#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
"الله حافظت"
و بیرون رفت. به فکر فرو رفت. فنجان را درون ظرف پر از آب گوشه چادر انداخت و از چادر بیرون رفت. مطرود دور شده بود. مهندس اسمیت به ویلسون نزدیک شد و پرسید:
"خبر مهمی داشت؟"
ویلسون انگار با خود حرف می زد.
گفت:
"شیخ محمد؟!....نه!"
*وقتی کاروان حامل شیخ جابر وارد کاخ فیلیه شد، هیچ کس از حال او خبر نداشت. در محوطه بیرونی کاخ، افراد شیخ جابر هر یک مشغول کاری بودند. گروهی زیر طاقی گوشه محوطه، دیگ غذا را بار می گذاشتند و گروهی در گوشه ای دیگر دسته های خرما را با قاطر می کردند و گروه بعدی در گوشه ای دیگر، مشغول ور رفتن با تفنگ های خود بودند. در وسط محوطه یه قبضه توپ بود که دو نفر داشتند آن را تمیز می کردند. در کاخ که باز شد و همگی دیدند به جای شیخ جابر گوزن زرد روی اسب او افتاده، دست از کار کشیدند و نگران به تماشا ایستادند. تخت شیخ راجلو عمارت اصلی کاخ پایین گذاشتند. خزعل و مزعل و ترکان خاتون از اسب پیاده شدند. چند نفر به طرف آن ها دویدند و افسار اسب آن ها را گرفتند وبه سمت اصطبل بردند. وریده نیز از بالای تخت پایین پرید و پی ترکان خاتون رفت. کسی جرات سوال کردن نداشت، تا این که ترکان خاتون به یکی گفت:
"بفرست سراغ حکیم بصره ای، بگو فی الفور بیاید دستبوس شیخ المشایخ!"
بعد به یکی دیگر گفت:
" این گوزن را هم بگذار توی مطبخ تا مطرود برگردد."
"چشم بانو! "
خادم اسب شیخ جابر را تا جلو مطبخ برد و چند نفر آن را دوره کردند و مشغول باز کردن طناب دست و پای شکار شدند. شیخ جابر را که نای نفس کشیدن هم نداشت، روی همان تخت از پله ها بالا بردند و در اتاق مخصوص خود خواباندند و منتظر حکیم بصره ای ماندند.
حکیم که آمد، پیش از آن که کسی چیزی بپرسد، لیوان مسی و پنبه و آتشدان خود را آماده کرد و شروع کرد به بادکش کردن کمر شیخ، اطراف او ترکان خاتون و نورا خانم و مزعل نگران ایستاده بودند. خزعل بی قرار در اتاق قدم می زد و مزعل با دقت به کارهای حکیم نگاه می کرد.
دیگر زنان شیخ هم فقط اجازه داشتند پشت در اتاق بنشینند و آه و ناله کنند و برای سلامتی شیخ دعا بخوانند. ترکان خاتون در اتاق را باز کرد. زنان شیخ را دید که به ردیف در دو طرف در نشسته بودند و با زاری دعا می کردند و به سینه می کوبیدند. با تندی گفت:
" مگر شیخ مرده که اینجور یزله می کنید، حکیم دارد مداوا می کند"
زنان ساکت شدند و ترکان خاتون به اتاق بازگشت. خزعل که نمی دانست خشمش را باید سر چه کسب خالی کند، یک باره به یاد مطرود افتاد غرید، "حقش است این مرتیکه را خوراک کوسه کنم. باید هوسه می کرد آن گوزن نحس را فراری می داد."
ترکان خاتون گفت:
" اگر به آن است که یک تکه کبابی قلوه گاهش را به شیخ می خوراندیم نحوستش..."
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
شیخ محمد که هنوز به قدرت نرسیده، معزول شده بود، به سراغ مستر ویلسون رفت. با چند سوار جلو عمارت محل استقرار ويلسون و افرادش ایستاد. دو نگهبان مسلح جلو آنها را گرفتند و شیخ محمد ناچار شد خود را معرفی کند تا نگهبانان برایش راه باز کنند.
من شیخ محمد هستم، باید با مستر ويلسون ملاقات کنم.» اما به سواران همراه شیخ محمد اجازه ورود ندادند. شیخ محمد فکر کرد بهتر است فعلا این تحقیر را تحمل کند تا بعد که مقام خود را بازیافت، درس فراموش نشدنی به مستر ویلسون بدهد. اما این تحقیر با ملاقات مستر ویلسون دوچندان شد و نه تنها ویلسون از روی صندلی چوبی که با کنف های قهوه ای به هم پیوند خورده بود، بلند نشد، که حتی به شیخ هم تعارف نشستن نکرد. گرچه شیخ محمد هم عصبی تر از آن بود که بتواند بنشیند و آرام و قرار داشته باشد. برای همین قبل از آن که پیشخدمت با قهوه وارد اتاق شود، گفت:
هم شما می دانید، هم من می دانم که حکم شاه بدون سعایت شما صادر نمی شود، ولی یقینا نمی دانید که این حکم چه آشوبی به پا می کند. شما سنتهای این بلاد را نادیده گرفتید.
ویلسون فنجان قهوه را برداشت و با صدای بلند خندید و گفت: من بارها گفته ام که شما ایرانی ها یک بیماری لاعلاج دارید که همه وقایق این مملکت را ناشی از دخالت دو کشور بزرگ روس و انگلیس
می دانید.
اگر دخالت شما نبود، مزعل از تهران حکم نمی گرفت.»
اگر مزعل از تهران حکم گرفته، از همان تهران باید حکمش باطل شود، چرا به سراغ من آمده اید؟»
شیخ محمد گفت:
اتفاقا همین قصد را هم دارم.»
و به طرف در خروجی رفت و جلو در دوباره برگشت و گفت:
ولی به خاطر داشته باشید که دود این آتش به چشم شما هم می رود.)
ویلسون از این تهدید نخندید، اما با همان تحقیر گفت:
قهوه تان را نخوردید!»
شیخ محمد در را به هم کوبید و رفت. وقتی خبر ملاقات شیخ محمد با مستر ویلسون به گوش مزعل رسید، پیش از آن که طوایف خوزستان از عزیمت شیخ محمد به تهران با خبر شوند، چند پیک مطمئن به سراغ شیوخ طوایف فرستاد. اولین پیک به حویزه رسید و شیخ عاصف از او استقبال کرد و با ورود او ریش سفیدان طایفه را هم صدا زد تا اگر حکمی هست، در حضور آنها قرائت شود. قبل از این که قليانها برسند، به مجلس چاق سلامتی گذشت. وقتی شیخ عاصف اولین پک عمیق را به قلیان زد، رو به پیک کرد و گفت:
حالا این چه حکمی است که شیخ محمد شبانه پیک فرستاده؟»
حکم شیخ محمد نیست، من پیک شیخ الشيوخ، شیخ مزعل هستم. ایشان حکم کردند که روز جمعه همه شیوخ طوایف در فیلیه باشند.»
یکباره در باز شد و بدران وارد شد. پیک جاخورد. پیدا بود که بدران پشت در گوش ایستاده بود که به محض ورود، گفت:
شیخ مزعل سنت های اجدادی را فراموش کرده اند، یا غیبت چند روزه شیخ محمد او را جسور کرده؟
هیچ کدام! اراده سلطان صاحبقران بر این تعلق گرفته که شیخ مزعل شیخ الشیوخ خوزستان باشند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
ترکان خاتون روی تخت نشسته بود و پلنگ نیز دم خود را به درازای پاهایش جمع کرده بود و کنار ترکان خاتون لم داده بود. ترکان خاتون در حالی که وریده را نوازش می کرد، خیره مطرود بود که روبروی او ایستاده بود. نمی توانست از نگاه رذیلانه مطرود بفهمد که واقعا راست می گفت یا باز هم مانند ماجرای اجازه کشتی رانی کارون، دسیسه خودش بود.
گفت:
"امکان ندارد! منظور مستر ویلسون این است که شیخ مزعل، شیخ الشيوخ خوزستان، برای اتحاد با زائر على دست پیش ببرد؟ او هرگز چنین تحقیری را نمی پذیرد، زائر على رعیت شیخ مزعل است."
مطرود گفت:
"نخیر بانو، منظور این است که شیخ مزعل کاری کند تا زائر علي مجبور شود به التماس با فیلیه متحد شود، این جوری شیخ عاصف ضعیف می شود و نمی تواند گردنکشی کند."
"از این حرف ها بوی خون می آید، مستر ویلسون به امور داخلی طوایف خوزستان آشنا نیست، سیاست احزاب بریتانیا با سیاست طوایف خوزستان دوتاست."
مطرود گفت:
"برعکس، مسترویلسون طوایف و شیوخ را بهتر از خودشان می شناسد. بانوی من! شیخ عاصف اگر تن به اطاعت داده به واسطه ضعف است نه ترس! باید به هرشکل مانع اتحاد شیخ عاصف با زائرعلی بشوید."
ترکان در چشم های مطرود خیره شد.
"آن چشم های هرزه ات نمی تواند هیچ چیز را از من مخفی کند، بگو بینم چه دسیسهای داری؟"
مطرود شوق زده نزدیک تر شد، پلنگ ناگهان سربلند کرد. مطرود ترسید و باز عقب رفت.
گفت "بانوی من! شیخ مزعل مانع خیرات برای حقیر می شود، وصول مالیات محمره را که بانو قول داده بودند، شیخ مزعل دریغ کردند؛ حتی سهم معین التجاره را هم گرفتند، اگر شما اجازه بدهید کاری می کنم زائر علی به زانو تا فيليه بیاید و به پای شیخ مزعل بیافتد."
"وقتی شیخ عاصف مطیع شده، زائرعلی که دیگر جای خود دارد."
"بله، ولی تا قبل از وصلت بدران و وریده."
پلنگ با شنیدن نام وریده تکانی خورد که مطرود دوباره عقب کشید. ترکان انگار تازه منظور مطرود را دریافته بود. لبخندی موذیانه زد و گفت:
"حقا که مرد حیله های کثیفی، همین امروز با مزعل صحبت میکنم."
و همان روز با مزعل صحبت کرد و همان روز تأثیر حرفهایش بر مزعل دید. دید که همه ریش سفیدان فیلیه را در کاخ جمع کرده بود زبیر را هم فراخوانده بود. خزعل و مطرود که فرمانده تفنگداران فيليه را در مجلس دیدند، فهمیدند مزعل سر جنگ دارد و حالا باید منتظر می ماندند تا بفهمند شیخ الشيوخ چه طایفه ای را می خواهد تأدیب کند.
"امروز روز تأدیب طوایف متمرد است، شیخ عاصف با همه یال و کوپال در مقابل ما سرخم کرده. صبح على الطلوع خزعل با گروهی به حویزه می رود تا حق مالکی را یکجا از شیخ عاصف بگیرد."
بعد زیر را صدا زد. زبیر چابک برخاست. دستی به زیر چفیه اش انداخت. آن را پس زد و نیم چرخ رو به مزعل ایستاد.
"بله شیخ، در خدمتم!"
" هر چند نفر میخواهی همراهت ببر، همین امشب حرکت میکنی تا فردا صبح شيخ مبارد را ملاقات کنی، بی هیچ حرف و حدیثی هر یک از طایفه اش، اگر مال داشت می گیرید و اگر نداشت جانش را می گیرید. شیخ مبارد را هم کت بسته تا فيليه مې اورید، نهایت تحقیر را در حقش روا دارید."
زیر سر خم کرد و گفت:
"برای مبارد سی سوار کفایت می کند، شیخ!"
" و اما با زائر على معامله دیگری دارم."
پایان شب چهارم
@javane_enghelaby
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
مزعل پوزخند زد و گفت:
"حق این بود که همان روز اول به حکم شاه روانه تهران می کردمش."
بعد با خشم در چشم های ترکان خاتون خیره شد.
" از این پس نه حق مداخله در امور را دارد، نه حتی حق نظر. این را یا شما به اش حالی می کنید یا خودم!"
گروهی از روستاییان و کارگران زرگانی پا برهنه در صف ایستاده بودند و سبدهای خرما را بار شتران می کردند. زبیر و دیگر تفنگداران فیلیه، با اسب اطراف آن ها نظارت می کردند. سه دختر و دو پسر بچه هفت هشت ساله با لباس های چرک و پاره و پای برهنه، آرام پشت شتری خزیدند. یکی از پسربچه ها با چاقوی دسته شکسته ای یکی از سبدهای خرما را سوراخ کرد. بچه ها تند و تنداز سوراخ سبد، خرما بیرون آوردند و خوردند. پیر زنی با ترکه ای به جان یکی از تفنگداران زبیر افتاد و فریادزد:
" بی غیرت کجا می بری؟ زمستان جواب شکم بچه هایم را چی بدهم؟"
با اشاره زبیر، یکی از تفنگداران با لگد پیر زن را روی زمین پهن کرد و پیر زن خشمناک بلند شد و سبد خرما را پشت کارگر به زمین انداخت. در همین هنگام قسمعلی زرگانی با چند سوار سر رسید.
"شما این جاچه غلطی می کنید؟"
تفنگدراران زبیر خود را برای درگیری آماده کردند. زبیر گفت:
"اگر نمی خواهی خونی ریخته شود، بهتر است به رعایای خود کمک کنی تا مالیات دولت و حق شیخ الشیوخ را با دل خوش تحویل بدهند."
قسمعلی شمشیرش رابیرون کشید و گفت:
"شیخی که بیعت قسمعلی را ندارد، حق ندارد مالیات طلب کند. برو به شیخت بگو اول برادریش راثابت کند بعد اراذلش را برای جمع کردن حقی مالکی بفرستد!"
زبیر به یکی از تفنگدارانش اشاره کرد. تفنگدار به سمت قسمعلی نشانه رفت. در همین هنگام تیری شلیک شدد و تفنگدار زبیر از اسب به زمین افتاد. زبیر هراسان سر بر گرداند و بدران و صالح و ثامر و دیگر سواران، تفنگداران زبیر را محاصره کردند. قسمعلی از دیدن بدران خوشحال شد.بدران فریاد زد:
"تا نعش خودت و تفنگدارانت رت برای مزعل نفرستاده ام گورتان را گم کنید!"
زبیر که خود را در محاصره دید، سوار بر اسب شد و به سوارانش اشاره کرد که حرکت کنند. بعد رو به بدران گفت:
"بدران، معنی حمله به مردان شیخ الشیوخ را می دانی، نادان؟!"
"نع! اما معنی غارت را می دانم. شیخ شما هم اگر شیخ بود، مثل آغاوات و اراذل شبانه به ناموس طوایف دست درازی نمی کرد."
افراد زبیر تفنگدار زخمی را روی اسب گذاشتند و حرکت کردند. با دور شدن گروه زبیر، قسمعلی رو به بدران گفت:
"نکند یک وقت خیال کنی جان قسمعلی را نجات دادی، بدران!"
"حقت بود می گذاشتم ملاجت را داغان کند."
همه خندیدند. بدران تفنگی از خورجین اسبش بیرون کشید و به سمت قسمعلی پرت کرد. قسمعلی آن را روی هوا گرفت. بدران گفت:...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
و آن را محاصره خود گرفتند. کاروانیان وحشت کردند. شتربانان شترها را به زانو نشاندند نارم نکنند.
بدران یک بار از ابتدا تا انتهای کاروان آرام رفت و آنها را برانداز میان آنها جوانی را دید که درمیان آنها جوانی را دید که در کمال آرامش مشغول خواندن نماز بود رو با این که هنوز ریشش کامل نشده بود، چند نفر نیز به او اقتدا کرده بودند. بدران از اسب پیاده شد و به سمت جوان رفت. بلافاصله چند نفر از پیرمردان و زنان دور جوان و بقیه نماز گزاران حلقه زدند تا از آنها دفاع کنند. پیرمرد گفت:
"هر چه می خواهید از این قافله ببرید، اما با او کاری نداشته باشید."
بدران لختی مکث کرد. در صورت جوان خیره شد که در حال قنوت بود و هیچ توجهی به اطراف نداشت. پرسید:
"او کیست؟ "
پیرمرد گفت:
"سید محمد مجتهد، فرزند آیت الله کاظم یزدی. مانه تاجریم، نه حکومتی، مقصدمان هم بیت شیخ جزایری در محمره است، اگر هنوز از مسلمانی رنگی در این بلاد مانده، ما را رها کنید."
بدران در سکوت به کاروان نگاه کرد. نماز سیدمحمد به پایان رسید.
بدران به او نزدیک شد. در چشمهایش خیره شد و پرسید:
"تو مجتهدی؟ پس ریش سفیدت کو؟"
افراد بدران خندیدند. بدران با خشم آنها را ساکت کرد.
"ساکت!"
سیدمحمد گفت:
"تو بدران پسر شیخ برکات هستی؟ "
بدران جا خورد. پرسید:
"مرا از کجا میشناسی؟"
سید محمد گفت:
"نفرین به اجنبی که هم دین ما را می گیرد، هم غیرت ما را آغاوات الواط از یک سو به جان مردم افتاده اند و شیوخ عرب هم از سوی دیگر، چیزی نمانده است از بلاد اسلامی جز نامی در تاریخ نماند."
بدران گفت:
"ما نه آغاواتیم نه الواط؛ اگر راه می بندیم، به واسطه انتقام از شيخ الشيوخ است، تو هم بهتر است به فکر شتران خود باشی تابلاد
اسلامی."
سیدمحمد گفت:
"کدام شتر؟ همه را به انگلیس واگذار کرده اید، خودتان هم به جان هم افتاده اید و پنجه به روی هم می کشید."
بدران گفت:
"ما بیشتر زخمی خودی هستیم تا اجنبی. تو هم خیلی گنده تر از خودت حرف میزنی!"
سید محمد برخاست. آرام گفت:
"تا وقتی ریشه زخم سوزانده نشود، چرک و خون تمامی ندارد."
بعد مکثی کرد و گفت:
" ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم"
بعد رو به کاروانیان گفت:
"حرکت می کنیم!"
کاروانیان با ترس و دودلی آماده حرکت شدند. بدران بدون هیچ عکس العملی ایستاد. هیچ کدام از یارانش نفهمیدند چرا! به آيه قرآن فکر یا به جوانی که در کلام او را مغلوب کرده بود.
ادامه دارد....
@javane_enghelaby