#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_نودونه
عـجــب،این دختره مغز توروهم مثل برادرت جمشید شستشو داده!اسم نوه ی من بهادرِ نه جهان بهتره اینوبه اون دختره هم بگی دیریا زود ازاین تصمیمت پشیمون میشی جمال.این دختر وصله ی ما و این عمارت نیست.پشیمون نمیشم مادر،من خانِ این عمارتم اجازه بدین خودم برای انتخاب همسرم تصمیم بگیرم جمال خان سعی داشت با احترام جواب مادرش رو بده اما خانم بزرگ همش سعی میکرد با حرفاش منوتحقیر کنه و به من بی احترامی کنه.ازینکه جمال اینطوری پشت من دراومد حس خیلی خوبی بهم دست داد مطمئن شده بودم که دوسم داره.جمال وارد اتاق شد و از چهره اش معلوم بود خیلی عـصبانیه و داره خودخوری میکنه.لیوان آبی پر کردم و دادم دستش و گفتم صداتون تا توی اتاق میومد ناخواسته همه ی حرفاتون رو شنیدم.جمال یک نفس لیوان آبوسرکشید و تشکر کرد.سری به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت متاسفم دیبا متاسفم بخاطر حرف های مادرم هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا از مادرم و زخم زبون هاش دور باشی.ازاینکه اینطور همه چیزو درک میکرد حس خوبی بهم میداد.لباسش رو عوض کرد و گفت:به عزیزه گفتم شام رو بیاره توی اتاق با شنیدن این حرف لحظه ای صدای جمشید توی ذهنم مرور شد همین جمله رو چندین بار ازش شنیده بودم.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا فراموش کنم جمال نگران نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم چیزی نیست.عزیزه در زد و سینی غذا رو اورد توی اتاق.عجب غذایی بود خیلی وقت بود درست غذا از گلوم پایین نرفته بود.توی سینی رو نگاه کردم و دلم از گرسنگی به قاروقور افتاد ماهی دودی و گوشت کبابی بره همراه با برنج محلی و ماست و زیتون.دهنم حسابی اب افتاده بود.خیره به غذاها بودم که جمال خندید و گفت مثل اینکه خیلی گرسنه ای به شـکمم اشاره ای کرد و گفت صدای شـکمت اینو میگه خنده ام گرفته بود.سینی رو جلو کشیدم درست کنار گهواره گذاشتم تا موقع غذا خوردن حواسم به جهان هم باشه هردو کنار سینی نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم.اونقدر گرسنه بودم که تندتند ماهی و برنج رو میذاشتم توی دهنم.لحظه ای حس کردم گلـوم سوخت وبه سختی میتونستم نفس بکـشم.چیزه تیــزی توی گلـوم گیر کرده بود که هرکار میکردم نمیتونستم قورتش بدم.دست و پا میزدم و از جمال کمک میخواستم جمال هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه.یه لیوان دوغ رو گرفت سمتم دوغ رو سرکشیدم اما بازم گلوم میسوخت.تیـغِ بزرگ ماهی توی گلـوم گیر کرده بود و راه نفسمو بسته بود.صورتم کبــود شده بود و هیق هیق میکردم.لحظه ای حس کردم دارم خفه میشم و مرگ روجلوی چشمام دیدم.صورتم از کـبودی سیاه شده بود و اشک از گوشه ی چشمم بیرون میریخت.داشتم نفس های آخرو میکشیدم وحس کردم پاهام داره سـرد میشه و جونم داره درمیاد.افتادم روی زمین و داشتم دست و پـا میزدم که جمال اومد روی شـکمم و دهنمو به زور باز کرد و انگشتشو بـرد توی حلقم و تیـغه ی ماهی رو با یک حرکت بیرون کشید با بیرون کشیدن تیغه ی ماهی نفسم باز شد و جون به بدنم برگشت هنوز نفس نفس میزدم و گلوم درد میکرد انگار تیـغه گلومو زخم کرده بود اب دهنمو به زور قورت میدادم اما حالم خیلی بهتر شده بود.چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم باورم نمیشد حسِ مرگ رو تجربه کردم.توی اون لحظه فقط بفکر جهان بودم که بعداز من چیکار میکنه.جمال که دید حالم کمی بهتر شد و راه نفسم بازشد از روی شکمم بلند شد و کنارِ من روی زمین ولو شد.رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود.حالش بدتر از من بود و فقط چشماشو بست و دستشو گذاشته بود روی قلبش اروم گفت مردم از ترس داشتم سکته میکردم دیبا قلبم داره از سـینه ام میزنه بیرون.من که هنوز هم نای حرف زدن نداشتم برگشتم به سمتش و به پهلو درازکشیدم.لــباش از استرس سفید شده بود هردو چنددقیقه ای ساکت بودیم و فقط نفس نفس میزدیم.جمال هم برگشت به سمت و موهام رو که روی قالی پخش شده بود گرفت توی دستش و گفت کاش من زودتر از تو بــمیرم دیبا،طاقت ندارم که نبودنتو ببینم.دلم هری ریخت و فقط توی چشماش خیره شدم و نتونستم حرفی بزنم.اونقدر بااحساس حرف میزد و رفتار میکرد که گاهی حتی نمیتونستم لـب باز کنم و حرفی بزنم و بی اختیار بهش چشم میدوختم حتی لبخند هایی که روی لـبم میومد بی اختیار بود و ناخوداگاه روی لـبم مینشست.موهامو نوازش کرد مانعش نشدم و فقط نگاه میکردم.چنددقیقه بعد بلند شد و گفت؛من هنوز خیلی گرسنه ام تو چطور؟لبخندی زدم و گفتم خیلی گرسنه ام اما گلـوم درد میکنه جمال گفت تا چندروز این درد طبیعیه سعی کن آروم آروم غذاتو بخوری و هردو شروع کردیم به غذا خوردن و اولین خاطره ی شام مشترکمون اونطور رقم خورد.جمال بااحساسترین مردی بود که اطرافم دیده بودم.
ادامه دارد...
@jarchy0273