#پروفایل
لذتی رو که علی اکبر موقع شهادت چشید ..
حبیب ابن مظاهر نچشید:)
#ما_ملت_امام_حسینیم
@raieheh 🌱 ♥️
وَلَا تُبطِلُوا اَعمَالَكُم ...
محمد/۳۳
با شکستن یک #دل حتی ...!
مراقب باشید🍃🍃
🌸 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود (عج) مبارک باد 🌸
@a_fatemi24
#پارت_2
#به_همین_سادگی
حالا هم کم نشده بود این دل نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به
قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و
باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
آه پر صدایی کشیدم. صدای دستههای عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و
سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک
واقعی.
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی صورتش رو
دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضههای سید الشهدا(ع) بیمحابا غلت
میخوردن رو گونه هایی که همیشه تهریش داشت. انگشتهام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و
دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری میکرد طبق برنامهی هر سالهش، با همه ی
تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام. برای آروم کردن
قلب بیقرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه
بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونهم از چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم.
تقهای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی چشمهای پر از
اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف.
دستگیرهی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام.
نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه.
لبخندی به روم پاشید.
- خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک
سرخ میشدن و پر از شبنمهای براق. بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید
احوالم رو.
پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو.
-ممنون... اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
-الانه که...
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
#رمان_مذهبی
@raieheh
#پارت_3
#به_همین_سادگی
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و
حرفش رو این طور تموم کرد:
دارن اذون میدن
اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی
سرم مرتب.
- پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجادهش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و «باشه بابا» یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی
که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاشید به دلم.
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی
شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزائیک های حیاط میذاشت.
باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر میکشید. برای ثانیهای نگاهمون گره
خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش
جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین
کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و
لب بزنه:
برو تو خونه
من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم.
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن.
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم
سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای
محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
#رمان_مذهبی
@raieheh
༻﷽༺
بےشڪ ڪسے غیر از تو
#ام_المؤمنین نیسٺ❣
اے مادرِ مادر،
فدایٺ یا #خدیجہ (س)❣
💚 #دهم_ربیع_الاول
#سالروز_ازدواج_پیامبراکرم_ص🌸
#و_حضرٺخدیجہ_س_مبارڪباد🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دائم سوره #قل_هو_الله_احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان (عج) ...
این کار عمرِ شما را با برکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار می گیرید...
آیت الله بهجت (ره)
#یادمون_نره
#سخن_حق
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @raieheh 🌱 |
مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلبَينِ فِی جَوفِهِ
احزاب/۴
من عاشق این چیزهای بدیهی هستم
که #قرآن یاد آدم میاندازه
ای آدم ما در سینه هیچ آدمی
دو تا #قلب نگذاشتیم ...!
#به_همین_روشنی
حواستون باشه ...
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
|@raieheh |
#پارت_4
#به_همین_سادگی
سلام آخر نماز رو دادم، دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تندتری از مهرهای کربلایی
داشت، تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن که عجیب آرومم میکرد. سوگند به بزرگی خدا، حمد و سپاسش و
سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی؛ چون همیشه خدا بهترین دوست و پناه بود و به حرف خودش
از رگ گردن نزدیکتر.
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتهام دونه دونه میافتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش
بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم.
-بیا امیرعلی مادر... محیا اینجاست، تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون.
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش.
نه مامان بزرگ میرم توی حیاط، شاید خانم ها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست.
بغض درست شده ی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همه ی وجود بود و باز من دلم میرفت براش.
بغضم ترکید و باز هم چشمهام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو
همه ی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بیصدام. چشمهام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و
نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا
تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک.
با دستم یخها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال
پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم. درست
همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک
دخترعمه ی دیگهم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقه ای بچگانه مثل سن
خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکه ی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظه ی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
#نکته_های_ناب
🍃حاج اسماعیل دولابی :
از هرچيز تعريفکردند، بگو مال خداست و کار خداست
نکند خدا را بپوشانی و آن را به خودت يا به ديگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگتر از اين نيست؛ اگر اين نکته را رعايت کنی، از وادی امن سر در می آوری🍀
@raieheh