#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_نودوچهار
ترسیده بودم و مثل گنجشکی بی پناه گوشه ای پر پر میزدم خانم بزرگ لبخند پیروزمندانه ای میزد و دست به کمـر وسط اتاق ایستاده بود به بدنش پیچ و تابی داد وگفت:از قدیم گفتن جای آینه بالای بخاریِ،جای گیوه جلوی در!از هموناولشم جات توی عمارت نبود خوب خودت جایگاهتو فهمیدی و پا به فـرار گذاشتی.با این حرف اقام دوباره سعی کرد به سمتم حمله ور بشه و داد میزد بی آبروم کـردی دختر چطور توی روستا سر بلند کنمو بگم دخترم،زنِ خان از عمارتش فرار کرده بیچارت میکنم دختره ی بی حـیا.باشنیدن این حرف ها اشک میریختم و هق هق میکردم.عزیز همونطور که گریه میکرد جهانو از توی بغـلم گرفت و سعی کرد آرومش کنه.حس و حالِ بدی فضارو پرکرده بود جمال بی حرکت ایستاده بود و حرفی نمیزد فقط سعی میکرد آقامو آروم کنه.جمال حتی نگاهمم نمیکرد انگار دیگه منو حتی لایق نگاه خودش نمیدونست.ازاینکه همه منو مقـصر میدونستن و سرزنشم میکردن حالم بد شده بود.هیچکس حتی ازم نپرسید که چی بهت گذشت که این تصمیمو گرفتی.خانم بزرگ جهانو از توی بغـل عزیز بیرون کشید و محـکم توی بغل گرفت و گفت نمیزارم یادگار جمشیدم زیر دست همچین مادری بزرگ بشه و رفت سمت در با گریه خودمو به زور بلند کردم و به سختی تونستم روی خود پـاهام بایستم.دویدم سمت خانم بزرگ و داد زدم:بچمو بهم برگردون بچمو کجا میبری؟خانم بزرگ بدون توجه به من با قدم هایی تند از اتاق رفت بیرون.هرچی گریه کردم و التماس کردم جهانو ازم دور کـردن و نذاشتن دوباره توی بغـلم بگیرمش.با بیرون رفتن خانم بزرگ جمال هم رفت سمت در قبل از بیرون رفتن برگشت سمتِ من و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:میگم خطبه ی طلاق رو بخوانن کاغذ طلاق رو برات میفرستم از اون به بعدم فقط هفته ای یکبار میتونی بیاری پسرت رو ببینی.گریه امونمو بریده بود وبغضِ سنگینِ توی گلوم راه نفسمو بسته بود.خدایا این چه مصیبتی بود که به سرم اومد.میزدم توی صورتم و میگفتم جهانمو نبرین پشت سر ماشینشون دویدم اما خیلی دیر شده بود.صدای جهان توی گوشم بود وداغ دلم روتازه میکرد وسط حیاط نشستم وسرمو بین دستام گرفتم و زار میزدم خدایا همه چیزمو ازم گرفتی،شوهرمو، زندگیمو،حالا هم پسرمو پاره ی تــنمو.بقیه هم پا به پای من اشک میریختن آقام سرزنشم میکرد و منو مایه ی بی آبروییش میدونست.کاش میفهمید چه روزایی رو گذروندم و چه چیزایی توی دلمه که هیچکس حتی سرسوزنی ازش نمیدونه.اقام سرشو تکون میداد و با چشم هایی که از عـصبانیت سرخ شده بود خونه ی مریم و هاشمو ترککرد.من باعث همه ی این بدبختیا شده بودم.من دل همه رو به درد اورده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم:خدایا جونمو بگیر اما عزیزانمو اینطور غصه دار نکن.درحال گریه کردن بودم که لحظه ای چشمم به خدمتکارِ خونه ی مریم و هاشم افتاد.زنی جوان و سبزه رو بود که سرشو پایین انداخته بود و داشت زیرچشمی به من نگاه میکرد.تنها کسی که این چندروزه اخیر توی خونه ی هاشم و مریم رفت و آمد میکرد همین زن بود.فقط این خدمتکار بود که میتونست خبرِ پنهان شدن من توی خونه ی مریم و هاشم رو به عمارت ببره.همونطور که نگاهش میکردم از جام بلند شدم و رفتم سمتش.متوجه من شد و با تررس نگاهم میکرد حرکاتش و رفتارش پراز تررس و نگرانی بود.دستاشو به هم گره کـرده بود و زیرچشمی بهم نگاه میکرد.نزدیکش شدم و دستموگذاشتم زیرچونه اش وسرشو بالا اوردم همه باتعجب بمن نگاه میکردن.حتما فکر میکردن دیوونه ای چیزی شدم اما من دیوونه نشده بودم.مطمئن بودم اوندختر خبرِ اینجا بودن منو به عمارت رسونده.اینقدر به مریم و هاشم اعتماد داشتم که حتی لحظه ای فکرم سمت اونا نرفت فقط این زن بود که توی این خونه بهش اعتماد نداشتم.تا قبل ازاین اصلا متوجهش نبودم و حتی به ذهنم هم خطـور نکرد یه خدمتکار بتونه منو بفروشه وهمه چیزو خراب کنه.سرشو بالا آوردم و گفتم:حتما پول خوبی بابت خبرکشی میگیری مگه نه؟چشماش دو دومیزد وبه لکنت افتاده بود.منمن کنان گفت؛چه خبرکـشی خانم؟دستمو به قفسه سینه اش کوبیدم ومحـکم هلش دادم وگفتم.میدونم باهات چیکار کنم خبرکـشِ خدانشناس.به گریه افتاده بود و میدونست که دیگه انکار کردن بی فایدست باگریه گفت:غلط کردم خانم منواز کار بیکار نکنین.خانم بزرگ منو مجبور به خبر بردن میکرد حالا فهمیدم همه ی آتـیش ها از گور کی بلند میشه مریم داد زد وسایلتو جمع کن و از این خونه برو،زنیکه ی نمک نشناس.حیف خوبیایی که ما به تو وخانوادت کردیم.خدمتکار التماس میکرد ومریم که حالا فهمیده بود خانم بزرگ ازهمه چیزِ خونه اش خبر داره داد میزد؛من خدمتکار نمیخوام فقط برو.مثل دیوونه ها توی حیاط راه میرفتم و انقدر از دوری جهان گریه کرده بودم اشکام خشک شده بود.
ادامه دارد...
@jarchy0273