eitaa logo
جوان انقلابی
84 دنبال‌کننده
432 عکس
273 ویدیو
5 فایل
چیست دشمن تا نگاه دوست فرمان می دهد وای از آن وقتی که مولا اذن میدان می دهد نظرات: @JAHAD79
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل آغاز/شیخی با شصت زن اولین بار که ریحانی ب باغ حسین قلی خان نظام السلطنه رفته بودتا شیخ خزعل را از نزدیک ببیند، شیخ از او پرسید بود: "مادرت کیست؟" ریحانی غیرتی شده بود و یک آن تصمیم گرفته بود لیچار بار شیخ کند و از باغ بیرون بزند واز خیر دیدار بزرگترین شیخ عرب دوران بگذرد، اما گفته بود: "ناز بانو." خزعل هم لب ورچیده بود و گفته بود: "یادم نمی آید" بیست روز از عید گذشته بود از شکوفه بود.حسن خان هم داشت به باغ رسیدگی می کرد. وقتی ریحانی خواست بروداز حسن خان پرسید: "شیخ بیماری فراموشی دارد؟" حسین خان گفت: " شیخ هیچ چیز را فراموش نکرده، خصوصا دشمنانش را." ریحانی پرسید: "پس چرا اسم مادرم را پرسید؟" حسن خان خندید.گفت: "شیخ شصت تا زن دارد و اولاد این زن ها را نمی شناسد. از همان وقت ها هر وقت صغیری پیش او می رفت، ازش می پرسید مادرت کیست؟ حالا دیگر عادتش شده از همه همین را می پرسد" ریحانی در همان دیدار اول سن شیخ را پرسیده بود و وقتی فهمیده بود که خزعل قریب هشتاد سال را دارد، گفته بود خیلی جوان تر می نمایید. بعدها فهمید که شیخ در دوران زمامداری خود، وسیله موثری در اطفای نایره شورش و فساد داشت. هر وقت شورشی در قلمرو او راه می افتاد فوری جویا می شد که آیا رئیس شورشگران دختر دارد یا نه، اگر دختری داشت فوری او را ب زنی میگرفت و فتنه می خوابید برای همین هم وقتی به شیخ خزعل خبر داده بودند که رضا خان از تهران راه افتاده به سمت خوزستان تا او را دستگیر کند، خزعل پرسیده بود: "رضا خان دختر دارد؟" شیخ خزعل به تصور این که ریحانی اجیر رضا شاه است تا از او حرف بکشد، از ترسش مجیز رضا شاه را می گفت، اما وقتی ریحانی گفت که رضا شاه به واسطه همراهی با قشون آلمانی مغضوب انگلیس شده، خزعل رفت از گوشه پستو صندوقچه ای آورد و گفت: " این ها سندهای من است، هر سوال دیگری هم داشته باشید، آماده جواب هستم" بعدش با اندوه از مرگ پدرش حرف زده بود که از همان وقت ترکان خاتون به او گفته بود که انگلیس روی خوشی به شیخ محمد ندارد و مزعل هم امیدی ندارد. گفت: "من چنان ترسی از مزعل داشتم که هر صبح با این ترس از خواب بیدار می شدم که امروز پایان زندگی من خواهد بود... ادامه دارد.... @javane_enghelaby
⃣1⃣ حکیم مجال نداد حرف او تمام شود. گفت: "شیخ هیچی نباید بخورد، مگر قصد جانش را کرده اید، تا باد سرخ از گرده اش بیرون نرود، آب هم از حلقش پایین نمی رود." ترکان خاتون از پنجره رو به دروازه دید که شیخ محمد سوار بر اسب و مطرود پشت سر او وارد فیلیه شدند. دو نفر دویدند و با سلام و ادب افسار اسب شیخ محمد را گرفتند. شیخ محمد پیاده شد و با نگرانی و عجله وارد عمارت شد. مطرود هم به دنبال او می رفت که چشمش به مطبخ افتاد، دید چند نفر با گوزن ور می روند. از همان جا فریاد زد: " های مراقب باشید پوستش زخمی نشود!" زنانی که پشت در نشسته بودند، با دیدن شیخ محمد برخاستند و سلام کردند. شیه محمد بی جواب وارد اتاق شد. پشت سر او مطرود رسید. با دیدن زن های شیخ محمد برخاستند و سلام کردند. شیخ محمد بی جواب وارد اتاق شد. پشت سر او مطرود رسید. با دیدن زن های شیخ، قیافه رقت باری به خود گرفت. زن ها رو پوشاندند. مطرود گفت: "نگران نباشید، هول نکنید، طوری نیست" و وارد اتاق شد. نورا خانم و ترکان خاتون با دیدن شیخ محمد چهره در هم کشیدند. مزعل بلند شد. شیخ محمد سلام کرد و مزعل و خزعل با سردی جواب دادند. شیخ جابر با شنیدند صدای محمد دست حکیم را پس زد و به سختی برگشت و سعی کرد بنشیند. گفت: "می دانستم قبل دیدن تو ملک الموت را نمی بینم!" شیخ محمد دست پدر را بوسید‌. نورا خانم با تنفر به شیخ محمد نگاه میکرد و این از نگاه شیخ جابر پنهان نماند. نورا خانم سر به زیر انداخت و ترکان خاتون ناچار شد با تندی رو به مطرود کند و بگوید: "تو اینجا چه غلطی میکنی! ایستاده ای عین جغد نگاه می کنی، برو بیرون!" مطرود به تندی از اتاق بیرون رفت. شیخ محمد گفت: " ان شاءالله دشمنان تان را در بستر ناخوشی ببینم پدر!" مزعل پشت به شیخ محمد ایستاد. حکیم خواست دوباره کار خود را ادامه دهد. گفت: " شیخ اجازه بده کارم را تمام کنم." شیخ جابر گفت: " تو که داری کار مرا تمام می کنی حکیم!" ترکان خاتون گفت: " اجازه بده حکیم مداوایش را تمام کند شیخ، هنوز نفست سنگین است." شیخ جابر دست محمد را گرفت و روی سینه خود گذاشت. گفت: " دیگر وعده من با خدای حکیم است، خدا کند مجال وصیت داشته باشم!" مزعل گفت: " ان شاءالله رعیت خوزستان صد سال دیگر سایه شیخ محمره را روی سرش داشته باشد." شیخ جابر گفت: "با مرگ تعارف نکنید، حکیم را مرخص کنید که با پسرانم خیلی حرف دارم. حکیم مردد به ترکان خاتون نگاه کرد. ترکان خاتون با اشاره سر او را مرخص کرد. حکیم وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. شیخ جابر که از رفتن حکیم مطمئن شد،گفت: " محمد بعد از من شیخ المشایخ خوزستان است..." ترکان خاتون زیر چشمی به نورا خانم نگاه کرد.... ادامه دارد.... @javane_enghelaby
شب دوم * نجات پلنگ وحشی * بدران تنها و پله، با صورت پوشیده، سوار بر اسب سفید در بیابان آرام میرفت. از دور گرد و غباری دید که نشان از درگیری داشت، به اسب هي زد و تاخت تا به محل رسید. چوپان جوانی را دید که کتف و کمرش زخم برداشته بود و در خود می پیچید. سر بر گرداند و سوارانی را دید که در غبار دور می شدند. جلو رفت و به چوپان گفت: "گله دار زائر على باز سر از زمین های حویزه در آورده!" چوپان نالید: " تقاصش غارت گله است!؟ " و بیهوش افتاد. بدران که تازه پی به غارت گله برده بود، تاخت و به سوی سواران فراری یورش برد. نزدیک که شد، چهار مرد عرب را دید که گله ای را به سمت غرب می بردند. به اسب هی زد و تندتر رفت تا به آنها رسید. یکی از چهار مرد برگشت و بدران را دید. به بقیه فرمان توقف داد: "صبر کنید!" و شمشیر کشید و آماده مبارزه شد. سه مرد دیگر نیز به او نزدیک شدند. بدران شمشیر خود را بیرون کشید و بدون توقف تاخت و با اولین ضربه یکی را از اسب انداخت. سه نفر دیگر به طرف او يورش بردند. بدران با حرکات تند و چابک، یکی دیگر را زخمی کرد. سواران کمی از او فاصله گرفتند.بدران صورت خود را باز کرد .سواران با دیدن او به وحشت افتادند. یکی گفت: "بدران!" بدران گفت: "بنی لام این قدر جسور شده اند که توی زمین های حویزه غارت می کنند." دوباره به سمت آنها یورش برسد.هر چهار نفر پا به فرار گذاشتند و به تاخت دور شدند .بدران دست از تعقیب آن ها برداشت و دور شدن آنها را نظاره کرد.چوپان که به سختی نفس می کشید و توان بلند شدن نداشت چشم باز کرد و بدران را دید که با گله گوسفند به او نزدیک می شد.چند سوار دیگر از مردان حویزه به تاخت آمدند و به بدران رسیدند . ثامر نیز در میان آنها بود.پرسید: "چی شده شیخ بدران؟" چوپان را شناخت،گفت: "گله دار زائرعلی؟!..." بدران مسعد را صدا زد .جلو آمد.بدران گفت: "زخمش کاری است ،با گله اش برسانش به شوش،بگو این بار گله شان را مدیون بدرانند." بعد رو به ثامر گفت: "برویم!" بدران و ثامر و بقیه به راه افتادند.مسعد از اسب پیاده شد و به سراغ چوپان رفت. ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب سوم / حکم سلطان صاحبقران همه بزرگان عشيرة محيسن در تالار بزرگ کاخ فيليه جمع بودند. روی تخت شیخ جابر شمشیر اجدادی، خلعت و یک جلد قرآن کریم قرار داشت. مولا محمره که پیرترین فرد عشیره بود، برخاست. قرآن را از روی تخت برداشت و رو به بقیه ایستاد. بر قرآن بوسه زد. شیخ محمد و مزعل و خزعل کنار یکدیگر نشسته بودند. مطرود نیز همه چیز را با دقت زیر نظر داشت. مولا محمره گفت: "من به نیابت از همه شیوخ عشيره محيسن، بعد از شیخ جابر، شیخ محمد پسر ارشد او را به شیخ الشيوخی خوزستان منصوب می کنم." شیخ محمد برخاست و روبروی او ایستاد و بر قرآن بوسه زد. مولا محمره گفت: "بگو به حرمت کلام الله سوگند میخورم که از عشيرة محيسن و بنی کعب در مقابل همه دشمنان دفاع کنم." شیخ محمد گفت: "به حرمت کلام الله سوگند میخورم!" "بگو به حرمت این قرآن قسم میخورم برای اتحاد همه طوایف خوزستان، مساعی خود را به کار گیرم." "سوگند می خورم!" "بیا جلوتر" شیخ محمد جلوتر رفت. مولامحمره بار دیگر بر قرآن بوسه زد و آن را جلو شیخ محمد گرفت. او نیز بوسه زد. مولا محمره قرآن را روی تخت گذاشت و خلعت شیخ جابر را برداشت و بر دوش شیخ محمد گذاشت. بعد شمشیر اجدادی را از روی تخت برداشت. مزعل و خزعل با یکدیگر پچ پچه می کردند و هر دو به در ورودی نگاه می کردند. انگار منتظر واقعه ای بودند. مولامحمره بر شمشیر بوسه زد. آن را جلو شیخ محمد گرفت و او نیز بوسه زد. می خواست شمشیر را به دور کمر شیخ محمد ببندد که در بزرگ تالار باز شد. ترکان خاتون با پلنگ خود وارد تالار شد: "صبر کنید!" مولا محمره دست نگه داشت. توجه همه به ترکان خاتون جلب شد. مزعل و خزعل با لبخند به یکدیگر نگاه کردند. ترکان خاتون رو به شیخ محمد گفت: "هنوز خاک گور شیخ جابر سرد نشده، بیعت جمع میکنی؟" شیخ محمد گفت: "طوایف خوزستان صاحب می خواهند، دشمنان از هر طرف ثل گرگ دندان تیز کرده اند." ترکان خاتون گفت: "کی گفته تو صاحب خوزستانی؟!" مزعل بلند شد. گفت: "هنوز عشيرة محيسن شيخ الشيوخ خوزستان را انتخاب نکرده اند." ادامه دارد.. @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب سوم شیخ عاصف پرسید: "شاه حکم و نوشته داده اند یا این که..." پیک گفت: "نماینده مخصوص فرستادند با حکم ممهور." سکوت حاکم شد. شیوخ حویزه به یکدیگر نگاه کردند. کمی با ریش خود بازی کردند و بعد صدای قل قل قلیان ها بلند شد. وقتی دود تقريبا دید همه را تار کرد، شیخ عاصف گفت: "سلام مرا به شیخ الشیوخ برسان و بگو شیخ بدران به نیابت در مجلس بیعت حاضر می شود." پیک دیگر بهانه ای برای ماندن نداشت، جز نوشیدن شیر بز که بعد از قلیان حسابی می چسبید. بعد برخاست و با احترام خارج شد، به دنبال او بدران خواست تا معترضانه خارج شود که شیخ عاصف او را صدا زد: "بدران!... روز جمعه بی هیچ اعتراضی بیعت شیوخ حویزه را به شیخ مزعل اعلام کن!" بدران گفت: "این دسیسه است، شیخ! گویا شاه هم قصد بلوا دارند." یکی از پیرمردان که از دود غلیظ قلیان به سرفه افتاده بود، گفت: "حكم سلطان همیشه بر سنت های بومی غلبه داشته، چه با دست خط، چه با شمشیر و خون." بدران پره های بینی اش باز شد و مشتش گره خورد. گفت: "اگر بناست غالب بشود، بگذارید با شمشیر غالب بشود!" عاصف خونسرد پک زد و حرفش از لا به لای دود خوش طعم سفید به گوش بدران رسید: "سال هاست ما بدون خونریزی کنار هم زندگی کرده ایم، نخواه که بيت من بانی جنگ شود!" بدران دریافت که خونسردی اغراق آمیز شیخ عاصف، مقدمه خشمی است که بدران باید از آن بپرهیزد. برای همین سکوت کرد و لحظه ای بعد بیرون رفت. *همه سران قبایل خوزستان در کاخ فیلیه گرداگرد نشسته بودند. مزعل بر کرسی بالای مجلس تکیه زده بود و خزعل کنار او روی زمین نشسته بود. مطرود مشغول خواندن حکم ناصرالدین شاه بود: "...طبق حکم جاریه، شیخ مزعل پسر ارشد مرحوم شیخ جابر را شیخ الشیوخ خوزستان اعلام می کنیم و او را به لقب نصرت الملک مفتخر می نماییم و انتظار آن را داریم که خراج و مالیات آن بلاد را مره بالمره به خزانه دولت علیه پرداخت نماید..." مطرود سکوت کرده و نگاهی به خزعل انداخت. مزعل گفت: "بخوان!" "...و شیخ خزعل فرزند صغیر شیخ الشیوخ را برای تربیت شاهانه، به تهران اعزام نماید. شاه شاهان ناصرالدین شاه قاجار، سنه یکهزار و سیصد و ده هجری قمری." بعد نامه را به طرف حاضران چرخاند تا همه مهر و امضای شاه را ببینند. " خوب نگاه کنید، مهمور به مهرشاهانه..." بعد نامه را جمع کرد و کمی عقب تر ایستاد و گفت: "شیخ الشیوخ، شیخ مزعل هدایای شیوخ خوزستان را می پذیرد." زائر علی برخاست. همه نگاه ها به سمت او چرخید. ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب چهارم حداد به همراه گروهی از مردان قبیله مشغول بار زدن کیسه های خرما در گاری بودند و بچه ها هم مثل همیشه آن ها را دوره کرده بودند و ته مانده های خرما را که از کیسه بیرون می ریخت، جمع می کردند. برای آن ها یک جور بازی بود که ببینند کدامشان خرمای بیشتری جمع می کنند، اما برای خانواده هاشان به اندازه دو وعده غذا بود. در همین حال، ثامر و مسعد سوار بر اسب وارد میدانگاه شدند و به سمت حداد رفتند. حداد که آن ها را شناخت با لال بازی احوال پرسی کرد. به پشت سرش دست کشید که یعنی پس گردنت چطوره است! مسعد اخم کرد. ثامر به او فهماند که از طرف شیخ عاصف آمده اند و برای زائر علی پیغام دارند. حداد جلو دوید و آن ها پشت سر او رفتند و جلو خانه زائر علی ایستادند. وریده تشت لباس بر سر، از دور آن ها را دید و ایستاد. نفهمید چرا قلبش به طپش افتاد، اما وقتی صالح از خانه بیرون آمد تا ثامر و مسعد را به داخل برد، وریده چنان از شرم رو برگرداند و دور شد که خودش یقین کرد این شرم نشان عشق است. ثامر هم بعد از خوردن اولین خرما که از دست صالح گرفته بود، مقدمه پیغام را شروع کرد. "شیخ عاصف سلام فرستاد و پیغام داد که مردان حویزه همیشه یار و مدافع طوایف شوش بوده و هستند." زائر علی گفت: "سلام مرا به شیخ عاصف برسانید و بگویید، زائر علی هرگز فراموش نمی کند که بدران چطور در مقابل شیخ مزعل از طوایف شوش دفاع کرد." ثامر گفت: "شیخ عاصف پیغام داد، اگر اجازه بدهید، بدران با تحفه و هدایا برای خواستگاری وریده به دست بوسی زائر علی بیاید." زائر علی انتظار خواستگاری نداشت، به همین خاطر لحظه ای سکوت کرد، تا دریابد در چه موقعیتی است و چه باید بگوید. اما وقتی سر و صدای حداد را بیرون اتاق شنید، فهمید که وریده پشت در اتاق گوش ایستاده و همین، یعنی راضی بودن وریده که برای زائر علی مهم تر از پاسخ خودش بود. چون وریده تنها دختری در طوایف عرب بود که جرات می کرد، با چیزی مخالفت کند، یا موافقت؛ و البته این جرات را هم زائر علی به او داده بود و همیشه هم برایش دردسر شده بود. حتی وقتی صالح و بعضی شیوخ حویزه اعتراض می کردند، سکوت می کرد و اجازه می داد، مادر وریده جواب دهد. مادر هم می گفت: " چشم های این دختر پلنگ دارد، خدا به داد شوهرش برسد." صالح که فکر کرده بود، سکوت پدر نشان نارضایتی اوست، گفت: "در این خصوص بعدا با پیکی مخصوص ، تصمیم شیخ زائر علی را اعلام می کنیم." اما زائر علی بی درنگ گفت: "احتیاجی به پیک بعدی نیست، بدران لیاقت خودش را پیش از این اثبات کرده، همین حال می توانیم تاریخ معلوم کنیم." و صدای شادمانه پای وریده را شنید که دور می شد. ادامه دارد... @javane_enghelaby
شب پنجم/چشم رام پلنگ زبیر پیشاپیش سواران و تفنگداران فيليه، خاک آلود و خشماگین وارد بازار شادگان شد؛ گذری که دو طرف آن چند مغازه حلبی و حصیر و پارچه فروشی بود و گروهی از مردم در حال خرید که نه، در حال وقت گذرانی بودند. همه از دیدن تفنگداران فیلیه به هراس افتادند. اولین کسی که ترس خود را نشان داد، مادری بود که بچه اش را به بغل گرفت و گریخت. بقیه سعی می کردند خود را از محل دور کنند. زبیر به افرادش اشاره کرد. دو نفر به تاخت به انتهای گذر رفتند و از دو سو بازار کوچک شادگان را بستند. زبیر فریاد زد. "هرکس جانش را دوست دارد مالش را بدهد، هرکس مالش را بیشتر دوست دارد، جانش را می گیرم. این فرمان شیخ المشایخ، شیخ مزعل برای آنهاییست که مالیات حقه حکومت را نمی دهند." چند نفر دیگر از اسب ها پیاده شدند و ابتدا به سراغ مغازه ها رفتند. هر یک جلو مغازه ا منتظر فرمان زبیر ایستادند. پیرمردی حصیر فروش شروع به جمع کردن اجناس خود کرد. افراد زبیر مانع شدند. پیر مرد اعتراض کرد. "میزان برای ما حکم شیخ مبارد است!" معلوم نبود او با تأیید جماعت دلير شد، یا جماعت با اعتراض او فریاد تأیید کشیدند. پیر مرد دلیر تر گفت: "شیخ مبارد مالیات دادن به شیخ المشایخ غاصب را حرام کرده." زبیر به او نزدیک شد. گفت: "جان دادن را چطور؟!" و شمشیرش را بیرون کشید و با ضربه ای ناغافل پیرمرد را کشت. آشوب به پا شد و افراد مزعل شروع به غارت و قتل مردم و مغازه داران کردند. مردم هر یک از سویی فرار کردند، چند نفر که قصد مقاومت داشتند، کشته شدند. زبير دستور داد هر چه پول در مغازه ها بود برداشتند. برخی نیز مشغول خالی کردن جیب و لیفه مرده ها شدند. دیگر کسی در گذر باقی نمانده بود. افراد زبیر همه سکه ها را در جعبه ای ریختند و بر پشت اسبی بستند. زبیر فریاد زد: "حالا نوبت شیخ حرام خوارتان است!" سوار بر اسب شد. از همان سمت که آمده بود برگشت و بقیه نیز به دنبال او رفتند. خبر که به شیخ مبارد رسید، با عجله تفنگ خود را آماده کرد. افرادش را صدا زد. همه با شمشیر و تفنگ در اطراف و داخل خانه منتظر ماندند تا زبیر و یارانش به خانه ریختند و درگیری آغاز شد. افراد شیخ مبارد یکی یکی کشته شدند. یک نفر هم از افراد زبیر کشته شد. نه به دست تفنگداران مبارد، که به دست خود مبارد. بعد از آن که یاران شیخ یکی یکی کشته شدند، شیخ مبارد به اتاق انتهای اندرونی رفت و در انتهای اتاق تفنگ خود را مقابل در نشانه گرفت. در باز شد و یکی از افراد زبیر وارد شد، شیخ مبارد با گلوله او را زد. به دنبال او چند نفر دیگر به سرعت وارد اتاق شدند و زبیر آخرین نفری بود که به اتاق آمد. شیخ مبارد با دیدن زبیر تفنگ را انداخت. زبیر به شیخ مبارد نزدیک شد. ادامه دارد... @javane_enghlaby
⃣1⃣ شب پنجم "این را برای حق شناسی ات بهت می دهم. باهاش تمرین کن تا بعد از این برای دفاع از خودت به بدران احتیاج نداشته باشی." قسمعلی تفنگ را برانداز کرد. گفت: "قسمعلی با شمشیر راحت تر سر می برد تا با تفنگ." ثامر گفت: "دنیا عوض شده قسمعلی. تا تو شمشیر بکشی، زبیر از یک فرسخی قلبت را سوراخ کرده." در همین حال پیر زن به سمت قسمعلی رفت و گفت: "خدا خیرت دهد شیخ، اما شما که بروید آن کافران دوباره بر می گردند، روزگارمان را سیاه می کنند." بدران بت طعنه و لبخند گفت: "تا قسمعلی را دارید خوف نداشته باشید مادر!" همه خندیدند. بدران سر اسب را برگرداند و به تاخت رفت. بقیه نیز به دنبال او تاختند. قسمعلی با خشم تفنگ را به طرف بدران نشانه رفت و ماشه را چکاند، اما تفنگ خالی بود. بدران به شوش رفت و با صالح و میر راشد نشستند تا چاره ای برای نجات وریده بیاندیشند. صالح که هنوز سیاه به تن داشت، وقتی شنید شیخ عاصف تن به همراهی بدران نداده، گله کرد و گفت: "ما بیشتر از این ها از شیخ عاصف توقع داشتیم. نباید در چنین موقعیتی ما را تنها می گذاشت." بدران گفت: "شیخ ما حق دارد به حفظ جان رعایای خودش پابند باشد، من هم حق دارم روی عهد خودم با زائر علی بمانم. فعلا هم باید به نجات وریده فکر کنم، تا به گلایا و شکایات؛ امشب ثامر و صالح به فیلیه بروند و راه های ورود به فیلیه را پیدا کنند. پیش از این که برای انتقام خون زائر علی مهیا بشویم، باید وریده را بدون خونریزی به شوش برگردانیم." حداد با لال بازی حرف های بدران را تایید کرد. طبق های پر از میوه و شیرینی در فیلیه در رفت و آمد بودند. چند نفر بر دیوارهای کاخ مشعل ها را آماده می کردند. چند نفر با جاروهای بزرگ همه جا را آبپاشی و جارو می کردند. نوراخانم ناظر ماجرا بود و فرمان می داد تا عروسی پسر بزرگش به بهترین شکل بر پا شود. "میوه ها را این جا نیاورید، ببرید توی مطبخ خوب بشویید، برای فردا صبح آماده کنید." در داخل کاخ گروهی با گونی کف تالار را تمیزمی کردند. ترکان خاتون وارد تالار شد. "های بلقیس" بلقیس بلند شد و جلو آمد. "بله بانو!" "زودتر کار این جا را تمام کنید، خیلی کار داریم." "چشم بانو!" ترکان خاتون در حالی که با عجله می رفت، غر می زد. "پس این مطرود کدام گوری رفته!" یک باره ایستاد. خزعل هم از صبح در فیلیه نبوده. امروز هم وقت شکار نیست. یقین کرد که مطرود دوباره خوابی برای به هم ریختن رابطه این دو برادر دیده است. اما فکر نمی کرد ویلسون را هم در خواب خود شریک کرده باشد. ادامه دارد.... @javane_enghelaby
⃣1⃣ شب ششم کاروان حرکت کرد و دور شد. بدران فقط گفت: "آب... آب!" یکی از افراد مشکی آب به بدران داد. آن را نوشید، گویی سیراب نشد. مشک آب را روی سرش خالی کرد. . ويلسون پشت سه پایه دوربین نقشه برداری سرگرم کار بود. مهندس اسمیت یک سر متر را گرفته بود و در یک خط مستقیم عقب می رفت. آن سوتر چند سرباز هندی تفنگ به دست کنار چادرها نگهبانی می دادند... ناگهان از بالای سنگی، مسعد روی سر سرباز هندی پرید و تا ویلسون به خود بجنبد و دست به تفنگ ببرد، ثامر و دو نفر دیگر او را غافلگیر کردند. مهندس اسمیت از ترس روی زمین نشست. افراد بدران بقية سربازان را نیز خلع سلاح کردند. دو نفر شروع کردند به تفتیش بار و بنه آنها. ثامر به سر وقت ویلسون رفت و با چند ضربه او را زیر مشت گرفت. مسعد نیز گلنگدن کشید و دست خود را روی ماشه تفنگ گذاشت. ثامر گفت: "بد فرنگی لامذهب زود تپانچه و تفنگت را تسلیم کن والا مادرت را به عزایت می نشانم." هنوز ثامر حرف خود را تمام نکرده بود که دیگری با قنداق تفنگ به چانه ویلسون کوبید. مسعد گفت: "بگذار سرش را ببرم بفرستم فرنگستان تا دیگر جرأت نکنند پایشان را اینجا بگذارند." و به سمت او هجوم برد. ثامر جلو او را گرفت. بدران سوار بر اسب به آنها رسید و گفت: "چرا این جور زدید این فرنگی بی زبان را؟" مسعد گفت: "تفنگش را باز نمی کند." بدران رو به ويلسون کرد و گفت: "تفنگت را باز کن بده بهش! مگر نمی بینی عصبانیست!" ويلسون فورا اطاعت کرد. بدران پرسید: "درجه نظامیت چیست؟ "درجه بالایی ندارم." " اینجا چه کار داری؟" " نقشه برداری می کنم. برای آبادی اینجا، برای پیدا کردن نفت." ثامر عصبانی گفت: "توی کوه سنگی هم دنبال نفت می گردد! بگذار بکشمش بدران، قابل حرف زدن نیست." بدران گفت؛ "اگر شما را کشته بودند، دولت انگلیس چه می کرد؟" ویلسون گفت: "دولت انگلیس برای جان درجه دار جزئی مثل من اهمیت قائل نیست." "پس بگذارید برود." مسعد پرسید: "جيبهایش را بگردیم، بدران؟" بدران گفت: "فقط تفنگ هایشان را بگیرید و بگذارید بروند، همین!" ادامه دارد... @javane_enghelaby