#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
"آب"!
مطرود بر سر یکی از خادمان فریاد زد:
"مگر نشنیدی چموش؟!آب بیاورید برای شیخ!"
خادم دوید و با ظرف آب باز گشت.مطرود طرف دیگر تخت نشست و زیر شیخ جابر را بلند کرد. ترکان خاتون کمی آب در حلق شیخ جابر ریخت.
مطرود گفت:
"بحمدالله بهتر شده گمانم، دوتا زالو به پشتش بیانداریم، سم خونش را بیرون می کشد، راه نفسش را باز می کند."
شیخ جابر وقتی جرعه ای آب نوشید توانست حرف بزند، اول سراغ پسرانش را گرفت.
"مزعل و خزعل کجا هستند؟"
نورا خانم سریع جلو آمدو گفت:
" اون طرف پای شط مرغابی می زنند"
ترکان خاتون نگاه تیزی به نورا خانم انداخت ودست به سر وریده کشید.
شیخ جابر به مطرود گفت:
" برو دنبال شان!برمی گردیم به فیلیه"
مطرود به سمت شط دوید.نورا خانم چشم در چشم ترکان خاتون جلو رفت و شانه های شیخ را گرفت و نرم مالش داد. ترکان خاتون بلند شد و رو به خادمان فریاد زد:
"مهیا شوید! بر می گردیم به کاخ، رود باشید!"
مزعل در حاشیه شط پشت نخلی کمین کرده بود دسته ای مرغ دریایی فرود آمدند و برخی در آب و برخی در ساحل شط نشستند مزعل تفنگ خود را آماده کرد و نشانه گرفت. خزعل ازلابه لای نخل ها به سمت مزعل رفت. چند مرغابی شکار شده روی دوش داشت. یکباره، ایستاد مرغابی ها را آرام روی زمین گذاشت. تفنگ خود را آماده کرد و آرام نشانه گرفت. مزعل آماده شلیک به مرغان دریایی شده بود اما زودتر از او خزعل شلیک کرد. صدای شلیک در فضای اطراف پیچید و تمام مرغان دریایی یکجا به .....آمدند. مزعل خشمگین شدبه طرف صدای تیر برگشت و خزعل را دید و غرید:
" این هم از شیرین کاری هات است. خزعل، نمی بینی هدف گرفته ام!"
خزعل با صدای بلند خندید و گفت:
" آن جا راببین"
مزعل برگشت و چند قدمی پشت سر خود، گراز بزرگی را دید که تیر به مغزش اصابت کرده بود تازه ترس را حس کرد. نفس عمیقی کشید و عذر خواهانه به خزعل نگاه کرد. خزعل مرغابی های شکار شده را از روی زمین بر داشت و به طرف مزعل رفت گفت:
" امروز هر چی شکار کردم صدقه سلامتی برادر به رعیت می دهم."
صدای مطرود را از دور شنیدند که آن ها را صدا می زد:
"شیخ مزعل، شیخ خزعل...."
هر دو برادر ایستادند تا مترود سر رسید. خزعل جلو رفت و گفت: " چه خبر است هورا می کنی، هر چه شکار بود رم دادی!"
چشم مطرود به گراز افتاد پرسید: "این وحشی را کی زده؟"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شیوخ در حال گفتگو با یکدیگر بیرون رفتند. خدمه اسب ها را به سمت آنها بردند و هر یک سوار بر اسب از کاخ بیرون زدند.
شیخ مبارد به خادم خود اشاره کرد. خادم زیر پای او خم شد و شیخ مبارد پابر پشت او گذاشت و بر اسب نشست و در حال بیرون رفتن، گویی با خود حرف میزد:
"بوی خون می آید، بوی خون می آید."
در سوی دیگر، بدران و ثامر سوار بر اسب شدند. صالح به سمت بدران دوید و او را صدا زد:
"شیخ بدران، شیخ بدران!"
بدران ایستاد. صالح به آنها رسید و گفت:
"زائر على با شیخ بدران حرف دارد."
ثامر گفت:
"دختر شیخ به کفایت حرف زده."
صالح با اخم رو به ثامر کرد:
"تخم فتنه می پاشی"
ثامر بدران از اسب پیاده شد.
گفت:
"چون به نیابت آمده ام به حرمت شیخ عاصف می آیم."
بدران و صالح به طرف زائر على رفتند. زائرعلی که در حال سوار شدن بر اسب بود، با دیدن بدران ایستاد و منتظر ماند. بدران روبروی زائر علی ایستاد و بی هیچ حرفی به او خیره شد. زائر على لبخندی زد و گفت:
"بيت من سالهاست که بدون خونریزی کنار طایفه شیخ عاصف زندگی کرده. نمیخواهم حرف دختری خام، این اخوت را به کینه بدل کند."
"لختی سکوت کرد و منتظر کلامی از بدران ماند، اما بدران همچنان در سکوت به او نگاه می کرد."
زائر علی گفت:
"ما شب بعد از چله شیخ جابر، مهیای میزبانی شیوخ و سرداران حویزه هستیم."
بدران بی هیچ پاسخی رو بر گرداند تا برود. زائر علی او را صدا زد.
با تحکم:
"بدران!"
بدران ایستاد. زائر فلی با چابکی پیرانه سوار اسب شد.
بعد گفت:
"این دعوت از ترس نیست، از عقل است، و گرنه شجاعت و دلیری مردان من، مثل همه طوایف عرب و عجم است."
بدران خونسرد گفت:
"حکم، حکم شیخ عاصف است!"
وسوار بر اسب شد و بی درنگ تاخت و ثامر هم به دنبال او، از کاخ فیلیه بیرون رفتند.
پایان شب اول
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب دوم
مطرود گفت:
"حالیه به جای مرافعه از شیخ الشیوخ عیادت کنید که ناخوش احوال است."
بعد رو به شیخ عاصف کرد و گفت:
اگر شیخ عاصف قوه آمدن به فیلیه را ندارد، یکی را به نیابت بفرستد برای دستبوس شیخ جابر.»
شیخ عاصف گفت:
"الله شیخ الشيوخ خوزستان را شفا بدهد!" جماعت آمین گفتند. مطرود رو به صالح کرد:
"صالح! زود به طایفه ات برگرد و به زائرعلی بگو خودش را به فيليه برساند."
مطرود منتظر پاسخ نماند و به تاخت دور شد. صالح و حداد نیز سوار اسب شدند و به همراه وریده به راه افتادند. بدران با تفنگ به سمت وریده نشانه رفت و شلیک کرد. تیر به بند عقال وریده اصابت کرد و باز شد و افتاد. وریده و بقیه ایستادند. وریده از اسب پیاده شد و بند عقال را برداشت و به بدران که حدود یکصد متر با او فاصله داشت، نگاه کرد. بدران فریاد زد:
«وای به روز زائرعلی اگر یک مو از سر مسعد کم شود!»
وریده بند عقال را در مشت فشرد و سوار اسب شد و تاخت. جماعت اطراف بدران بلند خندیدند و او را تحسین کردند. ثامر گفت:
"با این شیرین کاری ات تفنگ به تو میرسد بدران!"
جماعت هم تأیید کردند. درست است، به بدران می رسد!
شیخ عاصف تفنگ را از روی کرسی برداشت و به بدران داد و پیشانی و شانه او را بوسید. بدران نیز خم شد و پای شیخ عاصف را بوسید و ثامر را در آغوش گرفت.
اما حالا که شیخ جابر، شیخ الشیوخ خوزستان در گذشته بود و بدران از مراسم ختم او در فیلیه برگشته بود و زائر علی بزرگان حویزه را برای رفع کدورت دعوت کرده بود، بدران در مخالفت با شیخ عاصف، سخن میگفت.
همه ریش سفیدان حویزه دورتادور اتاق نشسته بودند. شيخ عاصف بالای اتاق به مخده تکیه زده بود و بدران کنار در نشسته بود. یکی وارد شد و برای شیخ عاصف قلیان آورد. شیخ عاصف رو به بدران گفت:
من دعوت دشمن را رد نمی کنم، زائرعلی که جای خود دارد." بدران گفت:
"اگر از من می خواستید به جنگ زائرعلی بروم، سهل تر بود تا به دعوتش!"
یکی از شیوخ با تندی رو به بدران کرد و گفت: هر جا پدرت با انگلیسی ها می جنگید، زائر على جلودارش بود حالا..."
بدران گفت:" اصرار من برای حفظ حرمت شیخ عاصف است." شیخ عاصف گفت :" به حرمت من برو علی الخصوص حالا که شیخ جابر مرده، نباید تخم کینه توی طوایف این بلاد سر باز کند."
بدران به احترام بلند شد و بیرون رفت. شیخ عاصف صدایش را بلند کردرو کرد:
دلیر ترین جوانهای حریزه را هم با خودت ببر!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
شمشیر را برداشت و برانداز کرد. صدای ترکان خاتون را از پشت سر شنید:
"آن شمشیر شیخ سلمان، جد بزرگ عشيرة محیسن است. این شمشیر نسل به نسل به شیوخ محمره رسیده."
و نماینده هم لبخندی زد و حرف او را تکمیل کرد:
" و حالیه به حکم پادشاه قدر قدرت، به فرزند شیخ جابر می رسد."
ترکان خاتون شمشیر را از دست او گرفت و دوباره روی تخت گذاشت و گفت:
" به چه کسی باید خیر مقدم بگویم؟"
"نایب والي فارس پیک مخصوص سلطان صاحبقران ناصرالدین شاه. کجا باید شیخ مزعل را ملاقات کنم؟"
ترکان خاتون گفت:
"مزعل و خزعلی به شکار رفته اند، شما باید حامل حکم شاهانه برای شیخ مزعل باشید."
نماینده پرسید:
"و شما؟"
"ترکان خاتون بانوی محمره و همسر شیخ مرحوم. تا در فيلیه از شما پذیرایی شود، میزعل و خزعل از شکار بر می گردند."
دست به سوی نماینده دراز کرد و با تحکم گفت:
"حکم را بینم!"
.نماینده پوزخندی تحقیر آمیز زد و جوری سر تکان داد تاترکان خاتون بفهمد که نباید یک زن از نماینده شاه این گونه چیزی بخواهد:
"حکم فقط به دست شیخ مزعل
داده می شودو در حضور قاطبه
شیخ خوزستان قرائت می شود. حال بفرمایید کجا باید استراحت کنم؟"
چهره ترکان خاتون درهم شد، نماینده برگشت و ناگهان پشتی خود پلنگ ترکان خاتون را دید. از وحشت دهانش باز ماند و نفس در سینه اش حبس شد. نگاه ترس آلود به ترکان خاتون انداخت و وقتی دید او خونسرد لبخند می زند، رنگ نگاهش تغییر کرد. فهمید به ترکان خاتون نباید به چشم زنان دیگر نگاه کند. ترکان خاتون دوباره دست دراز کرد.
"حداقل میتوانید حکم را برای من قرائت کنید!"
نماینده ترسیده و دستپاچه گفت:
" البته، حتما!"
و حکم را بیرون آورد و در حالی که یک نگاه به حکم و یک نگاه به پلنگ داشت، ترس آلود شروع به خواندن کرد:
"ما، سلطان صاحبقران، شاه قوی شوکت قدر قدرت، طبق حکم جاریه، شیخ مزعل پسر ارشد مرحوم شیخ جابر را شيخ الشيوخ خوزستان اعلام می کنیم و او را به لقب نصرت الملک مفتخر می نماییم و انتظار آن داریم که خراج و مالیات آن بلاد را مره بالمره به خزانه دولت عليه
پرداخت نماید. به موجب همین حکم دستور می دهیم، شیخ خزعل فرزند صغير شيخ الشيوخ را برای تربیت شاهانه به تهران اعزام نماید. شاه شاهان ناصرالدین شاه قاجار، سنه یکهزار و سیصد و ده هجری قمری"
ترکان خاتون پس از شنیدن حکم نگران شد و به فکر فرو رفت.
گفت:
" احضار خزعل به تهران، دلیل عدم اعتماد شاه است؟"
نماینده گفت:
"حکم شاهانه بدون کاستی باید اجرا شود."
فقط ترکان خاتون زبان وریده را می فهمید. وقتی پلنگ سر چرخاند و به در تالار نگاه کرد...
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ6⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
"قصد من فقط رونق ناصری و بازرگانی داخله خوزستان است."
مطرود سخن ویلسون را تکمیل کرد.
"قطعا مستر ویلسون قصد ندارد جهاز جنگی وارد کاروان کنند."
ویلسون گفت:
"منظور فقط کشتی های تجاری و کالاهای بازرگانیست."
خزعل رو به ترکان خاتون کرد و گفت:
"اگر مستر ویلسون این قید را در قرار داد متعهد بشوند، خوب، از نظر من بلا مانع است."
ترکان خاتون لحظه ای فکر کرد. هنوز مطمئن نبود که این قید مزعل را راضی کند.
" شما چند روز مهلت بدهید."
ویلسون با خنده گفت:
"شما ضرب المثل دیگر دارید که می گوید، عجله کار شیطان است."
ترکان خاتون آرام به سمت اتاق مطرود رفت و در زد. اما صدایی نشنید. دوباره در زد. بعد آرام در را باز کرد. صدای مطرود را از پشت سر شنید که به طرف او می آمد.
"بانو! اگر امری بود، می فرمودید بنده خدمت می رسیدم."
ترکان خاتون جا خورد.
"کشیک می کشیدی؟ شیطان!"
وداخل شد و مطرود هم به دنبالش رفت و چاپلوسانه گفت:
"من به همین دلیل توی کاخ هستم تا گزندی به خاندان شیخ مرحوم نرسد."
ترکان خاتون یک باره برگشت و روبروی مطرود ایستاد و خیره نگاهش کرد. مطرود هم در طول سالیان نشان داده بود که نگاه ترکان خاتون را بیشتر می فهمد تا زبانش را. فهمید که ترکان خاتون چیزی از او می خواهد و حالا مطرود باید دل بانو را به دست آورد. ترکان خاتون می دانست که در نهایت باید به گرانفروشی مطرود بدهد، اما تحقیر او کمی آرامش می کرد. مطرود گفت:
"چی باعث شده که بانوی محمره را این طور هراسناک ببینم؟"
ترکان خاتون دندان به هم فشرد و گفت:
"من نه در سرزمین های عثمانی و نه در ایران، رذل تر از تو کسی را نمی شناسم. الان هم شک ندارم که آتش این فتنه از گور تو بلند می شود."
مطرود موذیانه گفت:
"کدام فتنه بانو!؟"
"خزعل و مزعل روز گاری برای هم جان می دادند و حال نزدیک است تا تشنه جان هم بشوند."
"زیر خاک باشم و آن روز را نبینم!"
"تا فردا به تو مهلت می دهم تا چاره ای پیدا کنی."
ترکان خاتون دست در لیفه کرد و کیسه ای زر بیرون آورد و گفت:
"این هم انعامت."
مطرود کیسه را نگرفت. لبخندی کاسبکارانه زد و کمی عقب رفت و گفت:
"پسران شیخ جابر برای من که مطرود زمین و آسمان هستم، بیشتر از این ها ارزش دارند، چه رسد به ترکان خاتون که می خواهند سیاست همه خوزستان را در پس پرده داشته باشند."
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
کاروانی از شترها و قاطرها، از مقابل پنجره عبور کرد و نگاه ویلسون را پوشاند. از احتیاط ساربان پیدا بود کاروان بار ارزشمندی دارد. کمی جلوتر کاروان در حاشیه کارون ایستاد. بدران سوار بر اسب پیشاپیش کاروان بود و ثامر و دیگران هم د کنارش به تماشای کشتی انگلیسی ایستاده بودند. قاطر ها هم که در واقع هدایایی برای خواستگاری وریده بود، توقف کردند. ثامر کنار بدران رسید و ایستاد و گفت:
" جهاز انگلیسی در کارون چه می کند؟"
بدران گفت:
" از بی لیاقتی شیخ مزعل است که انگلیسی ها جسور شده اند."
"به هیبتش نمی آید که جهاز جنگی باشد."
بدران گفت:
"جهاز تجاریست، مال برادران لنچ، حتما توافقاتی با مزعل کرده اند."
ثامر گفت:
"این جور که پیداست، باید خواستگاری با مراسم هم پیمانی دو طایفه همراه شود، مزعل خیلی زود دشمنی با طوایف را شروع کرد."
و کاروان به راه افتاد و وقتی به شوش رسید، بچه های ریز و درشت و دختران و پسران قبیله، هلهله کنان پیشاپیش کاروان دویدند و آن را به سمت خانه زائر علی هدایت کردند. زن ها و دخترها با رخ پوشیده بر روی بام ها، شتران و قاطرها را نگاه می کردند و سعی می کردند بفهمند چه هدایایی بار آن هاست. کاروان پس از گذشتن از چند گذر به جلو خانه زائر علی رسید. در خانه باز شد و صالح بیرون آمد. بدران با دیدن او از اسب پیاده شد. صالح وبدران که یکدیگر را در آغوش گرفتند، جماعت روی بام ها فهمیدند، کار تمام است و کل کشیدند. صالح آن ها را به داخل خانه هدایت کرد. وریده از بالای بام در کنار چند دختر دیگر پنهانی نگاه می کرد. وقتی بدران و کاروانش ولرد خانه شدند، وریده هم سریع پایین رفت و در اتاقی منتظر ماند. دختران هم در حالی که در گوشی با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند، او را همراهی کردند. یکی از دخترها لای در اتاق را باز کرد. شیرینی و شربت روی تختی بزرگ پای نخل وسط حیاط مرتب چیده شده بود و دو نفر کنار تخت ایستاده بودند. دختر لای در را بست و حرف های دخترها شروع شد:
" پس کی شیرینی ها را تو می برند؟"
"خیلی طول کشید!"
"نکند شیخ مخالفت کند!"
"زبانت را گاز بگیر دختر!"
" از چشم تنگی اش است."
وریده همه را ساکت کرد:
"ساکت می شوید یا همه تان رت بیرون کنم؟!"
یکی از دخترها دوباره در را باز کرد و خبر داد که شیرینی ها را بردند. همه از جا پریدند. وریده هم بلند شد. در اتاق باز شد و مادر وریده به اتاق آمد. دخترها همه بیرون رفتند و کل کشیدند. مادر پیشانی وریده را بوسید.
" ان شاءالله سفید بخت بشوی دختر!"
او هم دست های مادر را بوسید و مادر دست وریده را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. پیر زنی سینی شربت را آورد و به دست وریده داد. پیشانی اورا بوسید. وریده به طرف اتاق پذیرایی رفت و دید که بدران بالای اتاق کنار زائر علی نشسته بود. دیگر هیچ کس را ندید، نه ثامر و صالح را و نه حداد و مسعد و گروه ریش سفیدان قبیله را که دور تا دور اتاق نشسته بودند و یکی میان آنان شیرینی پخش می کرد. پدر گفت:...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
دو نفر را دید که گونی روی سر وریده انداخته بودند و او را به زور از خانه بیرون می بردند.به طرف آن ها هجوم برد. یکی از دو مرد وریده را برد و یکی دیگر با زائر علی درگیر شد. صالح و حداد نیز با شمشیر بیرون آمدند. درگیری میان زائر علی و مرد غریبه ادامه داشت. دو نفر دیگر از یاران مرد غریبه وارد خانه شدند و هر سه با زائر علی درگیر شدند. صالح و حداد نیز به سمت آن ها دویدند. در میان درگیری یکی از سه مرد، زائر علی را از پشت زد و شمشیر خود را تا نیمه در کمر او فرو کرد. زائر علی در جا کشته شد. صالح بلادرنگ با ضربه ای قاتل پدر را زخمی کرد. دو نفر دیگر با صالح درگیر شدند و مرد زخمی گریخت. حداد به سراغ پدر رفت. مادر نیز با شیون و فریاد سر رسید. دو مرد دیگر نیز فرار کردند. صالح سر به دنبال حرامیان گذاشت، اما آن ها سوار بر اسب به سرعت از آن جا دور شدند و وریده را نیز با خود بردند. صالح تا فاصله تی زیاد به دنبال آن ها دوید، اما بی نتیجه ایستاد و نفس زنان شمشیر خود را بر زمین تکیه گاخ کرو و به زانو نشست. صدای شیون و فریاد زنان و مردان از اطراف خانخ زائر علی بلند شد. صالح درمانده به رد فرار حرامیان نگاه کرد و یک بارخ از عمق جان رو به آسمان مهتابی فریاد زد.
فرسنگ ها دورتر از او بدران در خواب عمیق فرو رفته بود که یکباره با کابوس وحشتناکی از خواب پرید. تمام صورتش را عرق پوشانده بود. چشمان نگران او به اطراف می چرخید. از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. در حیاط خانه به مهتاب نگاه کرد. به سمت دلو آب رفت و آب دلو را روی سرش خالی کرد.
در اتاق باز شد، نور شدیدی به صورت وریده خورد. او دستو پا بسته گوشه اتاق افتاده بود. مردی تمام قددر کریاس در ظاهر شد. وریده در میان نور شدید نتوانست او را بشناسد. وقتی مرد جلوتر آمد تازه مزعل را شناخت. جا خورد. مزعل نزدیک وریده ایستاد و لبخند به لب او را نگاه کرد. گفت:
"هوم...ترکان خاتون حق داشت، تو لقمه بدران نیستی!"
نشست و در صورت وریده دقیق شد. وریده به عقب خیز برداشت و با خشم به او نگریست. مزعل گفت:
"توی گلویش گیر می کنی، خفه اش می کنی."
وریده بی درنگ به صورت مزعل تف انداخت. مزعل خشمگین بلند شد. دست به لیفه برد و شلاق خود را بیرون کشید وضربه اول را به وریده زد. برای ضربه دوم دستش را بالا برد. یکی از پشت، شلاق را گرفت. مزعل برگشت. ترکان خاتون بود.
"شیخ الشیوخ باید با زنان مهربان تر از این رفتار کنند."
مزعل خشمگین شلاق را بر زمین کوبید و از اتاق بیرون رفت. ترکان خاتون دو بار دست های خود را بر هم کوبید. دو کنیز سیاه پوست قوی هیکل وارد اتاق شدند. ترکان خاتون نگاه از وریده بر نداشت. گفت:
"عروس تازه فیلیه خسته است، همه شب سوار بر اسب برای دیدن شیخ الشیوخ تاخته، او را حمام کنید و لباس آراسته بپوشانید، بعد به اندرونی بیاوریدش."
لبخندی زد و بیرون رفت. دو کنیز به وریده نزدیک شدند. خواستند او را بلند کنند. وریده مقاومت کرد. دو کنیز چنان بازوی او را فشردند که ناله اش بلند شد. بند پاهایش را باز کردند و او را از اتاق بیرون بردند .
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
بدران بد گمان بود. گفت:
" دارند دسیسه می کنند!"
مطرود گفت:
" دسیسه نیست شیخ خزعل برای ممانعت از ازدواج مزعل و وریده حتی به آیت الله جزایری متوسل شده!"
بدران خشماگین گفت:
"ازدواج!"
مطرود گفت:
" شیخ خزعل با رویه برادرش مخالف است، گفته اگر شیخ صالح برای دادخواهی بیاید به فیلیه، شیخ خزعل حمایتش می کند."
صالح گفت:
"حمایت شیخ خزعل، آزادی وریده است!"
بدران شمشیر کشید و زیر گلوی مطرود گذاشت.
"با پای خودت بر می گردی یا نعشت را به فیلیه بفرستم؟"
مطرود عقب عقب رفت. سوار اسب شد و به سرعت تاخت و دور شد.
*ترکان خاتون به سمت اندورنی می رفت و همه چیز را زیر نظر داشت تا کم و کاستی نباشد. تمام کاخ با مشعل های روشن نور باران شده بود و دورادور حیاط تخت هاکنار هم ردیف بود و روی آن ها با میوه ها و شیرینی و شربت تزیین شده بود. همه در رفت و آمد بودند و مجلس عروسی را آماده می کردند. در گوشه ای روی سکو، مطرب ها نشسته بودند و زنان رقصنده اسنوچ می زدند و خود را آماده می کردند. ترکان خاتون به آن ها رسید. غرید:
" این عذبه و طبله و زنجاری چرا بیکار افتادن؟! هوی تو چرا ربابه ات کوک نیست! بزنید! یالله!"
آن که زنجاری به دست داشت شروع کرد به زدن و رو به بقیه کرد و گفت:
"حویزاوی می زنیم."
وصدای نی و دمبک و رباب بلند شد. زنان هم با اسنوچ همراهی می کردند. ترکان خاتون سری به رضایت تکان داد و گذشت.
شور و حالی در میان همهمه مهمانان به وجود آمد و ترکان خاتون با کرشمه ای پنهان با ریتم دمبک گام بر میداشت. از لای تخت ها رد شد و وارد اندرونی شد. از راهرو بلندی عبور کرد و در انتهای راهرو در اتاقی را باز کرد و وارد شد. دو کنیزک سیاه لباس عروس در دست داشتند و وریده گوشه اتاق کز کرده زانو به بغل گرفته بود. در وسط اتاق آینه و وسایل آرایش عروس چیده شده بود. کنیز گفت:《بانو! اجازه نمی دهند لباس تنشان کنیم.》
ترکان خاتون نگاهی به وریده کرد. لباس را از دست کنیزک گرفت و روی تخت گوشه اتاق گذاشت و به دو کنیز اشاره کرد که بیرون بروند.
آن ها بیرون رفتند.ترکان خاتون به وریده نزدیک شد.چنان خونسرد و جدی سخن گفت که وریده ناچار شد گوش بدهد.
"گوش کن وریده،اگر مزعل همان یک نظر تو را ندیده بود،الان گوشت تنت را تکه تکه می کردم و جلو سگ می انداختم،تو اگر برای طایفه ات خیلی عزیز بودی تا به حال برای خلاصی ات کاری می کردند ،اگر حتی برای بدران عزیز بودی، الان بدران با همه مردان حویزه، راهی فیلیه بودند..."
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ6⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
مهمترین نگرانی مزعل فعلا آیت الله جزایری بود. باید کاری میکرد تا اگر همراه مزعل نیست، در مقابل مزعل هم نباشد. هر وقت وارد بازار شهر می شد، دو نفر باید برایش راه را برای عبور مزعل باز می کردند؛ که سوار بر اسب بود و گروهی از تفنگداران از پشت سر او حرکت می کردند. در میان مردم پیرمردی نابینا در حال گذر بود که سوار جلودار او را کنار زد. پیرمرد نابینا به زمین خورد و دو نفر زیر بغل او را گرفتند و به کنار دیوار بردند. نابینا پرسید:
"چه خبر شده؟"
مرد گفت:
"همین جا بایست شیخ مزعل شیخ الشیوخ رد می شود."
نابینا گفت:
"شیخ مزعل؟"
و دستش را رها کرد و به سمت صدای پای اسب ها رفت و مزعل را صدا زد: "شیخ مزعل؟"
و دستش را رها کرد و به سمت صدای پای اسب ها رفت و مزعل را صدت زد:
"شیخ مزعل!"
مزعل ایستاد و رو به مرد برگشت و پرسید:
"تو کی هستی پیرمرد؟"
نابینا با شنیدن صدای مزعل رو به او برگشت و گفت:
"من سبحان سالم از تیره محیسن هستم، یک سال پای رکاب شیخ جابر مرحوم بودم، چشم های توی جنگ با انگلیس کور شد، بعد از جنگ تا به حال چشم های کورم به دست مردم است."
مزعل گفت:
"به فیلیه بیا، مایحتاج سالیانه ات را بگیر، تا محتاج خلایق نباشی."
نابینا گفت:
"غرض، تکدی نبودشیخ، اگر پای رکاب جابر شمشیر زدم، به حکم دین بود، ولی حالا پسر شیخ جابر شیخ الشیوخ، برادرهای دینی خودش را قتل عام می کند و حکم دین را زیر پا می گذارد !"
مزعل خشمگین به پیر مرد نگاه کرد. بعد شلاق خود را بلند کرد و بر سر پیرمرد کوبید و گفت:
"کار شیخ الشیوخ و جایی رسیده که هر لی سرو پایی حکم به ارتداد او بدهد."
چند ضربه به پیرمرد زد. مردم ریختند و پیر مرد را بردند و چند نفر از شیخ مزعل پوزش خواهی کردند. مزعل چند لحظه به مردم نگاه کرد، بعو روبه همراهانش گفت:
"به بیت شیخ جزایری می رویم!"
و با همراهانش به سمت خانه آیت الله جزایری رفتند. جلو در خانه که همیشه باز بود، مزعل از اسب پیاده شد و به تندی داخل رفت. در حیاط خانه کسی نبود. خدمتکار آیت الله جزایری از اتاق بیرون آمد و با دیگران مزعل گرم جلو رفت.
"سلام به شیخ الشیوخ، بفرمایید!"
مزعل گفت:
" حضرت آیت الله کجاست؟"
خدمتکار خونسرد گفت:
"در اتاق، منتظر شما!"
مزعل با تعجب به او نگاه کرد.
"منتظر من؟!"
ادامه دارد...
@javane_enghelaby