#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
مطرود به شکار اشاره کرد و پرسید:
" این را چی کارش کنم؟"
ترکان خاتون به آن ها رسید. گفت:
" بده خزعل بیاورد"
مطرود افسار اسب را به دست خزعل داد و خود به تاخت رفت.
کاروان به دستور مزعل دوباره به را افتاد .
"حرکت می کنیم!"
خبر بیماری شیخ المشایخ خوزستان آن قدر مهم بود که مطرود پیش از این که شیخ محمد را خبر کند، به کمپ انگلیس برود، بلکه دستخوشی از مستر ویلسون بگیرد که مدت ها بود. به همراه مهندس اسمیت و گروهش در بیابان خشک و بی کران، کمپی به پا کرده بودند و از منطقه نقشه برداری می کردند.
مهندس اسمیت از درون دوربین مخصوص نقشه برداری نگاه می کرد و با دست به همکار خود علامت می داد. همان موقع از داخل دوربین دید وقتی سوار به کمپ رسید، اسمیت او را شناخت. سرو صورتش پوشیده بود. تا این که سلام کرد و گفت:
"خسته نباشی مهندس!"
و اسمیت از خش صدای زنگدار مطرود او را شناخت و به جای جواب سلام پرسید؟
" چه خبر از زمین های حویزه، با شیخ عاصف کنار آمدید؟"
مطرود از اسب پیاده شد و به سمت چادر ویلسون رفت. وقت چانه زدن با اسمیت را نداشت، گفت:
" فعلا این اراضی را گز کنید تا حویزه خیلی راه دارید."
و وارد چادر شد و دید که ویلسون در حال نوشیدن قهوه روی نقشه ای خم شده بود و چیز های را یادداشت می کرد
"سلام مستر ویلسون عجله دارم قهوه نمی خورم."
ویلسون دست از کار کشید و سر بلند کرد. از دیدن مطرود تعجب نکرد، هر وقت ویلسون می خواست پیش شیخ جابر برایش وساطت و پا در میانی کند، به سراغش می آمد، پرسید:
" باز چه خبر شده، به اندورنی ناخنک زدی یا به کیسه ی شیخ الشیوخ"
و فنجان لعابی قهوه را روی میز وسط چادرگذاشت و نقشه را جمع کرد.
مطرود فنجان نیمه خورده ویلسون را برداشت و نوشید و گفت:
" هیچ کدام، توی اندرونی که ترکان خاتون مثل اژدها روی گنج خوابیده، کیسه ی شیخ و الشیوخ هم به دست شما نزدیک تر است تا من!"
بعد جرعه ای دیگر نوشید و اطراف را نگاه کرد تا مطمئن شود تنها هستند.
"شیخ جابر قلنج کرده، خدا بخواهد کارش تمام است، همین که نشانه رفت فهمیدم شکار آخرش است، گوزن زرد"
ویلسون جا خورد پرسید:
"شیخ الان کجاست؟"
توی را فیلیه، شیخ محمد را خواسته، راهی جزیره بودم جخ آمدم به شما راپورت بدهم."
آخرین جرعه ی فنجان قهوه را نوشید. ویلسون فنجان را برداشت و داخلش آن را نگاه کرد و گفت:
"به شیخ سلام برسان و بگو فردا به عیادتش می آیم."
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب دوم
زائرعلی گفت:
" او را بردند، شک ندارم کار غضبان بني لام است."
صالح سوار بر اسب شد و تاخت. بدران برخاست. سوار بر اسب شد و در حالی که افراد خود را فرا می خواند، به دنبال صالح تاخت .
"دنبال من بیاید!"
یاران و صالح و ثامر و بقیه به سرعت تاختند. بدران جلوتر از بقیه می رفت. از دور سواران طايفه بني لام را دیدند. بدران دید که وریده روی اسبی با طناب بسته شده بود، افراد بدران تندتر تاختند و به دشمن نزدیک شدند. بدران تفنگ خود را آماده کرد و نشانه رفت. یکی از مردان بني لام را زد. ثامر نیز یکی دیگر را زد. مردان بنی لام با تیر و کمان تیراندازی می کردند. بدران در میان آنها غضبان بني لام را شناخت که تفنگ داشت و شلیک می کرد. تیری به بازوی صالح اصابت کرد. مردان بنی لام یکی یکی افتادند. افسار اسب وریده به اسب غضبان بسته شده بود و به دنبال او می دوید. غضبان که دید همه افرادش یکی پس از دیگری کشته می شوند، با شمشیر افسار اسب وریده را قطع کرد و گریخت تا جان خود را نجات دهد. اسب وریده رم کرده بود و سرگردان می دوید. بدران به سمت اسب وریده تاخت. افراد بدران تا مسافتی دشمن را تعقیب کردند. ثامر به آنها فرمان بازگشت داد.
"برگردید، برگردید!"
بدران همچنان به دنبال اسب وریده می تاخت، از اسب جلو زد و در چرخشی سریع افسار اسب را گرفت و آن را نگه داشت. به تندی از اسب پیاده شد و طناب، دست و پای وریده را باز کرد. وریده بی حال از روی اسب افتاد. آرام چشم باز کرد و بدران را بالای سر خود دید. کم کم بقیه افراد به دور آنها جمع شدند. وریده صالح را نیز کنار بدران دید که زخمی شده بود.انگار خیالش راحت شده بود که می تواند کاملا از حال برود...
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
"ایشان پیک مخصوص شاه صاحبقران هستند و برای ابلاغ حکم شاهانه تشریف فرما شده اند."
محمد هنوز باور نمی کرد. رو به نماینده گفت:
"شما اطمینان دارید که شاه از سنن و حال و اوضاع طوایف خوزستان به قدر کفایت مطلعند؟"
نماینده ران قرقاول را زمین گذاشت و سیخ ایستاد و لباس خود را مرتب کرد. همان جور که جلو شاه می ایستد، گفت:
"سلطان صاحبقران مثل عقاب بر سر ممالک محروسه، جنبیدن پشه ای را عیان در نظر دارند."
ترکان خاتون سخن او را تکمیل کرد او لياقت ها و کیاست ها را به طور احسن تمیز می دهند."
محمد که مثل همیشه همه چیز را زیر سر دولت فخیمه بریتانیای کبیر می دانست، گفت:
"پیداست گز نکرده بریده اید، من مستر ویلسون را پشت این قائله می بینم. شخصا به تهران عزیمت می کنم و امور این بلاد را به عرض همایونی می رسانم."
وقتی نام مستر ویلسون را آورد، تهدید آمیز در چشمان ترکان خاتون خیره شده بود، تا نشان دهد که می داند، این حیله ها همه اش زیر سر این سوگولی نامهربان فيليه است. ترکان خاتون هم با لبخندی معصومانه به نگاه او پاسخ داد. محمد نفهمید از خشمی که می ترسید بر سر ترکان خاتون خالی کند، یا از حرفی که ممکن بود بزند و بعد پشیمان شود،
سریع از تالار بیرون رفت و در را محکم بست. چند لحظه سکوت حاکم شد. ترکان خاتون سکوت را شکست و بر سر سفره رفت.
"بفرمایید، بفرمایید، خوراک تان سرد شد!"
به این ترتیب ضیافت شام بدون مشکل لاینحلی به پایان رسید و نماینده ناصرالدین شاه هم بعد از آروغ های طولانی در طول خوش و بش های از سر سیری، بلند شد که برود. ترکان خاتون دست برهم کوبید و نگهبان در را باز کرد. پرسید:
"مطرود کجاست؟"
نگهبان به تندی بیرون رفت. چند لحظه بعد مطرود وارد شد و با هراس جلو در ایستاد. ترکان خاتون بی آن که به او نگاه کند، گفت:
"جهاز سفر نماینده مستقیم سلطان صاحبقران را فراهم کن!"
مطرود برای فروکش کردن خشم ترکان خاتون، کاری را که هیچ وقت بدون گفتن بانو انجام نمی داد، انجام داده بود:
"همه چیز مهیاست بانو!"
مزعل هم برخاست. حالا با ژستی که باید یک شیخ الشيوخ برخیزد. دست اشاره اش را به سمت مطرود گرفت و گفت:
"همین حالا به همه قبایل پیک بفرست، روز جمعه تمام شیوخ در فلیله حاضر بشوند."
مطرود گفت:
"شبانه همه پیک های تیزپا را روانه می کنم...جسارتا معین التجار و کسبه معتمد را هم احضار می کنید؟"
مزعل نگاهی به ترکان خاتون انداخت تا نظر او را بداند، ولی سریع صاف شد و گفت:
" فقط معین التجار و امین التجار!"
مطرود خم شد و بیرون رفت.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
عاصف که منتظر چنین گلایه ای بود، گفت:
"اگر منظور شیخ، بدران است که او پسر شیخ شهید، شیخ بركات است، پدرش با شیخ جابر عهد اخوت داشت، به همین خاطر پسرش را فرستادم تا با پسر شیخ جابر عهد اخوت ببندد، اگر خامی کرده به حساب جهلش بگذارید، حویزه قصد ندارد مقابل فیلیه باشد."
" اما با زائرعلی متحد می شود."
عاصف گفت:
"چنانچه منظور شیخ الشیوخ خواستگاری دختر زائر على است، که آن شود؟ فقط یک وصلت خانوادگی است، و چه باک اگر باعث اخوت طوایف شود؟"
عاصف که دید قاسم نگران وارد اتاق شد، فهمید بدران از راه رسیده است.
قاسم در گوش شیخ عاصف خبر را گفت و شیخ هم به بدران پیغام دارد مجلس نشود. قاسم که بیرون رفت. شیخ مزعل حکم شاه را از جیب بیرون آورد وجلو شیخ عاصف گذاشت.
"این حکم، حکم سلطان صاحبقران است که دستور موکد داده اند تا مالیات حقه دولت را بِاَی نّحوِِكان از طوایف وصول کنیم. حتی اجازه داریم برای این کار دست به شمشیر ببریم. حال با شیخ عاصف است که با حفظ اخوت مالیات بدهد یا با شمشير!"
شیخ عاصف حکم را برداشت و شروع به خواندن کرد، اما صدای بدران
بود، بر حکم شاه که در دست شیخ بود، غلبه داشت. حکم را خوانده و نخوانده به مزعل باز گرداند و گفت:
"به شما اطمینان می دهم که هیچ خصومتی میان ما نیست و ..."
و بدران در را باز کرد وداخل شد. همگی از دیدن او جا خوردند.
شیخ عاصف عصبانی شد.
"مگر قاسم پیغام نداد!"
بدران کنار در نشست و گفت:
"می فرمایید شیخ مزعل قدم رنجه کنند و بدران برای عرض ادب نیاید!؟"
"عرض ادب کردی، حالا برو!"
"مختصر سوالی داشتم، دیروز میان راه یک جهاز انگلیسی در کارون دیدیم. اما ندیدیم توپ سلام در کنند."
شیخ عاصف از شنیدن این خبر جا خورد. خزعل پاسخ داد:
"جهاز جنگی نبود که توپ سلام بزند؛ وانگهی، شما که با آبادانی ناصری و تجارت کالا مخالفتی ندارید، دارید؟"
مزعل ناچار شد به شیخ عاصف توضیح بیشتری بدهد.
"دستور دادیم از تجار غیر مسلمان یک به ده خراج بگیرند و مالیات تجار مسلمان را که با جهاز برادران لنچ جنس می آورند، بخشیدیم."
و بلند شد. بقیه به تبع او بلند شدند. بدران آخرین نفری بود که برخاست. مزعل از کنار او گذشت. لحظه ای ایستاد. چشم در چشم بدران دوخت و بعد به تندی بیرون رفت. پشت سر او خزعل مقابل بدران دوخت و بعد به تندی بیرون رفت. پشت س بدران لحظه ای ایستاد. لبخند زد و گفت:
"عروسی ات مبارک! تحفه درخوری پیش من داری!"
خزعل بیرون رفت. بدران اندیشید حرف خزعل پیش از آن که تبریک وصلت او باشد، پیغام احتلاف او با برادر است.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
عاصف گفت:
"هنوز وصلتی انجام نشده!"
بدران گفت:
"پس شما بر سر پیمان خود بمانید، من هم برسر پیمان خود!"
و شیخ عاصف جلو در او را صدا زد و گفت:
"مردی را نشانم بده که تفنگ دست بگیرد و جانش را قربانی عشق دیگری کند."
بدران گفت:
" وای به روز طایفه ای که جانش به دست پیرمردهای ترسو باشد."
بدران به تندی بیرون رفت. به دنبال او میر راشد بلند شد و بیرون رفت. ثامر خواست چیزی بگوید، که نگفت. بدران بی درنگ شمشیر به کمر و تفنگ بر پشت و سوار بر اسب، آماده رفتن شد که ثامر سر رسید. چند نفر از مردان و زنان نیز او را دوره کردند.
ثامر گفت:
"کجا بدران؟!"
"هر جا که مرد پیدا شود. غیرت پیدا شود. من می روم تا شرف طایفه ام بماند..."
"صبر کن بدران! هر جا بروی ثامر کنار توست."
ثامر دوید و اسب خود را آماده کرد. چند نفر دیگر نیز گرد بدران جمع شدند و هلهله کنان او را همراهی کردند. بدران پیشاپیش سوار بر اسب تاخت و همراه او ثامر و میر راشد و گروهی از جوانان حویزه نیز به سوی شوش حرکت کردند.
وقتی خزعل از برادرش حرف می زد، صدایش می لرزید و نگاهش به هر طرف می چرخید وهمه جا را نگاه می کرد، جز ترکان خاتون را که توی اتاق جلویش نشسته بود وحتی صدایش را برای خزعل بلند کرد که الان وقت این حرف هانیست و باید برای عروسی بزرگ شیخ جوان مهیا شوند، خزعل صدایش را بالاتر برد.
" اتفاقا همین حالا وقت این حرفهاست. با کشته شدن زائر علی، مطمئن باش پدر کشی تا نسل ها توی این بلاد باقی می ماند."
ترکان گفت:
"حکما می خواستی مزعل مقابل بی حرمتی زائر علی، سکوت کند و بعد همه مشایخ عرب به اش پوزخند بزنند."
"شمشیر وقتی به کار می آید که راهی برای کیاست و سیاست نباشد. مزعل بدون کیاست، صلاحیت حکمرانی ندارد، حتی اگر شاه پشت او باشد!"
و به تندی از اتاق خارج شد. ترکان خاتون نگران شد. وقتی خزعل این طور حکم شاه را تحقیر می کند، پیداست که پشتگرمی اش به بالاتر از شاه است و گرنه کسی نبود که دلش به حال زائر علی بسوزد. آرام به سمت پنجرخ رفت. مطرود را در محوطه بیرون کاخ دید که منتظر ایستاده بود تا خزعل به او بپیوندد. وقتی نگاه مطرود به طرف پنجره چرخید، ترکان خاتون محکم پنجره را بست و برگشت که یکباره در اتاق باز شد و مزعل وارد شد. ترکان خاتون از دیدن مزعل جا خورد. سعی کرد وانمود کند که همه چیز عادی است. انا عادی نبود. مزعل گفت:
"شیخ الشیوخ این قدر ذلیل شده که هر بیکاره ای برایش تکلیف معین می کند؟"
ترکان گفت:
" خزعل اگر حرفی می زند از روی صلاح است نه فساد. گیرم که نافهمی کند، دلش که صاف است؛ نیست...؟
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ9⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب ششم
هم مالم را دادم هم کرایه لنچ که خالی تا ناصری رفت. توی این بلاد دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود."
مزعل گفت:
" خیلی شلتاق می کنی معین التجارا از این پس ده تفنگدار با کاروانت همراه کن."
معین التجار گفت:
در تفنگدار مخارج دارد شیخ! لااقل، حق عبور کالا را کمتر کنید، ضرر معین التجار، نه به نفع شماست، نه به نفع خلق الناس."
در تالار باز شد. یکی از سربازانی که توانسته بود از دست بدران فرار کند، زخمی و خون آلود در حالی که نگهبان زیر بغلش را گرفته بود، وارد شد و هنوز به حرف نیامده نقش زمین شد. شیخ و دیگران هراسان از جا بلند شدند.
نگهبان گفت:
"از دست بدران فرار کرده است شیخ، نعش زبیر و بقیه را هم کنار نخلستان پیدا کردند. بدران به آنها حمله کرده، وریده را به طایفه اش برگرداندند و زبیر هم به دست بدران کشته شده."
با شنیدن نام بدران داغ معین التجار تازه شد. "خودش است، به قافله من هم همانها حمله کردند، بیرون محمره."
مزعل با خشم برخاست و نعره زد؟
"خزعل کجاست؟"
مطرود گفت:
"به شکار رفته، شیخ!"
"فی الفور بروید عقبش، باید درسی به آنها داد که برای همیشه یادشان بماند!"
اما هیچ درسب نتوانست به آنان بدهد. همان شب خبر مرگ شاخ همه جا پخش شدو مسعد که در فیلیه را به بدران راپورت می داد، صبح زود خود را به تپه المنیور رساند. بدران که نگران دیرکردن آنها بود به همراه ثامر به استقبال او رفتند. مسعد هنوز از اسب پایین نیامده، گفت:
" فیلیه هنوز آرام است، اما توی کوچه و بازار شنیدم که شاه کشته شده."
ثامر بی قید گفت:
"زندگی و مرگ شاه دخلی به ما ندارد، از مزعل چه خبر؟"
مسعد گفت:
"مزعل قصد حمله به بیت صالح را داشت، ولی با مرگ شاه، خوف برش داشته."
بدران گفت:
"مزعل تا به حال به حمایت شاه کشتار می کرد."
مسعد گفت:
"قافله ای هم تازه از نجف وارد شده، به سمت محمره می رود. الان هم در چند فرسخی ما هستند."
ثامر گفت:
"تنها خبری که به سود ماست آمدن همین قافله است، حتما تاجرهای
بغداد توی این قافله هستند."
کاروان بغداد کربلا کنار نخلستان توقف کرده بود. مسعد ده قاطر و چهار شتر و سه اسب را شمرد که به ستون ایستاده بودند و در میان آن ها زن و کودک نیز بودند. بدران و افرادش یکباره و در یک چشم بهم زدن از لابه لای درختان به کاروان نزدیک شدند و...
ادامه دارد...
@javane_enghelaby