eitaa logo
جشنواره {راز}
98 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
-اشکال نداره، قربونت!دلم طاقت نیاورد،اومدم درد دل بکنم. آه عمیقی می‌کشد. - مغز بادومه دیگه.  گیره روسری‌اش را محکم‌تر می‌بندد. چادرش را می‌کشد توی صورتش. -برم دیگه، مزاحمتم شدم. شرمنده بخدا! در هال را باز می‌کند. ناغافل می‌گویم: «صبر کن، سمیرا خانم!» می‌روم توی اتاق. جعبه قرمزی را از توی کشو می‌کشم بیرون. دستی می‌کشم روی جلد مخملش. نرمی‌اش، دلم را قلقلک می‌دهد که برگردانمش توی کشو. دستم را با یک حرکت برمی‌دارم. انگار که برق دارد. نمی‌خواهم برقش بگیردم. نفسم را توی سینه جمع می‌کنم و یک‌دفعه بیرون می‌دهم. برمی‌گردم تویرهال به چهارچوب در تکیه داده و رفته توی فکر. می‌دانم توی دلش دارند رخت می‌شورند.  جعبه را می‌گیرم جلویش.  با چشمان قرمز نگاهم می‌کنم. -چیه؟ -بگیرین. گردنبنده،بفروشینش خرج عمل نوه‌تون کنین. -نه خدا شاهده،گفتم شاید خیری... جعبه را هل می‌دهم توی بغلش. -شما کارت واجب‌تره. قلبه! شوخی که نیست. اگه وامتون جور شد، پس بدین. تا اون موقع خدا بزرگه. نگاهشْ نرمْ، می‌افتد روی جعبه مخمل قرمز. -آخه... - تبرکه. سر عقدمون حاج صادق برام خرید، از مدینه. ان شاء الله دستم خوب باشه، نوه‌تون خوب بشه زودتر.  دستش را می‌گیرد بالا و از ته دل دعا می‌کند. -خدا عوضت بده. خداحافظی می‌کند و می‌رود. من می‌مانم و چک سهیلی. عرض سالن را هی گز می‌کنم. می‌نشینم روی مبل. دوباره راه ‌می‌افتم توی‌ هال. چند بار شماره صابر را می‌گیرم؛ ولی منصرف می‌شوم.  زنگ در خانه که به صدا می‌آید‌‌، شانه‌هایم می‌پرد بالا. دستم را می‌گذارم روی دهانم. "یا خدا! ظهر شد؟ بچه‌ها اومدن که!" در را که برایشان باز می‌کنم تازه شامه‌ام به کار می‌افتد. از توی آشپزخانه بویی شبیه سوختگی حس می‌کنم .  با قدم‌های پهنم، می‌روم سمت بو. در قابلمه را برمی‌دارم. بخار پرت می‌شود توی صورتم. زیرش را خاموش می‌کنم. -شانس آوردم نسوخت. فقط برشته شده. اوف. - سلام مامان گلی... آبجی‌مون خوبه؟ صدایم را از آشپزخانه  بلند می‌کنم. -خوبه، خوبه... دستاتونو بشورین تو حیاط، بعد بیاین تو. یاد گردنبند که می‌افتم ته دلم خالی می‌شود. "نکنه صادق ناراحت بشه..." آبکش را می گذارم روی سینک. "اگه چک  سهیلی برگه بشه چی؟ این همه مستاجرش بودیم. هیچی نگفت." دستگیره‌های کرم‌رنگ را برمی‌دارم. قابلمه برنج را خالی می‌کنم توی آبکش. بخارش صورتم را داغ‌تر می‌کند. "دست تنها چه‌کار کنم؟" قابلمه را بدون دستگیره برمی‌دارم. جیغ می‌زنم. -وای! سوختم. قابلمه با صدای دنگ وحشتناکی قل می‌خورد، کف سرامیک. چهار انگشتم را تا ته می‌کنم توی دهانم. -مامان صدای چی بود؟ با دست دیگرم  در یخچال را باز می‌کنم. قوطی آردی برمی‌دارم. - خوبم... چیزی نیست... دستاتونو شستین؟ به جای جواب سوالم، صدای خوردن توپ‌شان به در و دیوار می آید. "سمیرا خانم میگه برا سوختگی دستتو ببر زیر آرد نه زیر آب!یعنی اِفاقه می‌کنه؟" بعد از بیست دقیقه، سوزش دستم کمتر می‌شود. وروجک هم انگار سوخته. مدام توی شکمم وول می‌خورد. پیامی برای صادق می‌فرستم، گرچه می‌دانم جوابی در کار نیست. وجدانم ولی، مثل آرد روی زخم، خنک می‌شود. -چهار -دو ... -نخیرم، چهار چهار... مساوی... -دوتاش قبول نیست. خورد به تیرک. -خیلی هم هست. کل‌کل دو قلوها عصبی‌ام می‌کند. "جای کمک دادنشونه" برای بار چندم، بلند صداشان می‌زنم.  - بچه ها بسه دیگه... غذا از دهن میفته... پاشین بیاین تو. موقع ناهار، همه فکرم پی چک سهیلی است. ناهارم را خورده، نخورده رها می‌کنم. - بچه‌ها، غذاتون تموم شد سفره رو جمع کنین. وضو می‌گیرم. می‌نشینم روی صندلی. جانمازم را پهن می‌کنم روی میز عسلی. دردی می‌پیچد توی کمرم. -الله اکبر. بعد نماز دستانم را از زیر چادر گل‌دارم، می‌برم بالا. -خدایا خودت یه کاری کن چکِ...  یکهو قیافه سمیرا خانم می‌آید جلو چشمم. یاد نوه‌اش می‌افتم. -یک دستم را می‌گذارم روی شکمم. بازی‌اش گرفته. لگد محکمی می‌زند کف دستم. -مامانی! برا نوه سمیراخانم دعا کن! ان شاءالله خدا به ما هم کمک می‌کنه. یک لگد دیگر تحویلم می‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد.  شب موقع خواب دوباره فکرهای درهم برهم چرخ می‌خورند توی سرم. می‌نشینم. به آرامی پهلو به پهلو می‌شوم. دوباره می‌خوابم. تسبیح سفیدم را از زیر بالش می‌کشم بیرون. دانه‌های درشت و برجسته‌اش را می‌چرخانم بین انگشتانم. -اَللّهم صلّ عَلی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فَرَجَهم... اَللّهمَ... صلوات سوم را نفرستاده، چشمانم بسته می‌شود. بعد از نماز صبح، خواب به چشمم نمی‌آید. بچه‌ها توی هال، جلوی تلویزیون خواب رفته‌اند. تلویزیون را خاموش می‌کنم. 2
امیرحسین مثل همیشه آن‌قدر توی خواب چرخ زده، که سرش رسیده به پایه های میز. بالشی را برمی‌دارم و کنار سرش می‌گذارم. امیر حسن با یک دست زیر صورتش، ثابت خوابیده.  موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زنم. از اینکه نمی‌توانم خم شوم، ببوسمش دلم می‌گیرد. دستم را قلاب می‌کنم توی دسته مبل، خودم را می‌کشم بالا. - توهم بیدار شدی وروجک! باید برای داداشیا، ساندویچ درست کنیم... بشین وروجک! چقدر تکون می‌خوری. یاد صادق می‌افتم. -به قول بابا صادقت... اینقدربهش نگو وروجک. ظرف پلاستیکی را از توی یخچال می‌آورم بیرون. در قرمزش را باز می‌کنم. کاردی را توی نرمی پنیر فرو می‌کنم ومی‌کشم روی سطح نان.  سبزی‌ هم می‌گذارم رویش. -ببخشید مامانی... نباید بهت بگم، وروجک... بابایی برات اسم انتخاب کرده، اونم چه اسمی! بابایی می‌گه همه باید به دونه فاطمه تو خونشون داشته باشن؛ ولی مامانی این روزا حواس نداره. حواسش همه‌جا هست. پی بابا صادق که رفته سوریه... پی داداشای ناقلات... پی نوه سمیرا خانم. بغضم می‌گیرد. برمی‌گردم به لبه کابینت، تکیه می‌دهم. دستم را می‌گذارم جلوی دهانم، صدای گریه‌ام نرود بیرون. با پشت آستینم صورت خیسم را پاک می‌کنم.  نفس عمیقی می‌کشم. پلاستیکی می‌پیچم دور ساندویچ‌ها. می‌روم پی درست کردن صبحانه.  بچه‌ها که می‌روند مدرسه، دلگیرتر می‌شوم. تلویزیون را روشن می‌کنم. بلکه صدایی بلندتر از افکارم، بپیچد توی خانه. با صدای زنگ خانه، قلبم می‌ریزد. - یا فاطمه زهرا... گوشی آیفون را برمی‌دارم. -بله؟ -سهیلی‌ام. قلبم تِکی صدا می‌دهد. می‌ترسم از پشت گوشی بشنود. گوشی‌را عقب‌تر می‌گیرم. -سلام آقا سهیلی! حاج صادق  نیستن. صدایم می‌لرزد. -زیاد مزاحمتون نمی‌شم. حرفمو می‌زنم و میرم. در با صدای زینگ باز می‌شود.  به استقبالش می‌روم. سلام می‌کنم. سری تکان می‌دهد. می‌نشیند روی مبل قهوه‌ای، پشت پنجره. کنار گلدان سانسوریا. -برم براتون چایی بیارم. -نه خانم، چه وقت چاییه! چند کلوم حرف دارم. بی‌زحمت منتقل کنین، حاج صادق. می‌نشینم روی مبل، روبه‌رویش. -بله، بفرمایید!  - فاطمه مثل ماهی توی دلم، دور دور می‌کند. خدا خدا می‌کنم جلوی سهیلی بالا نیاورم.  سهیلی یک دستش را می‌کشد روی سر کچلش. دست دیگرش جایی بین مهره‌های تسبیح می‌چرخد. نمی‌دانم، کدام تار مویش را می‌خواهد صاف کند. -خب! حتما اطلاع دارین که قیمت ملک الان خیلی کشیده بالا... توی دلم جواب می‌دهم. " قیمت چی نکشیده بالا، آقا؟" می‌گویم: «درست می‌گین.» نگاه می‌کنم به ساعت. تا ظهر خیلی مانده. ناهار ندارم هنوز. از معادلات پیچیده بورس می‌گوید. از کم‌شدن ارزش سهامش در بورس. از خسارت بزرگی که دیده.  لبخند زورکی می‌زنم. -بله!درسته. ادامه می‌دهد. -به خاطر همین گفتم اگر شما بخواین، پول خونه رو با چک  بدین، خیلی ضرر... وسط لحن آرامش، زنگ خانه جیغ  می‌کشد. نگاهم از در شیشه‌ای هال، می‌رود سمت در خانه. - مهمون دارین؟ -نه! ... نمی‌دونم. چادرم  را صاف می کنم. با قدم‌های آهسته می‌روم طرف آیفون. سمیرا خانم است. درهال را باز می‌کنم. - بفرمایید،تو. نگاهی می‌اندازد به کفش‌های مردانه. - مهمون دارین؟ -نه! یعنی... خودش می‌رود جلو به سهیلی سلام می‌کند. -من برم  چایی بیارم... می‌پرد وسط حرفم. -نه قربونت... کارت دارم. نگاهم می‌افتد سمت دستش. از توی کیفش، جعبه آشنایی را می‌آورد بیرون.  سر انگشتانش را می‌زند روی دسته مبل.  -بیا قربونت، بشین کارت دارم.  با دست، اشاره می‌کنم به سهیلی. -صاحبخونمون هستن... آقای سهیلی. سری تکان می‌دهد. -صاحبخونه که دیگه خودتونین، خانم! توی دلم جوابش را می‌دهم. "مگه شما می‌ذارین؟" می‌نشینم کنار سمیرا. دست یخ کرده‌ام را می گیرد توی دستش. -من زیاد مزاحم نمی‌شم... می‌پرم وسط حرفش. -حال نوه‌تون چطوره؟ کی باید عمل کنه؟ -دعا کن قربونت... بحق بچه پاکت دعا کن، شفا بگیره.  نمی‌فهمم خوشحال است یا ناراحت. سهیلی دوتا یکی مهره‌های سبز را جابه‌جا می‌کند. سمیرا خانم شروع می‌کند. -دیروز که این گردنبندو  دادین، بردمش تو مسجد... گفتم چرا به غریب بفروشم؟ کوکب خانم، زن آقا مصطفی تو مسجد بود.  پرسیدم: «کوکب خانم؟»  سرش را به دو طرف تکان می‌دهد.  - آره! زن آقا مصطفی بانکی... اسم جدیدش یادم می‌ره... پاریندا... پارتینا... با لبخند می‌گویم. -آهان! پارمیدا خانمو می‌گین. دستش را توی هوا تکان می‌دهد. -آره... آره... مردم چه اِسما می‌ذارن والا! پار... سر زبونم نمی‌چرخه، قربونت! کوکب، وقتی گردنبند و دید گفت اینو به من بفروش... منم قضیه نوه‌مو تعریف کردم.  سهیلی زیر چشمی بحث را دنبال می‌کرد. -خیره ، ان شاء الله. -حالا گوش کن... دیشب بهم پیام داد. گفت کارم درست شده، فردا برات میارمش. -یعنی نخواستش؟ 3
نگاه می کنم به سهیلی که  روی مبل جابه‌جا می‌شود.  گوشه لبم را می‌گزم. - حواست به منه؟ -بله... بفرمایید! - صبح زود اومد در خونه. یه ساعت داشت برام قصه می‌بافت. لبخند مصنوعی می زنم. -آخرش فهمیدم که این پار... همون کوکب خانم، برای عروسی خواهر شوهرش،  یه گردنبند عین همین، از خانم همکار شوهرش قرض می‌کنه... ولی روز بعد عروسی، هرچی می‌گرده پیداش نمی‌کنه. توی ذهنم معنی می‌کنم. " گردنبند" "خواهر شوهر" "خانم همکار شوهر" نگاه می کنم به سهیلی، پشت گردنش را می‌خاراند. -حواست به منه؟ خلاصه کوکب، گردنبند و ازم می‌خره، میبره پیش خانم همکار شوهرش. جای همونی که گم شده، ولی دلش نمیاد تو روز عید دروغ بگه. وقتی راستشو میگه، خانمه هم می‌خنده و میگه این گردنبند بدل بوده و تمام طلاهاش تو بانکن.  به اینجا که می‌رسد، می‌زند زیر خنده. آنقدر می‌خندد که سرش می‌خورد به پشتی مبل. سهیلی وارد بحث می‌شود: «یعنی خودش نفهمیده، بدله؟» سمیرا خانم خنده‌اش را کنترل می‌کند. -نه خوب، اگه می‌فهمید بیچاره اینقدر غصه نمی‌خورد. چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت گردنبنده پیدا شده. تو یقه لباس مجلسیش گیر کرده بوده. قدرتی خدا... می‌بینی تو رو خدا؟ ته‌خنده‌اش شبیه سرفه است. فکر چک سهیلی‌ام. خنده‌ام نمی‌گیرد. گلویش را صاف می‌کند. -دیگه اون بنده خدا، گردنبندو پس داد. بهش گفتم پولتو چجوری پس بدم؟ گفت این قدر استرس داشته که نذر کرده اگه همه‌چی درست بشه، یه کار خیر برای جدش بکنه.  خدا عوضش بده. سهیلی رفته توی فکر. تسبیح توی دستش رفته روی دور تند. شاید هم افکارش. سمیرا بعد از کمی نفس تازه کردن، ادامه می‌دهد. - می‌دونم خودتون تازه خونه‌دار شدین. مردی کردین گردنبند و دادین. این آقا سهیلی هم یه  پارچه آقاست. خدا هرچی آدم خوبه، بذاره سر راهتون. از حرف‌های سمیرا، دهانم مثل ماهی باز می‌ماند. -اینم، گردنبند عقدتون، سالم و سلامت تحویلتون. من که فهمیدم چقدر تبرکه.  سهیلی از روی مبل با یک حرکت بلند می‌شود. "نکنه عصبانی شده!" -کجا آقا سهیلی؟ به خدا... سرش پایین است. تاسی سرش توی روشنایی اتاق، برق می‌زند. به حاج صادق، سلام برسونین. بگین سهیلی گفت یه چکشو سر ماه بدین، چک بعدی باشه بعد اومدن تو راهی تون. کفش هایش را می‌پوشد و تند به طرف در خانه، قدم برمی‌دارد. با صدای به هم کوبیدن در،  سکسکه‌ام می‌گیرد. فاطمه‌ی توی دلم هم، همینطور.   سمیرا، دستی می‌کشد  روی شکمم. -خداحفظش کنه برات. من برم دیگه مادر، ولی تو عمرم، گردنبندی پربرکت‌تر از این ندیدم... کلی گرهو باز کرد، آخرشم برگشت پیش صاحبش. 4  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ «چستر» _مردک بی‌شعور فکر کرده من کلفت در خونه باباشم... در اتاق را بستم. کنترل سفید و کوچکی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و روی میزم گذاشتم. از آبسردکن کنار میز، یک لیوان پر کردم. نزدیکش شدم. صورتش قرمز بود. تند تند حرف می‌زد و به همسرش بد و بیراه می‌گفت. _مرتیکه بی‌غیرت جلوی اون همه آدم گفت: اون زنی که من می‌خوام نیست. صورتش را جمع کرد وگفت: _گمشـــــو دستش به لیوان یکبار مصرف خورد. لیوان پر آب از دستم پرت شد. تمام آب روی میزم ریخت. با عجله پرونده‌های روی میز را برداشتم. با دیدن وضع میز، خودش را جمع کرد و ساکت شد. دستی به موهای فِرش کشید و زیر شال کِرِمی مرتب‌شان کرد. دوباره شروع کرد به فحش دادن: _آشغال عوضی نامرد... با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردم. آرام‌تر از دفعه‌ی قبل ادامه داد: _هر دفه خواهرهای عنترش میومدن یه شوکی به زندگی‌مون می‌دادن و می‌رفتن. اشاره کردم که روی صندلی جلوی میز بنشیند. _عزیزم الان مفصل با هم در مورد همه چیز حرف می‌زنیم. دستم به کنترل کوچک روی میز خورد. یکدفعه ساکت شد. با چند دستمال کاغذی مشغول جمع کردن آب روی میز شدم. سکوتش برایم غیر عادی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهی به صورتش انداختم. دماغ عمل کرده و صورت پروتز شده‌اش نمی‌گذاشت تا زیبایی‌اش را ببینم. مات میز شده بود. از دیدن صورت بی حرکتش، تنم یخ کرد. با لکنت صدایش کردم. _خانم شِکرچی؟... شکوه جان؟ مثل عروسکی بی صدا و حرکت نشسته بود. دستمال و پرونده‌های توی دستم را روی میز انداختم. به طرف آبسردکن خیز برداشتم. قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، سکوتش شکست. با همان تندی قبل دستانش را تکان داد و حرف زد: _اصلا از اول هم این خواهراش تو زندگی ما موش می‌دووندن. من هرچی گفتم خونوادت دارن زندگی ما رو خراب میکنن باور نمی‌کرد. از رفتار عجیبش آب دهانم را قورت دادم. یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. فکر کردم شاید به علت نداشتن تعادل روحی کارش به طلاق کشیده. لیوان دیگری پرکردم و به دستش دادم. این بار حواسش بود. لیوان را گرفت. آهی بیرون داد و تشکر کرد. از سکوتش موقع خوردن آب استفاده کردم. تابلوی رومیزی عنوانم را که موقع تمییز کردن میز افتاده بود، مرتب کردم. _عزیزم من برای کمک به شما اینجام. نوک انگشتان دو دستم را به هم زدم. دستم را روی پرونده‌های روی میز گذاشتم. نگاهم به او افتاد. درحال سرکشیدن قطرات آخر لیوان دوباره مثل رباطی بی جان ثابت ماند. ابروهایم درهم رفت. ضربان تند قلبم تمام قفسه سینه‌ام را پر کرد. آب دهانم را به سختی پایین دادم. مغزم فرمان داد: _چیزی که می‌بینی حقیقت نداره. آروم باش و واقعیت را کشف کن. نزدیک رفتم. با احتیاط دستش را لمس کردم. _خانم شکرچی؟! فکر کردم بین میز من و این اتفاق رابطه‌ی مستقیمی هست. به میز نگاه کردم. امکان نداشت برقی در کار باشد. جنس میزم از ام دی اف یا حداقل نئوپان بود. هیچ سیم برقی هم آن اطراف نبود. دنبال همین فکر صندلی‌اش را چک کردم. کمی فکر کردم و دوباره پشت میزم رفتم. سعی کردم مثل قبل بنشینم. دستانم را روی پرونده‌های جلویم گذاشتم. اتفاقی نیوفتاد. پروند‌ها را بلند کردم. چشمم به کنترل ناشناس روی میز افتاد. تقریبا شبیه کنترل دستگاه دی وی دی بود. سعی کردم به فکر مسخره‌ای که به سرم زد، توجه نکنم. پرونده‌ها را کنار گذاشتم. کنترل را دست گرفتم. نگاهی به خانم شکرچی انداختم. با خودم گفتم دیوانه نشو اِمِل اما روی کلید شروع فشار آوردم. باور کردنی نبود. جرعه‌ی آخر آب را سر کشید. لیوان را پایین آورد. با آرامش بیشتری رو به من گفت: _ببخشید تا کی باید معطل این مشاور بازیا بمونیم؟! این بار من مات او مانده بودم. نگاهی به عنوان روی میزم کرد. _ببینید خانم سلامات من حاضر نیستم یه ساعت هَـ... دکمه‌ی توقف را زدم. ثابت ماند درحالی که دهانش نیمه باز بود. شروع را زدم. _... َم با این مرتیکه زیر یه سقف باشم. برای اینکه لبخندم را پنهان کنم، گفتم: _ این یه روند قانونیه که باید قبل از طلاق انجام بشه. سعی کردم دوباره دکمه توقف را فشار دهم. برای اینکه جلب توجه نکنم بدون نگاه کردن به کنترل دکمه را زدم. موجی دایره‌وار جلوی چشمم تشکیل شد و من را به داخل خود برد. اول از هر چیز صدایی آشنا به گوشم رسید. بعد از آن تصویر جلوی چشمانم واضح شد. داخل آپارتمانی ناآشنا بودم. سالنی حدود ۵۰متری که پر بود از وسایل شیک و دکوری. کنار یک دست مبلمان سلطنتی سفید ایستاده بودم. کنترل را در دستم سفت گرفتم. بی‌حرکت به اطراف چشم چرخاندم.
۲ آن طرف اتاق یک دست مبل چستر و راحتی فندقی رنگ روبروی تلویزیونی بزرگ بود. یک طرف تلویزیون دستگاه گرامافون و طرف دیگر ستونی کوتاه بود که یک عقاب خشک شده روی آن قرار داشت. در بین آن همه وسیله پیدا کردن صاحب صدا را فراموش کردم. صدای خنده‌ی بلندی در سالن پیچید. خانمی از روی مبل تک نفره‌ بلند شد. خانم شکرچی بود. رو به من ایستاد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. بی توجه به من از کنارم رد شد. صدای آیفون بلند شد. شکوه نگاهی به تصویر انداخت و دوباره به مکالمه‌اش ادامه داد. فکری از ذهنش رد شد که توانستم بفهمم. «چرا وقتی کلید داری زنگ میزنی؟!» کم سن‌تر از آنی که در دفترم دیدم به نظر می‌رسید. صورتش پروتز نداشت و دماغش عمل کرده نبود. صدای باز شدن در آپارتمان از راهروی کوتاه روبروی مبلمان سلطنتی آمد. مردی چهارشانه با موهای کم پشت و کتی اسپرت وارد شد. نگاهی به شکوه کرد. لب‌هایش به نشانه‌ی سلام تکان خورد. فکر کرد: «همیشه داره با تلفن حرف می‌زنه» چند ظرف یکبارمصرف غذا را روی جزیره آشپزخانه گذاشت و به طرف راهروی آن طرف سالن رفت. شکوه در حال حرف زدن روی صندلی کانتر نشست. ظرف غذا را از پاکت بیرون کشید. یک تکه مرغ سخاری برداشت. مرد با لباس راحتی برگشت. روبروی او نشست. شروع به خوردن کرد. نفسی بیرون داد و بلند گفت: _می‌خوایم شام بخوریم خیر سرمون تموم می‌کنی؟! شکوه چشم گرد کرد و دست روی دهنی تلفن گذاشت. با اشاره به مرد فهماند که چیزی نگوید. مرد ظرفی از پاکت برداشت. _برو بابا به طرف مبل چستر بزرگ روبروی تلویزیون رفت. تلویزون را روشن کرد و صدای آن را بلند کرد. شکوه به اتاق رفت و بعد از دقایق طولانی برگشت. جلوی شوهرش ایستاد و با کنترل صدای تلویزیون رو قطع کرد. _برو کنار چی‌کار می‌کنی؟! دست به کمر زد و طلبکارانه گفت: _صدبار نگفتم وقتی با تلفن حرف میزنم ادب داشته باش. مرد با یک حرکت تند شکوه را کنار زد. _بی‌ادب خودتی که نمی‌فهمی کی باید چی‌کار کنی. شکوه دندان‌هایش را بهم فشار داد و بلافاصله گفت: _البته انتظار زیادی ازت دارم شما خانوادگی بی ادبین. با شنیدن این جمله مرد از جا پرید. صورت به صورت شکوه ایستاد و فریاد زد: _وِر اضافه نزن. صورت شکوه جمع شد. شانه‌هایش بالا رفت. چشمانش را بست. دهانش را باز کرد. _گمشو مرد در حال رفتن به اتاق برنگشت. شکوه فریاد زد: _این از خودت اونم از خواهر احمقت صدای گریه‌اش بلند شد و در مورد خانواده‌ی مرد حرف‌های بدی زد. مرد با صورت قرمز از اتاق بیرون آمد. به طرف شکوه حمله کرد و گردنش را بین آرنج خود فشار داد. تمام تنم یخ کرد. با دست لرزان کنترل را نگاه کردم. مغزم یاری نمی‌کرد. اولین دکمه‌ی جلوی انگشتم را زدم. موج دایره‌ای تشکیل شد. من در امواج چرخیدم. مبلمان سلطنتی جای خود را به یک دست مبل استیل کرمی داده بود. پرده‌های والون‌دار هم به پرده‌هایی توری با کتیبه‌ای پی وی سی تغییر کرده بود. مبلمان راحتی چستر سر جایش بود. دنبال شکوه گشتم. دم راهروی اتاق خواب‌ها ایستادم. لب پایینم هنوز زیر دندان‌هایم بود. صدای زنگ تلفن و الوی کش‌دار شکوه از اتاق آمد. _قربونت برم با اون ایده‌های جذابت باورم نمیشه قبول کرد. در اتاق باز شد و شکوه بیرون آمد. موهای فِرَش لخت و صورتش پف بود. _آره بابا همون روز دومی که خونه بابام بودم پیغام داد... نه اصلا معطل نمی‌کنم تا پشیمون نشده... روی دکمه‌ی جلو رفتن کنترل فشار دادم. توی دادگاه شکوه با چسب روی دماغش ایستاده بود. _آقای قاضی می‌تونه ماشینش رو بفروشه و مهریه منو بده. قاضی نگاهی به مرد و وکیلش انداخت. مرد لبخند ریزی زد. وکیل بلند شد. _جناب قاضی ماشین آقای شیبانی قبلا سرقت شده اینم گزارش سرقت خدمت شما. شکوه ابرویی بالا داد و پوزخند زد. _آقای قاضی ماشینش تو پارکینگ شهرداریه. من خودم بردم اونجا که نتونه از زیر مهریه در بره. دکمه کنترل را چند بار فشار دادم تا به دفتر کارم برگشتم. شکوه روبرویم نشسته بود. خیلی ملتمسانه گفت: _می‌دونم. ولی هیچ راهی نداره کوتاهش کنیم؟! هنوز در شوک بودم. سرم را بین دستانم گرفتم. بلند شدم. یک لیوان آب خوردم. شکوه با دیدن این حالت من پرسید: _خوبین خانم سلامات؟! چشمانم را روی هم گذاشتم. سرم را تکان دادم و گفتم: _عزیزم امضای من باید پای اون برگه باشه. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و ادامه دادم: _سعی می‌کنم براتون نوبت خالی پیدا کنم تا زودتر کارتون انجام بشه. با لبخند بزرگی بلند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍ثبت رای داستان هفتم و هشتم https://survey.porsline.ir/s/e9oxZXAP
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا