eitaa logo
نویسندگان جریان
586 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است. کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد. 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن از دور یک پلاستیک را بالا می‌گیرد و نشانم می‌دهد. با چشم و ابرو می‌پرسم:«چیه؟» بین جمعیت پنهان می‌شود و وقتی می‌بینمش کفن پوش است. _محسن. خودش را می‌رساند به من. _چرا کفن پوشیدی؟ با خرناس می‌خندد:«اینکه آزمایشیه، به همین زودی واقعی‌شو می‌پوشم.» _مسخره. صدایم بلند نیست،چهره‌ی درهم کشیده‌ام را می‌بیند. _حانیه! بلند بلند شعار می‌دهم که بی‌خیال شود. صورتش را می‌آورد کنار گوشم:«قبول باشه شعار دادنت خانم. فقط بلدی معنی (فرض) رو فوروارد کنی؟» _من تازه عروسم! کفن را در می‌آورد و می‌اندازد توی بغلم. تا پنج دقیقه می‌توانم از پرچم بشناسمش اما بعد گم می‌شود. بیست دقیقه، نیم‌ساعت، چهل دقیقه. هیچکس حتی شبیه محسن هم نیست که دلم خوش بشود. تماس‌هایم را جواب نمی‌دهد. ساعت را نگاه می‌کنم، یادم می‌آید نماز عصرم مانده. مراسم شور گرفته و مردم متراکم می‌شوند. پیام می‌دهم:«کجایی؟ من نماز عصرم رو نخوندم» شبیه مرغ‌های پرکنده میدان شهدا را می‌دوم. می‌ترسم ناراحت شده باشد و واقعا رفته باشد. هنوز درست و حسابی اخلاقش دستم نیامده. یک گوشه روی زمین می‌نشینم، اشکم می‌ریزد. اگر تنهایی برگردم خانه، مامان می‌فهمد بحثمان شده. سرم را بلند می‌کنم:«خدایا می‌بینی منو؟ دوستش دارم خب.» پیرزنی دست می‌گذارد روی سرم که نیفتد. پر چادرش باد می‌خورد، عکس دو شهید را بغل زده. پدر و پسرند. با گوشه چادر اشکم را می‌گیرم. کفن را بلند می‌کنم سمت آسمان:«واقعی‌ش هم هستم.» راه می‌افتم طرف شهدای گمنام، شاید جایی برای وضو گرفتن پیدا کنم. سراشیبی که تمام می‌شود محسن را می‌بینم بین دوستان کفن پوشش. نیشم تا بناگوش باز می‌شود. محسن نرسیده می‌گویم:«نمازم داره قضا میشه، می‌روم داخل وضو بگیرم. نری‌ها» بطری آبش را می‌دهد دستم:«برو.» کفن را بهش پس می‌دهم و می‌روم. پشت سرم راه می‌افتد:«حالا من شاید الان وظیفه‌م چیز دیگه‌ایی باشه اما مثل همین نماز واجبه، وقتش تنگ‌تر هم هست.» _پس یک دقیقه وایستا. قرآن را از توی کیفم در می‌آورم و ردش می‌کنم. پرچم را می‌دهد دستم. می‌رود و داد می‌زند:«خدایا ما رو ببین» پ.ن: داستانی با برداشت آزاد از تجمع مردم مشهد در حمایت از محور مقاومت ✍سیده فاطمه قلمشاهی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «از روزی که این جمله را خواندم در تب و تابم... دائم در گوشم می‌چرخد: بر من فرض است، بر من واجب است! اما بعد از خودم می‌پرسم «چه باید کنم؟ چه امکاناتی دارم؟ چه فرصت‌هایی دارم که با آنها مقابل اسرائیل بایستم؟» در تلاطم ندانستن‌ها، فرمان از گروه جریان رسید که بنویسید. از حس و حال این روزهایتان بنویسید. درست همان لحظه‌ای که تصمیم گرفتم بنویسم، دانستم که واجب این روزهای من همین است. بنویسم و قلمم را مثل شمشیر به سمت اسرائیل نشانه بروم. بجنگم، بمانم، بگویم که هستم و با فرمان رهبرم در تب و تاب افتاده‌ام. می‌دانم که این نوشته‌ ممکن است بازدید میلیونی نداشته باشد، اما به قول استادی بزرگوار: «اگر بخواهیم جهانی شویم، باید اتاقی عمل کنیم...» ✍ثریا عودی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون شرح........ 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
دیده بودی تا کنون بالا سرت را این چنین؟ آسمانت آتشی یکسر شود روی زمین؟ خوف بردارد تنت را، ترس تا عمق وجود پشت دیواری بخیزی تا نمیری در کمین؟ خاک گردد چون مقرهایت به ضربت‌های ما خاک می‌‌گردی و مدفون می‌شوی، ای کاش این خند‌ه‌ها در آسمان تا گوش خالق هم رسید حاج اسماعیل و نصرالله می‌خندند، هین جمعه‌ای در این حوالی وعده در قدس شریف ما فلسطین را ز چنگالت رها سازیم، ببین ✍🏻 مطهره ناطق 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا