#روایت_خادمی
«چوب پَر»
به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بیتابی. در بغل مادرش پیچ و تاب میخورد.
داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال میکرد که با چوب پرش، صفها را منظم میکرد.
خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچهام از شما توقع کرده»
_ از من؟!
رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟»
بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمیداشت و گریهاش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بیتفاوت از کنارش رد شدید.
صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف میکرد.
✍️ خانم زهرا ملکثابت
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
روایت خادمی 2.mp3
1.15M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: هما ایران پور
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسم الله . 🌱
از امروز آرام آرام زائران قدم بر چشم ما اهالی مشهد میگذارند.
و انشاالله اینجا آثار ارسالی دوستان
در پویش🌷روایت خادمی🌷
را باهم میخوانیم.
#روایت_خادمی
«لطفا کِشوی آخر باز نشود!»
چند روز است که دارم زائرخانه ی امام رضا علیهالسلام را میشورم و میسابم.
البته با اجازهی آقایم امام رضا علیهالسلام
خودمان هم در این زائرخانه ساکنیم و این باعث دردسرم شده.
از آن طرف گاز را دستمال میکشم و از طرف دیگر کودکم میآید دست میمالد روی شیشهاش.
از آن طرف فرش را جارو میزنم و وقتی برمیگردم میبینم پسرم نشسته روی فرش نان و حلواارده میخورد.
حتی کشوها را ریختم و دوباره چیدم. با این حال کشوی آخر همیشه کشوی خالهبازی بچهها بوده و هر روز چند مرتبه باز میشود و واکاوی میشود...
آقایم امام رضا علیهالسلام خوب فهمید که من با بچههایم هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم. میگویند هر کس با هر چه دارد در این سیل عظیم ثواب شریک میشود. من هم که نه میتوانم غذایی بپزم و نه میتوانم جایی بروم برای خدمت، آقایم خودش چند مهمان را مأمور کرد که روز شهادتش بیایند مشهد و جا نداشته باشند و من این دارایی، یعنی همان جایی که زندگی میکنم را خالی کنم و در اختیارشان بگذارم.
اما این تنها دارایی را باید خوب جوری تحویل حضرتش بدهم. دلم میخواهد برق بزند و کادوپیچ باشد.
با وجود اینکه هیچکار خاصی از من خواسته نشده اما تا لحظه آخر که زائرخانه را تحویل بدهم درگیر نظافتش هستم. برای مثال چند مرتبه است که روی میز لکهی آب میوه ریخته و دوباره دستمال کشیدهام. امیدوارم بالاخره کارهایم قبل از بستن در تمام شود.
فقط آقاجان میشود یک کاغذ بچسبانم بزنم روی کشوها و بنویسم« لطفا کشوی آخر باز نشود ؟»
✍ثریا عودی1⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
صاحب مجلس کیست؟
دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی میشد که در فکرش بودم، و حالا با اطمینان میخواستم انجامش بدهم.
دوروبر خانه کوچکمان را نگاه میکردم. تعداد افرادی که روی مبلها و زمین جا میشدند میشمردم.
هر جور حساب میکردم نمیشد همه فامیل را یکجا دعوت کرد. پس تصمیم گرفتم دو نوبت در خانهام روضه برپا کنم.
توی همین فکرها بودم که صدای چرخیدن کلید را شنیدم. محمد بود.
چند دقیقه بعد کنار دو لیوان چای خوش عطر نشستیم به حرف زدن. خدا خدا میکردم که برای هزینه های پذیرایی مشکلی نباشد. محمد هم با دو نوبت روضه موافق بود. میگفت اینطوری هزینه هم تقسیم میشود و برای او راحت تر است.
روز بعد شروع کردم به تماس گرفتن. آخرین نفر دخترعمهام بود. با اینکه میدانستم آن ساعت در مدرسه است، شمارهاش را گرفتم. می ترسیدم مشغول کارها شوم و از قلم بیفتد. اما فکر این جایش را نکرده بودم که او با خاله جان همکار است. به محض اینکه اسم روضه را بردم گفت:«اتفاقا فرزانه خانم هم الان تودفتره.»
و با صدای بلندتری از قبل ادامه داد: خانم رویایی پس فردا روضه دعوتیم. میام دنبالتون باهم بریم.
کارد می زدی خونم در نمیآمد. حالا مجبور بودم دو تا خاله دیگرم را هم بگویم.
خداحافظی که کردم،گوشی را انداختم روی مبل. همه برنامه هایم به هم خورده بود. باز دوروبر خانه را نگاه کردم و در خیالم فامیلها را نشاندم روی مبلها و کنار پشتی ها.مجبور بودم چند نفری را هم بگذارم وسط خانه،بدون تکیه گاه. نه فایده نداشت.جا نمیشدند. تازه حساب بچه ها که جدا بود و جایی برای بالا و پریدن های همیشگی شأن میخواستند. آن یک اتاق کوچکمان هم کمکی نمیکرد. اما چارهای نداشتم. نمیخواستم خاله ها ناراحت شوند. دلم را زدم به دریا، گوشی را برداشتم و آنها را هم دعوت کردم.
حالا مانده بودم چطور به محمد بگویم.
عصر که با آن کتیبه بزرگ یا حسین از در وارد شد یکهو دلم ریخت پایین و بی مقدمه همه چیز را برایش تعریف کردم.
او هم اول لب و لوچهاش را کج و راست کرد. اما بعد با لحن کشداری که بی خیالی در آن موج میزد گفت: «حالا برو چند تا پونز بیار کتیبه رو بزنم. امام حسین خودش جور میکنه بهار جان. نگران نباش»
آخرین پونز را که به محمد دادم گوشی ام زنگ خورد. خاله بزرگم بود. با خودم فکر کردم نکند بخواهد کسی را با خودش همراه کند. انگار فوبیای بیشتر شدن مهمانها را گرفته بودم. انگشتم را گذاشتم روی تلفن سبز رنگ صفحه گوشی و در دلم گفتم بسم الله، انشاالله که خیره.
خاله بعد از سلام و احوالپرسی های همیشگی ادامه داد:«بهار جان یک چیزی میگم نه نیاری ها. یک نیّتی چند ساله کردم که اگر جوونا همت کردن و برا اهل بیت جشن یا روضه گرفتن یک بخشی از کارها و هزینه ها شون با من باشه. اگر موافقی و تو برنامه ت بوده، حلوای روضه ت با من. سه تا دیس کافیه به نظرت؟»
چند لحظه ای سکوت کردم. و بعد گفتم : «آخه خاله جون اینطوری من شرمنده تون میشم.شما مهمونید»
اما خاله اصرار کرد و گفت دوست دارد به امام حسین خدمت کند. دیگر جایی برای اما و اگر نبود. قبول کردم.
تماسم که تمام شد رو کردم به محمد. سرش پایین بود. صدایش را آرام تر از همیشه شنیدم: «هی،هی، قربون امام حسین».و بعد از در آپارتمان بیرون رفت تا پرچمی را که برای جلوی در بلوک گرفته بود نصب کند.
ادامه دارد....
راوی: بهار تازهکار
✍2⃣ ف. فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
همراهان عزیز 🌱
شما هم میتوانید مثل خانم فرشتیان راوی #روایت_خادمی
دیگران باشید.
روایت خادمی 6.mp3
3.64M
#روایت_خادمی
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر
گوینده: حدیث انصاری زاده
تدوین: فاطمه کرباسفروشان
نویسنده: رقیه سادات ذاکری
تولید شده در استودیو جریان
#خادم_الرضاییم
#روایت_خادمی
#دهه_آخر_صفر
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
موکب نوهها
پاهای ۸۸ سالهاش توان رفتن به زیارت ندارد. سالهاست که به کمک واکر در خانهاش این طرف و آنطرف میرود، اما نبض حال و هوای بچهها، بهخصوص نوهها دستش است. همهشان میدانند روز آخر صفر، مهمان بیبیعزیز هستند. با این همه به تکتکشان زنگ میزند: دخترها، پسرها، نوههای متأهل. از وقتی خواهر و برادر بیبی عزیز هم به رحمت خدا رفتهاند، بچهها و نوههای آنها هم را هم دعوت میکنند. همه برنامه آن روز را میدانند. مردها پای پیاده به زیارت حضرت رضا میروند، خانمها هم با کمک هم آش میپزند، دعای توسل میخوانند. ظهر هر کس هرجا هست، خودش را به آش بیبی عزیز میرساند. بیبی عزیز کنار سفره روی مبل مینشیند و با لذت به جمع نگاه میکند. هراز گاهی هم با لبخند نمکینی به نوههای کوچکتر نگاه میکند و میگوید:« الحمدلله، امسال هم عمرم کفاف داد روز شهادت آقا، حرم بروید و مهمانم باشید من هم از دیدن نوههام کیف کنم!»
بزرگترها میدانند منظور بیبیعزیز این است که بقیه سال اینطوری دورهم جمع نمیشوند تا چشمش به جمع نوههایش روشن شود. بزرگترها این را میفهمند اما کاری نمیکنند، این تدبیر بیبی است که همه را در این روز عزیز در موکب خانهاش جمع میکند.
راوی: ح. نهاوندی
✍ 3⃣تیمورزاده
#شهادت_امام_رضا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
مهمان داریم
همسایه در میزند و سکوت نیمه شب خانه میشکند.او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه میآورد تا خانهمان و ماشین لباسشوییمان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین.
هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من میشنوم.
این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمیشنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمیبینند.
تحفه ها را که تحویل میگیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه میزنم. خوش آمد میگویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست.
انگار صدای صاحب لباسها میشنوم:
_«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.»
_« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد
راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.»
_« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر میشود!
انگار چفیه اش را نشانم میدهد و میگوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.»
چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی میکنند. به همه شان میگویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.»
نیمهشب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است.
همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند.
✍4⃣یعقوبی
#شهادت_امام_رضا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی صاحب مجلس کیست؟ دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی می
صاحب مجلس کیست ؟
قسمت ۲
من هم مشغول گردگیری خانه شدم. و تا روز بعد آنقدر کار داشتم که دیگر از نگرانیهایم یادم رفت.
یک ساعت مانده به آمدن مهمانها دوباره دلشوره کوچک بودن جا افتادم به جانم. اما دیگر فرصت نداشتم چاره ای برایش بکنم. با خودم فکر کردم آشپزخانه و تراس سه متری مان هم هست. خدا را شکر آن روز نه آفتاب شدیدی بود و نه باران. نفس عمیقی کشیدم و باز زدم به دل کارها. همه چیز به موقع آماده شد. لباس مشکی ام را هم از کمد بیرون آوردم و پوشیدم. دستی به موهایم کشیدم و سعی کردم در آینه زیاد خودم را نگاه نکنم. می ترسیدم نگرانی را در قیافهام ببینم و بیشتر دلشوره بگیرم. با صدای زنگ دویدم بیرون از اتاق. چهره خاله جان را در قاب صفحه آیفون دیدم. دخترها ونوه هایش هم بودند. زن ها هر کدام یک دیس حلوا دستشان بود. دختر و پسرهای کوچکشان توی پله ها حسابی سروصدا کردند و بالا آمدند. مشغول تشکر و احوالپرسی بودم که کسی زنگ واحد را زد. چادر رنگیام را سرم گذاشتم و رفتم جلوی در. همسایه بود. از یک ماه قبل که آمده بودیم به این آپارتمان چند باری توی پله ها دیده بودمش. بالبخند سلام کردم،اما در دلم رخت میشستند. فکر کردم الان بفهمد روضه داریم باید دعوت کنم بیاید داخل. وقتی شروع کرد به حرف زدن بیشتر نگران شدم:«ببخشید، من تو پله ها مهموناتون رو دیدم، متوجه شدم روضه دارید.»
لبخند زدم و گفتم بله.
و او ادامه داد:«میخواستم بگم اگر دوست داشتید بچه های مهموناتون رو بفرستید خونه ما، من مربی مهدم. دهه اول هم هر شب میرم تو هیئت محل برا حسینیه کودک. هر وقت هم همسایه ها روضه دارن، خونه مون در خدمت بچه هاست.»
قند در دلم آب میشد و میشنیدم. لبخندم کش میآمد و میشنیدم. و بغض ریزی همزمان گلویم را قلقلک میداد.
هنوز داشتم میگفتم چه عالی، که نوه های عمه جان اجازه هایشان را گرفتند و دویدند توی پله ها.
تشکر کردم،در را بستم و به اتاق پناه بردم. دلم میخواست نرم نرم در خلوت و تنهایی گریه کنم. یادم آمد سالها قبل جایی شنیده بودم صاحب مجلس اصلی در روضه ها خود اهل بیت هستند و خودشان هم کارها را پیش میبرند. حالا این حرف داشت مثل عطر عودی که فضای خانه را برداشته بود در تمام جانم نفوذ میکرد. خودم را جمع و جور کردم. برگه آچهاری برداشتم و دادم به دخترعمهام. از او خواستم بنویسد : حسینیه کودک واحد ۱.
و دوباره پا تند کردم سمت آشپزخانه. باید چای را دم می گذاشتم.
راوی:بهار تازه کار
✍ف. فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🌱
#روایت_خادمی
همیشه مثل خربزه کال حرف میزد.
نصفه و نیمه
«میشود بروی حرم»
....
حتی نگفتم هوا انقدر گرم است که چشمهایم تار میبیند
خودم این خادمی را قبول کرده بودم:
«هر کسی کاری دارد بگوید میروم حرم ، زنگ میزنم و خودش با امام رضا صحبت کند»
از آن روز مِهر خادمیام بین خودم و امام رضا بسته شد
......
میرفتم، یک گوشه دنج پیدا میکردم و مینشستم و گوشی را میگذاشتم روی زمین و......
وجدانا حرفهایشان را هم گوش نمیکردم
همین که حالشان خوب میشد بساطم را جمع میکردم و برمیگشتم
حواسم بود به جای خودم حرف نزنم ،این حرم به نیت او بود.
آنقدر روی این نیت حساس میشدم که یکی دو بار نزدیک بود به جایشان عکس یادگاری بگیرم.
من خادم رساندن حرفها بودم و باید امانت داری میکردم.
میدیدم که چگونه حرفها در هوا بال میزند و همانجا میماند تا دل صاحبش خالی شود..
اصلا هر جوری هم که فکر کنی این همه کبوتر در حرم....
حتما خادمهای رساندن حرفها زیاد است🌱
اصلا کاش میشد به تمام مشهدیها لباس خادمی تن کرد
همه به یک نسبت خادمالرضائیم🦋
گاهی خادم حرم ندیدهها.....
#روایت_خادمی
#شهادت_امام_رضا
✍ مخاطب کانال: خانم مریم قاسمی5⃣
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.