eitaa logo
نویسندگان جریان
568 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
125 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
و ادامه قصه ... در حالت عادی کانال. شب‌تان پر ستاره 🌟
📝اندوه آنتوان چخوف با خنده می‌گوید: هه هه هه... چه ارباب‌های شاد و شنگولی خدا شما را حفظ کند. یکی از قد درازها می‌پرسد: ببینم زن داری یا مجردی؟ _من ؟هه هه.... ... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آن‌هم خاک سیاه است.... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرد و من هنوز زنده ام... خیلی عجیب است عزراییل راهش را گم کرده بجای این که سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم. آن‌گاه بر می‌گردد طرف مسافرها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی می‌کشد و خبر می دهد «خدا را شکر، بالاخره رسيديم!» ايونا سكة 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم می‌دوزد. باز تنهاست سکوت بار دیگر وجودش را پر می‌کند. اندوهی که لحظه‌ای ناپدید شده بود. دوباره پدیدار می‌شود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی می‌‌کند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد می‌کنند، می لغزد. از میان هزاران نفری که در خیابان‌های شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر هم پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد؟ اما آدمها به شتاب می‌گذرند بی‌آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی ست گران اندوهی که به بی نهایت می‌ماند اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد، ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد با وجود این اندوهی ست ناپیدا اندوهی ست که در پوست‌های کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمی‌شود رویتش کرد. در این دم نگاه ایونا به دربان خانه‌ای می‌افتد که کیسه کوچکی در دست دارد تصمیم می‌گیرد با او هم‌صحبت شود. پس می‌گوید: ساعت چند است برادر؟ _ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر سورتمه را چند قدمی به جلو می‌راند پشت خم می‌کند و خویشتن را به دست اندوه می‌سپارد... اکنون می‌داند که نمی‌تواند با آدم‌ها باب گفتگو بگشاید اما هنوز پنج دقیقه نمی‌گذرد که قد راست می‌کند و سرش را طوری می‌جنباند که انگار سردرد شدیدی دارد. و مهار اسب را تکان می‌دهد. با خود فکر می‌کند «باید به کاروانسرا برگردم.» و اسب تکیده اش انگار که به اندیشۀ او پی برده باشد یورتمه میرود. حدود یک ونیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکت‌ها عده‌ای خوابیده‌اند و صدای خر و پف‌شان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب می‌خورد. هوا گرم و خفقان‌آور است. ایونا به خفته ها چشم می‌دوزد تن خود را می‌خاراند و از این که زود بازگشته است، افسوس می‌خورد با خود فکر می‌کند «حتی پول یونجه هم در نیامد... شاید علت اندوهم همین باشد آدمی که کارش را بلد باشد آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده است...» سورچی جوانی از گوشه‌ای سربلند می‌کند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز می‌کند ایونا می‌پرسد: می‌خواهی آب بخوری؟.. 🍀ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از چشمانت رد شب را بیرون کن امروز صبح دیگری‌‌ست... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«فصل بهار بود و پرندگان، آن سوی پنجره‌ی آشپزخانه، در آن هوای طرب‌انگیز نغمه‌سرایی می کردند. بعدها اِلِلا آن منظره را بارها و بارها در ذهن خود بازسازی کرد، اما نمی‌توانست آن را چون پاره ای از رویدادهای گذشته به شمار آورد، بلکه آن را لحظه‌ای پاینده تلقی می‌کرد که در نقطه ای از جهان هنوز تداوم داشت...» 🍀الیف شافاک @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«یادداشتی بر ضعف‌های نوشتن از لیندا جورج» 🍀با استفاده از جزئیات حسی نشان دهید. «با زیاد کردن توصیفات حسی، به جای گفتن آنچه رخ می‌دهد، آن را نشان دهید. با توصیف واکنش‌های احساسی شخصیت نسبت به محیط اطرافش، به خواننده امکان برقراری ارتباط را با شخصیت و فضای داستان بدهید. اما به خاطر داشته باشید که توصیف همه وسایل داخل یک اتاق اگر فقط برای پر کردن اتاق آنجا هستند، خسته‌کننده می‌شود. تنها اشیایی را توصیف کنید که با آنچه برای شخصیت اتفاق می‌افتد، در ارتباط باشند.» 🎉بدان و بنویس @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و امشب آخرین بخش داستان اندوه. کانال را به حالت عادی برگردانید و پایان داستان را بخوانید. شب‌تان رویایی✨
📝اندوه آنتوان چخوف ...._آری معلوم است که آب می‌خواهم. _خب... ...بخور... نوش جانت گوارای وجودت... آره برادر همین هفته‌ای که گذشت پسرم مرد، شنیدی چی گفتم؟ هفته گذشته در مریض خانه... داستانی بود. ایونا به سورچی جوان می‌نگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را در قیافه مرد مشاهده کند اما در جوان کوچکترین تغییری پدیدار نمی‌شود. جوانک رو اندازش را بر سر می‌کشد و بار دیگر خواب می‌رود. ایونای پیر آه می‌کشد و تن خود را می‌خاراند. همان قدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت او تشنه آن است که با کسی درد دل بکند. چیزی نمانده است که هفته‌ی مرگ فرزندش سرآید، اما او هنوز نتوانسته با کسی به سیری درد دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه درگذشت... باید حکایت کند که مراسم خاکسپاری سپاری چگونه انجام شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباس‌های آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده است. راجع به او هم باید حرف بزند آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟ همین طور که او غم دل می‌گوید شنونده نیز باید بنالد و آخ واخ کند و آه بکشد. زنها به درد دل آدم بهتر از مردها گوش می‌دهند کافی ست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد. سورچی پیر با خود اندیشید خوب است بروم سری به اسب، بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت هست... لباس می‌پوشد و به طرف اصطبل راه می‌افتد بین راه اصطبل به یونجه و گاه و هوا فکر می‌کند. آنگاه که تنهاست نمی‌تواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه می‌شود سخن گفت اما در تنهایی خود، سخت وحشت داشت به او بیاندیشد و چهره‌اش را در نظر خود مجسم کند. در اصطبل همین که نگاهش به چشم‌های براق اسب می افتد می پرسد: داری نشخوار میکنی؟ خوب نشخوار کن نشخوار کن... حالا که پول يونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام... اگر پسرم نمرده بود سورچی میشد کاش نمی‌مرد. آن گاه لحظه ای سکوت می‌کند و باز ادامه می‌دهد. _آره برادر!... کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند بیخود و بي جهت مرد... حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی... و يكهو كره ات بميرد... راستی حیف نیست؟ دلت کباب نمی شود؟ اسب لاغر و تکیده نشخوار می‌کند و گوش می‌دهد و نفس گرم خود را به صاحبش می دمد. و ایونا بیش از این تاب نمی‌آورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت می‌کند و می‌گرید. 🍀پایان @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا