بودم و هم حسِ شکست بهم دست داده بود.نمیدونستم اونااز کجا بو بردن که من اینجام.آخه چطورممکنه به همین راحتی جای منو فهمیده باشن.مریم حسابی گریه و زاری میکردوابرازپشیمونی میکرد.جمال برادرش بود درسته ناتـنی بود اما بازم برادرش بودو با‌پنهان کردن من توی خونه اش به برادرش خیانت کرده بود.عذاب وجدانی همه ی وجودمو گرفته بود.نه تنها پل های پشت سر خودمو‌ خراب کـردم.هاشم و مریمِ بی گــناه رو هم توی دردسرانداختم.معلوم نبود چه بلایی سرشون میارن و چه تـنبیهی براشون درنظر میگیرن.علاوه بربدبختی خودم،نگرانِ زندگی اوناهم بودم.زندگی و آرامشی که من باعث به هم خوردنش شده بودم.باورودوسروصدای بقیه توی اتاق جهان از خواب پریدوشروع کـرد به گریه کــردن.همه ی بدنم قفل کـرده بودو‌نمیتونستم تکون بخورم.اقام جلو تر از همه با عـصبانیت وارد اتاق شد و به سمت من حــمله ور شد و میخواست منو زیر بارِ کتک بگیره که هاشم و جمال خان مانعش شدن. ادامه دارد.... @jarchy0273
ترسیده بودم و مثل گنجشکی بی پناه گوشه ای پر پر میزدم خانم بزرگ لبخند پیروزمندانه ای میزد و دست به کمـر وسط اتاق ایستاده بود به بدنش پیچ و تابی داد و‌گفت:از قدیم گفتن جای آینه بالای بخاریِ،جای گیوه جلوی در!از همون‌اولشم جات توی عمارت نبود خوب خودت جایگاهتو فهمیدی و‌ پا به فـرار گذاشتی‌‌‌.با این حرف اقام دوباره سعی کرد به سمتم حمله ور بشه و داد میزد بی آبروم کـردی دختر چطور توی روستا سر بلند کنم‌و بگم دخترم،زنِ خان از عمارتش فرار کرده بیچارت میکنم دختره ی بی حـیا.باشنیدن این حرف ها اشک میریختم و هق هق میکردم.عزیز همونطور که گریه میکرد جهانو از توی بغـلم گرفت و سعی کرد آرومش کنه‌.حس و حالِ بدی فضارو پرکرده بود جمال بی حرکت ایستاده بود و حرفی نمیزد فقط سعی میکرد آقامو آروم کنه.جمال حتی نگاهمم نمیکرد انگار دیگه منو حتی لایق نگاه خودش نمیدونست.ازاینکه همه منو مقـصر میدونستن و سرزنشم میکردن حالم بد شده بود.هیچکس حتی ازم نپرسید که چی بهت گذشت که این تصمیمو گرفتی.خانم بزرگ جهانو از توی بغـل عزیز بیرون کشید و‌ محـکم توی بغل گرفت و گفت نمیزارم یادگار جمشیدم زیر دست همچین مادری بزرگ بشه و رفت سمت در با گریه خودمو به زور بلند کردم و به سختی تونستم روی خود پـاهام بایستم.دویدم سمت خانم بزرگ و داد زدم:بچمو بهم برگردون بچمو‌ کجا میبری؟خانم بزرگ بدون توجه به من با قدم هایی تند از اتاق رفت بیرون.هرچی گریه کردم و التماس کردم جهانو ازم دور کـردن و نذاشتن دوباره توی بغـلم بگیرمش.با بیرون رفتن خانم بزرگ جمال هم رفت سمت در قبل از بیرون رفتن برگشت سمتِ من و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:میگم خطبه ی طلاق رو بخوانن کاغذ طلاق رو برات میفرستم از اون به بعدم فقط هفته ای یکبار میتونی بیاری پسرت رو ببینی.گریه امونمو بریده بود و‌بغضِ سنگین‌ِ توی گلوم‌ راه نفسمو بسته بود.خدایا این چه مصیبتی بود که به سرم اومد.میزدم توی صورتم و میگفتم جهانمو‌ نبرین پشت سر ماشینشون دویدم اما خیلی دیر شده بود.صدای جهان توی گوشم بود و‌داغ دلم رو‌تازه‌ میکرد وسط حیاط نشستم و‌سرمو بین دستام گرفتم و زار میزدم خدایا همه چیزمو ازم گرفتی،شوهرمو، زندگیمو،حالا هم پسرمو پاره ی تــنمو.بقیه هم پا به پای من اشک میریختن آقام‌‌ سرزنشم میکرد و منو مایه ی بی آبروییش میدونست.کاش میفهمید چه روزایی رو گذروندم و چه چیزایی توی دلمه که هیچکس حتی سرسوزنی ازش نمیدونه.اقام سرشو تکون میداد و با چشم هایی که از عـصبانیت سرخ شده بود خونه ی مریم و هاشمو‌ ترک‌کرد.من باعث همه ی این بدبختیا شده بودم.من دل همه رو به‌ درد اورده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم:خدایا جونمو‌ بگیر اما عزیزانمو اینطور غصه دار نکن.درحال گریه کردن بودم که لحظه ای چشمم به خدمتکارِ خونه ی مریم و هاشم افتاد.زنی جوان و سبزه رو بود که سرشو پایین انداخته بود و داشت زیرچشمی به من نگاه میکرد.تنها کسی که این چندروزه اخیر توی خونه ی هاشم و مریم رفت و آمد میکرد همین زن بود.فقط این خدمتکار بود که میتونست خبرِ پنهان شدن من توی خونه ی مریم و هاشم رو به عمارت ببره.همونطور که نگاهش میکردم از جام بلند شدم و رفتم سمتش.متوجه من شد و با تررس نگاهم میکرد حرکاتش و رفتارش پراز تررس و نگرانی بود.دستاشو به هم گره کـرده بود و زیرچشمی بهم نگاه میکرد.نزدیکش شدم و دستمو‌گذاشتم زیرچونه اش و‌سرشو بالا اوردم همه باتعجب بمن نگاه میکردن.حتما فکر میکردن دیوونه ای چیزی شدم اما من‌ دیوونه‌ نشده بودم.مطمئن بودم‌ اون‌دختر خبرِ اینجا بودن منو به عمارت رسونده.اینقدر به مریم و هاشم اعتماد داشتم که حتی لحظه ای فکرم سمت اونا نرفت فقط این زن بود که توی این خونه بهش اعتماد نداشتم.تا قبل ازاین اصلا متوجهش نبودم و حتی به ذهنم هم خطـور نکرد یه خدمتکار بتونه منو بفروشه و‌همه چیزو خراب کنه.سرشو بالا آوردم و گفتم:حتما پول خوبی بابت خبرکشی میگیری مگه نه؟چشماش دو دو‌میزد و‌به لکنت افتاده بود.من‌من کنان گفت؛چه خبرکـشی خانم؟دستمو به قفسه سینه اش کوبیدم و‌محـکم هلش دادم و‌گفتم.میدونم‌ باهات چیکار کنم خبرکـشِ خدانشناس.به گریه افتاده بود و‌ میدونست که دیگه انکار کردن بی فایدست باگریه گفت:غلط کردم خانم منو‌از کار بیکار نکنین.خانم بزرگ‌ منو‌ مجبور به خبر بردن میکرد حالا فهمیدم همه ی آتـیش ها از گور کی بلند میشه مریم داد زد وسایلتو جمع کن و از این خونه برو،زنیکه ی نمک نشناس.حیف خوبیایی که ما به تو و‌خانوادت کردیم.خدمتکار التماس میکرد و‌مریم که حالا فهمیده بود خانم بزرگ ازهمه چیزِ خونه اش خبر داره داد میزد؛من خدمتکار نمیخوام فقط برو.مثل دیوونه ها توی حیاط راه میرفتم و‌ انقدر از دوری جهان گریه کرده بودم اشکام خشک شده بود. ادامه دارد... @jarchy0273
هرکسی گوشه ای توی حیاط نشسته بود و به جایی خیره شده بود.عزیز پی آقام رفت و من فعلا جرئت نمیکردم بخوام به خونه ی اقام برم.باید جایی برای موندن پیدا میکردم رفتم توی اتاق تا وسایلم رو جمع کنم و از خونه ی مریم و هاشم برم.بیشتر ازاین نمیتونستم اینجا بمونم و آرامشو زندگیشونو به هم بزنم.مشغول جمع کردن لباسا و بقچه پیچ کـردنشون بودم.چشمم به لباس های جهان افتاد که شسته بودم و لبه ی پشتی کنار چراغ انداخته بودم تاخشک بشه.لباسای کوچولوشو توی دستم گرفتم و بوسیدم.بو میکشیدم و قلبم براش پر میکشید یعنی بچه ام الان در چه حاله؟خوابیده یا بیداره؟شاید داره از گرسنگی گریه میکنه.آخه اون که به جز شیر من چیزی نمیخوره.به پهنای صورت گریه میکردم انگار از دست دادن و گریه دو خط نوشت زندگی و سرنوشت من بودن.لباس هارو بقچه پیچ کردم و روسری بزرگی رو‌ انداختم روی سرم که مریم و هاشم وارد اتاق شدن سرمو پایین انداختم و گفتم خیلی شرمندتونم.من بهتون قول داده بودم که اتفاقی نمیفته.اما حالا بااین اتفاقی که افتاد نمیدونم قراره چه تصمیمی برای شما گرفته بشه.شما داشتین زندگیتون رو میکردین.این من بودم که ارامش زندگیتونو گرفتم و باعث دردسر شدم.مریم نزدیکم شد و گفت این حرفو نزن دیبا.ماهممون یه خانواده ایم من و هاشم یادمون نمیره که وقتی من توی زیرزمین خونه ی اقات پنهان شده بودم چطور هوامونو داشتی و چقدر بهمون کمک کردی تا ما به این ارامش امروز برسیم.من و هاشم این زندگی و ارامش و حتی بهمنو مدیون کمک های توییم.پس نزن اینحرفارو تا جایی که بتونیم هرکار از دستمون بربیاد برات انجام میدیم.دست مریمو توی دستم گرفتم و فـشار دادم و بامهربونی نگاهش کردم.تاهمین الانشم شما خیلی به من کمک کردین،من دیگه دارم از اینجا میرم.هاشم سراسیمه اومد سمتم و گفت بری؟کجا بری؟میرم یه جایی برای موندن پیدا کنم عزیزم.مریم با دلخوری گفت مگه من و هاشم مــردیم که تو پی جایی برای موندن بگردی؟فعلا همینجا بمون،تا آبا از آسیاب بیفته.فعلا نه میتونی به عمارت بری و نه خونه ی آقات.پس همینجا بمون شاید فرجی بشه با اکراه گفتم اما هاشم نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:اما نداره فعلا همینجا میمونی تا ببینیم چی پیش میاد از مریم و هاشم ممنون بودم که اینطور پناهِ بی پناهیم شدن توی خونه شون موندگار شدم کاری از دستم برنمیومد.فقط میتونستم منتظرِکاغذ طلاق باشم.باکاری که کردم هم از عمارت رونده شدم و هم پسرمو ازم گرفتن با دیدن بهمن یادِ جهان می افتادم دلم براش یه ذره شده بود یعنی پسرم چطور داره بدونِ من سر میکنه؟کسی مواظبش هست؟خوب ازش نگهداری میکنن؟تنها امیدم به وجود عزیزه و جواهر بود جهان فقط پیش اونا آروم بود.اونا هم جهانو خیلی دوست داشتن و خوب ازش نگهداری میکردن.چندروزی ازاون ماجرا گذشت و من خودمو توی خونه ی مریم و هاشم زنـدانی کرده بودم.نه جایی میرفتم و نه زیاد با کسی حرف میزدم.اونقدر لاغر شده بودم که اگر کسی منو میدید نمیشناخت نه میلی به غذا خوردن داشتم و نه خوابیدن.در طول شب یک ساعت هم نمیتونستم درست بخوابم و فکرو خیال دیوونه ام کرده بود کارم شده بود گریه و گریه ساعت ها توی حیاط مینشستم و به در حیاط خیره میموندم تا بلاخره کسی خبری ازم بگیره یا خبری از پسرم برام بیاره اما نه انگار هیچ خبری نبود.گاهی ساعت ها اتفاقات اونروز رو توی ذهنم بارهاوبارها مرور میکردم و صدای گریه ی جهان توی گوشم میپیچید.دیگه از دست روی دست گذاشتن خسته شده بودم و باید کاری میکردم.مثل همیشه توی حیاط به دیوار کاهگلی تکیه داده بودم و مشغول تماشای بازی بهمن بودم که در به صدا دراومد دلم انگار خبر کرده بود که امروز بلاخره خبری میشه ازصبح دلم روشن بود.سراسیمه خودمو رسوندم پشت در و درو باز کردم.مردی رو پشت در دیدم که سرش رو با پارچه ای بسته بود.قبلا توی عمارت دیده بودمش برای جمال خان کار میکرد دلم روشن شد پس حتما خبری از عمارت برای من آورده اونم منو میشناخت.از نگاهش میخواندم که میدونه من دیباام زیرلب سلامی کرد و بدون اینکه منتظر سلام من بمونه گفت جمال خان فرمودن امروز میتونین برای دیدار با بهادرخان به عمارت بیاین با شنیدن این حرف انگار دنیارو به من داده بودن.از خوشحالی درو محکم به هم کوبیدم و دویدم سمت خونه فریاد میزدم مریم مریم، مریم با ترس از مطبخ اومد بیرون و گفت بـله توی بغـلم گرفتمش و محکم فشارش دادم و گفتم امروز قراره برای دیدن جهان به عمارت برم.مریم از خوشحالی چشماش برق زد سراز پا نمیشناختم و با خوشحالی دویدم سمت اتاق تا اماده ی رفتن بشم میخواستم بهترین لباسمو برای دیدن پسرم بپوشم.ازاینکه خبررسان جهانِ منو بهادر خطاب کرد دلم کمی گرفت اما مهم نبود نمیخواستم حال خوبِ وصالو خراب کنم.مهم اینه من میدونم اسم پسرم جهانِ. ادامه دارد... @jarchy0273
بهترین لباسمو پوشیدم و اماده ی رفتن به عمارت شدم.مریم که متوجه شد قراره پیاده برم چادری بهم داد تا بندازم روی سرم و بااون لباس آراسته توی روستا ظاهر نشم.چادر رو به سر کردم و با عجله راه افتادم دل توی دلم نبود که زودتر برسم و جهانمو ببینم.پشت درعمارت رسیدم چادرمو‌کمی جلوتر کشیدم.استرس بدی وجودمو گرفته بودو نمیدونستم چطور قراره بامن رفتار کنن و جهان بعداز این چندروز هنوزم شـیر منو میخوره یانه.حسِ دیدن جهان بعداز چندروز قلبم رو داشت تیکه تیکـه میکرد.حس عجیبی داشتم سعی کردم خودمو کنترل کنم.نفس عمیقی کشیدم و وارد عمارت شدم.در عمارت باز بود چشمم به جمال افتاد که روی تخـت توی حیاط نشسته بود و معلوم بود که منتظر اومدن منه بادیدن من از جـاش بلند شد و جلوی تخت ایستاد.نگاهش مثل همیشه بود و هیچ تنفری توی رفتارو نگاهش نمیدیدم.اما من ازش خجالت میکشیدم.سرمو پایین انداختم و زیرلب سلامی کردم.جمال بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بهادر توی اتاقمونه.سرمو بالا آوردم و باتعجب نگاهش کردم.ازاینکه اون اتاقو اتاقمون خطاب میکرد حسِ عجیبی بهم دست داده بود.نمیدونستم ازاون شب چیزی یادش هست یانه.اما نگاهش هنوز هم مثل همون شب بود همونطور که سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم گفتم:هرچی منتظرِ‌ کاغذِ طلاق شدم خبری نشد خطبه ی طلاق رو خواندین؟نیشخندی زد و گفت انگار خیلی عجله داری برای خواندن‌خطبه ی طلاق دستپاچه شده‌ بودم چادرمو روی سرم مرتب کردم و‌گفتم فکر میکردم چون فرارِ من باعث بی آبروییتون شده خیلی زودتر ازاینا طلاقم میدین.جمال بااین حرف حالت صورتش کاملا عوض شد.حالتی متأسف به خودش گرفت و‌گفت اونروز که از خواب بیدار شدم و تو رفته‌بودی یادِ شب قبلش افتادم اونقدر خورده بودم و م* بودم که حتی یادم نمیاد چه حرفی زدم.کمی مکث کرد و‌گفت یا چه کاری کردم هیچکس نمیدونه اونشب چه اتفاقی افتاده جز تو.میتررسم کاری کرده باشم که فر_ارِ تو منطقی بوده باشه و‌من باعث همه ی این اتفاقات شده باشم.این چندروز توی غارِ تنهایی خودم‌ بودم تا شاید بتونم به یاد بیارم اونشب چه اتفاقی افتاده.اما همه چیز برام گنگ‌و‌ نامفهمومه و ازاون شب چیزی یادم نمیاد سرمو پایین انداختم و‌گفتم؛من برای دیدن جهان دیگه طاقت ندارم باید هرچه زودتر ببینمش.اینحرفو زدم و‌منتظر نموندم‌تا جوابی بده و‌به سمت اتاق راه افتادم چادرم رو از سر برداشتم و دلم برای دیدن جهان تاب نداشت.پشت در رسیدم و درو به عجله باز کردم.عزیزه کنار گهواره نشسته بود و داشت جهان رو تکون میداد تا بخوابه دویدم سمت گهواره و عزیزه از جـاش بلند شد و گوشه ای ایستاد.جهان به من نگاه میکرد و میخندید دلم برای خنده اش یه ذره شده بود توی آغوش گرفتمش و محـکم فشارش دادم.بوی تـنش عشق رو به وجودم تزریق کرد بارها و بارها بوسیدمش و توی دستام گرفتمش و چندباری دورش دادم.از ته دل میخندیدم وخوشحالی میکردم‌.چه شیرین بود حسِ وصال مادر به پسری که همه ی جونش بود.عزیزه با لبخند نگاهمون میکرد ازاینکه عزیزه مسئول نگهداری جهان بود خیالم راحت شده بود.همونطور که جهان بغـلم بود رفتم سمت عزیزه و دستشو توی دستم گرفتم و فـشار دادم و گفتم ازت ممنونم که مواظب پسرم بودی عزیزه ازت ممنونم عزیزه از خجالت گونه اش سرخ شد.خدمتکارای توی عمارت عادت نداشتن کسی ازشون تشکر کنه و وقتی کسی ازشون تشکر میکرد به جای خوشحالی خجالت میکشیدن.از عزیزه خواستم بره بیرون و من و جهان رو تنها بزاره دلم میخواست باجهان تنها باشم و به یادِ گذشته براش مادری کنم.سعی کردم به جهان شـیر بدم.چنددقیقه ای ممانعت کرد اما بعدبا خیال راحت شروع به شـیرخوردن کـرد خیلی خوشحال بودم و داشتم بهترین حس هارو کنار پسرم تجربه میکردم.اونقدر دلتنگش بودم که از نگاه کردن بهش سیرنمیشدم دوست داشتم ساعت ها بشینم و‌نگاهش کنم.دلم نمیخواست لحظه ای ازش چشم بردارم.خیلی زود‌ توی بغــلم خوابش برد توی بغـلم تکونش میدادم دوست نداشتم از خودم دورش کنم و توی گهواره بزارمش.فکرِ اینکه قراره تا چندساعت دیگه دوباره ازش دور بشم حالمو بدمیکرد.پیشونیشو بوسیدم و داشتم‌باعشق نگاهش میکردم که جمال وارد اتاق شد میخواستم بلندشم که جمال مانعم شد.لـبه ی تحت نشست و بدون هیچ مقدمه ای گفت بهم بگو‌ اونشب توی این اتاق چه اتفاقی افتاد که اینطور بی هوا عمارت و‌ این اتاق رو ول کردی و ترجیح دادی فرار کنی؟دلم نمیخواست راجب اون شب و‌حسی که داشتم حرف بزنم جمال کاری نکرده بود.حتی به من دست هم‌‌ نزد این من بودم که دیگه ظرفیت عشق و احساسات رو‌نداشتم.تحمل زندگی کنارِ مردی رو نداشتم که اون عاشقم باشه و من کوچیکترین حسی بهش نداشته باشم.اون خطایی نکرده بود هیچ خطایی نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.کلماتو و جملاتو کنارهم میچیدم تا به زبون بیارم. ادامه دارد... @jarchy0273
جمال ازجـاش بلند شد و درست روبروی من روی قالی نشست.نمیتونستم سرمو‌بالا بیارم از کاری که کرده بود و‌تصمیمی‌که توی اوج‌عـصبانیت و‌ اوج احساسات گرفته بودم پشیمون بودم.جمال دستی به‌ موهای جهان کشیدوگفت یعنی کاری که کردم‌اینقدر بد بود که قید ارامشتو زدی؟سری به نشونه ی نه تکون دادم و‌زیرلـب گفتم نه شما کاری نکردین هیچ کاری.فقط اقرار کردین جمال متوجه منظورم شد و توی نگاهش خجالت نشست.جمال سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد.اب دهنشو‌قورت داد و گفت من اونشب م* بودم و‌به عشق اقرار کردم.کمی مکث کرد و‌ادامه داد امروز م* نیستم و بازم به عشق اقرار میکنم اما فکر نمیکردم اقرار به عشق نتیجش فــرارِ معشوق باشه.پرده ی اشک نگاهمو تار کرده بود.نمیتونستم درست صورتشو ببینم.چشمامو‌ بستم و باز کردم‌ تا بتونم واضح ببینمش.لبخند تلخی زدم و گفتم اما من زنی نیستم که بتونم به تو عشق بدم عشقتو بزار برای زنی که‌ همه ی احساسش برای تو باشه.جمال با جدیت گفت اما من ازت احساس نخواستم من درک‌ میکنم که تو عاشق برادرم بودی و حالا خیلی زوده که بخوای عاشق کسی دیگه ای بشی.من همه ی اینارو‌میفهمم دیبا ازت توقع نداشتم که توهم عاشقم باشی.فقط ازت فرصت میخواستم تا بزاری عاشقی کنم.اشک هام راهشو پیدا کرد و صورتم‌ خیـس شد.جمال کلافه بنظر میرسید دستی به موهاش کشید و گفت من به این باور ندارم که آدم فقط یکبار عاشق میشه.شاید کسی کنار یک نفر خیلی عاشق باشه‌ اما وقتی اون عشق از دست بره بتونه کنارِ کسی دیگه عاشقتر باشه.بااین حرفش بهم کمی برخورد حس میکردم میخواد عشق رو به قلبم تحمیل کنه.از جا بلند‌شدم‌ و‌جهان رو گذاشتم توی‌ گهواره اش و‌با عصبانیت گفتم اما من اینو باور ندارم.من فقط یکبار عاشق شدم و عاشق میمونم نمیتونم کسی رو‌به زور توی قلبم جـاکـنم لیاقت تو زنیه که بتونه عمیقا بهت عشق بده.برات زنانگی کنه و دلبری.کنارش ارامش رو تجربه کنی اما من اون زن نیستم.جمال کلافه تر از قبل ادامه داد من ازت هیچی نمیخوام دیبا میفهمی؟هیچی فقط بهم فرصت عاشقی بده میخوام شانسمو توی عشق امتحان کنم.نمیخوام راحت ازاین عشقی که توی قلبم خونه کرده بگذرم.فقط ازت میخوام بمونی و به هردومون فرصت زندگی بدی.حرف های جمال کمی دل بی قرارمو اروم کرد با اکراه گفتم پس خانم بزرگ چی؟پس اون آبروی از دست رفته ای که بقیه ازش حرف میزنن چی؟چطور میتونم توی عمارت بمونم وقتی قضاوتم میکنن؟جمال بلند شد و روبروم‌ ایستاد و گفت من خانِ این عمارتم خانم بزرگ مادرمه درسته اما هرچقدر هم قدرت داشته باشه اگر من تصمیمی بگیرم هیچکس نمیتونه دخالتی بکنه یا تصمیممو عوض کنه.یعنی ازم میخوای اینجا بمونم؟بمون دیبا بمون و به من و خودت و این بچه فرصت زندگی بده بمون و جهانو خودت بزرگش کن.دیگه چی از خدا میخواستم؟میتونستم پیش پسرم بمونم اما عشقی که جمال به من داشت منو میتررسوند میتررسیدم ازاین عشقِ یک طرفه نابود بشه اما حالا که خودش اینطور میخواد منم از خدام بود که بمونم فقط بخاطر جهان سکوت کردم سکوتی که فقط نشانه ی رضـایت بود.ازاین سکوت من لبخندی روی لـب های جمال نشست.برق خوشحالی رو میتونستم از چشماش بخوانم دروغ چرا من هم خوشحال بودم و حس و حال عجیبی داشتم بعدازاون زندگی سرتاسر عشق داشتم زندگی رو درکنار مردی تجربه میکردم که از ته قلب عاشقم بود و بهم عشق می ورزید اما من در وجودم چیزی نداشتم که بخوام در قبال اون همه عشق بهش تقدیم کنم فقط میتونستم ازش ممنون باشم همین.احترام خاصی براش قائل بودم بخاطر انسانیت و‌مردانگـی که در وجودش بود.جمال رفت سمت گهواره جهان و پیشونیشو بوسید و گفت براش پدری میکنم و نمیزارم جای خالی پدر رو توی زندگیش احساس کنه.بااین حرفش اشک شوق ریختم.میدونستم حرفِ جمال حرفِ.بهش اعتمادداشتم و حالا که میخواست برای پسرم پدری کنه بیشتر نگرانی هام برای جهان برطرف شده بود همیشه ازاین تر س داشتم که چطور باید پسرمو بدون پدر بزرگ کنم.فهمیدم خدا اینقدر بزرگه که حتی توی سختترین شرایط تنهام نمیزاره.دلم میخواست برم سرخاک جمشید بشینم کلی باهاش حرف داشتم.از جمال اجازه خواستم و مخالفتی نکرد از عزیزه هم خواستم تا بیاد و از جهان مراقبت کنه تا من بتونم برم.چادر رو روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم.خانم بزرگ رو دیدم که جلوی دراتاقش ایستاده بود و داشت با نیشخند بمن نگاه میکرد مطمئنا خبر داشت که من امروز قراره برای دیدن بچه بیام و حالافکرمیکرد دارم از عمارت میرم اما نمیدونست که قراره به زودی به عمارت برگردم و کنار پسرش زندگی دوباره ای رو شروع کنم.اگر میفهمید خیلی ناراحت میشد و به شدت مخالفت میکرد اما نگران نبودم چون جمال خیالمو ازاین بابت راحت کرده بود.ماشینی جلوی در منتظرم بود تا منو ببره و دوباره به عمارت برگردونه. ادامه دارد.... @jarchy0273
ســوار ماشین شدم و در طول مسیر فقط به جمال و حرفهایی که میزد فکر میکردم.چقدر برام عجیب بود که تااین حد ذهنمو درگیر کرده بود.رسیدیم و مستقیم رفتم سرِخاک جمشید.خیلی وقت بود پیشش نیومده بودم.همونجا روی زمین نشستم و دستمو گذاشتم روی خاکش بی اختیار اشکام جاری شد و تپش های قلبم تند تر شد.با صدایی لرزان گفتم جمشید میدونم صدامو میشنوی و به حرفام گوش میدی.دلم خیلی گرفته از وقتی تو رفتی خیلی سختی کشیدم.از وقتی تو رفتی زندگیم فقط درد بوده و رنج وقتی تورو به اسم جمشید زیراین خاک گذاشتن،من قبول نمیکردم تو باشی.میگفتم جمشیدِ من زندست و برمیگرده تا مدت ها منتظر برگشتنت بودم اما نیومدی دیگه باورم شده که تو تنهام گذاشتی باورم شده که برای همیشه از پیشم رفتی.میخوام بخاطر جهان یه زندگی جدیدو شروع کنم.میدونم خودت از همه چیز خبر داری نمیدونم راضی به ازدواج من بودی یانه.اماچاره ای نداشتم جمشید فقط ازت یه خواسته ای دارم.اگر راضی به این زندگی هستی کمکم کن کمکم کن کمتر یادِ روزای باتو بودن بیفتم کمکم کن بتونم زندگی کنم.دارم از دردِ نبودت دیوونه میشم بهم کمک کن نبودتو بپذیرم.سرمو گذاشتم روی خاک و اشکام خاک رو خیس کرد.با زدن این حرفا به جمشید دلم کمی اروم شد وقت برگشتن به عمارت بود و راننده منتظرم ایستاده بود.چادر خاکیمو کمی تکوندم و کمی جلوتر کشیدم و به سمت عمارت راه افتادیم.نمیدونستم خانم بزرگ بادیدن من توی عمارت و فهمیدن ماجرا چه عکس العملی قراره نشون بده.وارد عمارت شدم و کسی توی حیاط نبود.نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم.چادرم رو روی دست گرفتم و پشت دراتاق که رسیدم صدای خانم بزرگ به گوشم رسید انگار توی اتاق من بود و داشت با جهان بازی میکرد.استررس وجودمو گرفت واز روبرویی باهاش وحــشت داشتم.میخواستم نرم توی اتاق و صبرکنم تا از اتاقم بره و من بعدازرفتنش برگردم به اتاقم اما تا کی میتونستم خودمو ازش پنهان کنم.تمام قدرتمو جمع کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم و‌بدون اینکه در بزنم وارد اتاقم شدم.سعی داشتم خودمو خیلی راحت و طبیعی جلوه بدم اما کارِ خیلی سختی بود.خانم بزرگ بادیدن من چشماشوگرد کرد و گفت شما کجا اینجا کجا دیباخانم؟مگه وقتِ دیدن بچه تموم نشده که دوباره برگشتی؟سینه ام رو سپرکــردم و گفتم برای دیدن بچه ام وقت و ساعتی نیاز ندارم و هروقت بخوام میبینمش.خانم بزرگ از ته دل خنده ای کرد و میخواست اعصابم رو به هم بریزه و تحقیرم کنه.قهقه اش که تموم شد گفت مثل اینکه نشنیدی اونروز جمال خان پسرم بهت چی گفت کاغذِ طلاقتو میفرسته دمِ خونه ی آقات و مشخص میکنه چه روزایی برای دیدن بهادرجانم بیای.لبخندی زدم و گفتم پس انگار شما خبر ندارین که جمال خان قرار نیست منو طلاق بده و من مثل قبل قراره توی این عمارت زندگی کنم خانم بزرگ اخـماش رفت توهم و مشــکوک بمن نگاهی کرد و بعد به عزیزه‌ نگاهی کرد و رفت سمت در‌ همونطور که داشت از در بیرون میرفت گفت؛جمال خان بیخود کرده سرِخود این تصمیمو‌گرفته.تکلیف تو و اون زبون درازتو معلوم میکنم دختره ی غربتی مگه من آبروی عمارتمو از سرراه آوردم که اجازه بدم یکی مثل تو اینجا زندگی کنه؟بلندبلند باخودش حرف میزد و از اتاق دور شد.باحرف های خانم بزرگ غم روی دلم نشست.عزیزه با خوشحالی گفت واقعا شما قراره بازم به عمارت برگردین خانم؟لبخندی بهش زدم و گفتم:معلوم نیست؟پس الان اینجا چیکار میکنم.عزیزه از خوشحالی دوید سمت مطبخ تا به بقیه هم خبر بده.اینطور خبرها خیلی زود توی عمارت پخش میشد و بین خدمتکارا دهان به دهان میچرخید...جهان اروم توی گهواره مشغول بازی بود خیلی بچه ی ارومی بود و به ندرت پیش میومد که بدخلقی بکنه.لبه ی پنجره نشستم و به بیرون چشم دوختم.ذهنم درگیر زندگی جدیدی بود که نمیدونستم چطور قراره پیش بره.هوا داشت تاریک میشد و صدای اذان عمارت رو پر کرده بود.به آسمون نگاه کردم و زیرلـب گفتم خدایا توکل میکنم به خودت خودت این زندگی رو برام زیبا بساز.چشمم به در عمارت افتاد که جمال وارد شد.اونم منو جلوی پنجره دید و لبخند مهربونی بهم زد ناخوداگاه لبخندشو با لبخند جواب دادم داشت میومد سمت اتاق که خانم بزرگ صداش زد و مجبور شد که بره به اتاق خانم بزرگ.انگار خیلی وقت بود که خانم بزرگ منتظر اومدن جمال بود چنددقیقه ای از رفتن جمال به اتاق خانم بزرگ گذشته بود که صدای صحبتشون کمی بالا گرفت.اتاق خانم بزرگ نزدیک اتاق من بود و به راحتی میتونستم صداشونو بشنوم.چرا باز پای این دختره ی غربتی رو به این عمارت باز کردی؟مگه قرار نبود طلاقش بدی؟مادر این دختر زنِ منه و میخوام باهاش زندگی کنم تصمیمم عوض شده و قرار نیست طلاقش بدم میخوام باشه و خودش جهانو بزرگ کنه.حالا که این بچه پدر نداره،از نعمت داشتن مادر هم محرومش کنیم؟ ادامه دارد... @jarchy0273
