eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️🫖🫖🫖 بفرمایید چایی. خستگی‌تان بیرون برود. یه لیوان بیشتر نبود. چی؟ کمه؟ همینی که هست. از فردا همینم نیست.
📍ثبت رای داستان پانزدهم و شانزدهم https://survey.porsline.ir/s/grwNzc6z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آن روزها» سینی چای را روبرویش می‌گیرد. امیر معذب رد می‌کند و زیرلب می‌گوید:«ممنون من چایی نمی‌خورم.» تعجب و چشم‌های گشاد شده‌ی مریم را که می‌بینم از جسارت و بی‌فکر بودن امیر، حرصم می‌گیرد. اما خیلی زود خاطرات گذشته جلوی چشمم ظاهر می‌شوند. لبخندی روی لبم می‌نشیند. چهل سال قبل بود... وقتی خواهر بزرگترم سینی چای را روبرویم گرفت و گفت:« ببر برای مهمون بابا» شصتم خبردار شد ماجرا بیشتر از یک مهمانی و یک استکان چای است.سنی نداشتم اما این رسم و رسومات و این مدل برنامه‌ها را خوب می‌شناختم. سینی را گرفتم و رفتم پیش بابا و مهمانش. دختر کمرویی نبودم، نمی‌دانم شاید از روی بچگی بود شاید هم نه. سلامی دادم و‌ چایی‌ را تعارف کردم. اما مهمان بابا یا همان آقای خواستگار برنداشت. پرسیدم:«چرا بر نمی‌دارین؟!» معذب جواب داد:« من چایی دوست ندارم» لبخندی روی لبم نشست. خوشحال بودم ، چون مادرم همیشه می‌گفت:« تو با هرکسی ازدواج کنی به هفته نرسیده تو رو برمی‌گردونه! دختری که یه چایی دم کردن بلد نباشه رو کسی نگه نمی‌داره.» سینی را گذاشتم و پیش خواهرم برگشتم.کودکانه بالا و پایین می‌پریدم و می‌گفتم:« آبجی این منو پس نمیاره آخه اصلاً چایی دوست نداره که من بخوام براش دم کنم. این دیگه منو نگه می‌داره». صدای حاج آقا حواسم را به جلسه برمی‌گرداند. _چی فرمودین حاج آقا؟! _کجایی خانم، میگم من از امیرم برا آقا و خانم محمدی گفتم شما نمیخوای چیزی بگی؟! _نه حاجی ، من حرفامو قبلا به مادر مریم خانم گفتم، الان نوبیتیم باشه نوبت عروس گلمه. اگه اجازه بدین این دوتا جوونم حرفاشونو باهم بزنن. پدر مریم، لبخندی می‌ زند و می‌گوید:«اختیار دارین حاجیه خانم، از نظر من هیچ ایرادی نداره.» نگاهش را به سمت مریم می‌چرخاند و با حرکت سر به او تأییدیه می‌دهد. بچه‌ها برای صحبت، به اتاقی می‌روند که درش روبروی ما باز می‌شود و قسمتی از آن کاملا در دیدمان است. در اتاق را باز می‌گذارند. امیر،کنار در می‌نشیند و به آن تکیه می‌دهد.‌می‌توانم نیم‌رخش را ببینم. لبانش می‌جنبد و من می‌توانم حدس بزنم ذکر لب‌هایش بسم‌الله است. سرش را بالا می‌گیرد تا صحبتش را شروع کند.صحبتی که ما هیچوقت نداشتیم. دوباره حواسم پرت می‌شود؛ پرت آن روزها... من یازده سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. بدون هیچ حرف و صحبتی، آن روزها رسم این بود. من ازدواج کردم؛ با همان مهمان بابا. مهمانی که تنها دارایی‌اش، لباس تنش بود. اما این برای من و خانواده‌ام تازگی نداشت. مادرم هم خان‌زاده‌ای بود که به یک کارگر بله داده بود. خاندان پدری‌ام فقیر بودند. بعد از ازدواج هم قرار بود من؛ یک دختر یازده ساله روستایی، برای ادامه زندگیم، وارد شهر شوم. شهر اهواز. سن کم من، بزرگی شهر اهواز، کوچکی و سادگی روستا در مقابل دنیای غریب و پر زرق و برق شهر، همه این تفاوتها و الباقی، شور و اشتیاق فراوان مرا برای کشف کردن، تغییر نمی داد. من هم‌چنان همان دختر پرجنب‌وجوش روستایی بودم که حالا فضای بزرگتری را در اختیار داشتم. شهر را خانه روستایی خود می‌دانستم و به همان شکل در آن زندگی می‌کردم. با مرغ و خروس‌هایم، با باغچه کوچک سبزی‌هایم و با همان انرژی کودکانه‌ام. انرژی‌ای که خیلی زود با حس شیرین مادری در زندگیم دوچندان شد. صدای مادر مریم که می‌گوید:« حاجیه خانم بفرمایین چاییتون سرد میشه» رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. استکان کمر باریک چای را برمی‌دارم . مادر مریم ادامه می‌دهد:«جای لیلا خانم و خواهرای آقا امیرم خیلی سبزه، حالشون که خوبه ان‌شاالله؟» بغض راه گلویم را می‌بندد؛ سرم را پایین می‌اندازم و به گل‌های قالی خیره می‌شوم. سعی دارم اشکی که در چشمانم حلقه بسته را پنهان کنم. زمزمه وار می‌گویم:«بله خوبن الحمدالله.» فاطمه و معصومه، دو خواهر کوچکتر امیر هستند که هر دو قطع نخاع به دنیا آمده بودند. اسماعیل پسرم بارها در جبهه مجروح شده بود؛ جراحت‌هایی عمیق و شیمیایی. دکترها علت معلولیت فاطمه و معصومه را جراحات شیمیایی پدرشان می‌دانستند. هر بار که اسماعیل از دخترانش می‌گفت، اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زد و بغض راه گلویش را می‌بست . لیلا عروسم، هنوز هم به امید راهی برای درمان، دخترها را پیش بهترین دکترها می‌برد. حالا هم درگیر آن‌ها بود. فاطمه و معصومه تنها دلیلی بود که می‌توانست باعث شود لیلا روز خواستگاری امیر کنارش نباشد. به امیر نگاه می‌کنم. از حرکات او که بر روی لباسش دست می‌کشد می‌توانم بفهمم که از عشق و علاقه اش به سپاه می‌گوید. پدر مریم هم حواسش به بچه‌هاست، وقتی اشاره امیر به لباسش را می‌بیند، نگاهش را از آنها می‌گیرد و می‌پرسد:«حاج آقا، الانکه آقازاده تازه وارد سپاه شده، برای زندگی از اهواز میرن؟»
حاجی نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:« والا دقیقا که مشخص نشده ولی خب امکانش هست ،بله» _ ان شا الله که همین‌جا موندگار میشن من خیلی دوست دارم کنار خودمون باشن و اهواز بمونن.» اهواز ... من هم دوست دارم اهواز بمانند. من متولد اهواز نبودم اما آنجا را شهر خودم می‌دانستم.من و خانواده‌ام در اهواز رشد کرده بودیم. دو پسر و چهار دختر حاصل سال‌های زندگیم در این شهر بود. اولین بار اینجا مادر شده بودم. شهری پر از تجربه؛ تجربه‌ی عشق، زندگی و حتی جنگ... دوباره فکرم مشغول می‌شود. ۷ مهر ۵۹ کمی از ظهر گذشته بود که انفجار مهیبی کل شهر را لرزاند. خبر هجوم دشمن ترس و اضطراب را در شهر حاکم کرده بود. بعضی از مردم با این خبر تصمیم به ترک خانه‌هایشان گرفته بودند. من اما این تصمیم را نداشتم. آن روزها ولایت و رهبری مردم با امام خمینی بود و همه گوش به فرمان ایشان بودند. با دستور جهاد امام، دو پسرم؛ اسماعیل و ابراهیم برای رفتن به جبهه پیش من آمدند. آرام و بدون هیچ حرفی کنارم نشستند. حرف نگفته‌شان را از چشمانشان خواندم. دست پیش گرفتم و گفتم:« وقتی فرمان امامه من چطور می‌تونم اجازه ندم؟! برین مادر، خدا پشت و پناهتون.» واقعیت این بود که من خودم هم می‌خواستم آن‌جا باشم. در جبهه. دلم گیر آن‌جا بود، مثل خیلی‌های‌ دیگر. دوست داشتم من هم از همان‌ها باشم، نزدیکشان باشم نه دور. اما به چه بهانه‌ای می‌توانستم به جبهه بروم؟! زندگی در یک شهر غریب، مانع یادگیری‌ها و تجربه‌های جدید هنری من نشده بود، اما هیچ کدام از هنرهایی که بلد بودم، بدرد حضور در جبهه نمی‌خورد. با آن‌ها فقط می‌توانستم پشت جبهه و در ستاد پشتیبانی، کمک کار باشم. آن روزها من هم مثل خیلی‌ها گوش به فرمان امام هرکاری‌که از دستم برمی‌آمد، می‌کردم و همزمان از پیدا کردن راهی برای رفتن به جبهه هم غافل نبودم. شنیده بودم خواهران امدادگر را به جبهه اعزام می‌کنند. حالا برای رفتن راهی داشتم. هجده ساله بودم که آزمون رانندگی دادم و گواهینامه‌ام را گرفتم. در همان اهواز. از همان سال هم پشت تراکتور حاج آقا می‌نشستم و ذوق رانندگی داشتم. حالا هم به کارم می‌آمد. شاید امدادگر نبودم اما راننده‌ امدادگرها که می‌توانستم باشم. صبح روز بعد با ماشین گِل مالی شده به محل اعزام رفتم و به عنوان راننده‌ خواهران اعزامی وارد جبهه شدم. دیگر می‌توانستم اسماعیل، ابراهیم و حاج آقا را هم ببینم. بعد از آن به هر بهانه‌ای وانت را به سمت جبهه راه می‌انداختم. یک روز لباس و غذا، یک روز امدادگرها، یک روز هم گربه‌ها. ماجرای موش‌های صحرایی جبهه را از اسماعیل شنیدم. یکی از روزهایی که از جبهه برای استراحت آمده بود و من طبق معمول سرتا پایش را رصد می‌کردم، وقتی انگشت شصت پایش را ندیدم، گفتم:« وای اسماعیل مادر این عراقیا قرار گذاشتن یه جای سالم توی بدن تو نگذارن، شصتت کو مادر؟!» لبخند محجوبانه‌ای روی لب نشاند و گفت:« نه این یکی کار عراقیا نیست مادر، جبهه موش