✴️ پنجم و آخر،
کل داستان رو بذارید رو کفه ترازوتون،
ببینید از نظر:
انتخاب اسامی،
شخصیت پردازی،
توصیف،
زبان داستانی و بدون شاعرانگی،
پردازش موضوع،
پایان بندی،
چطور بوده؟
این معیار ۴۵ درصد میارزه.
📣 من با جایزه کاری ندارم!
✍ روایت بازدید سه ساعته رهبر انقلاب از سی و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
🔹 فارغ از بحث رمان و ادبیات و کاغذ، موضوع فروش هم از مسائل مورد توجه و مکرر در رفت و برگشتهای آقا با ناشران بود. اینکه آثاری که منتشر میشود در چه شمارگانی است (در پرانتز این را هم بگویم که در تمام سه ساعت بازدید حواسم مشخصاً به استفاده از واژه شمارگان بود؛ حتی یک بار هم از واژه فرنگی تیراژ استفاده نکردند!) و چقدر فروش میرود و با استقبال مردم مواجه میشود. فرقی هم نداشت که ناشر، شعر و ادبیات و رمان منتشر میکند یا آثاری در حوزه فکر و اندیشه انقلاب اسلامی و شهید آوینی! حتی انتشارات صدرا ناشر آثار شهید مطهری هم از این قاعده مستثنی نیست. آقا بعد از شنیدن خبر انتشار اشعار همسر شهید مطهری از میزان فروش آثار دیگر ناشر میپرسند. پاسخ میآید که مجموعه آثار استاد مطهری همچنان پر فروش است.
🔹 مهم این بود که چقدر از آثار فروش رفتهاند و در چه شمارگانی. قضیه به قدری جدی بود که در یکی از غرفههایی که ارشاد برای جوایز ادبی دولتی برپا کرده و متصدی خانم هم مشغول توضیح بعضی عناوین و جایزه گرفتن یا نگرفتن آنها بود، آقا خیلی جدی و محترمانه به میان بحث آمدند: «من با جایزه کاری ندارم! من با فروش کار دارم. به من بگویید چقدر فروش داشتهاند!»
🔍 ادامه را بخوانید:
https://khl.ink/f/52829
جشنواره {راز}
📌روزی دو داستان در کانال قرار داده میشه. هیچ ترتیب خاص و اول و دومی در این بارگذاری وجود نداره، حتی
📌داوری مردمی شامل تمام اعضای نویسنده در باغ انار و ناربانو میشه.
📌میتونید به اثر خود رای بدید.
📌تحت هیچ شرایطی به اثری نخونده رای ندید.
بسم الله النور
یا فاطمه الزهرا اغیثینا
بارگذاری داستانها،
هر شب ساعت ۲۱✌️
سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستانها رو بخونید.
علی یارتون
#داستان_اول
«صدفها بیرنگ نمیمانند»
تاریکی سوله و پِرت پِرت نور مهتابی شیار عمیقی روی اعصابش حک میکرد.
پای راستش را روی چهارپایه درست روبه روی چشمان به خون نشسته علوان گذاشته بود.
هواکشها، همان مقدار هوا سالم را هم به بیرون فوت میکردند!
تمام مدت، چوب باریک سمجی گوشه لبهایش با حلقههای دود سیگار علوان شبیه دو مار دوئل میکردند.
خودش را برای همه چیز آماده کرده بود.
لبهایش را به طرفی کش داد و گفت:
_هی علوان! طبق قرار، الان باید نصف این پولا مال من باشه.
علوان دستی به گوشه سبیل قهوهای پرپشتش کشید و خفه گفت:
_اون مال قبل از عملیات بود؛ برای کسی که دست و پاشو درست تکون بده، نه توی بیعرضه!
دهانش را بیشتر باز کرد تا صدای دورگهاش فضای رعب آور سوله را بیشتر الوده کند.
_دِ لعنتی هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!چرا دل به کار نمیدی؟ احمق! این بار چندمه که به خاطر توی کثافت، چندتا از بهترینامو از دست میدم.
کلافه، روی پاشنه پا چرخی زد و دستش به آرامی زیرکت چرمی مشکیاش خزید.
سامر در کسری از ثانیه، با هفت تیر پشت سرش قرار گرفت.
علوان بهت زده تلخندی عصبی زد و نوچ نوچ کنان گفت:
_نه! خوشم اومد!حالا شدی همون سامر همیشگی.
دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. بدون توجه به اسلحهی سامر برگشت و قدمی به سمتش برداشت. با اشاره دستانش چمدانهای پراز پول را روی میز گذاشتند. علوان میان محافظانش قرار گرفت با نوک کفشهای ورنی مشکیاش با تکه چوبی ضرب گرفته بود.
_هی میتونی نگاش کنی ببینی حسابمون درسته ؟!
سامر با تعلل چوب را از دهانش به گوشهای تف کرد و با دست آزادش چمدانهارا سمت خودش کشید،مواظب بود برق دلارها حواسش را پرت نکند، چهارچشمی علوان و محافظانش را زیر نظر داشت.
پولها را که از نظر گذراند. چمدانها را گوشهای رها کرد و گفت:
_ظاهرا درسته!
با اشاره علوان محافظان آماده شدند. علوان بلندتر از معمول گفت:
_ خوبه پس همه چیز حله.
با پای چپش تکه چوب را به سمت سامر نشانه گرفت.
سامر بدون مکث به سمت چوب شلیک کرد. پژواک صدای شلیک، تمام سوله را به لرزه درآورد و پشت بندش هم صدای رگبار اسلحهها.
«یک»
صدای چرخ خیاطی کل محل را برداشته بود. حکم ساعت محله را داشت. همسایهها با شروع کار او شروع به فعالیت میکردند.
در اتاقی کوچک، پارچههای رنگارنگ انتظار میکشیدند تا ساریه آنها را سرهم کند.
حتی مستر رابرت هم منتظر بود تا کت و شلوارش برای کریسمس آماده شود.
خیاط خانه مغازهای کوچک در میان کوچهای گَلو گشاد که با شمشادهای طلایی تزئین شده بود، قرار داشت.
طنابی از خانه ساریه به بالکن مستر کشیده شده بود، تا پیامهای اضطراری را باهم رد و بدل کنند. بچهها در نبود ساریه خانه را به بازار شام و پنجرهها را تور دروازه میکردند. با صدای شکستن شیشهها، فحش و ناسزا و شکایت همسایهها بالا میرفت. لابه و التماسهای لیندا هم فایدهای نداشت. لیندا خدمتکار ساریه بود اما فقط به اسم.
مدتی بود که مستر طور خاصی به او نگاه میکرد. مخصوصا وقتی کلاهی به سر میگذاشت و با دستان ظریفش طاقههای پارچه را به خیاط خانه میبرد. مستر زودتر از بقیه خبر آمدن ساریه را به بچهها میداد و در عوض این خوش خدمتی کلوچه خانگی دریافت میکرد، البته از سبدی که لیندا برای او میبرد.
ساریه کلافه و با چشمانی خواب آلود وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردد. مجبور بود در نبود ابومصطفی که هر چند ماه یکبار با کوله باری از خستگی و چندر غاز دستمزد به خانه برمیگشت، بچهها را به تنهایی بزرگ کند. با اینکه مسلمان بود اما برخلاف مادرش حجابی نداشت. نسیم خنک مدیترانه موهای موج دارش را به بازی گرفته بود و سر حالش میکرد. نگاه خیره ابوماجد را که دید شستش خبردار شد باز هم بچهها کاری کردند.
اما سرو صدا کردن بچهها یا فوتبال بازی کردن در خانه مگر کار همیشگی بچهها نبود؟!
پس...
دلشوره امانش را برید با وجود خستگی قدمهایش را بلند تر برداشت تا سریع تر به خانه برود.
مستر از دور ساریه را دید که دوان به سمت خانه میآید. تمام تلاشش را کرد تا بچهها را خبر کند، اما این بار بی فایده بود. ناامید سری تکان داد و همزمان با حرکت دستانش زیر لب به مسیح پناه برد.
فضای دود آلود، با انواع بوهای متعفن نفس ساریه را برای لحظهای قطع کرد.
چشمان به خون نشسته ساریه دنبال کسی میگشت تا انتقام نگاه ابوماجد و سرسنگین بودن همسایهها را از او بگیرد.
چشمانش روی سامر دوخته شد. پسری که درحال خودش نبود و با سرمستی تمام مشروبات را روی زمین میریخت.
بچهها از ترس سامر به اتاقی پناه برده بودند تا او و دوستانش به آنها آسیب نرسانند.
سامر نگاهش به مادر افتاد، بی حال روی کاناپه خیس ولو شد.
ساریه اما مشت کرده با تمام وجودش فریاد زد:
_از خانه من گمشید بیرون!
تازه میفهمید پچ پچ همسایهها و حرفایی که پشت سر سامر میزدند درست بود.
با زبان لبهای خشکش را تر کرد و با سوزش گلو به سختی لب زد:
_ من ...من ...پسری به اسم سامر ندارم.
گمشو آشغال عوضی،کاش مرده بودم و تو رو به دنیا نمیآوردم.
«دو»
دستهای ظریف و باریک عطریه دنبال صدفهایی بود که موج دریا آنها را با خودش به سوغات آورده بود.
کمر راست کرد، دستش را سایه بان صورتش قرار داد تا ابوحامد را بهتر ببیند. سفیدی موهای پدرش میان نقرهای آبها بیشتر به چشم میآمد.
خانوادهاش با چندتا از فامیلها و دوستان که شیعه شده بودند، دور از اقوام دیگر از الجزایر به شمالتونس آمده بودند. نسبت به دیگران زندگی سخت تری داشتند. حتی نباید شیعه بودنشان را آشکار میکردند. اما چندان هم موفق نبودند.
_هی عطریه کارت تموم نشد؟
صدای خواهرش علیا بود. پیراهن بلند گلبهی با چهره آفتاب سوخته اش تضاد جالبی درست کرده بود.
_اره دیگه تمومه، منتظرم بابا بیاد. فکر کنم امشب ماهی داشته باشیم. به ماماجی خبر بده شام مهمانی امشبم جور شد.
علیا خوشحال با دمپایی انگشتی رنگی به سختی پا از روی ماسههای نرم و گرم ساحل برمیداشت. هربار هم مقداری خاک را با خودش به جلو پرتاب میکرد.
عطریه با کیسهای پر از صدفهای ریز و درشت همراه ابوحامد به سمت خانه راه افتادند.
تنها کاری که از دستشان برمیآمد همین بود.
خانه که رسیدند،در چوبی حصار را باز کردند. از دور هم دود آتش ماماجی پیدا بود.
ابوحامد دشداشهی قهوهایاش را تا زانو بالا کشید و زیر شیر آبی که سرش را با ضرب و زور از دیوار سیمانی بیرون آورده بود، آب کشید، دستی هم به ماهیها زد.
ماماجی با قد خمیده لنگان لنگان بدن نحیفش را تا کنار تنور کشاند.گوشهی شال چین دارش را با دستان چروکیدهاش دور صورتش پوشاند تا از گرمای آتش در امان بماند.
عطریه صدفها را داخل لگنی از آب ریخت.
و خیره به صدفها باز هم برایشان نقشهای جدید میکشید.
از وقتی که به این منطقه آمده بودند همین کارش کمک خرج خانوادهاش شده بود.
صدفها را نقش میزد و علیا با آنها گوشواره و گردنبند درست میکرد.
عمو خالد هم آنها را به بازار توریستها میبرد.
صدای جیرجیرکها که بلند شد،نوید آمدن شب را داد.
سفره شام در وسط حیاط سیمانی خانه پهن شد.ماماجی تکیه به درخت بلوط قلیانش را چاق میکرد.
سفرهشان امشب به برکت دریا رنگین شده بود. همیشه با صید ماهی همان اندک فامیل دور هم جمع میشدند. عمو خالد کنار ابوحامد روی بالشتی لم داده با تسبیح یاقوتیاش بازی میکرد. دستی به ریشهای کوتاه و سفیدش کشید و گفت:
_شنیدم علوان کشته شده.
چشمهای همه مهمانها بهت زده به دهان عمو خالد دوخته شد.
قلمو رنگ از دستان عطریه غلط خورد. باز هم یادش افتاد...
علیا ظرف سبزی را وسط سفره گذاشت و گفت:
_چطوری این اتفاق براش افتاده؟اصلا کی جرئت کرده اونو بکشه؟
ابوحامد که با چهره برافروخته حالش بهتر از بقیه نبود، دستپاچه گفت:
_خوب نیست نعمت خدا روی زمین بمونه. بفرمایید... بفرمایید.از دهن میافته.
اما حواسش پی گذشته رفت.
«سه»