#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
ترکان خاتون سر رسید. مطرود ترسیده به ترکان خاتون نگاه کرد تا از او دفاع کند. ترکان خاتون گفت: " ولش کن خزعل! شکار گوزن زردکار هر شکارچی نیست، این افتخار شیخ المشایخ است نه لاشه مرده، حرمت شکار را نگهدار! "
خزعل نگاهی به ترکان خاتون انداخت و متقاعد شده و سر اسب را برگرداند و به کنار تخت پدر بازگشت. ترکان خاتون شکار را بر انداز کرد و زیر و روی آن را نگاه کرد. مطرود رضایتمند چاپلوسی می کرد:
"بانو جخ بیست کیلو گوشت دارد، پوستش براندازه کسوت بانوی محمره است، قلوه گاهش هم سالم است بانو، تیر به گلو گاهش خورده. "
این چاپلوسی به ترکان خاتون چسبید، اما نمی خواست مطرود جسور شود گفت:
" مراقب باش پوستش زخمی نشود! "
"روی چشمم!"
ترکان خاتون دور شد و به جای اول خود باز گشت. مطرود ادای خزعل را در آورد و خندید:
" حرمت اسب شیخ..... بد بخت حقت همان است که گراز شکار کنی! "
شیخ جابر روی تخت آرام سر بر گرداند و به مزعل اشاره کرد که نزدیک تر برود. مزعل دستور توقف کاروان را داد.
"توقف می کنیم!"
همه ایستادند. به شیخ جابر نزدیک شد. ترکان خاتون نیز به طرف تخت شیخ جابر رفت. شیخ گفت:
"یکی را فی الفور بفرست عقب محمد، حالیه باید توی جزیره باشد، بگو آب دستش دارد بگذارد زمین و خودش را به فیلیه برساند!"
مزعل برگشت و مطرود را صدا زد:
" های مطرود"
مطرود به طرف مزعل تاخت. ترکان خاتون که دستور شیخ جابر را نشنیده بود، خود را به مزعل رساند. پرسید :
"شیخ چی گفت مزعل؟"
" گفت یکی را بفرستیم عقب شیخ محمد"
مطرود به آن ها رسید.
" بله شیخ مزعل؟"
ترکان خاتون گفت:
" محمد بیاید این جا چه خاکی به سرش کند؟ صبر کن با شیخ صحبت می کنم."
و به طرف تخت شیخ جابر رفت و گفت:
" شیخ، الان عقب محمد بفرستید دلنگرانی همه ثغور خوزستان را می گیرد، بهتر نیست که..."
نورا خانم هم تنها جایی که با ترکان خاتون هم نظر بود، همین دور نگه داشتن شیخ محمد از فیلیه بود. حالا هم به همراهی ترکان خاتون
گفت:
"راست می گوید شیخ! کاری اگر دارید، مزعل و خزعل هستند."
شیخ جابر با درد نفس می کشید. گفت:
" صدبار گفتم وقتی دستور حکمرانی می دهم، شما وساطت و دخالت نکنید، خودم همه چیز را می فهمم."
هر دو ساکت شدند. ترکان خاتون به مزعل اشاره ای کرد و مزعل به مطرود گفت:
" فی الفور برو جزیره، بدون وقفه، به شیخ محمد بگو آب دستش دارد زمین بگذارد و خودش را به فیلیه برساند...
ادامه دارد..
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب دوم
چند نفر از افرادزائر علی از اطراف به میدان آمدندو با سواران در گیر شدند. صالح و زائر علی و حداد از خانه بیرون آمدو کنار پدر ایستادو گفت:
"این جور دعوت شما را اجابت می کنند!"
بعد با تفنگ یکی از سواران را زد. صالح و زائرعلی نیز دو نفر دیگر را زدند. افراد دیگری به زائر على اضافه شدند. حداد نیز با شمشیرمی جنگید و در موقعیت های مناسب یکی را می زد. جنگ سختی در گرفت. صالح به سراغ فرمانده آنها رفت. افراد زائرعلی که غافلگیر شده بودند، یکی پس از دیگری افتادند. وریده چند نفر را با تیر زد. یکباره ضربه ای به سرش خورد و افتاد. زائر على وریده را دید و به کمک او رفتند. یکی که می خواست وریده را با طناب ببندد، به دست زائر علي کشته شد. یکی دیگر با شمشیر به طرف زائر على هجوم برد و او را از پشت زد و زخمی کرد. فرمانده که با صالح در حال جنگ بود، فریاد زد:
"همه جا را آتش بزنید!"
دو نفر به کمک فرمانده آمدند و با صالح درگیر شدند. فرمانده مهلت یافت که عقب نشینی کند. چند نفر خانه ها را به آتش کشیدند. زن ها و بچه ها جلو خانه ها شیون می کردند.
بدران سوار بر اسب جلوتر از بقیه و در کنار ثامر یورتمه می رفت. از دور آتش را دیدند. بدران گفت:
"آنجا منزل زائرعلی نیست؟ "
"چرا!"
"انگار آتش گرفته!"
ثامر گفت:
"شاید به افتخار ماست!"
اما صدای فریاد و شیون از دور دست شنیدند و از همان محل گروهی سوار را دیدند که به سمت غرب می تاختند، بدران ایستاد.
گفت:
"به بیت زائر على حمله شده."
بعد بی درنگ تاخت و بقیه نیز به دنبال او حرکت کردند. بدران پیاپی به اسب هی می زد و سرعت می گرفت. به محل درگیری رسیدند چند خانه در آتش می سوخت. همزمان با ورود آنها، چند سوار که وریده را روی اسبی بسته بودند، از محل دور شدند. بدران و افرادش وارد میدان شدند. زائرعلی زخمی در گوشه ای افتاده بود. صالح با دیدن بدران، جا خورد. حداد با لال بازی چیزهایی به پدر گفت و بدران را نشان داد.
صالح بهت زده بود:
" بدران!"
بدران پياده شد. به طرف زائر علی رفت و او را بلند کرد. افراد بدران برای خاموش کردن آتش کمک کردند. بدران جای زخم را نگاه کرد. گفت:
"زیاد عمیق نیست، کدام طایفه بودند؟"
زائر علی فقط توانست بگوید:
" وریده را نجات بدهید، نگذارید بیت زائر علی بی حیثیت شود."
حداد چیزهایی گفت که بدران نفهمید. صالح بلند شد و به طرف اصطبل درید که چند نفر اسب ها را از آن بیرون آورده بودند و مشغول خاموش کردن آتش بودند. بدران گفت:
"وریده کجاست؟"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
ترکان خاتون گفت:
"از آن هم بردارید، گوشت گوزن زرد است، آخرین شکار شیخ مرحوم."
و ناشیانه بغض کرد:
"عفو کنید! آخر ما هنوز عزا داریم، علی الخصوص خزعل که..."
" می فهمم... می فهمم!"
و قرقاول را به دندان کشید. ترکان خاتون مقداری گوشت گوزن زرد جلو خزعل گذاشت و گفت:
"می دانم چقدر دلتنگی، اما تا قیامت که نمی شود عزادار بمانی، شیخ!"
خزعل نگاه نگرانی به بانو انداخت و ظرف غذا را آرام جلو خود کشید. مزعل که با اشتها غذا می خورد. گفت:
"شاید علاوه بر مرگ پدر از امر دیگری ناراحت است."
خزعل یکباره در چشم های مزعل خیره شد، خواست چیزی بگوید که نگاه تند ترکان خاتون و توجه نماینده، هر دو را به سکوت واداشت. ترکان خاتون سرفه ای کرد و مشغول شد. در همین هنگام در بزرگ تالار باز شد و مطرود به داخل آمد، گفت:
"مژدگانی! شیخ محمد باقشون فاتح محمره برگشتند."
مزعل در پاسخ معطل نکرد:
" مگر کوری؟ نمی بینی مهمان داریم، عین گراز داخل میشوی!"
ترکان خاتون که انگار منتظر ورود مطرود بود، بلند شد و به طرف او رفت. مطرود گفت:
"اگر مژدگانی شيخ الشیوخ خوزستان دشنام است. وای به عقوبتش!"
ترکان خاتون روبروی مطرود ایستاد و با خشم به او نگاه کرد و آهسته گفت:
"عاقبت تخم فتنه را پاشیدی، لقمه حرامه؟!"
مطرود هم آهسته پاسخ داد:
"من فتنه کردم یا حکم شاه؟!"
ترکان خاتون گفت:
" اگر تا فردا صبح گورت را گم نکرده باشی، قیر مذاب توی حلق کثیفت می ریزم."
مطرود هراس آلود به ترکان خاتون نگاه کرد و بعد چشمش به خزعل افتاد که همه چیز را زیر نظر داشت. ناچار سر تکان داد و رفت. در همین حال، شیخ محمد وارد تالار شد. ترکان خاتون با تبخیر به او نگاه کرد. سفره رنگین، توجه شیخ محمد را جلب کرد. گفت:
"پیداست برای فتح قشون فاتح فیلیه ضیافت به پا کرده اید!"
به سمت سفره رفت. ترکان خاتون همان جا جلو در ایستاده بود.
خزعل با کنایه گفت:
"شیخ الشیوخی و حکمرانی شیخ مزعل را هم به اش علاوه کنید!"
ترکان خاتون می خواست مجال اندیشیدن را از شیخ محمد بگیرد.
گفت:
"نمی خواهی به شیخ الشیوخ خوزستان تبریو بگویی، شیخ محمد؟!"
"شیخ الشیوخ!؟ با کدام حکم و نظر؟!"
نماینده با آرامشی رذیلانه گفت:
"با حکم سلطان قدر قدرت،ناصرالدین شاه صاحبقران."
محمد جا خورد. نگاهش میان نماینده و بعد مزعل و ترکان خاتون چرخید و دوباره روی مزعل ماند.
مزعل گفت:
"حالا برادرم از گرد راه رسیده خسته است، بگذارید معارفه صورت بگیرد، بعد!"
بعد نماینده را به مزعل معرفی کرد.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
به اتاق ویلسون که وارد شد، مانند همیشه دیدنقشه های راه هاو دشت ها و نخل ها، روی زمین است وویلسون مانند معشوقه ای که سال ها از او دور بوده، با نقشه ها ور می رود و کیف می کند. وقتی مطرود سلام کرد، ویلسون برای اولین باربه او گفت:
"به موقع آمدی می خواستم بفرستم دنبالت."
"کافیست موی مرا آتش بزنید."
ویلسون گفت:
"مستر دارسی، پاییز آینده به تهران می رود تا با شاه درباره خوزستان مذاکره کند، ما باید..."
برای مطرود نه مستر دارسی و نه مذاکره اش با شاه، هیچ اهمیتی نداشت. گفت:
"مستر فعلا مجال این حرف ها نیست، خبرهای بدی دارم."
ویلسون نگران شد، سر از نقشه ها برداشت و گفت:
"برای برادرهای لنچ مشکلی درست شده؟"
"مهم تر، شیخ مزعل دستور داده قشون فیلیه برای جنگ مهیا بشوند."
"جنگ؟...با کی؟"
"بدران به خواستگاری دختر زائر علی رفته، همین به جان شیخ مزعل خوف انداخته."
و ویلسون می دانست که این خواستگاری به معنای اتحاد دو قبیله است که برای مزعل پیام بدی دارد. مطرود هم خبر عزیمت مزعل به حویزه را شروع اختلافاتی دانست که اگر شیخ عاصف تن به مالیات ندهد، در واقع شروع جنگ میان آن هاست. ویلسون گفت:
"خوب است، خوب است، این که خبر بدی نیست، مزعل دارد لیاقت خودش را نشان می دهد، الان وقتش است که تو از کنارش جم نخوری، زود برو از قول من به ترکان خاتون سلام برسان و بگو شنیده ام زایر علی طایفه با اصالتی است،چرا شیخ مزعل با این طایفه متحد نمیشود."
مطرود گفت:
"با زائر علی!؟ اصلا آب شان توی یک جوی نمی رود. به خصوص بعد فوت شیخ جابر."
"آب شان توی یک جوی نمی رود یعنی چی؟"
مطرود خندید و گفت:
"یعنی اینکه با هم مثل کارد و پنیر هستند."
ویلسون خندید و گفت:
"ها! کارد و پنیر...خوب است...اما کارد و پنیر همیشه کنار هم هستند."
وهردو خندیدند.
مزعل و خزعل کنار یکدیگر بالای اتاق خانه شیخ عاصف نشسته بودند و جلوی آن ها میوه و شربت قرار داشت. شیخ عاصف کار مزعل نشسته بود و چند تن از ریش سفیدان حویزه نیز دورتادور اتاق نشسته بودند. شیخ عاصف گفت:
"شیخ الشیوخ قدم روی چشم ما گذاشتند، تناول بفرمایید!"
مزعل عاصف را برانداز کرد. لبخندی زد و گفت:
"پیداست شیخ عاصف چندان هم بی بنیه نیست."
"بنیه ای اگر هست در خدمت شیخ الشیوخ است."
مزعل گفت:
"به همین مناسبت تفنگدار خامی را به نیابت می فرستی تا آشوب کند و باقی شیوخ را هم به تمرد وادارد؟!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
"دختران این بلاد آرزو دارند یک روز شیخ الشیوخ گوشه چشمی به آن ها داشته باشد."
وریده هم چنان پشت به آن ها گفت:
"از قول مت به مزعل بگویید..."
"شیخ مزعل!"
"...به شیخ مزعل بگویید، لیاقت مردان فیلیه کنیزک های عثمانی هستند، نه دختران عرب!"
ترکان خاتون خشمگین شد. لحظه ای به وریده نگاه کرد و بعد جلو رفت و سیلی محکمی به گوش اد زد و به سمت در رفت. جلو در ایستاد و برگشت. گفت:
"آن قدر این جا می مانی تا گیس هایت مثل دندان هایت شود، چموش!"
ترکان در را باز کرد. خواست بیرون برود. یک لحظه چیزی به خاطرش رسید. با صدای بلند پلنگ را صدا زد:
"وریده! وریده!"
پلنگ وارد اتاق شد.
نوراخانوم نگران به پلنگ نگاه کرد. گفت:
"می خواهی چه کنی ترکان خاتون؟"
"شما بیرون بروید!"
نورا خانم ترسیده بیروت رفت. ترکان خاتون نگاهی به وریده و نگاهی به پلنگ کرد. در را بست و وریده را با پلنگ تنها گذاشت و بیرون رفت. پلنگ بل دیدن وریده دندان نشان داد. وریده بی حرکت ایستاده و در چشم های پلنگ خیره شد. پلنگ هم چشم از او بر نمی داشت. هر دو لحظه ای خیره به یکدیگر نگاه کردند. پلنگ چند گام به عقب رفت و آرام روی زمین نشست. ترکان خاتون بیرون اتاق و پشت در بسته منتظر ایستاده بود تا نتیجه کارش را ببیند. اما هیچ صدایی از داخل اتاق نشنید. در اتاق را باز کرد. دید که وریده هم چنان خیره در چشم های پلنگ است و پلنگ آرام گوشه اتاق روی زمین نشسته است. ترکان خاتون از رفتار پلنگ حیرت کرد. بعد با خشم رو به وریده گفت:
" این پلنگ را با دست های خودم رام کرده ام. وحشی تر از آن را هم رام می کنم."
و با پلنگ بیرون رفت و محکم در را بست.
میر راشد می دانست رفتن تا حویزه جز خستگی برای او بهره ای نخواهد داشت و پاسخی که می گیرد، حرفی نیست که صالح توقع دارد. نه از بدران که پیشاپیش نظر او را می دانست و وقتی هم به حویزه رسیده بود و بدران او را دیده بود، بی درنگ پرسیده بود:
"راستش را بگو چه بلایی سر وریده آمده؟!"
میراشد هم گفته بود:
"می دانستم باد زودتر از هر پیکی خبرهای شوم را می رساند."
و حالا با بدران و ثامر و شیخ عاصف در اتاق نشسته بودند و سکوت سنگین اتاق هر لحظه بدران را بی قرارتر می کرد. همه انتظار نظر شیخ عاصف بودند. سرانجام شیخ عاصف سکوت را شکست.
"مصیبت بیت زائر علی بسیار دردناک است، اما شیخ عاصف نمی تواند پا روی پیمان اخوت با شیخ المشایخ خوزستان بگذارد."
بدران از تصمیم شیخ عاصف جا خورد. با تندی بلند ایستاد.
گفت:
" پیمان با کسی که عروس طایفه را دزدیده؟!""
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ8⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
و یک باره شمشیر کشید و به افراد زبیر حمله کرد. یکی ازافراد بی درنگ با شلیک گلوله ای حداد را از پای در آورد. وریده وحشت زده به صحنه نگاه کرد. از اسب پیاده شد و بالای سر حداد نشست. حداد لبخندی زد و جان باخت. وریده ناباور به مردان زبیر نگاه کرد، بعد آرام سوار اسب شد. زبیر به یکی از مردان خود اشاره ای کرد و مرد به سمت وریده رفت. افسار اسب او را گرفت و به اسب خود بست. وریده یک باره دست برد و شمشیر مرد را بیرون کشید و با ضربه ای کاری او را از پای در آورد و بلادرنگ به اسب هي زد و گریخت. یکی از افراد زبیر با تفنگ نشانه گرفت و خواست وریده را بزند که زبیر با ضربه ای تفنگ را پایین آورد.
"شیخ الشيوخ زنده او را می خواهد."
همگی به تاخت به دنبال وریده رفتند. وریده با تمام قوا می تاخت. در کنار نخلستان، افراد زبیر به وریده رسیدند و او را دوره کردند. یکی از آنها به سمت وریده رفت و با او درگیر شد. وریده با ضربه ای او را نیز از پای در آورد. زبیر از حرکات وریده حیرت کرده و با خشم به او نگاه کرد و سپس به یکی از تفنگداران اشاره کرد که او را بزند. مرد تفنگ خود را نشانه رفت. اما پیش از آن که مجال شلیک بیابد، با صدای تیری از روی اسب افتاد. افراد زبیر سر برگرداندند و بدران را به همراه افرادش دیدند که به سمت آنها می آمدند. بدران و افرادش به گروه زبیر نزدیک شدند. وریده با دیدن بدران خوشحال شد. بدران رو به زبیر فریاد زد:
"جز این از مردان فيليه توقع نداریم، مدتهاست که با زنان و کودکان مقابله می کنند."
درگیری میان افراد بدران و گروه زبیر آغاز شد. بدران به سراغ زبیر و با او درگیر شد. افراد زبیر یکی پس از دیگری کشته می شدند.
بدران نیز در یک درگیری سخت زبیر را کشت. با کشته شدن زبیر بقیه مردان فيليه فرار کردند و بدران و دیگران، کشته های خود را جمع کردند. و به زخمیان کمک کردند تا سوار اسب شوند و همگی به سمت بیت صالح حرکت کردند. وقتی وارد قبیله شدند، بدران و وریده کنار یکدیگر سوار بر اسب بودند. پشت سر آنها جنازه حداد را روی اسب می آوردند. افراد بدران نیز به دنبال آنها حرکت می کردند. مردم با دیدن آنها دست از کارها کشیدند و گردشان جمع شدند. حداد را از اسب پایین آوردند و جنازه او را روی دست گرفته و با شعار لااله الاالله حرکت کردند. کم کم جمعیت بیشتر شد و تا جلو خانه صالح جمعیت زیادی گرد آمدند و جنازه حداد را جلو در خانه روی زمین گذاشتند. صالح از خانه بیرون آمد. بدران و وریده و حداد را دید. همه چیز را فهمید. بالای سر جنازه حداد نشست و سر او را روی زانو گرفت. وریده و بدران از اسب پیاده شدند، مادر صالح با اضطراب بیرون آمد و با دیدن جنازه حداد، کنار او نشست و شیون کرد. وریده هم به مادر پیوست و تازه بغضش ترکید و شروع به شیون کرد. بقیه زنان نیز آنها را دوره کردند. صالح برخاست و روبروی بدران ایستاد. هیچکدام حرفی نداشتند بزنند. سوار بر اسب شد و رفت. وریده با نا امیدی رفتن بدران را نگاه کرد. بقیه افراد بدران نیز به دنبال او رفتند.
*مزعل روی تخت نشسته بود و مطرود و چند ریش سفید دیگر دورادور نشسته بودند و معین التجار عصبی و مضطرب، ماجرای راهزنی کاروانش را باز می گفت:
"بیچاره شدم شیخ، همه چیزم را به تاراج بردند، از شما هم خوف نکردند،...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby