فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای من
ای کاش
این آخرین جمعهی سال
آخرین جمعهی غیبتتان باشد..
هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍀 شنبهها، به وقت مطالعه.
سلام، صبح آخرین شنبه سال تون بخیر.
امیدوارم آخرین شنبه، براتون پر از رضایت و موفقیت باشه، چرا اینو میگم؟
چون معمولا این روزها ما نگاهی به کارنامه سال گذشته مون میکنیم و برنامه سال جدیدمون رو مینویسیم...
بقول معروف شیر بودیم یا روباه؟ 😁
انشاءالله که سال جدید براتون پربرکت باشه.
بریم برای کتابگردی این هفته🚶♀
#کتابگردی
📚در لحظاتی که تصمیم به مطالعه و کتابخوانی میگیریم، کتاب مناسبی در اختیار ما یا در ذهن ما وجود ندارد!
🍀همیشه همراه خود یک کتاب داشته باشید
بسیاری از افراد کتابخوان، در یک ویژگی مشترک هستند. این افراد، به جای اینکه مقید باشند در ساعات خاصی از روز، جایی ببنشینند و کتاب بخوانند، همیشه همراه خود یک کتاب دارند تا در کوتاه ترین فرصتها، به خواندن آن بپردازند. شاید رها کردن بسیاری از لذتها و تفریحات و خواندن کتاب در یک ساعت مشخص در منزل یا محل کار، سخت و دشوار باشد، اما مطالعه کردن در زمانی که در مترو یا در یک سازمان بزرگ، به انتظار گذشت زمان نشسته ایم سادهتر و جذابتر است.
📌یک نکته روانشناسی طور...
گاهی بعضی از ما، مطالعه را نه با هدف افزایش اطلاعات و دانسته ها و باز شدن افق دید، بلکه برای فرار از مشکلات و مسائل روزمره انتخاب میکنیم. زمانی که از دوست یا همسر یا مدیر خود دلگیر هستیم، گوشه ای مینشینیم و کتاب ورق میزنیم. شاید این کار در کوتاه مدت، مفید باشد اما در بلندمدت ما را شرطی میکند و ذهن ما عادت میکند که «کتاب»، «همراه لحظات تلخ زندگی» ماست.
✨لذت مطالعه نصیبتان 😋
@jaryaniha
#دست_نوشته
#جوانه
«بادکنک را دادم دستش، سرش را رها کرد و چند دور به در و دیوار خورد تا افتاد جلوی پایش. از منیره پرسیدم:«چند وقتشه؟!» گفت:«یک سال و نیم» دوباره بادکنک نیم باد را دستش دادم و رها کرد. از سرو صدا و حرکات بادکنک میخندید. به قول بچه ها نفسم داشت تمام میشد. خواستم یادش بدهم و بروم پی زندگی خودم. بادکنک را گذاشتم گوشه لبش:« حالا توش فوت کن» قیافه اش تحت فشار بود، حدقه چشم هاش داشت جا باز میکرد، اشکش ریخت و داد و هوار کرد. دویدم بغلش کردم. هرچه نگاه میکردم نفهمیدم چکارش شده. نهایتا دیدم انگشت هایش را گرفته، رد دندان هایش روی دستش بود. آخر بخاطر خندیدن به خنگ بازیهاش جهنمی میشوم...»
✍سیده فاطمه قلمشاهی
@jaryaniha
محتوای کانال جریان را از طریق هشتک های زیر ببینید:
#کتابگردی
#لحظه_نگاشت
#اخبار_جریان
#گزارش_جریان
#قاب_جریان
#پاراگراف_شروع
#توصیههای_نویسندگی
#چگونه_خوب_بنویسیم
#بزرگــــواژه
#معرفی_کتاب_نوجوان
#دیالوگ_ماندگار
#روایت_کتابپردازان
#پنجشنبههای_نوشتنی
#قصه_شب
#پاراگراف_شروع
«اوایل سال ۱۳۹۳ بود. آن زمان در یکی از دستگاههای امنیتی کشور کار میکردم. بیشتر تمرکز ما بر روی گروههای مسلح برانداز بود که قصد فعالیت در خاک ایران داشتند. لذا بیشترین حضور ما در مرزهای جنوبشرقی و غربی کشور بود. از طرفی به خاطر شرایط کاری، اوضاع کشورهای منطقه، به خصوص عراق و سوریه را نیز، زیرنظر داشتیم. ناآرامیها در عراق، به طرز سوالبرانگیزی زیاد شده بود. یقین داشتیم که آمریکاییها پشت سر این ناآرامیها قرار دارند....»
#شنود
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
@jaryaniha
#قصه_شب
«بدیش این بود كه گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به كله ی آدم میزد. ما هیچ كدام كاری به كار گلدستهها نداشتیم؛ اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی كلاس كه نشسته بودی و مشق میكردی یا توی حیاط كه بازی میكردی و مدیر مدام پاپی میشد و هی داد میزد كه «اگه آفتاب میخوای این ور، اگه سایه میخوای اون ور.»
و آن وقت از آفتاب كه به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان میخواستی آفتابه را آب كنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراحها را در یك خط دراز بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی كه صبح میآمدی و روی باریكه ی یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه كنی و كافی بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریكه بكشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین میخوردی و همان جور درازكش داشتی خستگی در میكردی تا از نو بلند شوی و دورخیز كنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر كه بودی، مدام گلدستههای مسجد توی چشمهات بود و مدام به كلهات میزد كه ازشان بالا بروی.
خود گنبد چنگی به دل نمیزد. لخت و آجری با گله به گله سوراخهایی برای كفترها، عین تخم مرغ خیلی گندهای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید كاشیكاری باشد تا بشود بهش نگاه كرد؛ عین گنبد سید نصرالدین كه نزدیك خانه اولیمان بود و میرفتیم پشت بام و بعد میپریدیم روی طاق بازارچه و میآمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست كه دراز میكردیم؛ بهش میرسید؛ اما گلدستهها چیز دیگری بود....»
ادامه دارد...
@jaryaniha
«الهی !
یکتای بی همتایی، قیوم توانایی،
بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی،
از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،
اصل هر دوایی، داروی دلهایی،
شاهنشاه فرمانفرمایی،
معزز بتاج کبریایی،
بتو رسد مُلک خدایی.»
#خواجه_عبدالله_انصاری