نویسندگان جریان
#پنجشنبههای_نوشتنی سلام شبتان بخیر. از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید
#ارسالی
🍀پایین، پایین...
خیلی وقت بود منتظر بودم بروم بالا. حالا چرا باید پایین را نگاه کنم؟ شاید چون ببینم چقدر از این بالا کوچک هستم. چقدر ما آدمها فکر میکنیم به چشم میآییم! ولی کافیست فقط سوار یک بالن شویم و متر متر از زمین دور شویم. آنموقع تازه میفهمیم که چقدر کوچکیم. چقدر ناچیز! شبیه همین مرد کشاورز. میشناسمش. چقدر ادعا دارد. هیچکس تا به حال در مسابقات مچاندازی و اسب سواریِ کارناوالهای پاییزیِ دهکده او را شکست نداده. ولی ببین چقدر از این بالا کوچک است. شبیه یک مورچه که در تقلاست تکهای شیرینی را بردارد. اگر خودش میدید که از نزدیک آن هیبت و زور بازویش هیچ ارزشی ندارد وقتی از دور اینقدر معمولی و حتی زننده است، باز هم اینقدر ادعای بهترین بودن داشت؟ یا اصلا آن خانه را نگاه کن. خانهی آبی رنگ و عجیب همان مرد کشاورز. از نزدیک قیافهاش چنگی به دل نمیزند ولی با آن شیروانیِ بنفش میانِ مزرعهی سبز شبیه جواهر یک گردنبندِ دلربا روی سبزیِ پیراهن توردوزی شدهی یک دوشیزه است. ولی ببین، وقتی از بالا نگاه میکنی هم میتوانی خانهی کشاورز را ببینی، هم مزرعه را، هم جنگلِ کمی دورتر در قسمت غربی را، هم کوههای شرقی را، هم دریاچه را در میان جنگل با آن آبهای درخشان که آنه اسمشان را گذاشته آبهای نقرهای، هم گلهی اسبهای وحشی که کمتر کسی میتواند آنها را در حال چرا ببیند. آخر وقتی انسان میبینند رم میکنند و لای درختها میگریزند. ولی از روی زمین، اگر وسط مزرعهی کشاورز بایستی، نهایتش بتوانی کوهها و ردیف اول درختان را ببینی. کاش انسانها هم میتوانستند پرواز کنند. شبیه پرندهها.🍀
نوجوان نویسنده و خوشذوق: سیده فاطمه میرزایی
#جوانه_جریان
@jaryaniha
نویسندگان جریان
#پنجشنبههای_نوشتنی سلام شبتان بخیر. از همین هفته در کنار شما هستیم با تمرین نوشتن... البته ببخشید
#ارسالی
🍀دستم یخ میکند و سرم گیج میرود ، تا قبل از اینکه بالا بیاورم گوشه بالون خودم را جمع میکنم و سرم را لای پاهایم میبرم .
اصلا توقع نداشتم از ارتفاع بترسم .
البته بیشترین ارتفاعی که دیده بودم بالا پشت بام بود خانه پنج طبقهمان بود ، نه بیشتر از صدها متر بالای زمین!!
دلم نمیخواست بعدا پشیمان شوم ، هر جور بود خودم را بالا کشیدم .
با خودم گفتم به منظره نگاه نمیکنم که سرم گیج نرود ،
اول صحنه های کوچک کوچک را ببینم تا متوجه بلندی زیاد نشوم .
با گوشه چشم در حالیکه بیشتر سرم هنوز داخل بود و لبه بالون را محکم چسبیده بودم نگاهی کردم ،
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد دریاچه ای بود که خورشید را بصورت تکه تکه بازتاب کرده بود . نزدیک آن دریاچه بوده ام ، کتارش پر است از غورباقه و سنجاقک . اما ازین بالا فقط خود آب معلوم است .
کمی حالت تهوع ارتفاع دارم .
سرم را بالا میگیرم تا ابر هارا ببینم . انقدر بالا نیستم که به ابر ها برسم .
برای همین ابر ها مثل وقتی رو زمین بودم بالا هستند .
این باعث میشود فراموش کنم روی زمین نیستم و چند نفس عمیق بکشم .
حالم بهتر که میشود دوباره به پایین نگاه میکنم .
اینبار گلوله های سفید و زیاد چشمم را به سمت خود میکشند .
گوسفند هایی که ازین بالا شبیه پنبه اند .
بعد از آن نوبت کلبه روی کوه است که برایم صحنه عجیبی است ،
چطور کسی در این ارتفاع زندگی میکند ؟
اما چون کمی به ارتفاع من نزدیک است حس خوبی بمن میدهد .
پس کمی این نگاه و ان نگاه بلاخره جرئت میکنم سرم را کامل بالا بیاورم، در حالیکه باد خنکی به صورتم میخورد نگاه اجمالی بدون ترسی میاندازم به فضای پایین دستم ، و میفهمم چقدر زمین دشت سرسبز و وسیع است .
ترسم می ریزد و آنقدر حالم جا میآید که با شجاعت میایستم تا به خوبی تمام منظره را رصد کنم .
به کل یادم میرود چرا از ابتدا بجای سبزی سیاهی دیدم .
زیرا اکنون فقط میخواهم مثل پرنده ها که ازین بالا خیلی بزرگ تر از اندازه ای که از پایین بنظر میایند هستند ، دستانم را باز کنم و منظره را در آغوش بگیرم.🍀
نویسنده نوجوان و خوشذوق: محدثه سروش
#جوانه_جریان
@jaryaniha
هدایت شده از مهـــارتهای نویسنــدگی
#قاب_جوانه
دیروز تو اتاق جریان با جوانهها جلسه داشتیم. دربارهی مسیر نویسندگی مون در سال جدید حرف زدیم.
دربارهی درونمایه فکری یک نویسنده و هدفی که باید داشته باشه.
دربارهی رسالت یک نویسنده نوجوان و نقشی که میتونه در جامعه ایفا کنه...
دورهمی خوش گذشت، جای اونایی که غایب بودن خالی بود ☺️
#جوانه_جریان
https://eitaa.com/Writingskills
«جهان آن روز میخندید، ماه ستاره هایش را زیباتر از همیشه چیده بود. برگ درختان، سبزتر و پولکی تر از همیشه بودند . انگار خدا هم خوشحال تر بود...
در همان شب کودکی پا در این کره خاکی گذاشت و غم های مردم جهان را از سینه هاشان محو کرد.
بوی کودکانه و بهشتیاش دل میبرد از مردم جهان. هنگامی که به سیمای زیبایش مینگریستی، تک تک سلول های وجودت دوباره عاشق میشدند.
هیچ فرشتهای بی وضو به ملاقاتش نمیآمد. وقتی که میخندید گلی میشکفت و جهان زیباتر میشد. اصلا انگار عشق از وجود او نشات گرفته بود. جهان دلخوش به وجود او بود و گل ها
بیتاب نفس کشیدن در هوای نفس های او بودند. وقتی که آمد، اشک ها از شوق جوشیدند و هنوز که هنوزست عشق او در سینهی جهانیان میتپد.»
✨هیچ اسمی سزاوار او نبود جز(محمد)✨اللهم صل علی محمّد و آل محمّد✨
✍ فاطمه صداقتی
#جوانه_جریان
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