صحرایی زیاد داره اونا هم گرسنن دیگه؛ هر چیزی سر راهشون ببینن، میخورن.» فردای آن روز یک گونی پر از گربه را به دام انداختم و راهی جبهه شدم تا به جنگ با موش‌های صحرایی بروم. جنگ مرا همه کاره کرده بود. از دوخت و دوز لباس‌های رزمندگان و کارهای پشتیبانی پشت جبهه تا رساندن نامه‌ها و صوت‌های رزمندگان به خانواده‌هایشان و صحبت کردن با آنها برای تقویت روحیه‌شان در جبهه. دیگر تنها مادر اسماعیل و ابراهیم نبودم همه رزمندگان را مثل پسرانم می‌دانستم و خانواده‌هایشان را مثل خانواده خودم. جنگ ایران و عراق طبق گفته صدام یک هفته‌ای تمام نشد.‌ این فصل از زندگی من هشت سال طول کشید. هشت سالی که اوایلش ابراهیم را از من گرفت و اواخرش اسماعیلم را. ابراهیمی که جنازه‌اش بی سر برگشت و کلنگ قبرش را خودم زدم و اسماعیلی که تیکه‌ای از پلاکش بعد از هجده سال به من بازگشت. خیلی‌های دیگر هم مثل من خیلی چیزها را از دست دادند اما با جان و دل پای حرف امام و رهبرشان، ماندند. حالا من بعد از گذشت بیش از سی سال مادر‌بزرگی هستم پر از خاطرات آن روزها که تنها دلخوشی‌اش از آن همه سال زندگی، قد و بالای نوه‌اش است. امیر،پسر اسماعیل، تنها داشته‌ام است که حالا می‌خواهم به‌جای عمویش ابراهیم که هرگز داماد نشد، دامادش کنم. به امیر نگاه‌ می‌کنم. از جایش بلند می‌شود و کنار در اتاق سربه زیر می‌ایستد تا اول مریم از اتاق بیرون بیاید. لبخند محجوبانه‌ی هر دویشان خبر از رضایت می‌دهد. خوشحالم اما چقدر جای اسماعیل برایم خالی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا تقدیم به ساحت مقدس حضرت زهرا سلام‌الله علیها. {گیلاس‌های ترش} نگاهش مات و مبهوت به صحنه‌ی روبه‌رویش بود. تا چشم کار می‌کرد، بوته‌های خشکیده علف بود و ترک‌های عمیق که روزگاری نه‌چندان دور بر قلبش نشسته بود. حالا اینجا، در مقابلش جا خوش کرده بودند روی زمین و به او دهن‌کجی می‌کردند. نشست. نگاهش افتاد به کانال خشکی که زمانی مملو از آب بود و در میان درختان جاری می‌شد. تکه چوبی برداشت. در یکی از ترک‌ها فرو کرد. صدای جیغ مانندی از جا پراندش. حس کرد زمین است که فریاد می‌کشد از تشنگی. - دردت گرفت؟! می‌فهمم! تو چی؟ درد منو می‌فهمی؟! شایدم فهمیدی که به این حال و روز افتادی! هرچند تو تقصیری نداری! مال دنیایی و خاصیت دنیاست که درد بذاره به دل آدم. دنیا و آدماش. تکه چوب را گوشه‌ای پرت کرد. کمی آن‌طرف‌تر لاشه‌ی درختان، شاخه‌های خشکشان را مثل دستان لاغر و دراز پیرزنی فرتوت، به سمت آسمان دراز کرده بودند، گویا استغاثه می‌کردند. چشمانش را بست. به اولین باری اندیشید که پایش را به اینجا گذاشت. چند سال پیش بود؟ به درستی نمی‌دانست. انگار هزارسال می‌گذشت از آن زمان. آهسته چشم گشود. نگاهش از میان سینه‌ی خشک زمین کشیده شد به اقیانوس آبی آسمان. دهانش را باز کرد. آه سردش در میان هوای دم‌کرده‌ی بعدازظهرِ این تابستانِ داغ گم شد. دوباره چشمانش را بست. آن سال هم تابستان بود. گرم و تبدار. مثل همین روزها. با هر تکان مینی بوس روی جاده‌ی پر از چاله چوله، مثل مشک دوغی بالا و پایین می شد. این جاده‌ی خاکیِ پر از دست‌انداز اجازه نمی‌داد تا افکارش را جمع‌وجور کند. ذهنش هم‌ مدام بالا و پایین می‌شد. بالاخره مینی‌بوس نگه داشت. احساس می‌کرد دل‌وروده‌اش به هم می‌پیچد. دستی به پیشانی‌اش کشید. - به سلامت. خیر پیش. راننده بود که با آن صدای زمختش داد کشید. از جایش بلند شد. به راننده که با دستمالی کثیف عرق پیشانی و سر بی‌مویش را پاک می‌کرد، نگاه انداخت. مسافران یکی‌ یکی پیاده شدند. نزدیکتر رفت‌. -کرایه چقدر میشه آقا؟ - قابل نَره خانوم! شیش تومن. - اینجا آخرشه؟ تا روستای کریم‌آباد نمیرین؟ راننده پول را گرفت و روی داشبورد انداخت. - نخیر خانوم! تا اونجا باید پیاده برین. اونجا وسیله مسیله نَره. به صورت دختر نگاه کرد. با پوشیه‌ای که زده بود نمی‌توانست او را بشناسد؛ ولی چشمان درشتش چه برقی می‌زدند. هدیه با گفتن "ممنون " آهسته‌ای از مینی‌بوس فیاتِ قدیمی زردرنگ پیاده شد. پشت سرش پیرزنی به سختی از پله‌ها پایین آمد. راننده کمکش کرد تا ساک پلاستیکیِ پر و پیمانش را پایین بگذارد. پیرزن چادر خال‌خالی‌‌ِ مشکی و سفیدش را جلو کشید. "پیر شی ننه! " راننده سینه‌اش را صاف کرد. - خیر پیش. مینی‌بوس در میان دود غلیظی که از اگزوزش به هوا بلند می‌شد، با غرشی از جا کنده شد و به سمت گاراژ حرکت کرد. هدیه گیج و حیران دور خودش می‌چرخید. نمی‌دانست تا روستا چقدر فاصله است. کجا باید برود. پیرزن را دید که عصازنان نزدیکش می‌شد. "پَ چه حیرونی ننه؟ کوجا می‌خَی بری؟ " هدیه لبهای خشکش را لیس زد. "می‌خوام برم کریم‌آباد. " پیرزن پشت خمیده‌اش را کمی صاف کرد. "هااان!.. منوم میرم همون‌جا ننه.. بیا ب هم میریم." هدیه خوشحال از اینکه از سردرگمی نجات پیدا کرد، ساک پیرزن را برداشت و همراهش شد. "پیرشی ننه.. دیگه نا و قُوه قِدیما را ندارم.. او روزا تو دهن شیر می‌رفتم و در میمِدَم!..این‌جوریما نبین زِوارم دررفته! " هدیه پوشیه‌اش را بالا داد و خندید. لهجه‌ی بامزه‌ی پیرزن به وجدش آورد. دوست داشت او بیشتر برایش حرف بزند. لپ‌های چروکیده و سفید پیرزن نشان می‌داد در جوانی شاداب و توپر بوده‌اند و چشمان کم‌فروغ اما درخشانش، زیبایی گذشته‌اش را به رخ می‌کشید. هدیه از این پیرزن تروتمیز خوشش آمده بود.
فاصله‌ی یک فرسخی تا روستا را با حرف‌ها و خاطرات شیرین پیرزن که حالا می‌دانست اسمش سلطنت است، با خوشی طی کرد. به یک جاده‌ی خاکی دو طرفه رسیدند. یک طرف به سمت راست می‌رفت و شیب داشت به بالا. سمت دیگر به طرف روستا بود و مارپیچ. بین این دو جاده یک تپه‌ی خاکی قرار داشت که آجر و سنگ و زباله اطرافش را پر کرده بود. هدیه همراه پیرزن راه روستا را در پیش گرفتند. درختان سرسبز کریم‌آباد را مثل آغوش مادری مهربان، در بر گرفته بودند. درخت‌های پربار و سربه‌زیر گیلاس. سلطنت در حالی که هن‌هن‌کنان عصا می‌زد، دور دهانش را پاک کرد. - میگم ننه! اون‌وخ تا حالا من هی حرف زِدم تو از خودِد هیچی نگفتی! بِچه کی‌ای؟ دُخدِر مَمدَسَنی؟ هدیه ساکِ سنگین را به دست دیگرش داد. - نه مادرجان. - هاااااان! پَ حتمی‌حتم از بِچا حسین رمِضونی! هدیه خنده‌اش گرفت. - نه نیستم. عموی مادرم اینجا زندگی می‌کنه. اسمش نجاتعلیه. سلطنت با دقت به صورت هدیه نگاه کرد. - هاااان. نجاتَلی. میگم شکلی یکی هَسی! انگشتش را چند بار به پیشانی کوباند. - این کَله را دیگه بایِد کاه بیریزی توش ننه..هر چی پیرتِر میشیم دوره جونِد خرتِر میشیم.. والا.. نجاتَلی مردی خوبیه.. بَدِد نیادا آما یِخده‌‌چی خون‌طِمَهه*. هدیه با خنده گفت: "من زیاد نمی‌شناسمشون. فقط یه بار دیدمش‌." - هاااان.. حالا حواسِد به خودِد باشِد ننه. - چشم. از کوچه‌های خاکی گذشتند. تقریباً وسط روستا رسیدند. سلطنت کنار یک خانه‌ی کاهگلی با دری دو لنگه‌ و چوبی ایستاد. در آنقدر قدیمی بود که چوبش قابل تشخیص نبود. - خونه ما همین‌جاس ننه. ساکما بیذار اینجا. دَسِد درد نکونه. بعد در حالی که کلید را در قفل قدیمی می‌چرخاند گفت: "بیا بریم تو ننه. یه شربِتی چیزی بخور.. هِلاک شدی گرما.." هدیه ساک را زمین گذاشت. پوشیه‌اش را پایین داد. "خیلی ممنون مادرجان. باید برم. مزاحم شما نمیشم دیگه.." - چه مزاحمی نن‌جان.. میمِدی تو ..من پِسِر ندارم ننه.. نامحرم تو خونه نی.. - ممنونم از لطفتون.. ولی باید برم.. - ها باشِد.‌. به امیدی خودا ننه! هدیه ساک را داخل دالان مسقف که انتهایش به حیاط راه داشت، گذاشت و از سلطنت شیرین زبان خداحافظی کرد. از پیچ کوچه که گذشت مقابلش مردی کوتاه قد و چاق ظاهر شد. نزدیک بود به او برخورد کند.‌ مرد خودش را کمی عقب کشید‌. سبیل‌های کلفتش را تابی داد و به چشمان هدیه زل زد. هدیه بدون اینکه به مرد نگاه کند به سرعت از او دور شد.‌ مرد کمی فکر کرد.‌ این دختر که بود که با پوشیه آمده بود اینجا؟ به نظرش مشکوک آمد. باید می‌فهمید کیست. گذاشت تا دختر کمی دور شود بعد به دنبالش راه افتاد. -------------------------------------------------------------- * یک‌اصطلاح روستایی است به معنای طماع.
- گفتم بِد نیسَن! حالا طوریَم نی..بیا بریم من یه جایی‌یا سراغ دارم.. می‌مونی اونجا تا نجاتَلی بیادُش.. هدیه که احساس خوبی به این مرد نداشت، سعی کرد قاطعانه جوابش را بدهد. اگر می‌فهمید ترسیده، شاید برایش خیلی گران تمام می‌شد. "تشکر آقا.. مزاحم شما نمیشم.. اینجا مسافرخونه‌ای..جایی نداره؟ " صابر نزدیکتر رفت. "مسافرخونه نیس ولی جایی خوبیه.. بیا بریم بیبین بعد اگه نخواسی میریم جایی دیگه..بیا.. " هدیه حالا دیگر به در چوبی چسبیده بود. هرم هوای گرم از زمین به آسمان بلند می‌شد و پوستش داشت زیر چادر و پوشیه می‌سوخت. هوا برای نفس کشیدن کم آورده بود. دست برد و پوشیه‌اش را کمی بالا داد تا بتواند نفس بکشد. از درون می‌لرزید و در دلش خدا را به کمک طلبید. از آسمان و زمین و از نگاه‌ این مرد، آتش بود که می‌بارید. صدای قدم‌هایی توجه هردوشان را جلب کرد. - به‌به آقا صابر!..اینجا چیکار می‌کنین؟ صابر که انتظار دیدن هر کس را داشت جز او، با حرص به سمتش برگشت و زیر لب غرید: "بر خرمگس معرکه لعنِت.." - عه شومای! به هدیه نگاه کرد." آقا حیدره. درجه یک. مَشتی. تحصیل‌کرده." و بعد با حیدر دست داد. حیدر نگاهش بین صابر و هدیه در رفت و آمد بود.‌ صابر دور دهانش را پاک کرد و گفت: "این بنده خودا اومِده خونه نجاتلی.‌. اونام کا رفتن مشد.. گفتم بیبینم می‌تونم براش کاری انجام بدم وِیلون نشِد اینجا.‌." حیدر سرش را بلند کرد و یک لحظه نگاهش به چشمان ترسیده‌ی او افتاد. هدیه فرصت را مناسب دید. پرید وسط حرف صابر. "نه.. من.. من..میرم شهر.. نزدیکترین شهر به اینجا کجاست؟ میرم مسافرخونه‌ای.. جایی.." صابر که دید مرغش دارد از قفس می‌پرد با چرب‌زبانی گفت: "مگه ما مرده باشیم مهمون بیاد در خونه‌مون.. ما بذاریم بِرِد جای دیگه.. مهمون نجاتلی مهمون منه..بی‌تارُف.." هدیه خودش را گرفتار می‌دید. انگار زنجیر شیطان بدجور احاطه‌اش کرده بود. حیدر که به لطف تعریف‌های مادرش صابر را کمابیش می‌شناخت، رو کرد به او. - خواهرم..خونه ما همینه..این در قهوه‌ایه. ولی مادرم خونه نیست الان.‌.دیگه به آقاصابر زحمت ندین.. نن‌جان‌ِ من تنهاس..خونشون همین کوچه پشتیه.. بیاین پیش اون..تا شهر خیلی فاصله‌س..اگه نخواستینم اونجا بمونین می‌رسونیمتون شهر.‌ نگران نباشین. صابر سعی کرد آخرین تلاشش را برای حفظ این لقمه‌ی چرب و نرم بکند. - حالا چرا زحمِت بدیم به اون پیرزن.. بیاد من خودم می‌برمش.. هدیه با عجله گفت: "نه ممنون.. مزاحم هیچ‌کدومتون نمیشم.. برمی‌گردم گاراژ با اتوبوس میرم شهر.. با اجازه.‌" و با سرعت از آنها دور شد.
آفتاب به طاق آسمان چسبیده بود و خیال پایین آمدن نداشت. عرق از همه جای بدنش سرازیر شده بود. با سرعت راه می‌رفت و جرأت نداشت پشت سرش را نگاه کند. همه‌ی مردم آبادی هم که انگار موش شده و به لانه‌هایشان پناه برده بودند. حس می‌کرد هر لحظه پنجه‌ای از پشت سر، بازویش را می‌چسبد و رهایش نمی‌کند. بالاخره کنار دیواری ایستاد تا نفس تازه کند. اطراف را پایید. کسی نبود. شکر خدایی زیر لب گفت. باید تا هوا تاریک نمی شد خودش را به گاراژ می‌رساند. همین که خواست قدم بردارد صدای آشنایی میخکوبش کرد. - عه! ننه تو کا هنو اینجای! مِی نرفتی خونه عامود؟! هدیه بغضی را که به زور پس زده بود، رها کرد و زد زیر گریه. - پَ چِد شد ننه؟! بیا تو بینم.‌. بیا.. وارد دالان خشتی که شد بوی نم و کاهگل به مشامش خورد. پوشیه‌اش را بالا داد و نفس عمیقی کشید. جانش تازه شد. انتهای دالان وصل می‌شد به حیاطی پر دارودرخت. آن طرف حیاط تک اتاقی پیدا شد که ایوان کوچکی با دو پله آن را به حیاط وصل می‌کرد. زیلوی کوچک و رنگ و رفته‌ای روی ایوان پهن بود. همان‌جا وا رفت‌. سلطنت تند رفت داخل اتاق و با یک پارچ و لیوان برگشت. - بیا ننه! این شربِتا بخور تا حالِد جا بیاد.. هدیه لیوان را گرفت و تا ته سر کشید. آتش درونش کمی فروکش کرد. سلام بر حسین را بلند گفت. سلطنت کنارش نشست. - چرا وِیلون بودی تو کوچا ننه؟ - عموم نبود. رفتن مشهد‌. نمی‌دانست ماجرای صابر را تعریف کند یا نه. - وا! پَ چه من نَفَمیدم؟! کبراوَم هیچی نگفت! لب‌هایش را طوری پایین کشید که تمام چروک‌های چانه و لپش پدیدار شد. - حالا طوری نی! همین‌جا پَلو من وای بِست تا عامود بیاد.. مَنوم تَنام ننه.. یه گای‌وَختی دُخدِرم میاد یه سری بِم می‌زِنه.. یه وختایی‌آم نُوه‌م میاد.. هان؟ هدیه مردد شد. با این حال گفت: "نه. مزاحم نمیشم. میرم گاراژ برمی‌گردم شهر." - نه ننه! به شُو و شوم می‌خوری. همین‌جا وای بِست. مراحمی ننه. مهمون حبیبی خوداس.. حالا تا عامود بیاد.. اگر می‌ماند که برایش خوب بود. حالا نمی‌توانست کاری انجام دهد تا نجاتعلی برگردد. تکلیف باغ را فقط با او می‌توانست روشن کند و ماندگار شد. مهربانی و صفای سلطنت به جانش می‌نشست. آنقدر که ساده و بی‌شیله پیله بود. مثل مادربزرگ. مثل مادر. دیگر از خدا چه می‌خواست؟ ساعت‌ها کنار هم می‌نشستند و درددل می‌کردند. ظهر تابستان بود و هوا گرم. سفره‌ی قلمکاری شده وسط اتاق با دوغ محلی و نان تازه و بوی خوش برنج، پر شده بود. - بیا ننه آش کُنجِتی پختم.. بیا بخور جون بیگیری. - دست شما درد نکنه. حسابی انداختمتون تو زحمت. نان را برداشت که در دهان بگذارد. صدای کلون در هر دو را از جا پراند. سلطنت عصازنان رفت تا در را باز کند. صدای یاالله مردانه‌ای در حیاط پیچید. هدیه هول چادر و پوشیه‌اش را پوشید. - بیا تو نن‌جان..خوش اومِدی.. وارد اتاق شد. "حیدره ننه..نُوه‌م.." هدیه سلام کرد و با تعجب از جا بلند شد. همان جوان ناجی‌اش بود. حیدر هم با دیدن هدیه متعجب شد. - شما اینجایین؟ من حقیقتش نگرانتون شدم. صابر خیلی آدم درستی نیست. گفتم نکنه پاپیِتون شده باشه. هدیه سرش را پایین انداخت. - ممنون. دیگه خدا رو شکر ندیدمش. مادربزرگتون به من خیلی لطف کردن.. خیلی بهشون زحمت دادم.. سلطنت پای سفره نشست. - زحمِت نیس ننه.. من کا واس خودم می‌پختم حالا یه سیر بیشتِر می‌پِزَم.. بیا حیدرم..بیا ننه..سفره گونا دَره*..بیا بیشین.. حیدر هم کنار سلطنت نشست. - چجوری همدیگرو دیدین؟ سلطنت در حالی که برنج می‌کشید، گفت: "والا تو گاراج دید‌َمُش ننه.. تا اینجا با هم اومِدیم..‌ عاموش نجاتَلیه..مَظنّه* نیسِش..رفته مشد.." حیدر نگاهی به هدیه کرد. حس کرد با پوشیه برایش غذا خوردن سخت است. رو کرد به سلطنت. - نن‌جان! من میرم تو ایوون غذا می‌خورم.. و با چشم و ابرو اشاره کرد به هدیه. سلطنت که تازه متوجه شده بود، گفت: "ها باشِد ننه.. برو مام می‌خوریم و می‌یَیم." هدیه معذب شد.‌ "تو رو خدا ببخشید. شما راحت باشید." حیدر همان‌طور که می‌رفت، گفت: "من راحتم." خورشید دامن‌کشان داشت به سمت افق می‌رفت و هوا کمی خنک‌تر شده بود. حیدر قصد رفتن کرد. حالا دیگر خیالش از بابت او راحت شده بود. می‌دانست پیش مادربزرگ جایش امن است. از هردوشان خداحافظی کرد؛‌ اما می‌دانست‌ دوباره برمی‌گردد. ________________________________ * گونا دره: گناه داره. * مظنّه: گمان کنم
میان درختان باابهت و سرزنده، حتی در این گرمای بی‌پیرِ تابستان، قدم می‌زد و بوی علف‌های آفتاب خورده را به مشام می‌کشید. این بو را فقط در این باغ دوست داشت. از وقتی فهمیده بود دختر رضوانِ سردشتی به اینجا آمده و قصد دارد تکلیف باغ را معلوم‌ کند، آتش به جانش افتاده بود. تا وقتی رضوان زنده بود جرأت نداشت با او دربیفتد؛ ولی حالا که خبردار شده بود مرده، دیگر نمی‌توانست از این بهشت پربار بگذرد. رو کرد به صابر. - به محضی که نجاتعلی برگشت میاریش اینجا. - چشم آقا. ولی فک کنم برگشته‌وا. - پس بیارش. این دختره هم ببین سندی، مدرکی چیزی دستش هس یا پیمونَش خالیه. جَلدی برگرد کار داریم. - چشم آقا. صابر در این چند روز از طریق زنش فهمیده بود هدیه برای گرفتن باغ گیلاس به اینجا آمده و خیال دارد تکلیف باغ را معلوم کند؛ اما هنوز نفهمیده بود سند و مدرکی دارد یا نه. حالا که صولت‌خان دستور داده بود باید می‌فهمید. حاج‌صولت خیلی وقت بود که چشمش دنبال این باغ بود و صابر اگر می‌توانست دخترک را از این باغ دور کند در دم‌ودستگاه او جایگاه بهتری پیدا می‌کرد. در حالی که روی بالش سفید لم داده بود، پک عمیقی به قلیان زد. - چیزی فَمیدی یا نه زن؟ رعنا هیکل چاقش را کمی جابجا کرد. آب را توی سماور زغالی ریخت. سرش را به نشانه‌ی مثبت تا روی سینه پایین آورد. غبغبش تمام گلو را پوشاند. - این‌جور کا بوش میاد هیچی دَسُش نی! - چیطو؟! - سلطنت می‌گفت انگار نَنه‌ش وختی مرده هیچی بِش نداده. فقط زِبونی گفته این باغ مال تو..همین.. - همین؟! ینی هیچی به هیچی؟! - هیچی به هیچی. صابر رضایتمندانه دود غلیظ را به آسمان فرستاد. چایش را سرکشید و گفت: "نونی مام تو روغنه زن از قِبَلی این باغ..فقط می‌مونه نجاتَلی.. صولت‌خان واس همین می‌خواد بی‌بینِدُش.." رعنا نگاهی به شوهرش انداخت ولی چشمش آب نمی‌خورد. - تو اگ عرضه داشتی حالا ما بایِد بهتِرین جا شَر زندگی می‌کردیم نه تو این خِرابه‌ی شام.. - اونجام می‌بِرَمُد.. تو فقط صبر کون.. رعنا چشم پیچاند. "بیبینم و تعریف کونیم.." صابر در رویای رفتن به تهران بود و دیدار شاه. دلش می‌خواست هر چه زودتر پول و پله‌ای جمع کند و از این بیغوله خودش را نجات دهد. شنیده بود تهران همه چیزش خوش آب و رنگ است. از پارکها و خانه‌ها و خیابان‌هایش بگیر تا دخترکانِ برهنه و آب‌ولعاب زنانِ بی‌حجاب و مینی‌ژوپ پوشش. فکر کرد به لاله‌زار و شمیران و چاله‌حصار. خودش را وسط لاله‌زار می‌دید که با لعبتی دست در دست قدم می‌زند. حرف می‌زند. کیف دنیا را می‌بَرَد. با این افکار چشمانش را بست و پکهای عمیق‌تری از قلیان گرفت. هیچ‌چیز دیگر جز رسیدن به این رویا برایش مهم نبود. باید می‌رفت سراغ نجاتعلی.
