سلام دوستان بابت دیر شدن رمان عذرخواهم🙏
اینم #قسمت_پنجم
و #قسمت_ششم تقدیم شما.
شب خوش
#پارت_5
#به_همین_سادگی
هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش
مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابه ها. من هم بیخبر از این حس الانم بغض کرده
نگاهش کردم وگرفته گفتم: «داشتم برنده میشدم.»
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش بالا اومد و گفت: «ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.» با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطره هام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الان هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد.
-ببخشید محیا خانوم؟
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم.
-بله؟
نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود
و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی
نداشتم و پیشدستی کردم.
-چیزی لازم داشتین زری خانوم؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم.
_زن عمو (مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم.
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب.
-ممنون، ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد.
-تو اتاقشون.
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد.
-معلوم هست کجایی عروس؟
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
#پارت_6
#به_همین_سادگی
اخم مصنوعی کردم و گفتم:
-صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس.
دست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش.
-پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس.
کلمه ی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط.
-خب خواهرشوهر حساب بردم.
با دست کمی هلش دادم.
-حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو.
نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید.
-محیا دستت چی شده؟
نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب.
-هیچی نیست به یاد قدیم ها با یخهای توی دیگ نوشابه ها بازی کردم.
چشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطره ها بود.
عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟
تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من
توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛
خاطره ها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم
جلوی عطیه بشکنه.
-من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره.
عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم.
مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب های دعا رو بیرون میکشید.
-کارم داشتین مامانبزرگ؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت:
-کجایی مادر! آره.
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟!
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
بازجمعه شد.موعودا
دیرهنگامی است آرمان انتظار را
به کوله بارصبرویقین بر دوش میکشیم و برترنم آوای ظهورت سرخوشیم
السلام علیک یا صاحب زمان(عج)
@raieheh
🔺طرح جلد وطن امروز در واکنش به توهین نشریه فرانسوی به پیامبر اسلام(ص) و دفاع شیطانی مکرون از این اقدام
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @raieheh 🌱 ♥️ |
الهی!
اگر #ستارالعیوب نبودی،
ما از #رسوایی چه می کردیم ...!!؟
علامه حسن زاده آملی🌸
#خطاطی🖋✂️
توهفتهایدوبارگریهمیکنےبجام...
توهفتهایدوبار توبه میکنےبهجام
[💚💔]°•
شرمندهامڪهمدامشرمندهام
#ترڪگناهبرایلبخندمہدے💕
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @raieheh 🌱 ♥️ |
#میبینی؟
#هنوز_باوجود_گناهایی_که_کردی
صدات میکنه بنده ی من
قُل يَا عِبَادِیَ الَّذِينَ اسرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِم
لَا تَقنَطُوا مِن رَحمَه اللَّهِ
«بگو ای بندگانِ من که بر خويشتن زياده روی
روا داشتهايد از رحمت خدا نوميد نشويد»
سوره مبارکه ی زمر آیه ۵۳
دعا کنیم برای دردِ مبتلا شدن به
امام زمانمون ...
اونوقت به قول شهید مرادی
اگه یه جمعه دعای ندبه رو نخونی
حسِ کسی رو داری که شبانه
لشکر امام حسین ع رو ترک کرده...
اللهم عجل الولیک الفرج🌸
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم💚☘👇🏻
| @raieheh 🌱 ♥️ |
#پارت_7
#به_همین_سادگی
قبل از هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ باز هم خودش ادامه داد.
-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره.
قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دل نگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما...
با صدای گرفتهای گفتم:
-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها.
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.
-میدونم عزیزم، این حرف هر سالهشه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!
-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.
این حرف یعنی اعتراض ممنوع.
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.
-باشه چشم.
-کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.
هنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.
-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم.
به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو
با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا اومد، صحبتهاشون
تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش.
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم.
-سلام آقا مرتضی
نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر
تکون دادن براش جای سالم، اکتفا کردم.
-سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
#پارت_8
#به_همین_سادگی
سر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود «مناجات با خدا» و دلم رو آروم میکرد،
دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره
از من این امیرعلی رویاهام.
-نباید میاومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه.
با لحن خشک امیرعلی، به قیافه ی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی گلوم؛
ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخ زده ی امیرعلی، گرم لبخند زدم. شال گردن مشکی رو بیحرف انداختم دور
گردنش که اول با تعجب یه قدم جابه جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش.
زیر لب غر زد:
-محیا!
صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:
می دونم می دونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامان بزرگ فرستاد.
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و
بی هوا دست رو لبه ی شالگردن و روی سینهش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی.
صدام بیشتر لرزید و بریده گفتم:
خوا... هش... میکنم... هوا خیلی سرده.
.نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینهش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی باید دستم
رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشتهم و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یه
قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی.
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود.
-میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخره ایه، پس بذار به خاطر مامانبزرگ دور گردنت باشه.
کلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت:
برو تو خونه، درست نیست اینجایی.
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم پیشونیش رو تغییر نداد.
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبهی تخت. امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این بغضهایی رو که
دونه دونه راه گلوم رو میبستن.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
جهت ارتباط با نویسنده و ارائه نظراتتون به این آی دی پیام بدید.
@Miss_salim
#پارت_9
#به_همین_سادگی
صدای السلام علیک یا ابا عبدالله(ع) طنین انداخت تو همهی خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی
سینهم و با ادامهی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود.
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و حتی اسم
امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمهی همین دعا چه قدر آرزو میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بـغـل کردم و سرم رو روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که در اشتباه نکردم. برام مثل یه خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود. نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و
رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون شب انجام شد، حتی بله برون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم اگه نظرم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی چندین و چند سالهم.
یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خنده دار به نظر میرسید وقتی قرار عقدکنون واسه
هفتهی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری
چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا. چه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و من چه
لپهام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده چاییش رو برداشت؛ اما
عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
-ببینید محیا خانوم...
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایین تر اومد و چسبید به قفسهی سینهم.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
•|🍃جوانان مهدوی🍃|•
EitaaBot.ir/poll/504bf?eitaafly
نظرسنجی درباره رمان #به_همین_سادگی 👆
#شکر_گذاری
#شب_اول🥰
🌸 فواید شکر گذاری🌸
🦋 نزدیکی خالق و مخلوق با شکرگزاری🦋
به جهت یادآور شدن نعمتهای الهی، محبت انسان به سوی خدا بیشتر شده و باعث ایجاد رابطه ایی قوی تر نسبت به قبل خواهد شد. 💗
که در انتها با این رابطهی خالق و مخلوقی، فرد احساس قدرت بیشتری برای روبهرو شدن با مشکلات زندگی دارد.😊❤️
کاملا واضح است که،زنده کردن حس شکرگزارى و قدردانى در خود در برابر نعمتهاى خدا تنها براى این است که طبق فرمان فطرت در برابر بخشنده نعمت، خضوع کنند، او را بشناسند و فرمانش را به جان و دل بپذیرند و به این وسیله هدایت و تربیت شوند، که در نتیجه سود شکرگزاری به سود خود انسان ها خواهد بود.🌼🌼 لطفا اگر شکر گذاری هاتون رو ارسال میکنید لطف کنید 10 تارو باهم ارسال کنید 🦋
شکر گذاری یادتون نره ❤️😇
@raieheh
#پارت_10
#به_همین_سادگی
به زور دهن باز کردم.
-بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش دیده بودم،
چه خوب که آرومه.
-میتونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بی حیایی بگیره.
خیلی بیمقدمه گفت:
-میشه جواب منفی بدی؟
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم شوخی میکنه،
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید.
-ببین محیا...
مکث کرد و این بار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت.
-وقتی میگم محیا، بی پسوند، ناراحت که نمیشی؟
به نشونهی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی میدونست با این محیا گفتنش بدون
خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یا نه.
آروم گفت: خوبه.
باز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت.
-ببین محیا، راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچوقت و هیچکس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن.
دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار میایستاد.
پریدم وسط حرفش.
-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh
#شکر_گذاری
#شب_دوم🥰
🦋 شکرگزاری و قانون جذب🦋
وقتی ما آگاهانه بر روی نعمت های زندگی خود توجه و تمرکزمی کنیم ذهن ما هم به شدت به دنبال فراهم کردن نعمت های بیشتری در زندگی برای ما می گردد زیرا به هر چیزی که در جهان هستی توجه و تمرکز کنیم دقیقا همان چیزها را در زندگی ما بیشتر وبیشتر می شود. 😍 اگر توجه ما بر روی توانگری و ثروت باشد ثروت ما روز به روز بیشتر وبیشتر می شود واگر توجه ما بر روی فقر باشد روز به روز فقیرتر می شویم.
جمله معروفی ست که می گوید اگر قدر هرچه را ندانی و آن را خار بشماری، از دستش خواهی داد.❌
این عین حقیقت است.
و برعکس آن هرچه را که دوست بدارید و قدرشناس باشید مسلماً بهتر از آن و بیشتر از آن به شما داده خواهد شد. 😊❤️اگر این مسأله را به عنوان یک قانون پذیرفتید پس از این پس بابت هر چه که دارید از خود و خدای خود سپاسگزار باشید.🤲🤲
شکر گذاری یادتون نره 😇💗
@raieheh
💎 امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:
ابلیس ملعون هفت آسمان را درمی نوردید. وقتی عیسی زاده شد، او از ورود به سه آسمان بازداشته شد و تنها چهار آسمان را طی میکرد. چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله زاده شد، او از هر هفت آسمان بازداشته شد و همه شیاطین به تیر ستارگان رانده شدند. در آن دم قریشیان گفتند: این هنگام قیامتی است که میشنیدیم اهل کتاب درباره اش سخن میگفتند.
عمرو بن امیه که از ماهرترین کاهنان اهل جاهلیت بود، گفت: بنگرید به ستارگانی که مردم با آنها راه میجویند و اوقات زمستان و تابستان را از آنها میشناسند، اگر آنها پرتاب شوند همه چیز نابود میشود، و اگر آنها بر جا ماندند و ستارگان دیگر پرتاب شدند، رویدادی در راه است.
صبح روزی که پیامبر صلّی الله علیه و آله زاده شد، همه بتان سرنگون شدند و در آن شب ایوان کسرا به لرزه افتاد و چهارده کنگره از آن فرو ریخت، دریاچه ساوه خشکید و از بیابان سماوه آب جوشید، آتشکده فارس که هزار سال بود خاموش نشده بود، خاموش شد و موبد موبدان در آن شب خواب دید شتری تنومند که اسبهایی اصیل را به افسار کشیده، دجله را شکافت و به سرزمین آنان راه یافت، طاق کاخ کسری از وسط شکافت و دجله در آن جاری شد، شب هنگام نوری از سوی حجاز تابید و تا مشرق پرتو افکند، تخت همه پادشاهان دنیا وارون شد و پادشاهان همه لال شدند و در آن روز هیچ سخن نگفتند، علم کاهنان از کار افتاد و سحر ساحران باطل شد و هر کاهنی در عرب از شیطانِ همراه خود پوشیده شد، قریشیان در میان عرب عظمت یافتند و آل الله نام گرفتند.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: آنان آل الله نامیده شدند زیرا در بیت الله الحرام خانه داشتند.
آمنه گفت: به خدا سوگند وقتی پسرم به زمین رسید، دست هایش را بر زمین گذاشت و سر سوی آسمان فراز کرد و به آسمان نگریست. آن گاه از من نوری بیرون آمد که همه جا را روشن کرد و شنیدم که صدایی در میان آن نور میگفت: تو سرور همه مردم را زاییده ای، او را محمد بنام. عبدالمطّلب آمد تا او را ببیند حال آن که سخنان مادرش به گوش او رسیده بود. او را گرفت و در دامان خود گذاشت و گفت: ستایش از برای خداوندی است که این پسر خوب را که در گهواره سرور همه پسران است، به من عطا فرمود. سپس حضرت را به ارکان کعبه تعویذ کرد و اشعاری درباره ایشان سرود. ابلیس ملعون در میان شیاطین خود فریاد برآورد و آنان نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را به وحشت انداخته ای سرور ما! گفت: وای بر شما! از سر شب آسمان و زمین را دگرگون میبینم، به حتم حادثه ای هنگفت در زمین روی داده که همانندش از زمان عروج عیسی بن مریم به بعد رخ نداده، بروید ببینید چه اتفاقی افتاده! آنان پراکنده شدند و سپس گرد آمدند و گفتند: چیزی نیافتیم. ابلیس ملعون گفت: این کار، کار خودم است. سپس سوی دنیا فرو رفت و چرخی زد تا به حرم رسید و حرم را در محافظت فرشتگان دید. خواست وارد حرم شود که بر سرش فریاد برآوردند. او بازگشت و سپس به شکل گنجشکی درآمد و از جانب حراء وارد شد.
جبرئیل به او گفت: بازگرد خدا لعنتت کند!
گفت: فقط یک سوال دارم ای جبرئیل! این چه اتفاقی است که از سر شب در زمین افتاده؟
جبرئیل فرمود: محمد زاده شده است. گفت: آیا مرا در او سهمی هست؟
فرمود: نه. گفت: در امتش چطور؟
فرمود: آری.
گفت: راضیام .
📖امالی صدوق،ص ۱۷۱ و ۱۷۲
📖بحارالانوار،ج۱۵،ص۲۵۶،ح۹
بیشک شهادت زیباترین کلمه
در زندگی هرکسی میتواند باشد..:)
#شهید_مهدیلطفینیاسر
🍀بـه وقـتـ بـهـشـت🍀
🌸 @raieheh 🌸
گاهی زندگی یک آدم میشود
معنی یک آیه
گاهے نگاهش که میکنے
انگار قرآن تفسیر میشود
لبخند کہ میزند
میشود خودِ آیہ
اَشِدٰا عَلَی الْڪُفٰار رَحِمٰاءِ بَیْنَهُم
🍀به وقتِ نداشتنت.... حاج قاسم 🍀
🌸 @raieheh 🌸
قلـــب انسان
همانند حوضی است ڪه چهار
جویبار، همیشه آبشان در آن می ریزند...
اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
اما اگر آب یڪی یا دو
تا یا چهارتاے این جویبارها
آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
جویباراول: چشم است
جویبار دوم: گوش است
جویبار سوم: زبان است
جویبار چهارم: فڪرو ذهن
@raieheh