برگ4⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
صبر کرد تا کاروان نزدیک تر شود. بعد به سرعت تپه را دور زد و به سراغ بدران رفت و خبر داد:
«قافله، یک قافله می آید، از سمت محمره...»
بدران جست زد و به سرعت خود را مسلح کرد. بقیه افراد نیز خود را آماده کردند. بدران رو به مسعد کرد و گفت:
«برگرد سرجایت، وقتی به دامنه تپه رسیدند،علامت بده!»
مسعد به تندی از تپه بالا رفت. بدران و بقیه سوار بر اسب منتظر علامت مسعد ماندند. چند لحظه بعد مسعد از بالای تپه با پارچه قرمزی علامت داد. بدران حرکت کرد و به سرعت تپه را دور زدند و از پهلو به سمت کاروان تاختند. یکی از افراد کاروان، گروه بدران را دید. به سرعت خود را به معین التجار رساند و با فریاد او را از خواب بیدار کرد.
«حمله کردند، به قافله حمله کردند.»
معین التجار از خواب پرید، دستپاچه شد و از اسب افتاد. گروه بدران به سرعت تاختند و به کاروان رسیدند و دور آن حلقه زدند. کاروانیان قاطرها را یک جا جمع کرده و منتظر ماندند. بدران جلو رفت. پرسید:
«قافله سالار کیست؟»
معین التجار جلو رفت.
«من قافله سالارم، اگر ابن سبیل هستید، بگویید تا در راه خدا به تان صدقه بدهیم، اما اگر طرار هستید، بدانید که من معین التجارم، همه اموالم بیمه شیخ مزعل، شیخ الشیوخ خوزستان است و اگر پشیزی از من به غصب بگیرید، در حقیقت از شیخ المشایخ خوزستان طراری کرده اید.»
بدران از اسب پیاده شد. آرام به سمت معین التجار رفت و روبروی او ایستاد. چفیه را از صورتش کنار زد و معین التجار او را شناخت.
«بدران؟!»
پیش تر به مزعل هشدار داده بود که اگر به حویزه حمله کند، باید منتظر انتقام بدران باشد. اما مزعل گفته بود:
«تو از انتقام بدران می ترسی یا از مایملک خودت؟!»
و حالا همه کاروانش در چنگ بدران بود. بدران گفت:
«ما ابن سبیل نیستیم، درباره معین التجار هم شنیده ام، در راه خدا فقط به شیخ مزعل باج می دهد، طرار هم نیستیم، چون اموال شما را در راه خدا می گیریم و برای خلق محتاج خدا خرج می کنیم... کاش نمی گفتی که اموالت بیمه شیخ الشیوخ است، چون ما فقط پی گرفتن اموال شیخ الشیوخ هستیم و عنقریب پی گرفتن جانش..»
یک باره گرده معین التجار را گرفت و به سرعت خنجری زیر گلوی او گذاشت.
«زود فرمان بده همه کنار بروند، اگر قرار باشد خونی ریخته شود، ترجیح می دهم خون تو باشد، تا آدم هایت.»
معین التجار وحشت زده داد زد:
«مگر نشنیدید نسناس های بی بته! گور مرگتان بروید عقب!»
افراد معین التجار از قاطرها فاصله گرفتند. ثامر و مسعد و بقیه، قاطرها را به یکدیگر زنجیر کردند و آن ها را به همراه اسب های کاروانیان به پشت تپه بردند. بدران نیز سوار اسب شد و به سرعت خود را به بقیه رساند. معین التجار همان جا روی زمین نشست و خاک بر سرش ریخت و شیون کرد.
مهندس اسمیت و ویلسون در اردوگاه نقشه کشی بودند. چند چادر برپا کرده بودند و افراد اسمیت با دوربین های مخصوص منطقه را نقشه برداری می کردند. ویلسون و اسمیت نیز زیر سایه بانی ایستاده بودند و نقشه ای را روی میز پهن کرده بودند و با یکدیگر گفت و گو می کردند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
برگ5⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
اسمیت از روی نقشه توضیح داد:
«تمام مناطقی که از آن جا قیر استخراج می کنند شناسایی شده. این نقاط مرکز استخراج قیر است، اما این که تا میزان توی همین نقاط بتوانیم به نفت برسیم، هیچ اطمینانی نیست. فقط با حفاری می توانیم مطمئن بشویم. »
ویلسون گفت:
«با مرگ امیرکبیر، فرصت برای مذاکره با شاه فراهم شده، فکر می کنم همین روزها مستر دارسی بتواند قرارداد استخراج نفت را با شاه امضا کند، به شرطی که اوضاع در تهران به همین منوال بماند.»
اسمیت گفت:
«به هر حال، از این به بعد به دستگاه حفاری احتیاج داریم.»
ویلسون گفت:
«مطمئن باش که با اولین کشتی که در بندر محمره لنگر بیاندازد، دستگاه حفاری را بهت تحویل می دهیم.»
مطرود سوار بر اسب به اردوگاه وارد شد و یکراست به سمت ویلسون رفت. اسمیت او را دید و گفت:
«مثل این که خبرهایی شده، باز سروکله این سامری سرگردان پیدا شد.»
ویلسون گفت:
«با قتل عامی که مزعل توی حویزه راه انداخت، هر روز باید منتظر خبرهای تازه تر باشیم.»
مطرود به آن ها رسید و سلام کرد. ویلسون گفت:
«امیدوارم خبرهای بد نداشته باشی !»
مطرود گفت:
«دیگر از خبرهای خوش هم باید نگران بشویم، وای به حال خبرهای بد»
ویلسون و مطرود قدم زنان به سمت چادر رفتند. ویلسون گفت:
«برویم یک درینک خنک بهت بدهم، معلوم است آفتاب ملاجت را داغ کرده.»
مطرود گفت:
«شیخ صالح به دست بوس مغز السلطنه آمد، حتی خواهرش وریده را واداشته تا با شیخ مزعل وصلت کند، از همه بدتر، خزعل به قدری پابند شماست که گفته به هر قیمت نمی گذارد این وصلت پا بگیرد.»
ویلسون رضایتمند گفت:
«عجب!»
مطرود گفت:
«حکم آیت الله جزایری را داده دست به دست میان مردم چرخیده، گوشه و کنار علیه شیخ الشیوخ حرف و حدیث زیاد شده، اگر شیخ مزعل بفهمد کار، کار خزعل است، دیگر واویلاست!»
وارد چادر شدند. ویلسون در یخدان را باز کرد و بطری را بیرون آورد و برای مطرود ریخت. مطرود گفت:
«از آن طرف هم بدران، راه به قافله ها می بندد، همین چند روز پیش همه پارچه های معین التجار را بردند.»
ویلسون خندید و گفت:
«این ها که همه اش خبرهای خوب بود، الان وقتش رسیده تا خزعل از خودش لیاقت نشان بدهد...بعد از سرکوب طوایف متمرد، مزعل هیچ مانعی مقابل خودش نمی بیند، و این برای ما و حتی حکومت مرکزی خطرناک است. همیشه یادت باشد نگرانی ما وقتی شروع می شود که شیخ الشیوخ خوزستان، هیچ نگرانی نداشته باشد!»
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
مهمترین نگرانی مزعل فعلا آیت الله جزایری بود. باید کاری میکرد تا اگر همراه مزعل نیست، در مقابل مزعل هم نباشد. هر وقت وارد بازار شهر می شد، دو نفر باید برایش راه را برای عبور مزعل باز می کردند؛ که سوار بر اسب بود و گروهی از تفنگداران از پشت سر او حرکت می کردند. در میان مردم پیرمردی نابینا در حال گذر بود که سوار جلودار او را کنار زد. پیرمرد نابینا به زمین خورد و دو نفر زیر بغل او را گرفتند و به کنار دیوار بردند. نابینا پرسید:
"چه خبر شده؟"
مرد گفت:
"همین جا بایست شیخ مزعل شیخ الشیوخ رد می شود."
نابینا گفت:
"شیخ مزعل؟"
و دستش را رها کرد و به سمت صدای پای اسب ها رفت و مزعل را صدا زد: "شیخ مزعل؟"
و دستش را رها کرد و به سمت صدای پای اسب ها رفت و مزعل را صدت زد:
"شیخ مزعل!"
مزعل ایستاد و رو به مرد برگشت و پرسید:
"تو کی هستی پیرمرد؟"
نابینا با شنیدن صدای مزعل رو به او برگشت و گفت:
"من سبحان سالم از تیره محیسن هستم، یک سال پای رکاب شیخ جابر مرحوم بودم، چشم های توی جنگ با انگلیس کور شد، بعد از جنگ تا به حال چشم های کورم به دست مردم است."
مزعل گفت:
"به فیلیه بیا، مایحتاج سالیانه ات را بگیر، تا محتاج خلایق نباشی."
نابینا گفت:
"غرض، تکدی نبودشیخ، اگر پای رکاب جابر شمشیر زدم، به حکم دین بود، ولی حالا پسر شیخ جابر شیخ الشیوخ، برادرهای دینی خودش را قتل عام می کند و حکم دین را زیر پا می گذارد !"
مزعل خشمگین به پیر مرد نگاه کرد. بعد شلاق خود را بلند کرد و بر سر پیرمرد کوبید و گفت:
"کار شیخ الشیوخ و جایی رسیده که هر لی سرو پایی حکم به ارتداد او بدهد."
چند ضربه به پیرمرد زد. مردم ریختند و پیر مرد را بردند و چند نفر از شیخ مزعل پوزش خواهی کردند. مزعل چند لحظه به مردم نگاه کرد، بعو روبه همراهانش گفت:
"به بیت شیخ جزایری می رویم!"
و با همراهانش به سمت خانه آیت الله جزایری رفتند. جلو در خانه که همیشه باز بود، مزعل از اسب پیاده شد و به تندی داخل رفت. در حیاط خانه کسی نبود. خدمتکار آیت الله جزایری از اتاق بیرون آمد و با دیگران مزعل گرم جلو رفت.
"سلام به شیخ الشیوخ، بفرمایید!"
مزعل گفت:
" حضرت آیت الله کجاست؟"
خدمتکار خونسرد گفت:
"در اتاق، منتظر شما!"
مزعل با تعجب به او نگاه کرد.
"منتظر من؟!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ7⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
خدمتکار او را به داخل آنان راهنمایی کرد. آیت الله جزایری روی تکه ای پوست نشسته بود و قرآن می خواند. مزعل وارد اتاق شد و بدون سلام در کریاس در نشست. آیت الله جزایری با آرامش کامل سر بلند کردو مزعل را دید. قرآن را بست و بوسید و کنار گذاشت. بعد رو به مزعل گفت:
"خوش آمدید، بفرماییدا"
مزعل گفت:
"من فرصتی برای اختلاط ندارم. شما هم بهتر است در امور فيليه مداخله نکنید، رویه من با پدرم دو تاست."
جزایری گفت:
"خدا پدرت را بیامرزد، جوان! امور فيليه هم به صاحبش مربوط است، اما از امور مردم مسلمان نمی توان غافل بود."
مزعل گفت:
"معقول این است که شما به دین مردم بپردازید و دنیایشان را به ما واگذارید!"
جزایری گفت:
"وقتی شیخ المشایخ در دنیای مردم تفرق ایجاد می کند، يقين دینشان را هم به بازی می گیرد."
مزعل نگاه خشماگینی به آیت الله جزایری انداخت و با آخرین اخطار بیرون رفت.
"کاری نکنید که مثقال حرمتی که پدرم برای شما قائل بود، از میان برود."
مزعل بیرون رفت و جلو در با خدمتکار روبرو شد که برایش شربت آورده بود. مزعل بی اعتنا از کنار او رد شد و از خانه بیرون رفت.
وقتی به فيليه رسید، از برخورد با آیت الله جزایری چنان احساس خستگی کرد که گویی از شکار پلنگ برگشته و از پشتکوه تا کاخ پیاده آمده است. خوابید و وقتی بیدار شد که شب از نیمه گذشته بود و حالا باید تا صبح در تالار راه می رفت تا آفتاب بزند و او زبير را فرابخواند و فرمان بدهد تا وریده را به فیلیه بیاورد. آفتاب دیرتر از همیشه بالا آمد و زبیر راهی شوش شد و لباس زربفتی در طبق گذاشت و به صالح داد.
"شیخ الشيوخ مایلند، دختر شیخ مرحوم در کمال شوکت و عزت وارد فيليه شوند."
صالح لباس را گرفت و به یکی از زنان خود داد و زن لباس را برای وریده برد که از دیشب بیدار مانده بود و به گوشه ای خیره بود و لام تا کام حرف نمی زد. زن لباس را جلو وریده باز کرد، زنان دیگر با حسرت به لباس نگاه می کردند. لباس را جلو وریده گذاشت و جز مادر بقیه زنان از اتاق بیرون رفتند و در کنار زبیر و صالح و دیگران منتظر ماندند تا وریده لباس بپوشد و سوار بر اسب سفیدی از خانه بیرون بیاید. وريده لحظه ای رو به صالح برگشت، روبند را کنار زد و به برادر نگاه کرد. صالح شرمنده نگاهش را پایین انداخت. وریده حرکت کرد و زبیر و افرادش نیز به دنبال او حرکت کردند. یک باره زنان از روی بام ها کل کشیدند. اشک از چشمان مادر وریده جاری شد و به سرعت به خانه برگشت.
در میان راه با حداد روبرو شدند که سوار بر اسب آرام حرکت می کرد و افسار کره اسبی را در دست داشت و به سمت خانه می رفت. حداد با دیدن وریده افسار کره اسب را رها کرد و به تندی به سمت آنها تاخت و جلو آن ها را گرفت. روبروی وریده ایستاد. وريده روبنده کنار زد و با اندوه به حداد نگاه کرد. حداد با لال بازی چیزهایی به وریده و زبیر گفت...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
و یک باره شمشیر کشید و به افراد زبیر حمله کرد. یکی ازافراد بی درنگ با شلیک گلوله ای حداد را از پای در آورد. وریده وحشت زده به صحنه نگاه کرد. از اسب پیاده شد و بالای سر حداد نشست. حداد لبخندی زد و جان باخت. وریده ناباور به مردان زبیر نگاه کرد، بعد آرام سوار اسب شد. زبیر به یکی از مردان خود اشاره ای کرد و مرد به سمت وریده رفت. افسار اسب او را گرفت و به اسب خود بست. وریده یک باره دست برد و شمشیر مرد را بیرون کشید و با ضربه ای کاری او را از پای در آورد و بلادرنگ به اسب هي زد و گریخت. یکی از افراد زبیر با تفنگ نشانه گرفت و خواست وریده را بزند که زبیر با ضربه ای تفنگ را پایین آورد.
"شیخ الشيوخ زنده او را می خواهد."
همگی به تاخت به دنبال وریده رفتند. وریده با تمام قوا می تاخت. در کنار نخلستان، افراد زبیر به وریده رسیدند و او را دوره کردند. یکی از آنها به سمت وریده رفت و با او درگیر شد. وریده با ضربه ای او را نیز از پای در آورد. زبیر از حرکات وریده حیرت کرده و با خشم به او نگاه کرد و سپس به یکی از تفنگداران اشاره کرد که او را بزند. مرد تفنگ خود را نشانه رفت. اما پیش از آن که مجال شلیک بیابد، با صدای تیری از روی اسب افتاد. افراد زبیر سر برگرداندند و بدران را به همراه افرادش دیدند که به سمت آنها می آمدند. بدران و افرادش به گروه زبیر نزدیک شدند. وریده با دیدن بدران خوشحال شد. بدران رو به زبیر فریاد زد:
"جز این از مردان فيليه توقع نداریم، مدتهاست که با زنان و کودکان مقابله می کنند."
درگیری میان افراد بدران و گروه زبیر آغاز شد. بدران به سراغ زبیر و با او درگیر شد. افراد زبیر یکی پس از دیگری کشته می شدند.
بدران نیز در یک درگیری سخت زبیر را کشت. با کشته شدن زبیر بقیه مردان فيليه فرار کردند و بدران و دیگران، کشته های خود را جمع کردند. و به زخمیان کمک کردند تا سوار اسب شوند و همگی به سمت بیت صالح حرکت کردند. وقتی وارد قبیله شدند، بدران و وریده کنار یکدیگر سوار بر اسب بودند. پشت سر آنها جنازه حداد را روی اسب می آوردند. افراد بدران نیز به دنبال آنها حرکت می کردند. مردم با دیدن آنها دست از کارها کشیدند و گردشان جمع شدند. حداد را از اسب پایین آوردند و جنازه او را روی دست گرفته و با شعار لااله الاالله حرکت کردند. کم کم جمعیت بیشتر شد و تا جلو خانه صالح جمعیت زیادی گرد آمدند و جنازه حداد را جلو در خانه روی زمین گذاشتند. صالح از خانه بیرون آمد. بدران و وریده و حداد را دید. همه چیز را فهمید. بالای سر جنازه حداد نشست و سر او را روی زانو گرفت. وریده و بدران از اسب پیاده شدند، مادر صالح با اضطراب بیرون آمد و با دیدن جنازه حداد، کنار او نشست و شیون کرد. وریده هم به مادر پیوست و تازه بغضش ترکید و شروع به شیون کرد. بقیه زنان نیز آنها را دوره کردند. صالح برخاست و روبروی بدران ایستاد. هیچکدام حرفی نداشتند بزنند. سوار بر اسب شد و رفت. وریده با نا امیدی رفتن بدران را نگاه کرد. بقیه افراد بدران نیز به دنبال او رفتند.
*مزعل روی تخت نشسته بود و مطرود و چند ریش سفید دیگر دورادور نشسته بودند و معین التجار عصبی و مضطرب، ماجرای راهزنی کاروانش را باز می گفت:
"بیچاره شدم شیخ، همه چیزم را به تاراج بردند، از شما هم خوف نکردند،...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
هم مالم را دادم هم کرایه لنچ که خالی تا ناصری رفت. توی این بلاد دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود."
مزعل گفت:
" خیلی شلتاق می کنی معین التجارا از این پس ده تفنگدار با کاروانت همراه کن."
معین التجار گفت:
در تفنگدار مخارج دارد شیخ! لااقل، حق عبور کالا را کمتر کنید، ضرر معین التجار، نه به نفع شماست، نه به نفع خلق الناس."
در تالار باز شد. یکی از سربازانی که توانسته بود از دست بدران فرار کند، زخمی و خون آلود در حالی که نگهبان زیر بغلش را گرفته بود، وارد شد و هنوز به حرف نیامده نقش زمین شد. شیخ و دیگران هراسان از جا بلند شدند.
نگهبان گفت:
"از دست بدران فرار کرده است شیخ، نعش زبیر و بقیه را هم کنار نخلستان پیدا کردند. بدران به آنها حمله کرده، وریده را به طایفه اش برگرداندند و زبیر هم به دست بدران کشته شده."
با شنیدن نام بدران داغ معین التجار تازه شد. "خودش است، به قافله من هم همانها حمله کردند، بیرون محمره."
مزعل با خشم برخاست و نعره زد؟
"خزعل کجاست؟"
مطرود گفت:
"به شکار رفته، شیخ!"
"فی الفور بروید عقبش، باید درسی به آنها داد که برای همیشه یادشان بماند!"
اما هیچ درسب نتوانست به آنان بدهد. همان شب خبر مرگ شاخ همه جا پخش شدو مسعد که در فیلیه را به بدران راپورت می داد، صبح زود خود را به تپه المنیور رساند. بدران که نگران دیرکردن آنها بود به همراه ثامر به استقبال او رفتند. مسعد هنوز از اسب پایین نیامده، گفت:
" فیلیه هنوز آرام است، اما توی کوچه و بازار شنیدم که شاه کشته شده."
ثامر بی قید گفت:
"زندگی و مرگ شاه دخلی به ما ندارد، از مزعل چه خبر؟"
مسعد گفت:
"مزعل قصد حمله به بیت صالح را داشت، ولی با مرگ شاه، خوف برش داشته."
بدران گفت:
"مزعل تا به حال به حمایت شاه کشتار می کرد."
مسعد گفت:
"قافله ای هم تازه از نجف وارد شده، به سمت محمره می رود. الان هم در چند فرسخی ما هستند."
ثامر گفت:
"تنها خبری که به سود ماست آمدن همین قافله است، حتما تاجرهای
بغداد توی این قافله هستند."
کاروان بغداد کربلا کنار نخلستان توقف کرده بود. مسعد ده قاطر و چهار شتر و سه اسب را شمرد که به ستون ایستاده بودند و در میان آن ها زن و کودک نیز بودند. بدران و افرادش یکباره و در یک چشم بهم زدن از لابه لای درختان به کاروان نزدیک شدند و...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ0⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
و آن را محاصره خود گرفتند. کاروانیان وحشت کردند. شتربانان شترها را به زانو نشاندند نارم نکنند.
بدران یک بار از ابتدا تا انتهای کاروان آرام رفت و آنها را برانداز میان آنها جوانی را دید که درمیان آنها جوانی را دید که در کمال آرامش مشغول خواندن نماز بود رو با این که هنوز ریشش کامل نشده بود، چند نفر نیز به او اقتدا کرده بودند. بدران از اسب پیاده شد و به سمت جوان رفت. بلافاصله چند نفر از پیرمردان و زنان دور جوان و بقیه نماز گزاران حلقه زدند تا از آنها دفاع کنند. پیرمرد گفت:
"هر چه می خواهید از این قافله ببرید، اما با او کاری نداشته باشید."
بدران لختی مکث کرد. در صورت جوان خیره شد که در حال قنوت بود و هیچ توجهی به اطراف نداشت. پرسید:
"او کیست؟ "
پیرمرد گفت:
"سید محمد مجتهد، فرزند آیت الله کاظم یزدی. مانه تاجریم، نه حکومتی، مقصدمان هم بیت شیخ جزایری در محمره است، اگر هنوز از مسلمانی رنگی در این بلاد مانده، ما را رها کنید."
بدران در سکوت به کاروان نگاه کرد. نماز سیدمحمد به پایان رسید.
بدران به او نزدیک شد. در چشمهایش خیره شد و پرسید:
"تو مجتهدی؟ پس ریش سفیدت کو؟"
افراد بدران خندیدند. بدران با خشم آنها را ساکت کرد.
"ساکت!"
سیدمحمد گفت:
"تو بدران پسر شیخ برکات هستی؟ "
بدران جا خورد. پرسید:
"مرا از کجا میشناسی؟"
سید محمد گفت:
"نفرین به اجنبی که هم دین ما را می گیرد، هم غیرت ما را آغاوات الواط از یک سو به جان مردم افتاده اند و شیوخ عرب هم از سوی دیگر، چیزی نمانده است از بلاد اسلامی جز نامی در تاریخ نماند."
بدران گفت:
"ما نه آغاواتیم نه الواط؛ اگر راه می بندیم، به واسطه انتقام از شيخ الشيوخ است، تو هم بهتر است به فکر شتران خود باشی تابلاد
اسلامی."
سیدمحمد گفت:
"کدام شتر؟ همه را به انگلیس واگذار کرده اید، خودتان هم به جان هم افتاده اید و پنجه به روی هم می کشید."
بدران گفت:
"ما بیشتر زخمی خودی هستیم تا اجنبی. تو هم خیلی گنده تر از خودت حرف میزنی!"
سید محمد برخاست. آرام گفت:
"تا وقتی ریشه زخم سوزانده نشود، چرک و خون تمامی ندارد."
بعد مکثی کرد و گفت:
" ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم"
بعد رو به کاروانیان گفت:
"حرکت می کنیم!"
کاروانیان با ترس و دودلی آماده حرکت شدند. بدران بدون هیچ عکس العملی ایستاد. هیچ کدام از یارانش نفهمیدند چرا! به آيه قرآن فکر یا به جوانی که در کلام او را مغلوب کرده بود.
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ1⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
کاروان حرکت کرد و دور شد. بدران فقط گفت:
"آب... آب!"
یکی از افراد مشکی آب به بدران داد. آن را نوشید، گویی سیراب نشد. مشک آب را روی سرش خالی کرد. .
ويلسون پشت سه پایه دوربین نقشه برداری سرگرم کار بود. مهندس اسمیت یک سر متر را گرفته بود و در یک خط مستقیم عقب می رفت. آن سوتر چند سرباز هندی تفنگ به دست کنار چادرها نگهبانی می دادند... ناگهان از بالای سنگی، مسعد روی سر سرباز هندی پرید و تا ویلسون به خود بجنبد و دست به تفنگ ببرد، ثامر و دو نفر دیگر او را غافلگیر کردند. مهندس اسمیت از ترس روی زمین نشست. افراد بدران بقية سربازان را نیز خلع سلاح کردند. دو نفر شروع کردند به تفتیش بار و بنه آنها. ثامر به سر وقت ویلسون رفت و با چند ضربه او را زیر مشت گرفت. مسعد نیز گلنگدن کشید و دست خود را روی ماشه تفنگ گذاشت.
ثامر گفت:
"بد فرنگی لامذهب زود تپانچه و تفنگت را تسلیم کن والا مادرت را به عزایت می نشانم."
هنوز ثامر حرف خود را تمام نکرده بود که دیگری با قنداق تفنگ به چانه ویلسون کوبید.
مسعد گفت:
"بگذار سرش را ببرم بفرستم فرنگستان تا دیگر جرأت نکنند پایشان را اینجا بگذارند."
و به سمت او هجوم برد. ثامر جلو او را گرفت. بدران سوار بر اسب به آنها رسید و گفت:
"چرا این جور زدید این فرنگی بی زبان را؟"
مسعد گفت:
"تفنگش را باز نمی کند."
بدران رو به ويلسون کرد و گفت:
"تفنگت را باز کن بده بهش! مگر نمی بینی عصبانیست!"
ويلسون فورا اطاعت کرد. بدران پرسید:
"درجه نظامیت چیست؟
"درجه بالایی ندارم."
" اینجا چه کار داری؟"
" نقشه برداری می کنم. برای آبادی اینجا، برای پیدا کردن نفت."
ثامر عصبانی گفت:
"توی کوه سنگی هم دنبال نفت می گردد! بگذار بکشمش بدران، قابل حرف زدن نیست."
بدران گفت؛
"اگر شما را کشته بودند، دولت انگلیس چه می کرد؟"
ویلسون گفت:
"دولت انگلیس برای جان درجه دار جزئی مثل من اهمیت قائل نیست."
"پس بگذارید برود."
مسعد پرسید:
"جيبهایش را بگردیم، بدران؟"
بدران گفت:
"فقط تفنگ هایشان را بگیرید و بگذارید بروند، همین!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
برگ2⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
خزعل روی تختی کنار آتش نشسته بود و با تفنگ خود مشغول بود. گروهی از خدمتکاران نیز مشغول کباب کردن مرغابی بودند. مطرود
سر رسید و کنار خزعل روی تخت نشست و گفت:
"سلام بر شیخ المشایخ خوزستان!"
این حرف چقدر به دل خزعل نشست، اما ترسی پشت آن بود که دلش را خالی کرد. گفت:
"ای حرام لقمه، می خواهی سر ما را به باد بدهی؟! "
مطرود گفت:
"سرت سلامت سرور من، با یک تصمیم همه خوزستان، بلکه همه عربستان از آن شماست."
خزعل گفت:
"از پدرم شنیده بودم که از وسوسه های تو پرهیز می کرد."
مطرود گفت:
"وسوسه نیست شیخ، حقیقت است، با مرگ شاه امنیت بلاد هم رفته، بدران به مستر ویلسون حمله کرده، الان از پهلوی ویلسون می آیم. توی کمپ افتاده بود، پزشک بالای سرش بود، داشت پاهایش را توی لگن آب گرم مالش می داد. یکی دیگر هم داشت زخم صورتش را می بست."
خزعل گفت:
"زخم؟.... زخم چی؟"
"بدران به کمپ شان حمله کرده، می گفت شاه مرده، شیخ هم مرده!؟ به اش گفتم از بی کفایتی است مستر، از همان روز اول من شیخی و
بزرگی در جبین این مرد نمیدیدم."
خزعل مشتاق پرسید:
"او چی گفت؟"
"هیچی! گفت با این اوضاع دولت بریتانیا حكما نظم امور را خودش به عهده می گیرد."
مطرود نزدیک تر رفت و گفت:
"ویلسون از مزعل به غایت عصبانیست. از این بهتر مجال پیدا نمی کنید، اقبال به شما رو کرده شیخ! بدران و صالح و شیخ مبارد پر خونی دارند، با آنها همراه بشوید و دلشان را به دست بیاورید."
خزعل گفت:
"علیه برادرم؟! "
"برادر قصد جان شما را دارد، همین روزهاست که پی جنگ با طوایف روانه تان کند."
خزعل گفت:
"جنگ با طوایف، توی این اوضاع؟!"
" فقط قصد هلاک شما را دارد."
خزعل به فکر فرو رفت و یک باره بلند شد. "برویم تا دچار جنون نشده ام!"
وقت رفتن مطرود به خدمه گفت که کباب مرغابی را برای شیخ به کاخ بیاورند، اما به کاخ نرفتند. در میان راه شیخ را به بادیهای برد که گلهای بز، زیر درخت سدر کهنسالی در حال چریدن بودند. پسر بچه مو سرخی با چشمانی آبی از پستان بزی شیر می دوشید و جلوتر مطرود زبیده را دید که کلافی نخ رنگ شده را از دیگ جوشانی بیرون می اورد و روی سنگ پهن می کرد. به خزعل گفت:
"همين است، شیخ!... این عجوزه، نعمتی است در این بیابان !"
موهای زبر فتیله شده سرخ عجوزه، از زیر سر بندش بیرون زده بود.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
برگ3⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
چشمان روشنش می درخشید و وقتی خزعل و مطرود را دید برایشان دست تکان داد و آنها را به سوی کلبه خود فرا خواند. خزعل و مطرود
جلورفتند. زبیده خندید و تنها دندان بلندش را نشان داد. به پسر بچه اشاره کرد. پسر بچه بادية شیر بز را برداشت و به سوی همراهان شیخ رفت. زبیده دوباره خندید و دست های رنگی خود را با گوشه دامنش پاک کرد و جلو رفت.
"سلام بر شیخ خزعل، سلطان عربستان که از بی لیاقتی برادر، دلش به درد آمده."
و وارد چادر شد و خزعل و مطرود هم پی او رفتند. خزعل گفت:
"ای عجوزه، سلطانی کجا و ما کجا؟ توی همین ملک پدری هم جایی نداریم."
زبیده گفت:
"دور نیست سرورم. شاهین اقبال دور سرت پر میزند."
خزعل نگاه پرسشگر خود را به طرف مطرود چرخاند. مطرود آرام گفت:
"سکه ای به او بده."
زبیده گفت:
"به من نگاه کن سرورم. بگذار کف دستت را ببینم تاشک از دلم بیرون برود."
خزعل گفت:
"رسم دل به دست آوردن را خوب می دانی، اگر جوان بودی چه میکردی؟"
زبیده گفت:
"ارزش زر را زرگر می داند و قدر آب را تشنه بیابان سرور من! سری را که برای سروری آفریده اند، عجوزهای چون من هم تشخیص می دهد."
دو دیگ که بخار از آن بلند می شد، میان چادر بود. پسربچه وارد چادر شد و جام شیر بز را به طرف خزعل گرفت.
زبیده گفت:
"بنوش سرورم، بنوش! هیج سروری نمی شناسم که از این شیر ننوشیده باشد."
چشم خزعل به جمجمه انسانی افتاد که ماری در حدقه چشمش حلقه زده بود. گفت:
"مرگت باد عجوزه بدترکیب، تا به امروز هیچ کس نتوانسته دلم را این جور بلرزاند."
عجوزه به کف دست خزعل خیره شده بود، لبخند زد.
رمز آمیز گفت:
"وقتی شکارت را دریدی، دست و روی در خون او بشوی تا روح بزرگی و بزرگ سالاری در تو بدمد."
خزعل پرسید:
"کدام شکار؟"
زبیده گفت:
"آن که پیش از رسیدن به سن میانسالی، موهایت را سفید کرده، که جایت را غصب کرده سرور من، آن که قصد هلاک تو را دارد."
خزعل ترسیده پرسید:
" کشتن من!؟"
زبیده گفت:
"وقت تنگ است. پیش از آن که او بر تو چاشت بخورد، تو بر او شام بخور."
خزعل با وحشت دستش را از دست عجوزه بیرون آورد و با لگد دیگ جوشان را سرنگون کرد...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
برگ4⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
کلاغی قار قار شومی سر داد و گربه ای سیاه جیغ کشان به گوشه ای خزید.
"چه شومی تو ای عجوزه، من و برادر کشی؟!"
عجوزه گردنبندی را که از گراز ساخته شده بود، همراه بسته ای به او داد.
"دندان گراز از شر دشمنان دورت می کند."
خزعل گفت:
"اگر حرف های زیر این چادر به گوش مزعل برسد. زندگی ام تباه می شود."
زبیده گفت:
"من به فدای آن چشمان ژرفت که قادر است خورشید راببلعد. خمیره تو را از ترس نساخته اند. اما بدان که وقتی به کاخ برسی، مزعل تو را به کام مرگ می فرستد. بند نازک زندگی اش را پاره کن تا ریسمان حیات خود را نجات دهی. آینده را می بینم که در سیم زر غوطه وری. حاکمان فرنگ به احترامت توپ شلیک می کنند و سینه ات را با شکوهترین مدال های افتخار تزئین خواهند کرد. درنگ نکن، با یک ضربه، دنیا در چنگ پر صلابتت خواهد بود."
خزعل، عرق ریزان و وحشت زده از چادر بیرون رفت و برگرده اسب نشست. با خود گفت:
"بروم تا دستم به خون کثیف و شوم این عجوزه آغشته نشده!"
زبیده آهسته به مطرود نزدیک شد. مطرود کیسه ای زر در دست او گذاشت و گفت:
"تو شیطان را هم درس می دهی. بگیر این هدیه مستر ویلسون است."
زبیده با شیطنت گفت:
"از استادم آموخته ام."
خزعل دورتر، پریشان و آشفته رفت. تند بادی برخاست و همه در غبار گم شدند. مطرود نباید او را تنها می گذاشت. سایه وار همه جا به دنبال خزعل بود و خزعل یکه و تنها به کنار ساحل رودخانه رفت و در پس سنگی نشست تا آفتاب در افق سوزان دشت سرخگون پایین رفت و مهتاب بالا آمد. مطرود نگران بود که اگر ترکان خاتون سراغ خزعل را بگیرد و نیابد، مطرود را سرزنش کند. آرام خود را به پای سنگ رساند و بی هیچ حرفی کنار خزعل نشست. خزعل نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که تنها هستند. بعد چشم درچشم مطرود خیره شد.
"ای ملعون! با این کار تا آخر عمر ننگ برادررکشی بر جبین من می ماند."
مطرود گفت:
"زمین و زمان با تو سازگار است شیخ خزعل، با ضربه ای دنیا در چنگ توست، برای خلاصی از فکر برادر کشی، از هر طایفه یکی را با خودت همراه کن تا خون مزعل گریبان هیچ کس را نگیرد."
خزعل ایستاد و به نا کجا خیره ماند. گفت:
"ای ابلیس، یاریم کن!"
بعد رو به مطرود کرد.
"اگر موفق نشویم، سر از تنت جدا می کنم."
مطرود گفت:
"دلت را به من بسپار و از هیچ چیز خوف نکن!"
اما خودش خوف داشت. اگر مزعل زودتر از برادر دست به کار می شد و خزعل را از میان بر می داشت، مرگ مطرود حتمی بود. می دانست که زندگی و حیات او در گرو مرگ مزعل است و حالا باید فکر کرد تا مرگ خزعل هم برای او بی خطر باشد....
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
برگ5⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
به همراه خزعل وارد قصر شد و وقتی مطمئن شد خزعل از خستگی ناشی از ترس و دلهره، یکراست به اتاق خود رفته و در را به روی همه بسته است، قلیانی چاق کرد و برای مزعل برد. وقتی شیخ از او پرسید با خزعل چه می کردی عرق بر پیشانی اش نشست و آهسته در گوش شیخ گفت:
"خزعل آنقدر که از شما می ترسد از آتش دوزخ نمی ترسد، خوف جانش را دارد، و هم برش داشته که شما قصد جانش را کرده اید."
مزعل او را پس زد و با صدای بلند گفت:
"مکافات خیانت برادر از غیر بیشتر است."
مطرود می ترسد ترکان خاتون سد برسد. اما نمی دانست که از پشت در گفتگوی آن ها را می شنود.
"سرور من، بترس از کسی که از تو می ترسد، خوف این را دارم که زبانم لال، خزعل از روی ترس قصد جان شما را کند. او را به جایی دور روانه کنید!"
مزعل گفت:
"بی پروا بگو چه دسیسه ای داری ابلیس!"
مطرود گفت:
"تا مرا دارید از هیچ دسیسه ای دلنگرانی نداشته باشید، شیخ!"
شیخ گفت:
"می گویی خزعل چه در سر دارد یا سر از تنت جدا کنم؟!"
مطرود تعظیم کرد و گفت :
"خزعل ترسیده تر از آن است که چیزی در سر داشته باشد، اما حقیر توصیه می کنم، ضیافتی توی کشتی به مناسبت تاجگذاری مظفرالدین شاه به پا کنید، همان کشتی می تواند خزعل را به عربستان ببرد، یا به بصره یا حتی هندوستان."
مزعل به فکر فرو رفت. نگاهی به مرود کرد و نی قلیان را به دندان گرفت. بعد گفت:
"این توصیه توست یا مستر ویلسون؟"
"مستر ویلسون گرفتار تر از آن است که به مرافعه دو برادر فکر کند، اما اگر او را هم دعوت کنید ، خبر ضیافت به گوش پادشاه جوان می رسد و به قدرت شما در این بلاد اطمینان میابد."
مزعل گفت:
"پس از دسیسه فقط من خبر دارم و تو! و اگر خزعل بویی ببرد، من می دانم و تو و بشکه قیر مذاب!"
مطرود لبخندی ترس آلود زد و تعظیم کرد و بیرون رفت. از این فکر که توانسته در این دو برادر چنان رسوخ کند که اکنون سرنوشت فیلیه به دست اوست، سرخوش بود؛ که یکباره با ترکان خاتون روبه رو شد. دستپاچه خواست سلامی کند و بگذرد که نتوانست. ترکان خاتون گفت:
"گوش کن ملعون، مراقب باش، اگر اختلاف میان دو برادر بیافتد، تنها چیزی که نصیب تو می شود، مرگ است!"
مطرود گفت:
"کور شوم اگر بتوانم اختلاف دو برادر را ببینم، بانو! اگر ناخن از گوشت جدا شد، پسران شیخ جابر هم از هم جدا می شوند!"
و به سرعت دور شد و نگاه کینه توزانه ترکان خاتون را پشت سر خود احساس کرد.
*بدران به همراه ثامر به ساحل نزدیک شد. تاریکی شب وسعت دید ان ها را کم کرده بود.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby