eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مرادی
به نظر من واقعیت و تخیل از هم جدا نیستند. ما در یک داستان می‌تونیم یک تخیل رو طوری بنویسیم که مخاطب خیال می‌کنه واقعیته و یک واقعیت رو طوری بنویسیم که نشه تشخیص داد این داستان واقعی بوده. مهم تأثیری هست که روی مخاطب بگذاریم.
هدایت شده از مرادی
واقعیات و تخیلات جهانی هستند که نویسنده توی اونها زندگی می‌کنه و حد و مرزی نداره. حتی به نظر من در ذهن نویسنده این دو تا ترکیب میشن با هم. نویسنده ممکنه چیزی رو تخیل کنه و راجع بهش بنویسه که ممکن هست اون چیز در دنیای واقعی هم اتفاق افتاده باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{ وداع زهرا } به سختی نشست، زینب را صدا زد، زینب همراه ام کلثوم کنار بستر مادر حاضر شد. مادر، ام کلثوم را دراغوش گرفت و نوازشش کرد. با کمک زینب لباس هایش را تعویض کرد و موهای کودکش را شانه زد و نوازش کرد. اورا در اغوش خود خوابانید، حالا نوبت زینب شده است ، فضه خدمت بانو رسید «جانم به فدایتان بانو بگزارید من به همه‌ی کارها رسیدگی میکنم شما استراحت کنید.» _« نه فضه جان، میخواهم امروز خودم به بچه هایم برسم . تو غذایی برای اهل خانه فراهم کن .» فضه اطاعت کرد و به مطبخ برای پخت غذا رفت . و مشغول درست کردن حلوا برای ناهار شد. زینب مقابل مادر نشست. مادر با انگشتان نحیف و بلندش موهای زیبای زینب را نوازش کرد. زینب چقدر این لحظات را دوست داشت چندروزی بود که مادر بیمار بود و نتوانسته بود به زینب و دیگر بچه ها رسیدگی کند. شانه را در موهای بلند سیاه زینب فرو برد و آرام پایین آورد ، با رقص موها زیر شانه فاطمه آن‌چه از سر گذرانده بود به خاطر آورد، به یاد روزهایی افتاد که دست حسن و حسین را دردست گرفته و به در تک تک صحابه ی پدر رفت تا حق مولایش علی را به همه یاد آوری کند . چگونه پشت تلی از آتش کین، محسن ناشکفته اش پرپر شد. سینه اش از درد تنهایی مولایش سوخت. اشک از دیدگان خسته از جور نامردان روزگار سرازیر شد و در دامن زینب اش چکید تا بذر صبر در وجود او بکارد. زینب از گرمای مهر مادر به شوق آمده بود و سر از پا نمی‌شناخت. سر به سینه‌ی هسته‌ی مادر نهاد. مادر اورابه اغوش کشید،بوسید و بویید. درگوشش زمزمه وار وصیت خواهر و برادرش رابه او کرد. مادر نجوا کنان سفارش حسین را کرد، « زینبم حواست به حسینم باشد او زیاد آب می‌نوشد مبادا تشنگی براو غالب شود.» زینب تمام حرفهای مادر رابه گوش جان نوشیدو با زبان کودکانه‌ی شیرینش به مادر اطمینان خاطر داد مراقب اهل خانه خواهد بود. حسین را هیچگاه تنها نخواهد گذاشت. سر به زانوی مادر گذاشت و آرام دست نوازشگرش را به لب کشاند و بوسه زد. علی همراه حسن و حسین قدم به کلبه عشق نهادند،زینب با شوق به استقبال آنها رفت و از بهبود حال مادر خبر داد. حسن و حسین دوان خود را به اغوش مادر رساندند و از حال خوب مادر خدا را شاکر شدند. علی لبخند به لب کنار بستر زهرا نشست. او می‌دانست بانویش دل از دنیای پر زرق و برق دنیا کنده است. آندو فقط در سکوت به هم خیره شدند. فضه سفره را کنار بستر زهرا انداخت. بچه‌ها از شوق بهتر شدن حال مادر با اشتیاق غذایشان را نوش وجود کردند. بعد از غذا علی خواست چند لحظه با زهرا در خلوت سخن بگوید . « زهرا جان سفارشت آماده است. میدانم که لحظه‌ی جدایی نزدیک است. از تو میخواهم سلام مرا به رسول خدا ص برسانی.» _« علی جانم شوق دیدار پدرم مرا به مرگ راغب تر کرده است. علی جانم فرزندانم را بعد از خدا به تو می‌سپارم. دلم نمی‌خواهد این مردم بیعت شکن بی‌وفا، پیکر مرا تشییع کنند، خودت شبانه دور از چشم مردم به همراه اهل بیت پیکر مرا تشییع کن و به خاک بسپار.مولای من بر مزارم قرآن بخوان که من از دنیا خواندن قرآن را بسیار دوست داشتم.» پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
             بسم الله الرحمن الرحیم   {سعید دکل}    فکرش را هم نمی کردم سعید دکل را دوباره ببینم . آن هم توی هیات خودمان ! پسره ی گاو خرزور! گردنش هنوز همان طور کلفت بود و کله ی تراشیده اش پر از رد زخم و بخیه . همان لبخند احمقانه هم روی لب های نازکش نشسته بود . البته حالا پشت لبش سبز شده بود . خب که چی ؟ من هم دیگر آن بچه ریقوی دبستانی نبودم . به محض این که دیدمش ، دست هایم یخ کرد . نزدیک بود کتری پر از چای را ول کنم روی پایم . درد آن همه پس گردنی و سبیل آتیشی و کتک هایی که از دست های سنگینش خورده بودم ، یک باره به تنم ریخت . او انگار اول مرا نشناخت . حق داشت نشناسد . توی این سه سالی که گورش را از محل ما گم کرده بود ، من بزرگ شده بودم . قد کشیده بودم . دیگر آن بچه ی ترسوی زرزرو نبودم که او بتواند پول تو جیبی و خوراکی هایم را به زور کف برود . من هم قوی شده بودم . تازه ، کلاس کاراته هم می رفتم . سعید دکل هر چقدر هم زور داشت ، حریف یک کمربند سبز کاراته نمی شد ! یک تلنگر به گوش چپم خورد . به طرف چپ برگشتم . کسی نبود . صدای خنده ی داداش حسن را از طرف راستم شنیدم . -کجایی سنسی ؟ به قد بلند و شانه های پهنش نگاه کردم . به سمت استکان ها ابرو انداخت : « بریز چایی رو ! مردم معطلن . » -داداش ! -هوم ؟ -امروز امام حسین یکی از دعاهای منو مستجاب کرد . لبخند زد : باریکلا ! چه دعایی ؟ در حالی که به سعید دکل که هیکل گنده اش را به میله ی داربست پارچه ی خیمه تکیه داده بود ، نگاه می کردم ، گفتم : « انتقام از یک ظالم ستمگر ! » ابروهای پهن داداش حسن بالا رفت : « بسم الله ! کی ؟ » چشم هایم را به سمتش ریز کردم . او خودش را زده بود به آن راه و مثلا داشت به روضه ی حاجی نجاتی گوش می داد . -...امام حسین فرمود : « راه بده برگردم به سمت مدینه . حر سری به مخالفت گرداند . گفت : « نمی تونم یابن رسول الله ! » امام به هر سمتی که خواستن برن ، هر دلیلی برای حر آوردن ، هر چه گفتن من همراه زن و بچه هستم . اما باز حر مخالفت کرد و گفت : « من از طرف ابن زیاد دستور دارم ، تا شما را در این صحرای کربلا نگه دارم ، تا امیر ابن زیاد برسه » . امام فرمود : « مادرت به عزات بشینه  ...» من هم سری تکان دادم و زیر لب گفتم : « مادر تو هم به عزات میشینه سعید دکل ! یک امیر ابن زیادی نشونت بدم ، خودت حظ کنی ! »    ***   تمام آن شب توی رختخواب به نحوه ی زدن سعید فکر می کردم . سعی کردم همه ی جوانب را در نظر بگیرم . او معمولا مرا توی جاهای تنگ گیر می آورد . با آن شکم گنده اش راه را می بست . توی کوچه ای ، کنج دیواری گیرم می انداخت ! یاد کتک های آن دست های سنگینش باز انگار تنم را به درد آورد . اما من باید توی یک جای بزرگ با او درگیر می شدم . باید جا برای لگد زدن می داشتم . نمی توانستم بخوابم . اول از همه یک مشت می زدم توی آن لبخند احمقانه اش ! لبخندی که همیشه از لای اشک هایم دیده بودمش . بعد هم یک لگد محکم می زدم توی شکم گنده اش و یکی بعدی را می کوبیدم کنار گردن کلفتش . اصلا شاید بهتر بود به داداش حسن می گفتم او را بزند . چقدر افسوس می خوردم که آن روزها داداش حسن سربازی بود وگرنه آن پسره ی خیکی جرات نمی کرد آن طور مرا اذیت کند . با همه گندگی هیکلش پیش داداش حسن جوجه بود . تازه داداش حسن کمربند مشکی داشت . با یک لگد لهش می کرد . از تجسم قیافه ی کتک خورده و دماغ پر از خون و چشم های پر از اشک سعید دکل کلی کیف کردم و بی اختیار بلند خندیدم . اما باید لگد آخر را خودم بهش می زدم .  داداش حسن سر جایش نشست و با چشم های گرد به من که وسط رختخوابم با یک پا در هوا ایستاده بودم ، نگاه کرد : « حسین ؟ چی کار می کنی نصف شبی ؟ » خودم هم نفهمیده بودم کی از جایم برخواسته بودم . خندیدم و گفتم : « داشتم برای جنگ با یزید تمرین می کردم ! ببخشین داداش . شب بخیر . » داداش حسن نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و دوباره دراز کشید . من هم با عضلات سفت شده دراز کشیدم . خیلی هیجان داشتم . فردا توی شبیه خوانی نقش امام حسین را داشتم . کم چیزی نبود ! این شبیه خوانی هیات نوجوانان را داداش حسن راه انداخته بود . نه به آن روزها و نه به حالا که من مهم ترین نقش را در هیات محل داشتم و داداش حسن مثل کوه پشتم بود .خدایا شکرت ! خوب وقتی با این دکل طرف می شدم !  نمی دانم کی خوابم برد ولی توی خواب خودم را در لباس امام حسین سوار اسب می دیدم . یک شمشیر تیز و یک سپر براق هم دستم بود . مردم دورتا دور هیات ایستاده بودند و وقتی من وارد می شدم ، همه برایم صلوات می فرستادند . دستمال های سبز توی هوا تکان می دادند و اسپند دود می کردند . من تا وسط جمعیت می رفتم و ناگهان سعید دکل با لباس های قرمز و آن کلاه خود با پر قرمز در نقش شمر می پرید وسط میدان . توی خواب می دانستم که او خود شمر است .
شمشیری که با رنگ قرمز ، خون آلودش کرده بودیم را از توی غلافش بیرون کشید . اما من حس می کردم این ها خون دماغ من است روی شمشیر او . حالم از او به هم می خورد . ظالمِ کثیفِ خوراکی دزدِ شکم گنده ! آن لبخند احمقانه ی شمری اش را هم به لب داشت . اما آن شب قصه عوض شده بود . من با اسب دنبال سعید دکلِ شمر می کردم و مردم برایم هوار می کشیدند . کمی که جنگیدیم ، شمشیرش از دستش افتاد و من پیروز شدم . از اسب پیاده شدم و بالای سرش ایستادم . مثل یک خرزخمی چاق بود . قیافه ی ترسیده اش را توی خواب خوب نگاه کردم . شمشیرم را بلند کردم تا کارش را تمام کنم که تلنگر داداش حسن به گوشم خورد . -حسین آقا ! داداشی ! نماز صبحه !   *   توی خیمه ی تعویض لباس بودم و داشتم نقشم را تمرین می کردم که داداش حسن وارد شد . نگاهی به من توی آن لباس ها کرد و خندید : « حاضری ؟ » گفتم : « پس چرا محمد نیومد ؟ » -محمد نمی تونه بیاد . انگار آب یخ ریختند به سر تا پایم . او نقش مقابل من بود . داداش ادامه داد : « طفلکی تصادف کرده . الان بیمارستانه » -حاالش خیلی بده ؟ حالا ... حالا من چکار کنم ؟ داداش حسن به سمت در برگشت و در همان حال گفت : « نگران نباش . یک نفر برات جور کردم که کار امروز لنگ نمونه . بیا تو سعید آقا » ابروهایم داشت از تخت پیشانی ام در می رفت . دهانم باز مانده بود . چشم هایم داشت از شدت گشادی پاره می شد . این پسره ی گاو خرزور ؟ سعید دکل ؟ داداش حتما شوخی اش گرفته بود . از این مسخره تر راه نداشت . سعید آقا ! پسره شمر زورگوی ... می خواستم داد بزنم من با این شمر ملعون بازی نمی کنم که دیدم سعید دکل جلو آمد و با همان لبخند احمقانه به روی من خندید : « سلام حسین جقله ! چه باحال شدی با این لباسا ! » خواستم چیزی بگویم که داداش حسن یک کاغذ به دست سعید داد و گفت : « یه کم تمرین کنی راه می افتی سعید جان . بجنبین وقت نداریم . فعلا یا علی » داشت به سمت در می رفت که دنبالش دویدم : « داداش چرا خودت بازی نمی کنی ؟» -من عباسم ! چند تا نقش بازی کنم ؟برو ، برو وقت نداریم ! بعد هم عین جت از در خیمه بیرون زد و رفت . من ماندم و سعید دکل . نمی دانم چرا باز هم با این که بزرگ شده بودم ، از او می ترسیدم . دست هایم یخ کرده بود . او هنوز کمی از من بلند تر بود . همه اش سه چهار سانت . چشم های ریز سیاهش برق می زد و باز همان لبخند احمقانه را روی لب داشت . گفتم مرگ یک بار ، شیون یک بار ! انگشت سبابه ام را به سمتش گرفتم و صاف توی چشم هایش خیره شدم : « بعد از شبیه خوانی ، بیا تو اون زمین پشت تکیه که دارن می سازن . » بِر و بِر توی چشم هایم نگاه می کرد . بیشتر حرصم گرفت : « فکر کردی ازت می ترسم ؟ فکر کردی یادم رفته ؟ خودتو پیش داداش حسنم مظلوم نشون دادی ، فکر کردی منو هم می تونی گول بزنی ؟ اون موقعا سعید دکل بودی حالا بوق هم نیستی ! » باز هم بر و بر به من خیره شده بود . از بس ناخن هایم را توی کف دست هایم فشار داده بودم ، از درد داشت چشم هایم پر اشک می شد . با خودم گفتم الان آن لگدی که دیشب بهش فکر کرده بودم را بزنم ولی نمی دانم چرا داشت اشک از چشم هایم می آمد . آبرو ریزی بود . پشتم را کردم و با قدم های بلند از خیمه زدم بیرون . کو ؟ کجا بود این داداش حسن ؟ باید پیدایش می کردم . باید به او می گفتم که این سعید چه موجود خبیث و کثیفی است . او اصلا لیاقت نداشت توی شبیه امام حسین بازی کند ، حتی نقش شمر را . گوشه ی لباس داداش حسن را از پشت خیمه ی پذیرایی دیدم . بدو بدو رفتم به طرفش تا بگویم که ... اما داشت صحبت می کرد. نمی دیدم با کی ولی باید صبر می کردم تا حرفش تمام شود . کمی همان جا ایستادم . داداش همان طور حرف می زد . -...پدرش زندانه . مادرش هم بنده خدا کارگری می کنه . گفتن بیان دوباره همین محل که کنار دست خودمون ... یک باره انگار حس کرده باشد که من پشت سرش هستم ، برگشت . -این جا چکار می کنی حسین ؟ برو سعیدو بیار . باید بری روی صحنه .   * -الا ای حر از خود نداری خبر نشین و تقاضای گردون نگر الهی شوی در دو عالم ذلیل اگر اکبرش را نمایی قتیل... صدای داداش حسن واقعا قشنگ بود . این دکل بی سواد که عرضه نداشت از روی کاغذ هم بخواند . نمی دانم داداش حسن چه اصراری داشت که با وجود این که خودش نقش او را از پشت خیمه می گفت ، این دکل دراز بی مصرف بیاید وسط تعزیه و نقش حر را بازی کند . آهسته گفتم : « حالا رو زانو هات وایستا و دستاتو مثل دعا بگیر بالا » باز داشت بر و بر مرا نگاه می کرد . اما انگار او را هم فضا گرفته بود . لبخند احمقانه اش روی صورتش یخ زده بود . با لباس سفید حر قیافه اش مثل همیشه نبود . یک جفت چکمه هم دور گردنش انداخته بودند که مسخره ترش می کرد . مثل عروسک خیمه شب بازی هر کاری می گفتم ، انجام می داد . هیکل درشتش افتاد روی زانوهایش . چشمش به دهان من بود .
بی صدا گفتم : « دستاتو بگیر بالا .مثل دعا » صدای داداش حسن بلند بود :   الا حر ز عمرت شوی ناامید نمایی حسین را اگر تو شهید شود دخترانت اسیر ظلم اگر برسکینه نمایی ستم الهی شود اهل بیتت اسیر اگر زینبش را نمایی اسیر  الا ای پسر جان بیا از وفا  که شمشیر بندم کمر مر تو را  بپوشم جمله کفن از وفا به سوی حسین آوریم التجا سعید دکل در برابرم زانو زده بود و معلوم نبود حواسش کجاست . مردم گریه می کردند . صدای داداش حسن اوج گرفت : السلام اول شاه کم لشکر ثانی التوبه توبه کردم از کرم بگذر از جرمم ای سرور ای شه خوبان توبه کردم از کرم بخشا جرمم ای مولا در بر زهرا توبه کردم ... به او خیره شده بودم و توی دلم می گفتم باید هم توبه کنی ، ولی توبه ی گرگ مرگ است . بعد از شبیه چنان بلایی به سرت بیاورم که راستی راستی توبه کنی ! سعید دکل معلوم نبود به کجا خیره شده . تا به حال این شکلی ندیده بودمش . به هر حال الان وقت نقشم بود . داداش حسن میکروفون را به دستم داد . من هم صدایم را به سرم انداختم : الا جوان ز چه رو دلشکسته می آیی کفن به گردن و با دست بسته می آیی سبب چیست که افکنده ای تو سر در پیش گرفته مصحف و شمشیر در برابر خویش نظاره کن به رخم بینم از چه نالانی چه روی داده چو ابر بهار گریانی داشتم جلو می رفتم که میکروفون بدهم به داداش حسن که دیدم سعید نشست کف صحنه . به داداش اشاره کردم . او توجهی نکرد . میکروفون را گرفت و ادامه داد : یقین دانم از من سرزده ای شاه تقصیری کز آن تقصیر می دانم شما البته دلگیری ز رنگ معصیت آئینه ی قلبم شده تاریک به آب رحمتت محتاجم ای شاه از تو تطهیری ... سعید دکل داشت مثل یک آدم برفی آب شده هی پایین تر می رفت . صورتش را نمی دیدم . سرش خیلی پایین بود . وقت نداشتم باید نقشم را می گفتم : خوشا سعادتت ای حر که رستگار شدی مطیع امر خداوند کردگار شدی گذشتم از سر تقصیرت ای خجسته لقا ناگهان صدای بلند گریه ی سعید چنان توی صحنه پیچید که موجی از شیون و گریه و شوری عجیب مردم را فرا گرفت . دیدم داداش حسن در حالی که به سعید نگاه می کند و لبخند به لب دارد ، اشک می ریزد . ماتم برده بود . این سعید بود ؟ شاید باورش شده که حر است ؟ داداش حسن اشاره کرد ادامه بده . من آب دهانم را فرو دادم . بغض توی گلویم مانده بود . نفس بلندی کشیدم شاید راه گلویم باز شود . چطور امام حسین این موجود را بخشیده بود . داداش حسن باز داشت اشاره می کرد . گفتم : گذشتم از سر تقصیرت ای خجسته لقا بدان که توبه ی تو شد قبول درگه ما بیا ز گردن تو حال چکمه بردارم   تو را ز جمله ی یارانت دوست تر دارم جلو رفتم و خم شدم . چکمه هایی که دور گردن سعید بود را گرفتم که بردارم . یک باره دست های بزرگ و سنگینش بازوهایم را چسبید . سر بلند کرد . چشم های ریز سیاهش قرمز شده بود . دماغش را بالا کشید و با صدای گرفته ی دورگه اش گفت : « دارم می رم سر کار . پول خوراکیا تو پس میدم » می خواستم بغضم را فرو بدهم ولی اشک هایم ریخت . چکمه ها را از دور گردنش برداشتم و گفتم : « خیلخب . حالا باید شمشیر بکشی بری به جنگ لشکر یزید . بلند شو . مردم دارن نگاه می کنن » سعید بلند شد . عین دکل ایستاد . لبخند هم زد . برای اولین بار لبخندش احمقانه نبود .       پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا