✴️ سوم،
براعت استهلال. (اگر نمیدونید چیه از استاد گوگل بپرسید)
افتتاحیه داستان چطور بود؟
جذاب بود؟ قلاب داشت؟ نگهتون داشت تا آخر بخونید؟
چقدر پیش رفتید تا فهمیدید داره چی میگه؟
۲۰ درصد هم این معیار مهمه.
✴️ چهارم،
متن ویراسته و مرتب بود؟ یا هر چند خط غلط املایی و تایپی داشت؟ دیالوگها از اصل متن قابل تشخیص بود؟ زبان دیالوگ محاوره بود؟
۱۰ درصد این معیار ارزش داره.
✴️ پنجم و آخر،
کل داستان رو بذارید رو کفه ترازوتون،
ببینید از نظر:
انتخاب اسامی،
شخصیت پردازی،
توصیف،
زبان داستانی و بدون شاعرانگی،
پردازش موضوع،
پایان بندی،
چطور بوده؟
این معیار ۴۵ درصد میارزه.
📣 من با جایزه کاری ندارم!
✍ روایت بازدید سه ساعته رهبر انقلاب از سی و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
🔹 فارغ از بحث رمان و ادبیات و کاغذ، موضوع فروش هم از مسائل مورد توجه و مکرر در رفت و برگشتهای آقا با ناشران بود. اینکه آثاری که منتشر میشود در چه شمارگانی است (در پرانتز این را هم بگویم که در تمام سه ساعت بازدید حواسم مشخصاً به استفاده از واژه شمارگان بود؛ حتی یک بار هم از واژه فرنگی تیراژ استفاده نکردند!) و چقدر فروش میرود و با استقبال مردم مواجه میشود. فرقی هم نداشت که ناشر، شعر و ادبیات و رمان منتشر میکند یا آثاری در حوزه فکر و اندیشه انقلاب اسلامی و شهید آوینی! حتی انتشارات صدرا ناشر آثار شهید مطهری هم از این قاعده مستثنی نیست. آقا بعد از شنیدن خبر انتشار اشعار همسر شهید مطهری از میزان فروش آثار دیگر ناشر میپرسند. پاسخ میآید که مجموعه آثار استاد مطهری همچنان پر فروش است.
🔹 مهم این بود که چقدر از آثار فروش رفتهاند و در چه شمارگانی. قضیه به قدری جدی بود که در یکی از غرفههایی که ارشاد برای جوایز ادبی دولتی برپا کرده و متصدی خانم هم مشغول توضیح بعضی عناوین و جایزه گرفتن یا نگرفتن آنها بود، آقا خیلی جدی و محترمانه به میان بحث آمدند: «من با جایزه کاری ندارم! من با فروش کار دارم. به من بگویید چقدر فروش داشتهاند!»
🔍 ادامه را بخوانید:
https://khl.ink/f/52829
جشنواره {راز}
📌روزی دو داستان در کانال قرار داده میشه. هیچ ترتیب خاص و اول و دومی در این بارگذاری وجود نداره، حتی
📌داوری مردمی شامل تمام اعضای نویسنده در باغ انار و ناربانو میشه.
📌میتونید به اثر خود رای بدید.
📌تحت هیچ شرایطی به اثری نخونده رای ندید.
بسم الله النور
یا فاطمه الزهرا اغیثینا
بارگذاری داستانها،
هر شب ساعت ۲۱✌️
سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستانها رو بخونید.
علی یارتون
#داستان_اول
«صدفها بیرنگ نمیمانند»
تاریکی سوله و پِرت پِرت نور مهتابی شیار عمیقی روی اعصابش حک میکرد.
پای راستش را روی چهارپایه درست روبه روی چشمان به خون نشسته علوان گذاشته بود.
هواکشها، همان مقدار هوا سالم را هم به بیرون فوت میکردند!
تمام مدت، چوب باریک سمجی گوشه لبهایش با حلقههای دود سیگار علوان شبیه دو مار دوئل میکردند.
خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.
لبهایش را به طرفی کش داد و گفت:
_هی علوان! طبق قرار، الان باید نصف این پولا مال من باشه.
علوان دستی به گوشه سبیل قهوهای پرپشتش کشید و خفه گفت:
_اون مال قبل از عملیات بود؛ برای کسی که دست و پاشو درست تکون بده، نه توی بیعرضه!
دهانش را بیشتر باز کرد تا صدای دورگهاش فضای رعب آور سوله را بیشتر الوده کند.
_دِ لعنتی هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!چرا دل به کار نمیدی؟ احمق! این بار چندمه که به خاطر توی کثافت، چندتا از بهترینامو از دست میدم.
کلافه، روی پاشنه پا چرخی زد و دستش به آرامی زیرکت چرمی مشکیاش خزید.
سامر در کسری از ثانیه، با هفت تیر پشت سرش قرار گرفت.
علوان بهت زده تلخندی عصبی زد و نوچ نوچ کنان گفت:
_نه! خوشم اومد!حالا شدی همون سامر همیشگی.
دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. بدون توجه به اسلحهی سامر برگشت و قدمی به سمتش برداشت. با اشاره دستانش چمدانهای پراز پول را روی میز گذاشتند. علوان میان محافظانش قرار گرفت با نوک کفشهای ورنی مشکیاش با تکه چوبی ضرب گرفته بود.
_هی میتونی نگاش کنی ببینی حسابمون درسته ؟!
سامر با تعلل چوب را از دهانش به گوشهای تف کرد و با دست آزادش چمدانهارا سمت خودش کشید،مواظب بود برق دلارها حواسش را پرت نکند، چهارچشمی علوان و محافظانش را زیر نظر داشت.
پولها را که از نظر گذراند. چمدانها را گوشهای رها کرد و گفت:
_ظاهرا درسته!
با اشاره علوان محافظان آماده شدند. علوان بلندتر از معمول گفت:
_ خوبه پس همه چیز حله.
با پای چپش تکه چوب را به سمت سامر نشانه گرفت.
سامر بدون مکث به سمت چوب شلیک کرد. پژواک صدای شلیک، تمام سوله را به لرزه درآورد و پشت بندش هم صدای رگبار اسلحهها.
«یک»