عـجــب،این دختره مغز توروهم مثل برادرت جمشید شستشو داده!اسم نوه ی من بهادرِ نه جهان بهتره اینو‌به اون دختره هم بگی دیریا زود ازاین تصمیمت پشیمون میشی جمال.این دختر وصله ی ما و این عمارت نیست.پشیمون نمیشم مادر،من خانِ این عمارتم اجازه بدین خودم برای انتخاب همسرم تصمیم بگیرم جمال خان سعی داشت با احترام جواب مادرش رو بده اما خانم بزرگ همش سعی میکرد با حرفاش منو‌تحقیر کنه و به من بی احترامی کنه.ازینکه جمال اینطوری پشت من دراومد حس خیلی خوبی بهم دست داد مطمئن شده بودم که دوسم داره.جمال وارد اتاق شد و از چهره اش معلوم بود خیلی عـصبانیه و داره خودخوری میکنه.لیوان آبی پر کردم و دادم دستش و گفتم صداتون تا توی اتاق میومد ناخواسته همه ی حرفاتون رو شنیدم.جمال یک نفس لیوان آبوسرکشید و تشکر کرد.سری به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت متاسفم دیبا متاسفم بخاطر حرف های مادرم هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا از مادرم و زخم زبون هاش دور باشی.ازاینکه اینطور همه چیزو درک میکرد حس خوبی بهم میداد.لباسش رو عوض کرد و گفت:به عزیزه گفتم شام رو بیاره توی اتاق با شنیدن این حرف لحظه ای صدای جمشید توی ذهنم مرور شد همین جمله رو چندین بار ازش شنیده بودم.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا فراموش کنم جمال نگران نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم چیزی نیست.عزیزه در زد و سینی غذا رو اورد توی اتاق.عجب غذایی بود خیلی وقت بود درست غذا از گلوم پایین نرفته بود.توی سینی رو نگاه کردم و دلم از گرسنگی به قاروقور افتاد ماهی دودی و گوشت کبابی بره همراه با برنج محلی و ماست و زیتون.دهنم حسابی اب افتاده بود.خیره به غذاها بودم که جمال خندید و گفت مثل اینکه خیلی گرسنه ای به شـکمم اشاره ای کرد و گفت صدای شـکمت اینو میگه خنده ام گرفته بود.سینی رو جلو کشیدم درست کنار گهواره گذاشتم تا موقع غذا خوردن حواسم به جهان هم باشه هردو کنار سینی نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم.اونقدر گرسنه بودم که تندتند ماهی و برنج رو میذاشتم توی دهنم.لحظه ای حس کردم گلـوم سوخت وبه سختی میتونستم نفس بکـشم.چیزه تیــزی توی گلـوم گیر کرده بود که هرکار میکردم نمیتونستم قورتش بدم.دست و پا میزدم و از جمال کمک میخواستم جمال هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه.یه لیوان دوغ رو گرفت سمتم دوغ رو سرکشیدم اما بازم گلوم میسوخت.تیـغِ بزرگ ماهی توی گلـوم گیر کرده بود و راه نفسمو بسته بود.صورتم کبــود شده بود و هیق هیق میکردم.لحظه ای حس کردم دارم خفه میشم و مرگ روجلوی چشمام دیدم.صورتم از کـبودی سیاه شده بود و اشک از گوشه ی چشمم بیرون میریخت.داشتم نفس های آخرو میکشیدم وحس کردم پاهام داره سـرد میشه و جونم داره درمیاد.افتادم روی زمین و داشتم دست و پـا میزدم که جمال اومد روی شـکمم و دهنمو به زور باز کرد و انگشتشو بـرد توی حلقم و تیـغه ی ماهی رو‌ با یک حرکت بیرون کشید با بیرون کشیدن تیغه ی ماهی نفسم باز شد و جون به بدنم برگشت هنوز نفس نفس میزدم و گلوم درد میکرد انگار تیـغه گلومو زخم کرده بود اب دهنمو به زور قورت میدادم اما حالم خیلی بهتر شده بود.چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم باورم نمیشد حسِ مرگ رو تجربه کردم.توی اون لحظه فقط بفکر جهان بودم که بعداز من چیکار میکنه.جمال که دید حالم کمی بهتر شد و راه نفسم بازشد از روی شکمم بلند شد و کنارِ من روی زمین ولو شد.رنگش پریده بود و مثل گچ‌ سفید شده بود.حالش بدتر از من بود و فقط چشماشو بست و دستشو گذاشته بود روی قلبش اروم گفت مردم از ترس داشتم سکته میکردم دیبا قلبم داره از سـینه ام میزنه بیرون.من که هنوز هم نای حرف زدن نداشتم برگشتم به سمتش و به پهلو درازکشیدم.لــباش از استرس سفید شده بود هردو چنددقیقه ای ساکت بودیم و فقط نفس نفس میزدیم.جمال هم برگشت به سمت و موهام رو که روی قالی پخش شده بود گرفت توی دستش و گفت کاش من زودتر از تو بــمیرم دیبا،طاقت ندارم که نبودنتو ببینم.دلم هری ریخت و فقط توی چشماش خیره شدم و نتونستم حرفی بزنم.اونقدر بااحساس حرف میزد و رفتار میکرد که گاهی حتی نمیتونستم لـب باز کنم و حرفی بزنم و بی اختیار بهش چشم میدوختم حتی لبخند هایی که روی لـبم میومد بی اختیار بود و ناخوداگاه روی لـبم مینشست.موهامو نوازش کرد مانعش نشدم و فقط نگاه میکردم.چنددقیقه بعد بلند شد و گفت؛من هنوز خیلی گرسنه ام تو چطور؟لبخندی زدم و گفتم خیلی گرسنه ام اما گلـوم درد میکنه جمال گفت تا چندروز این درد طبیعیه سعی کن آروم آروم غذاتو بخوری و هردو شروع کردیم به غذا خوردن و اولین خاطره ی شام مشترکمون اونطور رقم خورد‌.جمال بااحساسترین مردی بود که اطرافم دیده بودم. ادامه دارد... @jarchy0273
برعکسِ جمشید که اغلب خــشن و خودرأی بود جمال آروم و صلح جو بود به ندرت میدیدم که عصبانی بشه و تند برخورد کنه میشه گفت اصلا ندیده بودم. روزهای زندگیم کنار جمال بدون اتفاق خاصی میگذشت و شاهد روز به روز بزرگ شدن جهان بودم.هرازگاهی خانم بزرک تیکه و کنایه ای می انداخت اما دیگه عادت کرده بودم.گاهی جوابشو میدادم و گاهی بی تفاوت از کنارش میگذشتم.شیـطونی های جهان شروع شده بود و در طول روز بیشتر وقتمو‌با اون میگذروندم و به همین خاطر کمتر از اتاق بیرون میرفتم و همین باعث میشد کمتر با خانم بزرگ روبرو بشم واز کنایه و زخم زبونش درامان باشم.جهان هم حسابی به جمال عادت کرده بود و خیلی خوب میشناختش.جمال دوست داشت جهان بابا صداش کنه و به چشم پدر بهش نگاه کنه.اولین روزهای بهاری بود و هوا خیلی خوب شده بود شکوفه های درختا باز شده بود و گیاهان تو قشنگترین حالت خودشون بودن.عاشق بهارو حس و حالش بودم لباس های بهاری وپیراهن های گل گلی بهم انگیزه ی زندگی میداد.هرسال بهار خیاط چند دست پیراهن بلند برام میدوخت.اون سال هم به رسم هرسال چندتاپارچه انتخاب کردم تا از پیراهن های خنک بهاری بی بهره نمونم.خیاط عمارت مثل همیشه خیلی زود لباس هامو اماده کرد و تحویلم داد اولین پیراهنی که چشممو‌گرفت پیراهنی با آستین های قایقی بود که از قسمت یقه شل میشد و روی بازوهام می افتاد.طرح پارچه اش خیلی دلبربود پیراهنو به تـن کردم و‌خودمو توی آینه برانداز کردم.خیلی بهم میومد و هیـکلم توی اون لباس خودشو بیشتر نشون میداد.جهان خوابیده بود و من مشغول لذت بردن از لباس ها و ظاهرو اندام زیبای خودم بودم که جمال وارد اتاق شد.دم ظهر بود و جمال هررروز اینموقع به اتاق میومد اما من اونقدر محو لباسا شده بودم که حواسم به اومدن جمال نبود‌.باورود جمال هول شدم و گفتم ببخشید جمال که خنده اش گرفته بود گفت چیو ببخشم؟از حرف و رفتار خودم خنده ام گرفته بود.اما جمال هم انگار خیلی بدش نیومده بود که منو توی اون لـباس دیده.دوتا چشم داشت دوتای دیگه هم قرض کـرده بود و با لبخند به لباس من نگاه میکرد.سرفه ای کردم تا جمال به خودش بیاد و با تمسخر گفتم اگه نگاهتون تموم شد لباسمو عوض کنم.نگاهشو روی من چرخواند و گفت اگه تموم نشده باشه چی؟عوض نمیکنی؟شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم فرقی نداره.جمال از خداخواسته ادامه ی حرفمو گرفت و گفت:پس اگه فرقی نداره بزار تـنت بمونه اصلا مگه ندوختی که بپوشیش؟پس کی قراره بپوشی؟وقتی تنهایی؟لبمو کج کردم و گفتم نمیدونم.وقت ناهار رسید و از نگاه های جمال نه من فهمیدم غذا چی خوردم و نه خودش.هروقت نگاهش میکردم چشمش همش به من بود و تا نگاه منو میدید چشم ازم برمیداشت.غذای جهان رو دادم و خوابوندمش تا جمال بتونه استراحت کنه بعدظهرها جمال خیلی کارداشت و از عمارت بیرون میرفت به همین خاطر هرروز ظهر جهان رو‌میخوابوندم تا مزاحم خوابِ جمال نشه.کلِ زمانی که داشتم به جهان غذا میدادم و میخوابوندمش سنگینی نگاهِ جمال رو حس میکردم.روی تخت درازکشیده بود و دستاشو گذاشته بود زیر سرش و داشت به من نگاه میکرد.دیگه مثل قبل نگاهاش اذیتم نمیکرد و درک میکردم که نگاهش از سرِ عشقِ.خودم مدت ها عاشقِ جمشید بودم و مدت ها بهش خیره میشدم و نگاهش میکردم.به همین خاطر درد عشقو خوب میفهمیدم و رفتارهای جمالو درک میکردم و بهش خرده نمیگرفتم یا مثل قبل نامهربونی نمیکردم فقط سکوت میکردم و همین برای من پیشرفت خوبی محسوب میشدو جمال هم به همین راضی بود.جهانو گذاشتم سرجاش بالشتمو کشیدم گوشه ی تحت و درازکشیدم.آخیشی گفتم و بدنمو کـش و قـوس دادم.خیلی وقت بود که با جمال روی یک تحت میخوابیدیم اما تحت بزرگ بودو هرکدوم گوشه ای از تحت رو میگرفتیم و هیچ برخوردی هم باهم نداشتیم تااون موقع جمال به خودش اجازه نداده بود به من نزدیک بشه و بهم دست بزنه فقط گاهی موهای پخش شده ام روی تخت رو‌توی دست میگرفت و‌نوازش میکرد.شاید مقاومت های من باعث شده بود که جمال هیچوقت پاپیش نزاره و فقط به نوازش موهام بسنده کنه.مگه میشه ادم عاشق باشه و‌میل وصال نداشته باشه؟جمال هم پراز میل بود که سرکوبش میکرد تا من آماده بشم.اما من هیچوقت حسِ امادگی نداشتم و ازاینکه بدون عشق کنارش باشم میترسیدم.وقتی بهش فکر میکردم حس خوبی نداشتم و همین باعث میشد جمال رو هم از خودم دور کنم.جمال مثل همیشه موهامو توی دستش گرفت و چشماشو بست و شروع به نوازش کرد منم چشمامو بستم تا چرت بزنم.میفهمیدم ناراحت میشه اما به روی خودش نمیاره.جمال برای اینکه متوجه ناراحتیش نشم لبخندی زد و گفت:یه چرتی میزنم مثل هرروز بیدارم کن دیباجان..جمال یه دستشو گذاشت روی سرش و چشماشو بست. ادامه دارد... @jarchy0273
سرمو چرخواندم سمتش و نگاهش کردم نیم رخ زیبایی داشت.پوستی سفید با موها و ریش هایی مشکی قدی بلند و هیـکلی درشت و زیبا.دلم براش میسوخت.برای اون همه عشقی که بهم میداد و من از دریافتش امتناع میکردم.چندقیقه ای نگاهش کردم.میدونستم هنوز بیداره و متوجه نگاهم شده اما نمیخواد چشماشو باز کنه تا نگاهمو‌ازش بر ندارم.من هم چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم.وقتی بیدار شدم تا جمالو از خواب بیدار کنم روی تخت نبود.بیدار شده بود و بیرون رفته بود اما من متوجه رفتنش نشده بودم ناخواسته حسِ بدی گرفتم.نمیدونستم اسمِ این حس چیه.ازاینکه رفته بود و قبل از رفتن ندیدمش حس خوبی نداشتم من عشق رو کنارِ جمشید یاد گرفته بودم.اما حسی که داشتم کنارِ جمال تجربه میکردم شبیه اون حس نبود.خیلی باهم فرق داشتن و‌اصلا نمیشد باهم مقایسشون کرد.جمال باعث شده بود کمتر به جمشید فکرکنم.گاهی روزها میگذشت و یکبارهم به یادِ جمشید نمی افتادم.شاید خودش کمکم کرد که بتونم خاطره هامونو فراموش کنم.اگر هم به یادش می افتادم مثل قبل قلبم به تپش نمی افتاد.لحظه ای زود‌گذر بود که بدون اینکه تغییری در حس و‌حالم ایجاد کنه میگذشت.اونروز تصمیم گرفتم قبل از برگشتن جمال به عمارت حمام کنم و به خودم برسم.نمیخواستم وقتی شب موهامو توی دستش میگیره موهام چرب و کـثیف باشه.جهان رو سپردم به جواهر لباسمو جمع کردم و به سمت حمام راه افتادم‌سریع دوش گرفتم که تا قبل از اومدن جمال برگردم به اتاق.حس میکردم دلم میخواد هرچه زودتر ببینمش.چندوقتی بود که برای دیدنش شوروشوق داشتم و وقتی مدت زمان طولانی نمیدیدمش حالم بدمیشد و احساس کمبودمیکردم.برگشتم به اتاق و موهامو که هنوز کمی نم داشت بافتم و پشتم انداختم.پیراهنی رو که ظهر تـنم کرده بودم پوشیدم و منتظر اومدن جمال شدم.هوا تاریک شده بود و جمال کمی دیر کرده بود.هرروز قبل از تاریک شدن هوا به عمارت برمیگشت.بی قرار شده بودم و احساس خفگـی میکردم.نمیدونم حسِ عادت بود یا وابستگی یا چیزِ دیگه ای.اما این بی خبری و دیر رسیدن قلبمو بی قرار کرده بودو حالمو حیرون.جهان خوابش میومد و نق نق میکرد.توی بغـلم گرفتمش و کمی توی اتاق دورش دادم تا شاید خوابش ببره.هرچنددقیقه میرفتم جلوی پنجره و پرده روکنار میزدم تا شاید جمال رو توی حیاط عمارت ببینم.اما خبری ازش نبودازاین دیر رسیدن ها و بی خبرها خاطره ی خوبی نداشتم.ازاینکه منتظر کسی بمونم استرس وجودمو میگرفت.فکرهای بدی به سمت ذهنم سرازیر میشد یادِ ظهر افتادم.یادِ لحظه ای که جمال میخواست نگاهم کنه اما سرمو ازش برگردوندم و بهش اجازه ندادم.ته دلم احساس پشیمونی کردم.کاش اونطور احساسشو نادیده نمیگرفتم.اگر اتفاقی براش بیفته چی چطور خودمو ببخشم.احساس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد که در اتاق باز شد و جمال توی چهارچوب در ایستاده بود.با دیدنش انگار دنیارو بهم دادن.حسابی ذوق زده شدم و این خوشحالی توی چهره ام و رفتارم مشخص بود دویدم سمت جمال و گفتم کجا بودی جمال؟چرا اینقدر دیر کردی؟جمال که از رفتارم تعجب کرده بود وارد شد و پیشونی جهان رو بوسید و رفت سمت کمد لباسش و گفت:کارم طول کشید.متوجه شدی که بلاخره اسممو صدا زدی؟خجالت زده نگاهش کردم و گفتم:ما نگرانت شدیم.تو به فکرِ اسمی؟جمال ابروهاشو بالا انداخت و گفت:ما؟!وقتی میگی ما دقیقا منظورت کیان؟سرمو پایین انداختم وگفتم:من و جهان.... جمال قهقه ای زد وگفت:آخ دختر تو چقدر مغروری.چقدر غدی که نمیخوای بگی من نگرانت شدم و خودتو بااون بچه چندماهه جمع میبندی.پوزخندی زدم و گفتم؛فقط من مغرورم؟!اگر من مغرورم پس تو چی هستی؟جمال از تعجب چشماش گرد شد و شونه اش رو بالا انداخت و پرسید:غرور؟توی کدوم رفتار من در قبال خودت غرور دیدی که منو مغرور خطاب میکنی؟لبامو بر_چیدم و گفتم:وقتی از در وارد میشی و میبینی چقدر منتظر اومدنت بودم.اما فقط پیشونی جهان رو میبوسی و ساده از کنار من میگذری.این اگر اسمش غرور نیست پس چیه؟جمال لبخند تلخی زد وگفت:تو اسم اینو میزاری غرور؟این اسمش سرکوب کردنِ.اسمش خورد کردن احساسِ وقتی له له میزنم برای اینکه یکبار درست نگاش کنم اما بخاطر تو جلوی خودمو میگیرم اسمش دوست داشتنه کاش اینو بفهمی.سرمو پایین انداختم و گفتم:دیگه لازم نیست جلوی خودتو بگیری.جمال دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا اورد و با ناباوری گفت:چی؟درست شنیدم؟لبخندی زدم و تندتند به نشونه ی تایید سرمو تکون دادم.حس خوشحالی و سرزندگی رو توی چشمای جمال میدیدم و با حالِ خوبش حالِ منم دگرگون شد..سرشو جلو اورد و نگاهم کرد.حسِ وصف ناپذیری به قلبم تزریق شد.اونقدر قشنگ که دلم میخواست بارها وبارها اون نگاه رو تکرار کنه.جهانو گذاشتم توی بغـلشو گفتم من یکم کار دارم میشه تو بخوابونیش؟ ادامه دارد.... @jarchy0273
جمال چشمی گفت وجهانو گذاشت توی گهواره و براش لالایی میخواندرفتم جلوی اینه و بافت موهامو باز کردم.موهای نم دارم بخاطر بافت فر خورده بود.فرهایی درشت و قشنگ که جذابیت موهامو چند برابر کرده بود.موهامو باز کردم و دورم ریختم.خیلی وقت بود سراغ سرخاب و سفیدابم نرفته بودم. اونشب منو جمال زن و شوهر واقعی شدیم.شروعِ زندگیم با جمال قشنگترین اتفاق اونروز ها بود.اززمانیکه رابطه ی بین من و جمال کامل شد و مثل دوتا زن وشوهر واقعی شدیم خیلی چیزا تغییر کرد.حسم به جمال و اون زندگی کاملا عوض شده بود و تونستم دوباره طعم عشق رو توی زندگیم بچشم..جمال برای جهان مثل یک پدر واقعی بود و جوری بهش محبت میکرد که گاهی به جهان حـسودیم میشد.تنها چیزی که اونروزها گاهی منو آزرده خاطر میکرد رفتارو حرفای خانم بزرگ بود.خانم بزرگی که زمان زنده بودن جمشید وانمود میکرد منو دوست داره و منو دخترم خطاب میکرد حالا انگار بامن دشمنی داشت و روزی نبود که به پروپای من نپیچه.حس میکردم اون ابراز دوستی و محبت ها فقط بخاطر جمشید بود و چون از جمشید حـساب میبرد و ازش میترسید خودشو بامن خوب نشون میداد.از روزی که جمشید مرد رفتارش بامن به کل عوض شد و تبدیل شد به یه آدم دیگه.هرچند به همه ی این رفتارها و اذیت کردنا عادت کرده بودم.اما منم آدمم و هر آدمی کاسه ی صبری داره.سعی میکردم بخاطر جمال دهن به دهنش نزارم و کمتر جلوش آفتابی بشم اما بازم زهرِ زبونش منو بی نصیب نمیذاشت.جهان چهار دست و پا میرفت و نگه داشتنش خیلی سخت شده بود.اگه جواهر و عزیزه نبودن ،نمیدونم چطور باید از پس جهان برمیومدم.عزیز هم هرازگاهی به عمارت میومد و برای نگهداری جهان بهم کمک میکرد.مشغول شونه زدن موهام بودم و یک آن از جهان غافل شدم که دیدم رفت سمت کتـری آب داغی که گوشه ی اتاق بود.شونه از دستم افتاد و با دوتا دست زدم روی صورتم و هیییی بلندی کشیدم.داد دزدم:وای خدا مرگم بده.با صدای من جهان ترسید و زد زیر گریه.عزیزه هراسان وارد اتاق شد و گفت:چی شد خانم؟جهانو توی بغلم گرفتم و گفتم:مگه قرار نبود کتری رو از اینجا ببری؟نزدیک بود بچه ام بسوزه.عزیزه دستاشو به هم میمالید و با شرمندگـی گفت:خانم گفتم شاید بخواین چای بخورین زد روی دستش و گفت:بشکـنه این دستم کاش کتری رو اینجا نمیذاشتم.جهانو گذاشتم توی بغـل عزیزه وگفتم:حالا که اتفاقی نیفتاد ازحالا حواستو بیشتر جمع کن.‌عزیزه جهانو به خودش فشـار داد و گفت به روی چشم دیبا خانم.حس کردم سرم کمی سنگین شد و چشمام سیاهی رفت.فکرکردم بخاطر استرسیِ که بهم وارد شد و یه حسِ زودگذرِ اما چندثانیه بعد حس کردم کل اتاق داره دور سرم میچرخه.یه دستمو زدم به دیوار و دست دیگه ام رو گذاشتم روی سرم و چشمامو بستم.عزیزه بانگرانی پرسید:چیزی شده خانم؟حالتون بد شده؟بدنم ضعف رفت و پـاهام سست شد.هرلحظه حس میکردم الانه که بیفتم زمین دستمو به سمت عزیزه دراز کردم و با درماندگـی گفتم:عزیزه کمکم کن برم روی تخت.عزیزه با یک دست کمکم کرد تا برم سمت تحخت هرلحظه حالم بدتر میشد و حسابی نگران شده بودم.عزیزه جهانو گذاشت توی گهواره اش و به من کمک کرد تا روی تخت درازبکـشم.خانم رنگتون مثل گچ سفید شده رنگ به رو ندارین.فکر کنم تر سیدم عزیزه.جهانو که کنار کتری دیدم یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد خدا منو مرگ بده خانم همش تقصیر منه.میرم براتون اب قند بیارم.با رفتن عزیزه چشمامو بستم و زیرلـب ذکر میگفتم.اینقدر حالم بد شده بود که خودمم ترسیده بودم که نکنه سکته ای چیزی کرده باشم.دستمو گذاشتم روی قلبم تپش هایی محـکم و منظم.آهی کشیدم و زیرلـب بسم الله گفتم همون لحظه درد بدی زیردلم میچید و دردی ناگهانی و عجیب آخی گفتم و پـاهامو توی شکمم جمع کردم.لحظه به لحظه حس و حالم بدتر میشد و منتظر اومدن عزیزه بودم که اون آب قند کـوفتی رو بیاره.چنددقیقه بعد عزیزه بایک لیوان پراز آب وقند و وارد اتاق شد.زیرلب چیزی میگفت و داخل لیوان فوت میکرد و تندتند هم میزد انگار عزیزه هم خیلی ترسیده بود و از هرروشی استفاده میکرد تا حالِ من کمی بهتر بشه.کمکم کرد تا توی جام بشینم و به تاج تحت تکیه بدم.لیوان اب قندو گرفتم دستم و سرکشیدم.اینقدر شیرین بود که شیرینیش دلمو زد ‌و نتونستم بقیه اش رو بخورم.یک ساعتی گذشت اما سرگیجه دست از سرم برنمیداشت.عزیزه توی اتاق اینور و اونور میرفت و نگران بود.میدونستم نگرانِ اینه که من به جمال خان قضیه ی کــتری اب داغ رو بگم و جمال خان تـنبیهش کنه.کمی توی جام جابجا شدم و روبه عزیزه کردم و گفتم:من چیزی از اتفاقی که امروز افتاد به جمال خان نمیگم اینقدر نگران نباش. ادامه دارد... @jarchy0273
عزیزه اومد سمتم و پایین تحت زانو زد و با خوشحالی گفت:خدا خیرتون بده خانم اجازه بدین دستتون رو ببوسم.دستمو که توی دستش گرفته بود به زور عقب کشیدم و گفتم نیازی به این کارها نیست،فقط بیشتر حواستو جمع کن.عزیزه با شرمندگـی چشمی گفت.صدای اذان ظهر به گوشم خورد که همزمان جمال وارد اتاق شد.منو که روی تخت دید چهره ی خندان و سرحالش در چشم به هم زدنی تبدیل به نگرانی شد و گفت:اینجا چه خبره؟چرا این موقع روز روی تخـتی؟عزیزه زیرلـب بااجازه ای گفت و بدون معطلی از اتاق رفت بیرون.همونطور که سعی میکردم بشینم گفتم:از صبح سرگیجه و سردرد دارم.نتونستم از تختم بیرون بیام.جمال لـبه ی تخت کنارم نشست و دستمو گرفت توی دستش و گفت:رنگت پریده دیبا...نکنه...نکنه دوباره دارم پدر میشم.سرمو پایین انداختم و گفتم:به همین راحتی؟برای جهان چندین سال طول کشید که حامله بشم.چطور میشه بعداز دوسه ماه حامله باشم؟برق امید رو توی چشمای جمال دیدم.من که خودم میدونستم این حال بخاطر شوکی که چند ساعت پیش بهم وارد شد.ازاینکه بیخود و بی جهت جمال رو امیدوار کرده بودم عذاب وجدان گرفتم.میخواستم درستش کنم به همین خاطر تو چشمای جمال نگاه کردم و گفتم:دیشب هم زیاد شام خوردم ممکنه بخاطر اون باشه.جمال که انگارنمیخواست حرف منو بشنوه خودشو زد به اون راه و گفت:به عزیزه میگم بره پی قابله.دلم هُـری ریخت و ازاینکه اینطور موضوعی به این سادگی این همه پیچیده شد استرس گرفتم.عزیزه رفت پی قابله و جمال خوشحال و امیدوار توی اتاق راه میرفت و میگفت دلم میخواد یه دختر شبیه خودت داشته باشم دیبا.منم سرخورده و عـصبی گوشه ی تخت کز کرده بودم و ازاینکه باعث این امیدواری واهی شده بودم خودخـوری میکردم..طولی نکشید که عزیزه به همراه قابله رسیدن.قابله چادری به کمرش بسته بود و با ورودش تا کمـر برای جمال خان خم شد.منو که از دور دید بدون مقدمه گفت:چه رنگ و رویی داری خانم معلومه که حالت اصلا خوب نیست.همونطور که میومد سمت من از جمال خواست که بره بیرون.اومد روی تحت و درست روبروم نشست.دستشو روی شـکمم دور داد و نقطه ای رو پیدا کرد و دستشو همونجا نگه داشت.فـشار محـکمی داد و آخ بلندی گفتم.قابله مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:باید معاینه ات کنم خانم اینطوری نمیتونم چیزی بگم.اول دستاشو با کاسه ی آبی که عزیزه براش نگه داشته بود تمیز کرد چندثانیه بعد بلند شد و گفت تموم شد لباسمو تنم کردم و عزیزه از جمال خواست که بیاد داخل اینقدر به باردار نبودنم مطمئن بودم که حتی از قابله سوالی نپرسیدم.ازاینکه تا چندثانیه ی دیگه شورو شوق جمال قرار بودفــروکش کنه و اون همه امیدی که داشت نقش برآب میشد حسِ بدی داشتم.به چشماش نگاه کردم.پراز برق امید بود و به قابله که مشغول خشک کردن دستاش بود چشم دوخته بود قابله برگشت سمت جمال و لب باز کرد تا حرفی بزنه.چشمامو بستم نمیخواستم شاهدِ دگرگونی حال جمال باشم تبریک میگم خان.خانم تقریبا یک ماهه حاملست.مشـتلق ما رو هم بده چیزی رو که گوشام میشنید باور نمیکردم.چشمامو باز کردم و به جمال نگاه کردم.اشک شوق توی چشماش بود لبخندِ روی لب هاش نشون میداد که درست شنیدم.من حامله بودم و خودم نفهمیده بودم.جمال از توی جیبش مقداری پول بیرون اورد و به عنوان دست مزد و مشتلق توی دست قابله گذاشت و از خوشحالی توی دست عزیزه هم پو_ل گذاشت.با رفتن عزیزه و قابله،جمال رفت سمت گهواره.جهان رو توی بغـلش گرفت و اومد کنارم نشست.با چشماش باهام حرف میزد و اوجِ شادی رو میتونستم از توی چشماش بخوانم.دستشو گذاشت روی شـکمم و گفت:دیدی بهت گفتم دیبا؟دیدی حسِ من اشتباه نمیکنه؟چشمامو به آرومی بستم و دوباره باز کردم.لبخندی بهش زدم و دستمو گذاشتم روی دستش که روی شــکمم بود.هنوز هم باورم نمیشد خبری که چنددقیقه پیش شنیدم حقیقت داره یه بچه یک ماه توی شکمم داشت رشد میکرد و خودم نفهمیده بودم.این اتفاق اینقدر غیرمنتظره بود که من و جمال از شوک قشنگی که بهمون وارد شده بود سردرگم بودیم.جمال پیشونی جهان رو بوسید و گفت:خانواده ی سه نفرمون داره چهار نفره میشه دیبا باورت میشه؟من که هنوز باورم نشده.سرمو به دو طرف تکون دادم و ازاینکه جمال اینطور قشنگ داشت خانوادمون رو توصیف میکرد سرِذوق اومده بودم.بوسه ای روی پیشونیم نشوند و هردو غرق در عشق و شعف شدیم.حتی جهان هم انگار خوشحال بود و از حالِ خوش مامیخندید حاملگی جهان خیلی دوران سختی بود.خدا خدا میکردم اینبار حاملگیم راحت باشه و پراز اتفاقات خوب باشه.اونقدراتفاقات سخت و دردناک برام افتاده بودکه چشمم ترسیده بود.ازاینکه توی این دوران جمال رو داشتم خیلی خوشحال بودم.درکم میکرد و خیلی مراقبم بود.جمال بیشتروقتش روکنارِ من و جهان میگذروند خبرِ حاملگیم عمارت رو پر کرد همه برای عرض تبریک اومدن. ادامه دارد... @jarchy0273
با باردار شدن من خانم بزرگ ازاین رو به اون رو شد و بدرفتاری هاش رو کنار گذاشت منو به عنوان زنِ جمال و عروس این عمارت پذیرفت.سعی کردم ببخشمش و همه ی اون تهـمت ها و بدرفتاری هارو فراموش کنم.نمیخواستم توی این دوران و توی زندگی جدیدی که برام رقم خورده بود کیـنه ای از کسی به دل داشته باشم.نه ماه حاملگیم مثل برق و باد گذشت روزهای آخر رو میگذروندم.تمام حالت هام با حاملگیِ جهان فرق داشت.خودم چاق نشده بودم و فقط شـکمم بالا اومده بود.مثل قبل اذ_یت نشدم و روزهای آروم و خوبی رو میگذروندم.دردِ زایمانم صبحِ یه روز زمستونی شروع شد.از درد جـیییع میزدم و قابله ای رو که جهان رو هم به دنیا اورده بود خبر کـردن.به نسبت قبل زایمان راحت تری داشتم.با به دنیااومدن بچه عزیزه داد زد بچه دخترِ خانم.دخترِ سفید و لپ سرخی.مثل ماه شب چهارده میمونه.خبر دختر دار شدن جمال رو که جلوی درایستاده بود بهش دادن و جمال کل روستارو غذا و شیرینی داد.به انتخاب جمال اسم دخترمون رو گذاشتیم خورشید بهترین اسمی بود که تابحال شنیده بودم.بااومدن خورشید انگارِ نوری به زندگیم تابیده شد که گرمای جودش همه ی زندگی و خانوادم رو گرم کرد.همه ی اتفاقات دردناکی که از سرگذروندم فقط تبدیل به خاطره ای شدن که بهم درسِ زندگی میداد.جمشید هنوز هم برام به عنوان یک خاطره عزیزو محترم بود.هنوز هم سرخاکش میرفتم و به عنوان پدرِ پسرم ازش یاد میکردم.به احترام روزهای خوب و قشنگی که در کنارش داشتم،همیشه به خوبی ازش یاد میکردم.اما پذیرفته بودم که مردِ زندگی من جمالِ کسی که منو از اوج بدبختی بیرون کشید و دوباره عشق رو به قلبم هـدیه داد.کمکم کرد دوباره طعم واقعی عشق رو بچشم ودر نهایت زندگی من درکنارِ جمال و جهان و خورشید غرقِ در خوشبختی شد و به این جمله ایمان آوردم که «گاهی بهشت،از وسط شعله های آتـش میــسّـر میشود» پــایــان... شاید سوال شده براتون👇🏻 جمله اخر کاور داستان: بعد از چند وقت فهمیدم شوهرم واقعا مرده و من حق زندگی دارم ❤🌱 🔘امیدوارم درج این داستان زندگی درکانالمون مثمر ثمر بوده باشد.🙏🙏 انشالله جانمایی داستان زندگی «چشم زغالی» ازفردا شب شروع خواهدشد. آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن های شبنم نشسته، به جانش می نشست و حال خوبش را، خوب تر می‌کرد. دست‌هایش را روی گل های زرد وحشی می‌کشید؛ لطافتشان لمس بهترین حس های دنیا بود. عطر گل های وحشی در بینی‌اش پیچید؛ روسری از سر برداشت و شروع کرد به دویدن میان گل‌ها. باد میان موهایش می‌رقصید و اصلاً برایش مهم نبود که این وقت صبح، هوا کمی سرد است. کنار رود در آن لحظه برای او بهترین جای دنیا بود... ادامه دارد.... @jarchy0273