.
🌱قد و قامت درخت ها را نگاه می کنم.
تنومند ها ریشه در اعماق خاک دوانده اند و شاخ و برگ هایشان آسمان را نیز سرسبز کرده است.
به میوه هایشان چشم می دوزم. شاخ و برگ های پر ثمر و سنگین هر تماشاگری را به هوس می اندازند و لب هر بیننده ای را به حمد و تسبیح می گشاید.
خانواده همان درخت تنومند است. نهال نوپای زوجی که اندک اندک ریشه در خاک می دواند. نهال جان میگیرد و استقامت می کند و ریشه در زمین محکم می کند. شاخ و برگ هایش بیشتر می شود. ثمره اش هم بیشتر.
سنگین می شود و پربار.
میوه ها رسیده که بشوند و از درخت جدا بازهم به درخت و ریشهی خود برمیگردند.
سیب همیشه حاصل درخت سیب است.
هرکسی میوه ای را ببینید و ببوید یاد درخت آن میوه در ذهنش تداعی می شود.
ثمره و درخت پر ریشه هیچ گاه از هم جدا نخواهند شد.
حتی اگر میوه ای در دور دست ترین نقطه از درخت، میان دستان یک آدم باشد.»
✍خانم یعقوبی
#یادداشت
#خانواده
#جریان
@jaryaniha
.
«شبهه انداختند،
اصول را زیر سوال بردند.
چه کسانی؟
اهل علم،
و اهل اعتبار ِزمانهی خودشان.
مأموریت به پیامبر (ص) ابلاغ شد!
دست عزیزانش را گرفت؛
پسرانش، حسن و حسین (علیهماالسلام)
بانوی بانوان، فاطمه(سلام الله)
و نفْسش علی(علیهالسلام)
با خانوادهاش پای به معرکه گذاشت!
🌱در قدر و اندازهٔ ما هم
خانواده عزت است و ریشه
تکیهگاه روزهای سخت
و مهمترین منبع شادی
اولین و مهمترین نعمت اجتماعی!
🍀بهترین خانوادهها روزیتان!🍀
✍ سعیده تیمورزاده
#خانواده
#جریان
#یادداشت
@jaryaniha
امام صادق علیه السلام:
«مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأَهلِ بَیتِهِ مُدَّ لَهُ فىعُمُرِهِ؛
هر کس به شایستگى در حقّ خانواده اش نیکى کند، عمرش طولانى مى شود.»
📗کافى، ج2، ص105،ح11
۲۵ ذیالحجه روز تکریم #خانواده🪴
@jaryaniha
#ارسالی یک جریانی😍
«قرن ها پیش، تاریخ شاهد قابی بود که
پیامبری امین، در کنار خانواده اش تصویری از جنس نور را دربر گرفت.
و این تصویر برای همیشه "مباهله" نامیده شد.
تصویری که فاطمه اش رنگ همسرانه های همراه و مادرانه های پر مهر و زنانگی های عالمانه داشت.
علی اش، مرد روز های صبر. و سخت بود. پدری تکیه گاه، و همسری که جادوی عشق را در سینه داشت.
حسنش، سنگ صبور درد های غریبانه بود و یاور تنهایی های مادر.
حسینش سر امد ایثار و فداکاری.
و اینک در آستانه ی سالروز بزرگداشت خانواده هنگام آن است تا بر درخشش این قاب دستی کشیم.
به امید آنکه نقش ما در خانواده که مهم ترین نقش زندگی ماست رنگ و بویی از اندیشه و درک همسرانه ها، مهر و عشق مادرانه ها، حمایت پدرانه ها، صبر ها و ایثار ها و محبت ها همراهی های فرزندان این تصویر عظیم را داشته باشد.»
زیر سایه ی نگاه مهربان ترین پیامبر
✍ فاطمه تیمورزاده
#روز_خانواده
#خانواده
@jaryaniha
.
🌱تنهایی معضل بشر امروز است. غافل از آن که خودش بداند!
خیلی وقتها تصور میکند تنهایی جزئی از متد روشنفکری است!
گاهی هم در اندیشه اینست که تنهایی عین آزادیست!
و به خیالش اینکه همسر و فرزند ندارد، اسیر نیست!
گاه خطا میکند و بودن در جمع دوستان و همسالان، گشتن و چرخیدن و سالها به دنبال علاقه مندی ها رفتن را عین پیشرفت و ایستادن در قلهی اوج میداند.
غافل از آنکه، فطرت بشری طور دیگری آفریده شده است.
🌱لذت تشکیل خانواده در سنین جوانی، فرد را اقناع کرده و در سنین میانسالی احساس خلا و دیر بازده بودن نخواهد داشت.
حس اقناع و رضایت از زندگی، انگیزهای خواهد شد برای حرکت در مسیر تعالی، اهداف و رشد همهجانبه.👌
✍ انصاری زاده
#روز_خانواده
#خانواده
#جریان
@jaryaniha
#داستانک
«اسمم را میپرسد.
با اشتیاق جواب میدهم: آرزو هستم
لبخندی میزند و میگوید: آرزو .. چه اسم قشنگی.!
از کنارم میگذرد.
لیلا که کنارم ایستاده با آرنجش بهم میزند . باخندهای در پهنای صورتش ، آهسته میگوید : گمونم ازت خوششون اومده.
گونه هایم سرخ میشود ، در دلم دعا دعا میکنم که اینبار بشود.
آن خانم خوشروی مهربان از جلوی همهی دختر ها رد میشود . دم در ، کنار گیاه مقتدر و وسیع «بابا آدم» می ایستد و آهسته به همسرش چیزی میگوید و ریز نگاهی هم به من میاندازد.
از پله ها پایین میروند و ب خانم امیری نتیجه را اعلام میکنند و سه تایی به سمت دفتر مدیریت میروند.
بعد از رفتنشان ، همه ی ما که مثل سیخ ایستاده بودیم، شانه هایمان را پایین میاندازیم و نفس راحتی میکشیم . همه دور من جمع میشوند، میگویند : احتمالا امروز رفتنی هستی دختر ..
آنقدر خوشحالم که زبانم بند می آید .. هنوز حتی چیزی هم مشخص نشده اما انگار من
پیشاپیش برای خودم تا پایان قضیه را بریده و دوخته بودم
خانم امیری وارد میشود ، همه به دهان خانم امیری خیره شدیم که ببینیم چه میگوید
_ آرزو جان آماده شو
از لحظه ای که این را میشنوم ، دیگر نمیدانم چطور میگذرد .. بیشتر بچه ها برایم خوشحالی میکنند به غیر از تعداد محدودی که گوشه ای نشستهاند و افسوس میخورند که چرا امروز نوبت آنها نبود
کوله ام را برمیدارم و دختر ها را یکی یکی بغل میکنم .. آن لحظه ، تازه میفهمم که دیگر قرار نیست آنها را ببینم ، توی بغلشان اشک میریزم و به سختی خداحافظی میکنم
لحظهی خروج برمیگردم و به تابلو نگاه میکنم ؛ پرورشگاه خورشید ..
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی نتوانم از آن تابلو دل بکنم
توی ماشین که مینشینم، کمی استرس دارم ، نمیدانم چه بگویم
آن خانم مهربان نگاهم میکند . خودش و همسرش را معرفی میکند و میگوید : ازین به بعد به ما بگو مامان و بابا
آن لحظه انگار دنیا را به من داده بودند ؛ مامان و بابا ..، کلمه های غریبهای که انگار داشتنشون ، بزرگترین آرزویم بود و خودم نمیدانستم ..
من نه آن دو نفر را میشناختم نه تا به حال آنان را دیده بودم ، اما وقتی برایم تبدیل ب مادر و پدر شدند ، گویی سالها بود در کنار آنها بزرگ شده ام .. ما یک خانواده شده بودیم ، خانواده ای که هیچ وقت فکرش را نمیکردم ، خانواده ای که شنیدن اسمش هم در دلم غوغا به راه می انداخت ..
چشمم به بیلبوردی در کنار خیابان میخورد که روی آن نوشته است : روز خانواده مبارک ..
از آن لحظه به خودم قول میدهم که برایشان جوری باشم که هیچ چیز و هیچ کس ، بر خانواده بودن ما ایرادی وارد نکند ؛ حتی اگر من دختری باشم که ۱۲ سال زندگی اش را در پرورشگاه به سر برد...»
✍سیده هدی خوشقلب
#جوانه
#روز_خانواده
#خانواده
@jaryaniha
🌱در جریان مباهله یک نقش را در ذهنم پررنگ تر میکنم.
به آن پنج نفر نگاه میکنم و می اندیشم اگر آن روز فاطمه در جمعشان نبود چه می شد.
پیامبر با آوردن تنها دخترش به صحنه ای چنین پرهیبت، نشان داد که زن می تواند در عرصه های اجتماعی حضوری روشن و مشخص داشته باشد.
فاطمه با آمدنش معلوم کرد فرزندانش را برای حضور در چنین تقابلی، از آغوشش بیرون نکشیده اند و به اجبار وارد ماجرا نکرده اند.
و کودکان کنار مادرشان با یقینی عمیق تر در صحنه حاضر شدند، با آرامش و بی هیچ نگرانی. همانطور که در خانه دور و برش میچرخیدند و بازی می کردند.
🌱علی نیز گام های محکمتری برداشت. چرا که هر مردی به همراهی همسرش در چنین روزهایی افتخار میکند.
گاهی حتی یک قدم مادر، میتواند دنیا دنیا معنا در خود بگنجاند.
✍فهیمه فرشتیان
#مباهله
#نقش_مادر
#حضرت_فاطمه
#خانواده
.
@jaryaniha
«من عضو بزرگ یک خانواده کوچکم، یا عضو کوچک یک خانواده کوچک. کوچکی اعضای ما به کمیتشان نیست به کیفیتشان است. یک دختر کوچولو، سه تا پسر کوچولو و همسرم. البته همسرم هم کوچک است، به اندازه یک قاب عکس. قبل از مدرسه ایی شدن کوچک ترین پسرم فوت کرد، در یک سانحه آتش سوزی.
تقریبا جنگ رو به اتمام بود، یک بعد از ظهر خیلی ساده وقتی سفره ام به اندازه یک دختر هفده ساله و یک پسر پنج ساله وسیع بود. غذای خودم را کنار گذاشته بودم با همسرم بخورم. من بالاخره آنروز غذا خوردم اما نه با او. عکسش را روز سوم کوبیدم به دیوار، نامه های دوران عقدمان را گذاشتم زیر یکی از ظرف های گنجه.
🌱پسر بزرگم جبهه بود. برادر کوچک ترش را نمیگذاشتند برود، میگفتند از خانواده شما یکنفر هست. خیلی اصرار داشت برود و کاری بکند، یکروز موقع رساندن تجهیزات ماشینش را زدند. طول کشید تا بتوانند جسدش را برایم بیاورند اما من سه روز بعد عکسش را کوبیدم روی دیوار، دوسه تا نامه ایی که از جبهه فرستاده بود راهم گذاشتم زیر نامه های پدرش.
پسر بزرگم حسرت میخورد. من معنی حسرت هایش را نمیفهمیدم فقط هربار میگفت دعا کن میگفتم چشم. ناممکن بود بدون جراحتی وخیم از جبهه بیاید، یک بار دخترم عصبی شد گفت هربار با یک درد برمیگردی و میشوی مایه عذاب مادر اگر مردی دیگر نیا.
دخترکم بیشتر از فضای جنگ گرفتهی آنروز میدانست بعد ها فهمیدم این را گفته که برادرش دل بکند و نگرانی نداشته باشد. این یکی هم قاب شد روی دیوار هرچند فقط چندتکه استخوانش به من رسید.
🌱جنگ که تمام شد خیالم راحت بود حداقل یک دختر و یک پسر برایم باقی گذاشته. آنروز ها نمیدانستم این دخترک جوان سرش باد دارد. یک صبح که میرفت سمت دانشگاه کوچه پر از صدای تیر و تفنگ شد. خیلی سعی کردم خودم را گول بزنم و فکر کنم ارتباطی به من ندارد، اما به خودم که آمدم دیدم چادر نمازم پر از خون این جوانک شده. حالا اسمش درآمده میگویند جهاد تبیین، آنروز ها ما حق نداشتیم حرفی از صحت انقلاب بزنیم. عکس این یکی هم رفت روی دیوار، اما نامه ایی از او نداشتم. دفتر های دانشگاهی که پر از دستخطش بود را گذاشتم روی طاقچه؛ بوفه داشت از قیافه میافتاد.
باز هم غنیمت بود یک پسر ده، یازده ساله داشتم که چند صباح دیگر مرد میشد و سایه سرم بود. مرد شد اما انگار که رسم باشد اوهم رفت روی دیوار. اوایلی بود که از سوریه و جنگش خبر پخش میشد. باهم زیاد بحث کردیم که نباید برود. حرفش را میزد اما میدانست راضی نیستم بیخیال میشد.
یک شب خواب دیدم؛ پسرم را میخواستند. نذر حضرت زینب (علیهاسلام) فرستادمش، بعد از شش سال در یک تشیع جنازه باشکوه آمد. تمام این شش سال عکسش روبهروم بود، روی دیوار نه.
🌱حالا چهارشنبه ها تمام خانواده جمع میشویم دور هم، پنجشنه جمعه قبرستان ها شلوغ میشوند. شوهرم از بچه تربیت کردنش میگوید و از آتش سوزی، پسر ها از جنگ میگویند گاهی از خاطرات خنده دارشان، دخترکم از درس های دانشگاهش میگوید از خلقیات استاد ها و من گوش میدهم تمام این حرف هایی که هر هفته تکرار میشود. ما یک خانواده کوچکیم، به اندازه یک چمدان قاب و نامه...»
برداشتی آزاد از موضوع خانواده🍀
✍سیده فاطمه قلمشاهی
#جوانه
#خانواده
@jaryaniha
🌱قفل های زندگی کلید خاص خودش را می خواهند.
کلیدی با دندانه هایی متوازن.
هر دندانه روی بخشی از قفل می نشیند و بعد که کلید را بچرخانی همزمان همه باهم قفل را باز می کنند.
در خانواده هم اگر دندانه ها سرجای خود نباشند یا هر دندانهی کلید که بخواهد جای دیگری را بگیرد و قد و قواره اش با قبلی و بعدی یکی باشد، کلید در قفل نخواهد چرخید و زندگی همیشه قفل خواهد ماند....»
✍خانم یعقوبی
#خانواده
#جریان
@jaryaniha
«قدیمتر ها من(خانواده) محفلی بودم برای انس و صمیمیت. جایی که خستگی از تن می ربود و آرامش بر تن می نشاند.
صبح سحر بوی نان تازه🍞 و عطر دلچسب چای صبحانه☕️ در خانه می پیچید و چه صفایی داشت در کنار هم نشستن و لقمهی عشق و دوستی بر دهان گذاشتن.
🌱بعد از آن هر کدام از اعضای من به سراغ مشغولیت هایشان میرفتند و ظهر باز برای رسیدن به قراری به من پناه می آوردند و بعد از دریافت قوّتی و ثباتی دوباره از هم متفرق شده به امید اینکه بعد از صلاةمغرب دوباره به هم بپیوندند.
🌱در آن زمان شاید اعضای من به زبان اعلام نمی کردند چه قدر عاشق همدیگر هستند ولی این عشق و صمیمیت در ذره ذره رفتارشان موج میزد و من محلی بودم برای حل دغدغه هایشان.
🌱اما اکنون گاهی....
نه از سفره ی سحرگاهی خبری هست و نه از دور هم جمع شدن ها برای ابراز دوستی مهربانی...
منی که قبل ترها محلی بودم برای جمع شدن حالا جایی شدم برای متفرق شدن...
🌱اعضای منِ جدید، به محض ورود به خانه، سلامی زورکی داده یا نداده به سمت و سوی خودشان می روند و اگر هم دور هم جمع شوند سرشان داخل قاب های نورانی کوچک و طلسم کنندهای است که دنیایی دارد برای خودش و از هر نوعی دنبالش باشند در آن می یابند و با هر چیزی صفا کنند به راحتی بدان دست می یابند
اما... دنیایی است به دور از واقعیت و پر و مملو از واقعیت های غیرواقعی!!!
🌱اگر اعضای منِ جدید، با فکر و دید عمیق به اطرافشان می نگریستند پی می بردند هر آنچه امروز از دنیای مجازی نصیبشان می شود پاک تر و صادق ترش در من قدیم پیدا می شد.
🌱پدر و مادر و بزرگان خانواده، همانند گوگلی بودند که وقتی سوالات و نگرانی هایت را در آن ها سرچ می کردی حمایتگرانه، با محبت و عشق پاسخگویت بودند.»
✍ مرضیه پوستچیان
#خانواده
#جریان
@jaryaniha
.
🌱«کوله پشتی ام را به دست چپ میدهم و با دست راست لقمه پنیر و گردو را از مامان میگیرم. همزمان برای امین _برادر کوچکم_ برنامهاش را میخوانم :«فارسی ، ریاضی ، علوم ، قرآن .... داداش اگه مثل من شب قبل از خواب آماده کنی ، صیح اینجوری استرس نمیگیری»
بابا پوشه دکمه دار یاسی رنگی به سمت مامان میگیرد و میگوید :«خانوم این هم برگه هایی که میخواستی ، چاپ کردم . پوشه هم هدیه از طرف من» و چشمک میزند .
مامان چای نبات را هم میزند و میدهد دست بابا: «دستت درد نکنه. اینم هدیه من به شما » و از توی مشتش یک غنچه گل محمدی می اندازد توی لیوان چای .
امین از اتاق بیرون می آید . دکمه های لباس فرمش را پایین و بالا بسته و موهایش ژولیده است . کیفم را میگذارم زمین و با دست موهایش را مرتب میکنم . دکمه ها را باز میکنم و دوباره میبندم . گونه اش را میبوسم و هلش میدهم سمت میز صبحانه .
مامان دارد جلوی آینه مقنعه اش را مرتب میکند . بابا هم مشغول انتخاب لباس است . بین پیراهن سورمه ای و خاکستری مانده . میپرسم :«امروز جلسه با مدیرعامله ؟ سورمه ای رسمی تره » میخندد و پیراهن خاکستری را توی کمد میگذارد .
بلند اعلام میکنم :«من دیرم شد . خداحافظ همگی . دوستتون دارم» و کیف به دست به سمت در میروم .
شب دوباره همگی دور هم جمع میشویم . بابا جلوی تلویزیون خوابش برده . مامان دارد پیراهن بابا را اتو میکند و جزوه های امتحان جلویش پهن است . من املای امین را میگویم و همزمان روز ِمامان را میشنوم «خلاصه استادم خیلی از ارائم تعریف کرد . بعد از دانشگاهم رفتم مرکز خرید و یه چیزایی برای خونه خریدم . راستی دفتر صد برگ میخواستی ؟ اونم خریدم» صدای بوق کتری در خانه میپیچد . یکی از چشم های بابا باز میشود و خواب آلود میپرسد :«چای حاضره ؟» مامان اتو را عمودی میگذارد و دست به زانو میگیرد . میگویم :«شما بشینین . من چای دم می کنم » مامان لبخند خسته ای میزند . میتوانم بفهمم چقدر دارد تلاش میکند برای بهم نخوردن تعادل نقش هایش .مادری ، خانه داری ، تحصیل . که اگر به نقش های مادر خانواده آسیبی وارد شود ، خانواده از هم می پاشد .
بابا دیگر خواب آلود نیست. میگوید :«قربون دختر گلم بشم»
و داداش میگوید : «جمله بعدی رو بگو . »
ریز نقش هایی از مامان در من جاری میشود.»
✍نجمه سادات اصغرینکاح
#خانواده
#جوانه
@jaryaniha
«ما اونجاییم..
و اون نقطه سفید خونه ماست..
تنها خونه بشر..
از این فاصله که نگاه کنی، هیچ کدوم از جنایت هامون معلوم نیست..
از اینجا نمیشه میلیون ها آدم گرسنه رو دید..
نمیشه میلیون ها آدمی رو دید که سقف خونشون آسمونه...
از اینجا فقط یه غبار ریز دیده میشه، در محاصره میلیارد ها همتای خودش..
تنهایِ تنها...!
راستش نمیدونم از کی تصمیم گرفتیم بی رحم باشیم..
تصمیم گرفتیم چیزی نبینیم، نشنویم و فقط به منفعت خودمان و نهایتا سه چهار نفر اطرافمان فکر کنیم..
نمیدونم از کی یادمون رفت ما اعضای یک خونواده ایم...!!!»
✍دریا.
#جوانه
#خانواده
@jaryaniha
«🌱خلقت انسان با خانواده شروع شد. اینطور نبود که آدم خلق شود و کمی در بهشت گشت و گذار کند و ناگاه ببیند که چقدر تنهاست . کاش هم دمی داشت . و به اضطرار ِنیاز به خانواده برسد و خدا برایش چارهگری کند. نه اینطور نبود . خدا خانواده آفرید . آدم و حوا را . و آرامش را .
«وَمن ءَايَٰتِهِۦٓ أَن خَلَقَ لَكُم مِّن أَنفُسِكُم أَزوَٰجٗا لِّتَسكُنُوٓاْ إِلَيها.....
و از نشانههاى او این است که براى شما همسرانى از [جنس] خودتان آفرید، تا کنارِ آنان آرامش بیابید.... » روم _ ۲۱»
🌱و حتی چنین نبود که حوا در گوش آدم بخواند و فتنه ای شود به اندازه رانده شدن آدمیزاد از بهشت .
و شیطان هم نیامد فقط برای حوا از درخت ِ جاودانه ی خلد بگوید و پاپیچش شود که برو و دست آدم را بگیر و ثمره ی این درخت را بچش و به آدم بچشان . که یا بینهایت خواهید شد یا ملائکه .
بلکه در مصحف آمده« فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ ....
آنگاه شیطان، (آدم و حوّا) ،هر دو را ،به وسوسه فریب داد....اعراف_۲۰»
🌱او خانواده دو نفره آدم و حوا را نشاند جلوی خودش و نیاز بینهایت طلبیشان را با دروغ هایش بر انگیخت . و دستان ِ سیاه و چروکیده اش را گذاشت روی سفید ترین و پاک ترین نقطه ی اولین خانواده ؛ آرامشی که از سکونت در مقام ِ قرب الهی داشتند .
«وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ
و بر آنان سوگند یاد کرد که من خیر خواه شما هستم. اعراف _ ۲۱»
🌱در این آیات و در هر صحفه از مصحف که در رابطه با آدم و حوا ، ضمیر مثنی آمده ، سر و کارمان با خانواده بوده . ابلیس هم .
خدا خانواده را آفرید و جنگ میان ِ الله ِ رحمان و رحیم و شیطانِ خناس و رجیم آغاز شد . نبردی میان سفید و سیاه . میان ِ سفیدی ِ آرامش پایدار خانواده و سیاهی تفرقه پراکنی سپاهیان ابلیس .
و ما از اول خلقت میان این جنگیم . آنچنان که پدران و مادرانمان . و آنچنان که فرزندان و نوادگانمان .
انتخاب با ماست . حفظ ارکان خانواده و شمشیر زدن در سپاه ِ سفید . یا حذف عناصر خانواده و تباهی در لشکر سیاه.»
✍ نجمه سادات اصغرینکاح
#جوانه
#خانواده
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
مثل پروانه دور کامله زنی که مادرجون صدایش می زد، می چرخید.
با هزار عذرخواهی از خانم ها صندلی نماز را کشان کشان آورد تا جلوی در مسجد . می خواست پیرزن چند قدم کمتر به زانویش فشار بیاورد.
مادرجون رویش را که برگرداند و دید جایگاه عبادتش در یک قدمی است، لبخند زد و گفت : آخی، جان. قربونت برم.
دختر جوراب های مادرجون را توی جیبش گذاشت و اشاره کرد که نگران نباشد و دنبالش نگردد.
به شوق با خودم گفتم هنوز فاصله نسل ها زورش کمتر از عاطفه خانوادگی است.
دلم می خواست بروم دختر را بغل کنم و بگویم چقدر کارش دل نشین است . اما به گره خوردن نگاه هایمان و لبخندی کوتاه به هم رضایت دادم.
تا ایستاد که قامت ببندد حس لحظه نگاشت در وجودم زنده شد. فوری دوربین گوشی را روشن کردم. این لحظه ارزش ماندن داشت.
✍ فهیمه فرشتیان
#خانواده
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