چند ساعتی می‌شد که آمده بود خانه‌ی سلطنت. آشفته بود. داشت با خودش می‌جنگید که خوددار باشد. به خاطر مال دنیا گریه و زاری نکند. حیدر می‌توانست آثار این جنگ درونی را در چشمان هدیه حس کند‌. وقتی ماجرای او را فهمیده بود دلش می‌خواست هرطور هست کمکش کند. دستش را میان موهای مجعدش فرو کرد. - نجاتعلی چی میگه؟ باهاش حرف زدین؟ - بله. همه چیزو می‌دونه؛ ولی هنوز چیزی نگفته. همین بیشتر نگرانم می‌کنه..احساس می‌کنم دودله.. - تعجب می‌کنم.. دودلی نداره..خب..حالا اگه اونم نیاد شهادت بده من سعی می‌کنم چند نفرو راضی کنم بیان. انشاءالله همه چیز درست میشه. توکل بر خدا. هدیه نگاهش کرد. سرش پایین بود. ابروهای پرپشتش درهم بود و خطی میان آنها افتاده بود. دهانش بزرگ بود. لبهای درشت و گوشتی‌اش را روی هم فشار می‌داد. چهره‌اش او را یاد قهرمان‌های اساطیری می‌انداخت. با آن فک چهارگوش و منقبضش. یکهو سرش را بالا آورد و گفت: "ببینم اصلاً این چطور باغیه که هیچ سندی، نوشته‌‌ای نداره؟!" هدیه آه کشید. تلخ. - اون‌طور که مادرم تعریف می‌کرد، این باغ اول مال یه ارباب بوده که پدربزرگم، پدرِ مادرم، روش کار می‌کرد. با چن نفر دیگه‌‌. بعد از اصلاحات ارضی، می‌رسه به این چند نفر. بعدها پدربزرگم این باغ و از اون چند نفر می‌خره و نوشته هم می‌گیره، ولی نمی‌دونم چی میشه گمش می‌کنن. انگار مادربزرگم با یه مشت کاغذ دیگه ریخته دور..سواد که نداشتن.. خلاصه معلوم نیست چی میشه.. بعدشم باغ می‌رسه به مادرم. مادر منم بهم گفته بود این باغ مال توعه و بهت نوشته میدم ولی مرگ‌ ناگهانیش اجازه‌ی این کارو نداد و.. - که این‌طور..بسیارخب..شما فعلاً کاری انجام ندین..فقط ببینید می‌تونید عموتون رو راضی کنید؟ منم میرم ببینم چیکار می‌تونم بکنم. هدیه با نگرانی سرش را تکان داد. - من نمی‌تونم همین‌طوری دست رو دست بذارم.. منم باهاتون میام. ابروهای حیدر بالا پریدند. - اومدنتون خیلی هم ضروری نیست. - می‌خوام تلاشم‌و کرده باشم. لطفاً.. حیدر مردّد گفت: "باشه.. مشکلی نیست.. فقط انتظار برخورد نامناسبم باید داشته باشیدا.." - مهم نیست. میام. - بسیار خب، پس من هر موقع خواستم برم. میام دنبالتون. دو روز بعد هدیه همراه حیدر راهی شد. نمی‌دانست این مردم همراهی‌اش می‌کنند یا نه، ولی بر خدا توکل کرد و به لطف او امید داشت. درِ هر خانه‌ای می‌رفتند، مادرش را می‌شناختند. بعضی‌ها قبول می‌کردند و بعضی هم‌ بهانه می‌آوردند. حیدر تمام تلاشش را برای رضایت آنها می‌کرد. به خانه‌ای رسیدند که صاحبش مرد جوانی بود. نه هدیه را می‌شناخت و نه مادرش را؛ اما قبول کرد بیاید. در بین صحبت‌ها مدام زل می‌زد به چشمان هدیه. حیدر نگاهی به هدیه انداخت. طوری ایستاد که هدیه پشت هیکل درشتش پنهان شود. رو کرد به جوان. - شما چرا به من نگا نمی‌کنی؟! مرد جوان به پت‌پت افتاد. - من..هیچی.. آخه نشناختمُش.. می‌خواسم بیبینم..ولش کون حالا..بفرماین تو..دم در بَده.. شایِد ننه‌م بشناسِد اونم بیاد شهادت بِددا.. حیدر با اخم‌هایی درهم تشکر کرد. به هدیه اشاره کرد بروند. آهسته گفت: "نمی‌خواستم دردسر درست کنم وگرنه یه بادمجون می‌کاشتم پای چشمش که دیگه نگاهش هرز نره. مرتیکه‌ی.. استغفرالله.." جوانک غرولندکنان در را بست. هدیه با لبخند رضایت، خدا را به خاطر اینکه این پسر و مادربزرگش را سر راهش قرار داده بود، هزاربار شکر کرد. حالا فقط باید می‌رفت سراغ حاج‌صولت. قبل از آن اما باید عمویش را راضی می‌کرد. هر چه زودتر. در سکوتی اضطراب‌آور و با قلبی لرزان داشت به حرف‌های نجاتعلی گوش می‌داد. طنین صدای ملتمسانه‌اش مثل پتکی بود که بر سرش فرود می‌آمد. - عامو‌جون! بهتِره از خیری این باغ بگذری! پِی حرف برو. من صلاحدا می‌خوام عامو.. - ولی این انصاف نیست. - می‌دونم.. آما چاره چیه؟ هان؟ - چاره داره.‌ من این همه شاهد دارم..شما..زن‌عمو..بچه‌ها..اینا کافی نیستن؟ نجاتعلی به زمینی فکر کرد که داشت مال خودش می‌شد. بعد از یک عمر حمّالی و سگ‌دوزدن، حالا داشت صاحب زمینی می‌شد که بدون زور و تحقیر، رویش کار کند و همه‌ی سودش مال خودش باشد. می‌دانست حاج صولت فکر همه‌چیز را کرده. همین دو روز پیش باهاش حرف زده بود. - یه زمین هزار متری دارم تو کریم‌آباد علیا. می‌زنم به نامت. از عایدی محصول این باغم، یه چیزی بهت می‌رسه. فقط..یه شرط داره. - چه شرطی آقا؟ - نباید شهادت بدی.. نه تو نه زنت..نه هیچ‌کس دیگه. - فکراتو بکن جواب بده. و جواب داده بود.