بسم الله النور
یا فاطمه الزهرا اغیثینا
بارگذاری داستانها،
هر شب ساعت ۲۱✌️
سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستانها رو بخونید.
علی یارتون
#داستان_اول
«صدفها بیرنگ نمیمانند»
تاریکی سوله و پِرت پِرت نور مهتابی شیار عمیقی روی اعصابش حک میکرد.
پای راستش را روی چهارپایه درست روبه روی چشمان به خون نشسته علوان گذاشته بود.
هواکشها، همان مقدار هوا سالم را هم به بیرون فوت میکردند!
تمام مدت، چوب باریک سمجی گوشه لبهایش با حلقههای دود سیگار علوان شبیه دو مار دوئل میکردند.
خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.
لبهایش را به طرفی کش داد و گفت:
_هی علوان! طبق قرار، الان باید نصف این پولا مال من باشه.
علوان دستی به گوشه سبیل قهوهای پرپشتش کشید و خفه گفت:
_اون مال قبل از عملیات بود؛ برای کسی که دست و پاشو درست تکون بده، نه توی بیعرضه!
دهانش را بیشتر باز کرد تا صدای دورگهاش فضای رعب آور سوله را بیشتر الوده کند.
_دِ لعنتی هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!چرا دل به کار نمیدی؟ احمق! این بار چندمه که به خاطر توی کثافت، چندتا از بهترینامو از دست میدم.
کلافه، روی پاشنه پا چرخی زد و دستش به آرامی زیرکت چرمی مشکیاش خزید.
سامر در کسری از ثانیه، با هفت تیر پشت سرش قرار گرفت.
علوان بهت زده تلخندی عصبی زد و نوچ نوچ کنان گفت:
_نه! خوشم اومد!حالا شدی همون سامر همیشگی.
دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. بدون توجه به اسلحهی سامر برگشت و قدمی به سمتش برداشت. با اشاره دستانش چمدانهای پراز پول را روی میز گذاشتند. علوان میان محافظانش قرار گرفت با نوک کفشهای ورنی مشکیاش با تکه چوبی ضرب گرفته بود.
_هی میتونی نگاش کنی ببینی حسابمون درسته ؟!
سامر با تعلل چوب را از دهانش به گوشهای تف کرد و با دست آزادش چمدانهارا سمت خودش کشید،مواظب بود برق دلارها حواسش را پرت نکند، چهارچشمی علوان و محافظانش را زیر نظر داشت.
پولها را که از نظر گذراند. چمدانها را گوشهای رها کرد و گفت:
_ظاهرا درسته!
با اشاره علوان محافظان آماده شدند. علوان بلندتر از معمول گفت:
_ خوبه پس همه چیز حله.
با پای چپش تکه چوب را به سمت سامر نشانه گرفت.
سامر بدون مکث به سمت چوب شلیک کرد. پژواک صدای شلیک، تمام سوله را به لرزه درآورد و پشت بندش هم صدای رگبار اسلحهها.
«یک»
صدای چرخ خیاطی کل محل را برداشته بود. حکم ساعت محله را داشت. همسایهها با شروع کار او شروع به فعالیت میکردند.
در اتاقی کوچک، پارچههای رنگارنگ انتظار میکشیدند تا ساریه آنها را سرهم کند.
حتی مستر رابرت هم منتظر بود تا کت و شلوارش برای کریسمس آماده شود.
خیاط خانه مغازهای کوچک در میان کوچهای گَلو گشاد که با شمشادهای طلایی تزئین شده بود، قرار داشت.
طنابی از خانه ساریه به بالکن مستر کشیده شده بود، تا پیامهای اضطراری را باهم رد و بدل کنند. بچهها در نبود ساریه خانه را به بازار شام و پنجرهها را تور دروازه میکردند. با صدای شکستن شیشهها، فحش و ناسزا و شکایت همسایهها بالا میرفت. لابه و التماسهای لیندا هم فایدهای نداشت. لیندا خدمتکار ساریه بود اما فقط به اسم.
مدتی بود که مستر طور خاصی به او نگاه میکرد. مخصوصا وقتی کلاهی به سر میگذاشت و با دستان ظریفش طاقههای پارچه را به خیاط خانه میبرد. مستر زودتر از بقیه خبر آمدن ساریه را به بچهها میداد و در عوض این خوش خدمتی کلوچه خانگی دریافت میکرد، البته از سبدی که لیندا برای او میبرد.
ساریه کلافه و با چشمانی خواب آلود وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردد. مجبور بود در نبود ابومصطفی که هر چند ماه یکبار با کوله باری از خستگی و چندر غاز دستمزد به خانه برمیگشت، بچهها را به تنهایی بزرگ کند. با اینکه مسلمان بود اما برخلاف مادرش حجابی نداشت. نسیم خنک مدیترانه موهای موج دارش را به بازی گرفته بود و سر حالش میکرد. نگاه خیره ابوماجد را که دید شستش خبردار شد باز هم بچهها کاری کردند.
اما سرو صدا کردن بچهها یا فوتبال بازی کردن در خانه مگر کار همیشگی بچهها نبود؟!
پس...
دلشوره امانش را برید با وجود خستگی قدمهایش را بلند تر برداشت تا سریع تر به خانه برود.
مستر از دور ساریه را دید که دوان به سمت خانه میآید. تمام تلاشش را کرد تا بچهها را خبر کند، اما این بار بی فایده بود. ناامید سری تکان داد و همزمان با حرکت دستانش زیر لب به مسیح پناه برد.
فضای دود آلود، با انواع بوهای متعفن نفس ساریه را برای لحظهای قطع کرد.
چشمان به خون نشسته ساریه دنبال کسی میگشت تا انتقام نگاه ابوماجد و سرسنگین بودن همسایهها را از او بگیرد.
چشمانش روی سامر دوخته شد. پسری که درحال خودش نبود و با سرمستی تمام مشروبات را روی زمین میریخت.
بچهها از ترس سامر به اتاقی پناه برده بودند تا او و دوستانش به آنها آسیب نرسانند.
سامر نگاهش به مادر افتاد، بی حال روی کاناپه خیس ولو شد.
ساریه اما مشت کرده با تمام وجودش فریاد زد:
_از خانه من گمشید بیرون!
تازه میفهمید پچ پچ همسایهها و حرفایی که پشت سر سامر میزدند درست بود.
با زبان لبهای خشکش را تر کرد و با سوزش گلو به سختی لب زد:
_ من ...من ...پسری به اسم سامر ندارم.
گمشو آشغال عوضی،کاش مرده بودم و تو رو به دنیا نمیآوردم.
«دو»
دستهای ظریف و باریک عطریه دنبال صدفهایی بود که موج دریا آنها را با خودش به سوغات آورده بود.
کمر راست کرد، دستش را سایه بان صورتش قرار داد تا ابوحامد را بهتر ببیند. سفیدی موهای پدرش میان نقرهای آبها بیشتر به چشم میآمد.
خانوادهاش با چندتا از فامیلها و دوستان که شیعه شده بودند، دور از اقوام دیگر از الجزایر به شمالتونس آمده بودند. نسبت به دیگران زندگی سخت تری داشتند. حتی نباید شیعه بودنشان را آشکار میکردند. اما چندان هم موفق نبودند.
_هی عطریه کارت تموم نشد؟
صدای خواهرش علیا بود. پیراهن بلند گلبهی با چهره آفتاب سوخته اش تضاد جالبی درست کرده بود.
_اره دیگه تمومه، منتظرم بابا بیاد. فکر کنم امشب ماهی داشته باشیم. به ماماجی خبر بده شام مهمانی امشبم جور شد.
علیا خوشحال با دمپایی انگشتی رنگی به سختی پا از روی ماسههای نرم و گرم ساحل برمیداشت. هربار هم مقداری خاک را با خودش به جلو پرتاب میکرد.
عطریه با کیسهای پر از صدفهای ریز و درشت همراه ابوحامد به سمت خانه راه افتادند.
تنها کاری که از دستشان برمیآمد همین بود.
خانه که رسیدند،در چوبی حصار را باز کردند. از دور هم دود آتش ماماجی پیدا بود.
ابوحامد دشداشهی قهوهایاش را تا زانو بالا کشید و زیر شیر آبی که سرش را با ضرب و زور از دیوار سیمانی بیرون آورده بود، آب کشید، دستی هم به ماهیها زد.
ماماجی با قد خمیده لنگان لنگان بدن نحیفش را تا کنار تنور کشاند.گوشهی شال چین دارش را با دستان چروکیدهاش دور صورتش پوشاند تا از گرمای آتش در امان بماند.
عطریه صدفها را داخل لگنی از آب ریخت.
و خیره به صدفها باز هم برایشان نقشهای جدید میکشید.
از وقتی که به این منطقه آمده بودند همین کارش کمک خرج خانوادهاش شده بود.
صدفها را نقش میزد و علیا با آنها گوشواره و گردنبند درست میکرد.
عمو خالد هم آنها را به بازار توریستها میبرد.
صدای جیرجیرکها که بلند شد،نوید آمدن شب را داد.
سفره شام در وسط حیاط سیمانی خانه پهن شد.ماماجی تکیه به درخت بلوط قلیانش را چاق میکرد.
سفرهشان امشب به برکت دریا رنگین شده بود. همیشه با صید ماهی همان اندک فامیل دور هم جمع میشدند. عمو خالد کنار ابوحامد روی بالشتی لم داده با تسبیح یاقوتیاش بازی میکرد. دستی به ریشهای کوتاه و سفیدش کشید و گفت:
_شنیدم علوان کشته شده.
چشمهای همه مهمانها بهت زده به دهان عمو خالد دوخته شد.
قلمو رنگ از دستان عطریه غلط خورد. باز هم یادش افتاد...
علیا ظرف سبزی را وسط سفره گذاشت و گفت:
_چطوری این اتفاق براش افتاده؟اصلا کی جرئت کرده اونو بکشه؟
ابوحامد که با چهره برافروخته حالش بهتر از بقیه نبود، دستپاچه گفت:
_خوب نیست نعمت خدا روی زمین بمونه. بفرمایید... بفرمایید.از دهن میافته.
اما حواسش پی گذشته رفت.
«سه»
ابوحامد چوب تر بلوط را در دست گرفت. باران دیشب حسابی زمین را سرحال کرده بود.
کمکم سر و کله مغازه دارها پیدا میشد.
ارّه را برداشت و سمت میز کارش رفت. گیرهها را به دو طرف چوب بست و مشغول کار شد.
بوی خوش خاک اره بلند شد. ریزههای خاک اره مثل برف آرام روی موهایش مینشست.
صدای خِرخِر کفشهای عثمان از سر بازارچه شنیده میشد. جلو در نجّاری که رسید نگاهی به ابوحامد انداخت، دهانش را پر آب، سمت او پرتاب کرد.
ابوحامد خشمگین هیچ نگفت.
عثمان سر کج کرد تا به مغازهاش برود.
_آی پسر! این میوه پلاسیدهها رو از اون سالما سوا کن.
حواست باشه ما به رافیضیها چیزی نمیفروشیم.
احمد شاگرد لاغر و قد بلند که هاج و واج به صورت اخمالوی عثمان چشم دوخته بود
لرزی به بدنش افتاد.
_هی! شنیدی چی گفتم؟
احمد دستپاچه دستمالی از روی گردنش باز کرد و گفت:
_بَ...بله اوستا
و نگاهش روی ابوحامد ثابت ماند.
ترسید مبادا ارتباطش با ابوحامد برملا شود،خودش را با کار سرگرم کرد.
تا صلاة ظهر همه سخت مشغول کار بودند. بانگ اذان که بلند شد.ابوحامد دست از کار کشید و سمت مسجد پا تند کرد.
با ورودش به مسجد همهمهها خوابید.
عدهای با دست او را نشان و عدهای از سر تاسف برایش سر تکان میدادند.
ابوحامد سلام بلند بالایی داد و سمت سجادهاش راه گرفت.کسی جواب سلامش را نداد.
حتی برادرش راشد!
سجادهاش در گوشهای از مسجد به دور از صف نمازگزاران گذاشته شده بود.
نفسش را آه مانند بیرون داد و باز هم هیچ نگفت. نماز که شروع شد، همانجا نمازش را اقامه کرد.
بین راه فکرش انقدر مشغول بود که صدای شلوغی و داد و بیدادهای بازار را نمیشنید.
چند شب پیش حامد از رفتار همکلاسیهایش شاکی بود و غر میزد.
عارفه هم از اذیت و آزارهای همسایهها کم آورده بود، یک روز زبالههایشان را جلوی خانه میریختند. روز بعد جلوی عطریه و علیا را میگرفتند و تا میتوانستند کتکشان میزدند.
دخترها مدتی خانه نشین شده بودند، کسی اجازه نمیداد دخترانشان با آنها همبازی شود.
عارفه تمام تلاشش را میکرد تا دوباره لبخند به لبان بچهها بیاید.
روز دیگر...
ماماجی دیگر حوصله حرفهای خاله زنکهای محله را نداشت، کمتر بیرون میرفت. زنهای فامیل هم دست کمی از آنها نداشتند، نیش و کنایه از زبانشان نمیافتاد.
عارفه چندباری به او گوشزد کرده بود که فکری کند.
باید کاری میکرد.
دوستان هم عقیده اش را دعوت کرده بود تا کار را یکسره کند.
باید از آنجا میرفتند، اما مگر به این سادگیها بود!
دل کندن از خانه و زندگی و زمین هایی کشاورزی که میراث آبا و اجدادیشان بود!
اصلا کجا باید میرفتند آن هم با دستان خالی!
کسی به آنها چیزی نمیفروخت و از آنها چیزی نمیخرید.
دست خالی چه کاری از دستشان بر میآمد؟
تمام این سوالها مثل کلافی سردرگم در ذهن ابوحامد چرخ میخورد.
نزدیکیهای خانه صدای جیغ دلخراشی قلبش را از جا کند. با اینکه جان از پاهایش رفت، اما تمام تلاشش را کرد که خودش را به آنجا برساند.
حلاجی آنچه که میدید برایش غیر ممکن بود.حامد با گلویی پر خون میان خاک دست و پا میزد. عارفه بالای سرش به سر و صورتش چنگ میانداخت و دستانش غرق خون بود.
ماماجی بیحال کنار در از حال رفته بود و عطریه و علیا بهت زده دامن مادرشان را گرفته بودند و میلرزیدند.
دورتا دورشان همسایه و اقوامی بودند که قدمی برای کمک جلو نگذاشتند،انگار نه انگار تا قبل از این ماجرا نان و نمک همدیگر را خورده بودند.
با صدای گریه دخترها به خودش آمد عارفه روی سینه حامد جان داد.
لرزان دستارش را از سرش درآورد و جلوی آنها زانو زد. نفسهایش به شماره افتاد.
جلوی چشمانش پسر و همسرش را یکجا از دست داده بود.
کاش به حرف عارفه گوش کرده بود. قلبش مچاله شد، دستانی که مشت شده روی سینهی پهنش قرار گرفتند شاهد این مدعا بود.
«چهار»
علوان خندان سوار ماشین شد.
_سامر قبل از رفتن به سوله برای جلسه توجیهی یه جا کار دارم.
سامر سرش را از گوشی بیرون آورد
+کجا؟! اونم این وقت ظهر
پایش را روی گاز گذاشت.
_عثمان پسر عموم رو که میشناسی
سامر با سر حرفش را تایید کرد
_انگار یه رافضی محلهشون رو بهم ریخته، میگه مغز بقیه رو شستشو میده، شده موی دماغ.
+خب به تو چه ربطی داره؟
لبهایش را به سمت بالا پیچ داد و گفت:
_من میرم که حالشو بگیرم
+بیخیال علوان بزار خودشون مسئله شون رو حل کنن
_نوچ! پسر عموم ازم خواسته نمیتونم خواست شو رد کنم.
سامر تمام مدت از آینه رو بروی ماشین صحنههای پشت سرش را نگاه میکرد.
نمیدانست درباره چه چیزی صحبت میکنند.
همهی همسایهها از خانههایشان بیرون آمده بودند.
علوان یقیهی پسر نوجوانی را گرفته و زیر گلویش چاقویی بزرگی گذاشته بود.
زنی قد بلند و با حجاب جلوی علوان پرید، چیزی به علوان گفت و دستش را از گردن پسرش پس زد، چهره علوان قرمز شد و دست برد سمت روسری زن و محکم او را به سمت دیوار پرت کرد.
زن خجالت زده بین آن همه چشم، سرگردان پی روسریاش بود، از درد نمیتوانست درست سر جایش بنشیند. دستانش را چندباری از دیوار گرفت اما هر بار زیر پاهایش خالی و دوباره نقش بر زمین میشد. دخترانش سمتش رفتند، جرئت نداشتند به کمک برادرشان بروند.
علوان عصبی سمت پسر رفت روی سینهاش نشست و...
سامر چشمانش را بست، یاد مادرش افتاد، دستان مشت شدهاش را به داشبورد ماشین کوبید و از ماشین پیاده شد.
«پنج»
عطریه تمام مدت سرش را پایین انداخته بود. زیر چشمی زن مقابلش را برانداز میکرد، موهای لخت و طلایی روشناش را یک طرف شانهاش انداخته بود،کت و دامن آبی روشن خوش دوختش، نگین کفشهای کرم رنگش زیبایی کفشهایش را دوچندان کرده بود.
از نگاههای زن به اطراف خانه میشد فهمید که از بودن در این خانه حس خوبی ندارد.
پسر جوان کنار دستش اما سادهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد، یک پیراهن سفید و شلوار کتان خاکی، عقیق انگشتر نقرهاش تمام چیزی بود که با خودش داشت.
قدی بلند و چهارشانه داشت، اما پای چپش کمی لنگ میزد، گوشهی ابروی راستش خراش بزرگی افتاده بود ولی از زیبایش کم نکرده بود.
زن قهوهاش را که تمام کرد رو به دختر گفت:
_از پدرت اجازه گرفتم اومدم پیش تون تا چیزی رو بهت بگم. این حرفا رو حساب مادر بودنم بذار.
دستان کشیدهاش را سمت پسر گرفت
_این پسر به درد تو نمیخوره، نگاه به سربه زیر بودنش و لباس پوشیدنش نکن، لباسهای برند و گران قیمت میپوشه و ماشین آخرین مدل داره، انقدر خدم و حشم داره که مجبور نباشه ازدواج کنه!
گوش ت با منه؟ این پسر اصلا دین و ایمان نداره و در ضمن قاچاقچی هم هست.
عطریه بهت زده سرش را بالا گرفت، گوشهایش داغ کرده بود، چشمانش بین پسر و مادر جابهجا میشد.
پسر اما گر گرفته، دکمه بالای یقهاش را باز کرد و گفت:
+مادر جان اگه با این وصلت مخالفی چرا عیب روی من میذاری؟!
زن متعجب لبانش را بین دو دندانش گیر انداخت.
_من مخالف این وصلتم، چون تو این دختر مظلوم رو بدبخت میکنی
تو همونی نیستی که یک شب هم بدون مست کردنت نمیگذره.
تو همون کسی نیستی که یه شهر از دستت آرامش ندارن
پسر تمام تلاشش را میکرد تا مادرش را آرام کند اما،خیلی هم موفق نبود.
زن سرش را نزدیک گوش پسر آورد و گفت:
_از کی تا حالا به اسلام معتقد شدی؟ اهل تحقیق شدی؟ بدترین راه رو انتخاب کردی!لبانش را به طرفی کج کرد و گفت:
هه... شیعه شدم! غلط اضافی کردی، فیلم دیدی، یا کتاب خوندی؟ کدومش احمق! تو اصلا از رافضی ها چی میدونیها؟! چه میدونی اونا یک مشت دروغ گو هستند که دنبال منافع خودشونن.
انقدر گند زدی تو زندگیت که دیگه لایق زندگی کردن نیستی.
پسر با دستمالی عرق روی پیشانیاش را پاک کرد.
سرش را با تاسف تکان داد. آبرویی برایش نمانده بود.
عطریه با دستان مشت شدهاش به پیراهن گلدوزی شدهی یاسی رنگش چنگ انداخت.
زن کیفش را برداشت و رو به عطریه گفت:
_من نمیدونم نیت این پسر چیه ولی هرچی هست خیر نیست برو پی زندگیت. موجهای اشک چشمان عطریه مدام تا پشت سد مژههای بلند و پر پشتش میآمد و برمیگشت. خودش را به سختی کنترل کرده بود.
پسر از حالت عطریه فهمید کارش به گره افتاده است.
مضطرب سمت دختر رفت و گوشهی شالش را گرفت و گفت:
_من میدونم شما شیعه هستید
چشمان ابری عطریه دیگر تاب نیاورد.
_ خواهش میکنم حرفهای مادرم رو به دل نگیرید، این یه مشکلی بین من و مادرم. قول میدم تو زندگی اصلا شما رو اذیت نکنه.
به همون امامی که به خاطرش کلی سختی کشیدید من مسلمانم، شیعه هستم. قاچاقچی هم نیستم.
باور کن من دیگه هیچ ثروتی ندارم. الانم فقط منم و همین یه دست لباس!
عطریه دل باخته به پسر، نمیدانست جواب دلش را بدهد یا آنچه را که شنیده بود. تصمیم داشت با مشکلی که دارد،خواستگارش را رد کند.
فکر کرد همین دلیل بهترین راهی است تا از دست این مادر رو پسر رها بشود.
با پشت دستان سفیدش اشکهایش را پاک کرد،دماغ کشیده و قرمزش را بالا کشید
+من...من یه مشکلی دارم که نمیتونم ازدواج کنم.
پسر دلخور از عطریه سری تکان داد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد.
_ درک میکنم که از من متنفر باشید
+ نه... مسئله این نیست، راستش من...من بچهدار نمیتونم بشم.
پایین پیراهن گلدارش را در دست گرفت و سمت حیاط خانه پا تند کرد.
************
پاهای کوچکش را به آرامی زمین گذاشت. سعی داشت قلموی رنگ را از دستان عطریه بگیرد.
صدفهای بیرنگ منتظر نقش و نگار عطریه بودند.
سامر جلوی آنها زانو زد.
_فاطمه جان، بابایی، بپر تو بغل بابا.
#جشنواره_راز
«شش»
پایان
#داستان_دوم
{رنجیده خاطر}
کم کم به زمان انتخابات ریاست جمهوری نزدیک میشویم. دل تو دلم نیست. اوضاع مالی خیلی از مردم به سختی میگذرد. دوست دارم تکتک آدمهایی رو که میبینم قانع کنم و بگویم: موندنِ رئیس جمهور فعلی، مشکلات رو بیشتر میکنه، خواهش میکنم بهش رأی ندین.
*
. امروز جمعه هست و بعدازطهر آخرین مناظره بین نامزد های انتخابات ریاست جمهوری است
... قالیباف، روحانی، رئیسی، جهانگیری
. مناظره های قبلی خیلی خوب پیش رفتند و امیدوارم آقای رئیسی رأی بیاورد.
. موضوع بحث امروز اقتصاد است
*
. مناظره امروز تمام شد، اما چه چیزهایی که گفته نشد.
از همه بیشتر، چیزی که باعث شد دیگر نخواهم به دولت روحانی رأی بدهم، حرف آقای جهانگیری در موردِ دختر وزیر آموزش و پرورش بود.
در شرایطی که خیلی از جوانها بیکار هستند و سفره بعضیها خالی است، گفت: مردم، مظلومیت چقدر، دختر وزیر فوق لیسانس داره، بیکار بوده، دویست میلیون تومان کلِّ ارزش لباسی بوده که وارد کرده است.
چهقدر امروز از این حرف حرص خوردم. اصلا فکر مردم و بچههای بیکار مردم هستند؟
دختر وزیر به نان محتاج بوده یا به آب؟!
جهانگیری چطور دلش اومد در شبکه ملی جلوی چشم اون همه آدم بیکار که با امید دارند مناظرهها رو دنبال میکنند، این حرفو بزنه.
بعد هم که برادرم گفت:مشکل از خودِ جوونهاست. به اینا چه ربطی داره،خودِ جوونا به دنبالِ یاد گرفتنِ هنر نمیرن،بعد هم که بزرگ میشن، دوست دارن براشون معجزه بشه.
تا حدی حرفش رو قبول دارم، امّا اینم قبول دارم که حرف آقای جهانگیری یعنی شما مردم برای مامهم نیستید.
آن روز هم گذشت.
*
-خانوم، نبودی ببینی همسایه رو
هیجانی که در صدای همسرم بود، لبخند به لبم آورد؛
-چرا، مگه چی شده؟!
-حمید آقا و جواد آقا جلوی املاکی نشسته بودند، منم یه قِر دادم و گفتم: شمـبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه روحانی رفته.
-خب حالا، اینقدر آب و تاب نده
-جدی میگم، حمیدآقا میگفت: «باورم نمیشه دامادِ علی آقا اینطوری قر بده.»
-پس بگو آبروی بابامو بردی
همسرم خندید و گفت: البته اونا هم جبران کردن
-یعنی چی؟!
-من عکسِ آقای رئیسی رو زده بودم پشت شیشهیِ عقب ماشینم،
اونا هم عکس آقای روحانی رو دقیقا چسبونده بودن روش.
از این کار همسایهها هم حرصم میگیره و هم خنده.
-راستی خانوم، چهارشنبه آماده باشید با بچه ها بریم میدون شهدا، آقای رئیسی قراره بیاد سخنرانی
-واقعا، آقای روحانی هم قرار هست بیاد ورزشگاه تختی، آخه چرا تو یه روز، نمیگن خداناکرده اتفاقی بیفته.
-بسپار به خدا، نگران نباش
*
چهارشنبه هم با همه حواشیها گذشت.
جاتون خالی تا یک مسیری با ماشین خودمون رفتیم و از اونجا به بعد با دو تا دخترا و همسرم پیاده به سمت میدان شهدای مشهد راه افتادیم.
جمعیت زیادی آمده بودند مردم شعار میدادند:
-۲۹ اردیبهشت رئیسی رئیسی
-نه قبلی نه فعلی سید ما رئیسی
برخی از شعارهایی هم که آن شب در ورزشگاه تختی داده شد، اینها بودند؛
-روحانی خسته نباشی ظریف پاینده باشی
-روحانی با غیرت برس به داد ملت
-رای ما یک کلام روحانی والسلام
***
بالاخره جمعه رسید و ما مردم پای صندوقهای رای رفتیم.
شب شمردن آراء آغاز شد.
صبح شنبه با اینکه خسته هستم زودتر بیدار میشوم تا نتیجه انتخابات را ببینم.
اخبار ساعت ۸ صبح شبکه یک را میگیرم، آرای آقای روحانی نسبت به آقای رئیسی بالا رفته است. چیزی در قلبم فرو میریزد و اشک در چشمانم حلقه میزند.
در ذهنم خیلی چیزها میگذرد؛
-مگه آقای جهانگیری از دختر وزیر دفاع نکرد، پس چرا مردم باز به این دولت رای دادند؟!
-مگه مردم قضیه برادر آقای روحانی را نفهمیدند؟!
-مگه وقتی برای دستگیری برادرش رفتند، روحانی نگفته بود: اگه دست به برادرم بزنید اعلان جنگ میکنم.
دلم خیلی پر است. دلم میخواهد با کسی حرف بزنم و درد دل کنم. ناگهان و خیلی اتفاقی چیزی به مغزم خطور میکند.
باور نمیکنم!
یاد حضرت زهرا در ذهنم نقش میبندد که به در خانه انصار و مهاجر میرفت و میفرمود:
-مگر شما در غدیر نبودید؟!
-مگر ندیدید که پیامبر علی را به عنوان جانشین خود معرفی کرد؟! تا به حال بارها این جملات را شنیده و ناراحت شده بودم اما این دفعه برایم فرق داشت.
انگار ذرهیِ بسیار ناچیزی از سختی و ناراحتی حضرت زهرا را فهمیدم. من برای انتخاب نشدن آقای رئیسی که به نظرم شایسته است ولی میدانم معصوم نیست به این همه رنجیدگی خاطر و دل شکستگی مبتلا شدم، حضرت زهرا که میدانست حضرت علی معصوم است و جانشینی حق اوست، چقدر سختی کشید.
انگار ذهنم به چیز جدیدی دست یافته بود.
پایان
May 11
ملاک رای دهی و درصدها✨
✴️ اول،
سوژه داستان منطبق با ۵ موضوع اصلی و ابعاد جشنواره هست؟ تونستید ربطش رو پیدا کنید؟
۵ درصد به این معیار اختصاص بدید.
✴️ دوم،
سوژه داستان جدید و جالب بود؟
یا اولین چیزی که به ذهن نویسنده رسیده بود نوشته بود؟ کلیشهای بود یا از زاویه نویی نگاه کرده بود؟
اهمیت این معیار ۲۰ درصده.
✴️ سوم،
براعت استهلال. (اگر نمیدونید چیه از استاد گوگل بپرسید)
افتتاحیه داستان چطور بود؟
جذاب بود؟ قلاب داشت؟ نگهتون داشت تا آخر بخونید؟
چقدر پیش رفتید تا فهمیدید داره چی میگه؟
۲۰ درصد هم این معیار مهمه.
✴️ چهارم،
متن ویراسته و مرتب بود؟ یا هر چند خط غلط املایی و تایپی داشت؟ دیالوگها از اصل متن قابل تشخیص بود؟ زبان دیالوگ محاوره بود؟
۱۰ درصد این معیار ارزش داره.
✴️ پنجم و آخر،
کل داستان رو بذارید رو کفه ترازوتون،
ببینید از نظر:
انتخاب اسامی،
شخصیت پردازی،
توصیف،
زبان داستانی و بدون شاعرانگی،
پردازش موضوع،
پایان بندی،
چطور بوده؟
این معیار ۴۵ درصد میارزه.
ثبت رای هیئت داوران👇
کمال داوری اینه که در گروههای ۵ نفره به تحلیل و ارزیابی داستانها بپردازید.
شاید نکتهای به نظر دیگری اومده که از نگاه شما جا مونده.
#داستان_سوم
[مادرم فرشته است]
پارت1
راوی؛مادرنبض زندگیست،مادرطرح لبخندش بهترین لبخند دنیاست،وغم چشمانش برای از پا درآمدن بریدن از دنیا کافی است.این ها را که می گویم از خودم نیست خیلی راه ها را رفته ام وبا خیلی از آدم ها حرف زده ام تا به برکت وجود مادر رسیده ام،واگر بخواهم نتیجه این سال ها همنشینی بادیگرآدم ها وصحبت کردن درمورد مادر را بگویم،آن یک جمله است.
یک جمله ای که برای من دنیا وعالمی ارزش دارد.[مادرالماس زندگی وسکان دار کشتی عشق است]
حالا که عاقل شده ام وخوب فکر می کنم می بینم که مادر برای تربیت مان از یهترین روش ها استفاده می کرد،هیچوقت هم مجبورمان به کاری نمی کرد،یامثل بعضی از مادرها با دعوا وکتک چیزی را ازمون نمی خواست،حالا که عاقل شده ام می بینم مادر فقط خیروصلاح مان را می خواست...
دارم از کنار پنجره مادر را می بینم که درحال آب دادن به گل های زیبایی حیاط خانه هست،چقدر حوصله دارد،چقدرآرامش در رفتار وکارهایش نهفته است.نگاهم به صورت مهتابیش می افتد،چین وچروک های صورتش بیشتر شده،گوئی کمی هم خسته بنظرمی رسد.ولی الحق که هنوزهم زیبایی هایی خودش را دارد،ذهنم زیادی مشوش ودرگیراست.
مرغ خیالم پرمی کشد به پنج سال پیش...
پارت2
نمی دانم آن روزهامن وداداش محمد خیلی بچه بودیم یا خیلی مغرور ولجباز،نمی دانم چراهمیشه فکر می کردیم مادر باحرف ها کارهایش دارد محدودمان می کند،وبقول خودمان آزادی را از ما می گیرد.اصلا چه شده بود ک ما با آن سن کم دم از آزادی وراحتی می زدیم؟!این راهم باور کنید نمی دانم.
فقط می دانم همیشه دوست داشتیم مثل دوستانمان همه جا برویم آن هم بدون پدر ومادر،چیزی که مادر هرگز اجازه آن را صادر نمی کرد.
ما زیر دست مادری بزرگ شدیم که بعد از رسیدن به سن تکلیف اجازه نداد حتی یک نماز صبحمان هم قضا شود،از مسجد رفتن ها وهیئت رفتن هم نگویم که خودش داستان ها داشت،نمی گویم بد بود بد نبود ولی ما آنقدر حرف های دوستانمان رویمان تاثیرگذاشته بود که فکر می کردیم این ها همش ظاهری،من ومحمد دوستانی سر راهمان قرار گرفت که خیلی از لحظ های ناب زندگیمان را بیهوده حرام آن دوستی کردیم.
هیچوقت یادم نمی رود آن سال ها به بهانه کلاس تقویتی ویا بهانه های الکی دیگر،مادر را دست به سر می کردیم،تابه تولد فلان دوستمان برسیم،آن هم چه تولدهای،تا دلت بخواهد آن جا پسر ودخترمی ریخت وخیلی آزادانه وراحت باهم می گفتند ومی خندیدند.یک شب که از قضا شد آخرین شب حضور من ومحمد در آن اکیپ،تولد یکی از بچها بود ولی این بار افتضاح تر،خداراشکر می کنم بخاطره اینکه دیر کادو تولد خریدیم باتاخیر به تولد رسیدیم،وقتی وارد شدیم هیچکس درحال وهوای خودش نبود،انگار که در دنیایی دیگری بودند،از کنارمان که می گذشتی بوی تند الکل شان ادم را دیوانه می کرد،خشکمان زده بود وانگار که هیچ گونه توانایی برای حرکت کردن را نداشتیم،نمی دانم چقدرگذشته بود که محمد شانه هایم را محکم تکان می داد وبلند بلند صدایم می زد،باید از اینجا برویم اینجا جای من وتونیست می فهمی ؟!از اول هم اشتباه بود ما کجا واین ها کجا،حرف هایش را می فهمیدم ولی گیج بودم،باهرسختی که بود از آن جا بیرون زدیم،وبدون هیچ حرفی درخیابان شروع کردیم به قدم زدن آنقدر رفتیم که دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشتیم.
پارت3
بی حال روی نیمکت نشسته بودیم که باز محمد شروع کرد به حرف زدن وگفت؛ماازامشب تاآخر عمر دور این گروه واین کارها را خط قرمز می کشیم.رستا یادت میاد اون روز خونه عزیزجون؟
+بابی حال لب زدم کدوم روز؟
-گفت؛همان روزها که عزیز به کارهای من وتو شک کرده بود،شک کرده بود که به حرف های مادر اهمیت نمی دهیم.یادته هرکاری می کرد تا متوجه اشتباهمون بشیم؟!
راست می گفت عزیزجون خیلی باهوش بود ومتوجه شده بود هرچند شک ندارم که مادر هم فهمیده بود ولی می خواست خودمان سرمان به سنگ بخورد ومسیررا برگردیم.
یاحرف عزیزافتادم که می گفت؛مادر شما خیلی باحوصله ومهربونه،برای تربیت شما هرکاری می کند.
چند روز پیش هم که شماها نبودین خاله ات ودختر خاله ات اینجابودند مادرت هم آمده بود،باز خالت شروع کرد به نیش کنایه زدن.اما الحق که مادرت باصبوری وسنجیده حوابش رو داد.گفت؛من به تربیت بچه هایم ایمان دارم ومی دانم که هرکجا بروند با هرکس بروند هیچوقت کار خلافی را انجام نمی دهند.
پارت4
یادآوری این حرف عزیر باعث شد که همان جا گریه کنم،چقدر دلم برای مادرم می سوخت،نکند کاری کنیم که باعث سرافکندگی مادر درمقابل دوست وفامیل شود.نه خدایا ازت خواهشم می کنم خودت آبرومون حفظ کن،من بچگی کردیم والان هم پشیمونیم...
بلند شو محمد باید برای مادر هدیه بگیریم.آن شب بادست گل رز ومریم به خانه رفتیم آن ها را به مادر دادیم وبابت همه چی ازش تشکر کردیم.
چند روز بعدش هم از آن مدرسه وآن محله رفتیم.یکی ار همان روزها دیدم مادرحسابی غرق مطالعه کتابی هست.
چقدردلم برای آغوشش تنگ شده بود بی هوا بغلش کردم وگفتم؛چی می خونی مامان جوونم؟که این مطلب را نشانم داد.؛حضرت فاطمه (س) درباره فرزند این تصور و اندیشه را دارد که امانت های خداوند در دست پدر و مادرند و والدین در برابر حفظ و رشد این امانت مسئول اند. آن ها را وجودهایی ارزنده و درخور احترام و کرامت ذاتی می شناسد که باید شخص مادر امر رسیدگی آن ها را به عهده گیرد.وتازه این جا بود که فهمیدم چرا مادر درکنار راهنمایی های ونصیحت هایش هیچوقت اذیتمان نمی کرد،مادرم فرشته است از همان فرشته های مهربان ودوست داشتی از همان ها که باید برایش جان داد،راستی من و داداش محمدم هر دو معلم شده ایم وخوشحالیم که می توانیم از چیزهای که یاد گرفته ایم به دیگران هم بیاموزیم.
صدای اذان مغرب از گلداسته ها می آید،مادر کار آب دادنش به گل ها تمام شده دارد وضو می گیرد،من هم باید بروم نمازم را اول وقت بخوانم خیلی وقت است که درکنار فرشته زندگی ام نماز می خوانم...
#جشنواره_راز
#داستان_چهارم
{خوابها گاهی آدم را بیدار میکنند}
نزدیک چهار عصر بود که از کتابخانه زد بیرون. مادرش هنوز نرسیده بود. روی لبه جدول ایستاد. نگاهش را تا سر خیابان دواند. خبری از ماشین مادرش نبود. دستهایش را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن روی لبه جدول. با رد شدن هر ماشین نسیم ملایمی به صورتش میخورد و موهای بیرون از مقنعهاش را میرقصاند. چند قدم جلو رفت. چرخید و برگشت.
نگاهش را از کتانیهای سفیدش گرفت و به خیابان دوخت. چشمش افتاد به مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود. جوانک مرتب برای تاکسیها دست بلند میکرد، اما ماشینها بیتوجه از کنارش میگذشتند و جلوتر برای دیگران میایستادند. عجیب بود. چرا ماشینها برایش نمیایستادند. ستاره بیشتر نگاهش کرد. نیمرخ معمولیای داشت. شاید بیست و یکی دو ساله بود. چهرهاش کامل مشخص نبود. به نظر ابروهای مشکی پرپشتی داشت. چشمهای درشتش از این تاکسی به آن تاکسی میچرخید. ریشهای سیاهش کوتاه و مرتب بود. به لباسهایش دقت کرد. پیراهن سفید ساده و شلوار خاکی رنگ پوشیده بود. تیپ و قیافهاش به بسیجیها میخورد.
شانهای بالا انداخت. دوباره چرخید و جلو رفت. هنوز خبری از مادرش نبود. این بار که برگشت. چند دختر و پسر جلوی آن مرد ایستاده بودند. مرد از هر طرف میرفت، جلویش را میگرفتند. ستاره صاف ایستاد و به آنها خیره شد. حس بدی داشت. خاطرهها داشتند مغزش را سوراخ میکردند. یکی از پسرها مرد را هل داد. مرد چند قدم عقب رفت. این بار دو نفر با هم هلش دادند. مرد روی زمین پرت شد. میخواست بلند شود، اما فرصت نکرد. دخترها و پسرها دورهاش کردند و شروع کردند به لگد زدن.
ستاره هاجوواج اطراف را نگاه کرد. مغازهدارها آمده بودند جلوی مغازههاشان تماشا. هیچکس برای کمک جلو نمیرفت. چه خبر بود؟ مردد دو قدم جلو رفت. یاد اخمهای مادرش افتاد. سرجایش ایستاد. دلش میجوشید. مگر این جوان بیچاره چه کار کرده بود که داشتند کتکش میزدند؟ یاد چهره جوانک افتاد؛ مثل بسیجیها بود. تصاویر پیجهای اینستاگرام توی ذهنش جان گرفت؛ پیامهای تسلیت برای مرگ ناگهانی آن دختر و درگیری با پلیس و بسیجیها. ناخودآگاه مشتهایش گره شد. رویش را برگرداند، اما طاقت نیاورد. باز برگشت. جلو رفت. داد زد:
-چی شده؟... چی کار کرده؟
یکی از دخترها سرش را بالا آورد. نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت:
-تیپشو ببین یا بسیجیه یا آخوند... داریم انتقام میگیریم.
چشمهایش را بست. پلکهایش لرزید. چیزی درونش فرو ریخت. یاد چند روز پیش افتاد. آن اتفاق هم درست همین جا افتاده بود. آن روز هم مادرش دیر کرده بود. خسته بود و حال نداشت. روی لبه جدول نشست. دست زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان. یکدفعه صدای جیغ زنانهای را شنید. بیهوا سرش به طرف صدا چرخید. چند قدم آن طرفتر دو دختر و دو پسر جوان جلوی یک زن چادری را گرفته بودند. زن التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشند. مرتب راهش را کج میکرد، اما باز جلویش میایستادند. زن چرخید تا فرار کند. یکی از دخترها چادر سیاه زن را مشت کرد و کشید. زن به گریه افتاد. درمانده نگاهش را اطراف میگرداند و ملتمسانه کمک میخواست:
-کمک... توروخدا ولم کنین...
ستاره دست زیر چانه زده بود و نگاهشان میکرد. زن چادرش را سفت گرفته بود. هر چهار نفرشان با هم چادر زن را گرفتند. زن با زانو روی زمین افتاد. برای یک لحظه چشمهای ستاره در چشمان گریان زن چفت شد. نگاهش لبریز التماس بود. نگاه ستاره تا لبهای زن کش آمد:
-توروخدا
نگاهش را دزدید و به آن چهار نفر نگاه کرد. همچنان تلاش میکردند چادر را از سر زن بردارند. زن چادر را سفت چسبیده بود و همچنان تقلا میکرد. چند نفری دورشان جمع شده بودند. بیشترشان با گوشی فیلم میگرفتند. بالاخره دستهای زن شل شد. چادر از سرش کنده و توی دستهای آن چند نفر مچاله شد. زن همان جا روی زمین نشست. سرش را پایین انداخته بود و زار میزد. یکی از پسرها چاقویی از توی جیبش درآورد. به جان چادر افتاد. چادر پارهپاره را کنار زن انداختند. یکی از دخترها گفت:
-یه عمر شما زدید تو سر ما حالا نوبت ماست.
قلبش آنقدر محکم میزد که انگار تمام تنش ضربان داشت. آن روز، آن زن را رها کرد، اما امروز نه! آن روز را هرگز تکرار نمیکرد. یاد آن کتاب افتاد. داستان زنی که از مظلوم دفاع کرد. بانویی که برای دفاع از حق جان داد. چقدر وقتی آن کتاب را خواند از خودش خجالت کشید. تصویر آن بانو پیش چشمهایش جان گرفت. همان زنِ زخمی که بلند شد تا نگذارد دستهای آن مرد را ببندند. عزمش را جزم کرد. داد زد:
-ولش کنین...
ترسیده بود. صدایش آهسته بود و میلرزید. انگار صدایش را نشنیدند. باز جلوتر رفت. مردم دورشان حلقه زده بودند. بلندتر داد زد:
-گفتم ولش کنین... کشتینش...
دخترها شروع کردند به خندیدن، اما دست از لگد کوفتن برنداشتند. ستاره به پاهای آن جماعت نگاه کرد. پاهایی که بالا میرفت و پایین کوبیده میشد. مرد دستهایش را روی سرش گذاشته و در خودش جمع شده بود؛ حس کرد میان سینهاش میسوزد. کولهاش را کنار انداخت و جیغ کشید:
-برید کنار...
تلاش کرد یکییکی بزندشان عقب. انگار از سنگ بودند. تکان نمیخوردند. اشک صورتش را خیس کرده بود. فریاد میزد و التماس میکرد. حس میکرد دیگر جانی در دستهایش نمانده. بالاخره موهای یکی از دخترها را کشید و به عقب پرتش کرد. فقط برای یک لحظه، کمی فضای باز پیدا شد. خودش را روی سر مرد خم کرد و دستهایش را سپر بدنش تا جلوی لگدها را بگیرد. دختری که عقب رفته بود، برگشت. شروع کرد به کشیدن ستاره. به کمر و پهلوی ستاره مشت میزد و سعی میکرد ستاره را پس بزند. ستاره به بانوی توی داستان فکر کرد. او هم همینطور لگد میخورد، وقتی بازوی همسرش را گرفت تا آن جماعت وحشی نبردنش؟ چه حسی داشت وقتی به بازو و پهلویش میکوفتند تا بازوی مردش را رها کند؟ فکر کرد آن زن چه جانی داشت؟ چطور دوام آورد و سرسختانه از حق دفاع کرد؟
فقط چند ماه بود که ستاره با آن بانو آشنا شده بود؛ همان بانوی قهرمان. درد بندبند تنش را میلرزاند. حتی نفسهایش هم طعم درد داشت. فکر کرد کاش زودتر آن کتاب را خوانده بود. حس میکرد میان درد و بیحسی، بین خواب و بیداری غوطه میخورَد. یاد روزی افتاد که درباره آن بانو فهمید. همان عصر پنجشنبهای که مثل همه روزهای عمرش بود.
خسته و بیحال روی تخت دراز کشید. کتاب فیزیک را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت: «فقط یه فصل دیگه مونده». کتاب را روی تخت انداخت. نیمخیز شد. با چشم دنبال گوشیاش گشت. روی میز تحریر بود. نگاهی به در نیمهباز اتاق انداخت. از جا جست. در را قفل کرد. گوشی را چنگ زد و باز دراز کشید.
اینستاگرامگردی میتوانست خستگی فیزیک را از ذهنش بتکاند. پیجهای همیشگی را باز کرد. یکی دو تا کلیپ طنز دید. سراغ صفحههای متنی رفت. نه! حوصله خواندن نالههای عاشقانه اینستاگرامی را نداشت. روی هر پست یک قلب میکاشت و پیج را میبست. صفحه اصلی اینستاگرام را باز کرد. بیهدف پستها را بالا و پایین میکرد. هیچ تصویری آنقدر جذاب نبود که مسحورش کند. انگشتش را روی صفحه میکشید و تندتند عکسها را رد میکرد. گاهی ناخواسته یکی از عکسها باز میشد. یکیدو جمله اول پست را میخواند و صفحه را میبست.
فایده نداشت. امروز اینستاگرام هم نمیتوانست حالش را جا بیاورد. فکری به ذهنش رسید. به فکر مسخرهاش خندید. چشمانش را بست و شستش را تند روی صفحه لغزاند. چشم باز کرد و آخرین عکسی که زیر انگشتش بود را لمس کرد. صفحه را که باز کرد، پشیمان شد. از آن صفحههای مذهبی بود. میخواست صفحه را ببندد، اما چشمش به جمله زیر پست افتاد. نوشته بود: «این یک داستان نیست». توی ذهنش پوزخندی به این جمله زد. با خودش فکر کرد، برای رفع خستگی میتواند کمی به عاشقانهنویسیهای مذهبیها بخندد. «بیسواد! انگار نمایشنامه نوشته!» بلند خواند:
-بانو پشت در ایستاد. صدای همهمه گوشهایش را پر کرده بود. کسی محکم به در کوبید. بانو از جا پرید. صدای فریادی، پرده نازک آرامشش را پاره کرد: «میخواهیم جانشین رهبر را انتخاب کنیم. به او بگو باید با ما بیاید، وگرنه آتشتان میزنیم». قلبش مثل طبلهای جنگی میکوبید. بانو در را محکم گرفت. انگار میترسید در را بشکنند و او را ببرند. صدا بلند کرد: «چه نیازی به انتخاب است؟ همهمان میدانیم که او جانشین رهبر است. فراموش کردهاید که رهبر بارها او را برگزیده خواند».
نفهمید کی خوابش برد. چشمانش را که باز کرد، اتاق تاریک تاریک بود. به دنبال گوشی دستش را روی تخت کشید. ساعت نزدیک دو صبح بود. هنوز خوابش میآمد. غلتید و به سقف خیره شد.
یاد خوابش افتاد. عجب خوابی دیده بود؛ شبیه صحنه یک تئاتر بود. شنیده بود مطالعه قبل از خواب در ناخودآگاه ذهن حک میشود. اما باورش نمیشد آن متن اینطور ذهنش را به بازی بگیرد. چشمانش را بست. باز آن تصویر پشت پلکهایش نشست. شعلههای کوچک آرامآرام خاموش میشدند. کنار شعلهها زنی روی زمین نشسته بود و از درد به خود میپیچید. عدهای داشتند دستهای مردی را با طناب میبستند. یکدفعه زن از جا پرید. بازوی مرد اسیر را گرفت. صدای همهمه بلند شد. یکی از میان جمعیت آنقدر به پهلوی زن کوبید تا دستش رها شد.
چشمهایش را باز کرد. به نظرش داستان آشنایی میآمد. کجا این داستان را شنیده بود. یادش نمیآمد: «بعدش چی میشه؟ اَه! لعنتی... چه خواب مزخرفی». باز چرخید. چشمهایش را روی هم فشار داد. پشت سر هم برای خودش تکرار کرد: «فقط یه خواب بود». نمیتوانست از فکر این رؤیا و داستان پشتش رها شود. مطمئن بود ماجرایی شبیه به این را شنیده است. شاید در کتابهای درسی ابتدایی یا راهنماییشان بوده. هیچوقت درس «هدیههای آسمان» را دوست نداشت و به آن توجه نمیکرد. معلمهایش هم چندان اهمیتی به این درس نمیدادند، مخصوصا در دوران دبستان که حتی اگر یاد هم نمیگرفت، اصطلاح «خیلی خوب» را دریافت میکرد. ساعتها از این پهلو به آن پهلو چرخید. آن صحنه حتی یک لحظه هم از جلوی چشمش دور نمیشد.
آفتاب از شیشه پنجره قدمقدم جلو آمد تا روی صورتش افتاد. روز تعطیل بود، ولی کمکم باید از رختخواب بلند میشد. خسته و کسل لبه تخت نشست. چند تقهای به در کوبیده شد. صدای مادرش را شنید:
-ستاره بانو پا شو...
به در اتاق خیره شد. خوب نخوابیده بود و حال حرف زدن نداشت. مادرش دوباره به در کوبید:
-ستاره پاشو ظهر شد.
مادرش چند باری دستگیره را بالا و پایین کرد. یادش رفته بود دیشب در را قفل کرده. مادر باز به در کوبید و این بار غر زد:
-من نمیدونم تو که نمیتونی زود بیدار شی چرا این وامونده رو قفل میکنی... ستاره... ستاره... پاشو... خیر سرت امسال کنکور داری...
پوزخندی زد: «باز شروع شد». همچنان خیره به در نگاه کرد. مادر باز به در کوبید و دستگیره را تکان داد. ستاره خودش را روی تخت انداخت. چشم به سقف دوخت و همراه مادرش لب زد:
-هزار دفعه گفتم امسال برای تو سال سرنوشت سازیه... تنبلی رو بذار کنار... بچسب به درست...
دم عمیقی گرفت. میدانست از اینجا لحن مادرش عوض میشود:
-آخه عشق مامان مگه من بدتو میخوام... دختر نازم پاشو مامان... خانوم گلم...
دستگیره از حرکت ایستاد. ستاره پوزخندی زد. حالا وقت تهدید بود. ضربههایی که به در میخورد محکمتر شد:
-ستاره تا سه میشمارم، پا شدی که هیچ، پا نشدی زنگ میزنم کلیدساز بیاد در رو باز کنه... ولی این در رو کلاً برمیدارم... اصلاً این اتاق دیگه در نمیخواد...
ستاره از جا پرید. این یکی جدید بود. مادرش را خوب میشناخت. میدانست تهدیدهایش توخالی نیست. با قدمهای بلند خودش را به در رساند. هنوز مادر شماره دو را نگفته، در را باز کرد. به چهره جدی مادر لبخند کمجانی زد.
مادر دستهایش را روی سینه قفل کرد. نگاهش را به چشمهای خمار ستاره دوخت:
-بالاخره...
ستاره سرش را تکان داد. دلش میخواست برگردد و بخوابد، اما نمیشد. جلوتر از مادرش به راه افتاد.
هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که صدای مادرش را شنید:
-کجا؟ اول حمام... بعد هم یه شونه به این آشیونه کلاغت بزن...
به طرف مادرش چرخید:
-کتایون جون ولمون کن سر صبحی جون خودت حسش نی...
کتایون اخمها را درهم کشید:
-حمام... سریع... بدو که دیره.
ستاره پاکوبان به طرف حمام به راه افتاد. به آشپزخانه که برگشت، مادر در آشپزخانه نبود. بیحرف روی صندلی نشست. نگاهی به میز رنگارنگ انداخت. میلی به خوردن نداشت. سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. خوابش میآمد. صدای عقب کشیده شدن صندلیها خبر از آمدن پدر و مادرش داشت. دست پدر را روی شانهاش حس کرد، اما سرش را بلند نکرد.
-تکستاره بابا چرا خوابآلوئه؟
شانهاش را از زیر دست پدر آزاد کرد. بیآنکه بلند شود، صورتش را به طرف پدر چرخاند. لبخند پهنی به پدر زد. کتایون تشر زد:
-صاف بشین.
نشست. دستش را زیر چانه زد و آرنجش را روی میز تکیه داد. کتایون اخمآلود، خیره نگاهش کرد:
-چرا اول صبحی قیافهت آویزونه؟
ستاره آهی کشید. آهسته گفت:
-خوابم میآد... دیشب...
کتایون میان کلامش دوید:
-صد دفعه گفتم لازم نیس شب درس بخونی... شب خوب استراحت کن تا روز سرحال درس بخونی. اگر مادرش میفهمید درس نمیخوانده، تا چند روز غر میزد و موعظهاش میکرد. به زور چند لقمهای خورد و به اتاقش برگشت. هنوز چند خط از فصل را نخوانده بود که خوابش برد. ظهر بود که از خواب بیدار شد. باز هم همان خواب را دیده بود. کلافه سر جایش نشست. انگار قرار نبود به این زودی از شر این داستان و آن خواب رها شود. فکری به ذهنش رسید. میتوانست ادامه داستان را در همان پیج بخواند. گوشی را برداشت و به دنبال آن پیج، صفحات را بالا و پایین کرد. چشمهایش هنوز خوابآلود بود. غرق در تصاویر اینستاگرام بود و متوجه باز شدن در نشد. یکدفعه چیزی روی میز کوبیده شد. از جا پرید. نگاهش را بالا آورد. نگاهش به نگاه عصبانی مادرش گره خورد. بیاختیار گوشی از دستش رها شد و روی میز افتاد. مادرش گوشی را چنگ زد. خاموشش کرد:
-آدم نمیشی، نه؟... گفتم یه مدت این ماسماسکو بذار کنار بچسب به درست... و از اتاق بیرون رفت. ستاره هولزده بلند شد. بهدنبال مادرش دوید:
-مامان به خدا تازه برش داشتم...
کتایون ایستاد. دستهایش را روی سینه قفل کرد. لبهایش را روی هم فشرد. نگاه تندی به ستاره کرد و گفت:
-در جریانم...
پوزخندی زد و ادامه داد:
-قبلش خواب تشریف داشتید.
ستاره نگاهش را دزدید. کتایون باز به راه افتاد. ستاره دست مادرش را گرفت:
-توروخدا مامان... دیگه روزا اینستا نمیرم... فقط شبا نیم ساعت... قول مامان توروخدا.
کتایون دستش را آزاد کرد:
-امکان نداره... بلیتتو سوزوندی دختر خانم... برو سر درست.
ستاره کلافه و عصبانی، طبق معمول پا به زمین کوبید و به اتاق برگشت. لگدی به در زد. نهتنها جواب سوالش را نگرفته، گوشی را هم از دست داده بود. روزها میآمدند و میرفتند.
داستان ناتمام آن زن تا مدتها تنها دغدغه فکری ستاره بود. در خانه، در کتابخانه، وقت و بیوقت به آن رؤیا فکر میکرد. حتی میخواست از مادرش درباره آن بپرسد، اما ترسید گوشی را برای مدت طولانیتری از دست بدهد. کمکم داستان آن زن در ذهن ستاره کمرنگ شد، اما فراموش نه. همچنان گاهی به آن ماجرا فکر میکرد، به آخر داستان، به آن آدمها، به آن زن.
بالاخره مادر دلش به رحم آمد و گوشی ستاره را پس داد. چند روزی بود شهر شلوغ شده بود. همه از نوجوان و جوان درگیر مرگ ناگهانی آن دختر بودند. دوستان ستاره هم وارد شلوغیها شده بودند، اما رفتوآمد ستاره محدود به مدرسه، کتابخانه و خانه بود؛ آن هم همراه پدر یا مادرش.
همان روزها آن اتفاق افتاد. همان اتفاقی که برای آن زن چادری افتاد و ستاره بیتفاوت از کنارش رد شد. حادثهای که تا ابد یکی از حسرتهایش میماند.
و بعد از آن بود که ورق برگشت. تابستان نفسهای آخرش را میکشید، اما هوا همچنان گرم بود. برق کتابخانه تازه قطع شده بود. نمیتوانست گرمای کتابخانه را تحمل کند. باید به خانه برمیگشت. ستاره در صف ایستاده بود تا کتابدار کتابهایش را ثبت کند. روی میز کتابدار پر بود از کتابهای برگشتی. نگاهش روی کتابها میچرخید. دلش داستان خواست. یکدفعه تصمیم گرفت همان جابماند و کمی داستان بخواند. از کتابدار پرسید:
-میشه اینا رو برداریم؟
کتابدار از زیر عینکش نگاهی به کتابها و بعد به ستاره انداخت:
-اگه همین جا میخونی بردار، هنوز وارد کامپیوتر نکردم.
ذوقزده چند کتاب برداشت و به سالن مطالعه برگشت. کتابها را یکییکی نگاه کرد. وقت نداشت که از اول بخواند. تصمیم گرفت هر کتاب را از وسط باز کند، اگر جذبش کرد، بخواند. کتاب اول را باز کرد. دو سه صفحهای خواند، اما ادامه نداد. کتاب دوم هم برایش جالب نبود. کتاب سوم را باز کرد. چند سطری که خواند، دست روی دهانش گذاشت. جیغ خفهای کشید و هیجانزده از جا بلند شد. آنقدر تند از جا پرید که صندلی با صدای بلندی به زمین افتاد. نگاه توبیخگر چند نفر را که دید، شرمنده صندلی را صاف کرد و نشست. باورش نمیشد، همانی بود که میخواست. روی جلد را نگاه کرد: «کشتی پهلو گرفته». درباره همان زن بود. مشغول خواندن شد. چنان در کتاب غرق شد که حتی متوجه آمدن برق و خنک شدن سالن نشد.
سرش را که بلند کرد، ساعت نزدیک شش بود. مادرش بهزودی میآمد. وسایلش را جمع کرد. کتابها را روی میز کتابدار برگرداند. دلش نمیآمد آن کتاب را کنار بگذارد. اما چارهای نبود. کتابهای خودش را ثبت کرد و از کتابخانه بیرون رفت. مادرش آمده بود. سوار ماشین شد، اما تمام فکرش پیش آن کتاب و داستان آن زن قهرمان بود.
خوابها گاهی آدم را بیدار میکنند. لگد محکمی به شانه ستاره خورد و او را از رؤیا بیرون کشید. چشمهایش را بالا آورد. از بین پاهایی که بالا میرفت و فرود میآمد مردمی را که جمع شده بودند، نگاه کرد. جیغ کشید و کمک خواست. مقنعهاش عقب رفته بود. موهایش روی صورت خیسش چسبیده بود. بوی خون داشت حالش را به هم میزد. حال خودش را نمیفهمید. فقط میخواست از آن مرد دفاع کند. درد توی تنش چنبره زده بود. فکر کرد صدای فریاد مادرش میآید، اما توان جواب دادن نداشت. کمکم ضربهها کم و کمتر شد. انگار کسی آن دخترها و پسرها را دور کرده بود. سینهاش سنگین شده بود. نفسش به سختی بالا میآمد. حس کرد کسی بغلش میکند. بوی عطر مادرش توی بینیاش پیچید. بهسختی لای پلکهایش را باز کرد. چشمش که به صورت نگران مادرش افتاد، لبخند زد. سرش را به طرف مرد چرخاند. یکی سرش را به زانو گرفته بود. سر و صورتش غرق خاک و خون بود. خوب نگاهش کرد. لباسهای سفیدش حالا خاکآلود و خونی بود. نگران به قفسه سینهاش چشم دوخت. فقط میخواست مطمئن شود آن مرد هنوز زنده است. پلک میزد و خیره نگاه میکرد، اما نمیتوانست از آن فاصله چیزی تشخیص دهد. مادر سرش را محکم به سینهاش چسباند. دستهای مادر جلوی دیدش را گرفته بود. جانی برای کنار زدن دستهای مادر نداشت. چشمهایش را بست. صدای ضجهها و التماسهای مادر را میشنید، ولی نمیتوانست چشمهایش را باز کند. درد تا مغز استخوانش نیش میزد. اشکهای مادر روی صورتش میچکید. دلش برای مادرش سوخت. کاش میتوانست جوابش را بدهد. لبهای مادر پیشانیاش را نوازش کرد. دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداشت. تسلیم خواب شد و در بیحسی فرو رفت.
پایان
#جشنواره_راز