#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
فصل آغازین/شیخی با شصت زن
شب هم که به رختخواب می رفتم امید نداشتم تا صبح زنده بمانم. برای همین در بیست سالگی از هجوم اندوه مانند سالخوردگان موهای سرم سفید شد.
بعد از این دیدار، ریحانی هر شب وعده می گذاشت و به باغ نظام السلطنه می رفت وپای حرف های شیخ می نشست و او هم انصافا با ولع همه چیز را تعریف می کرد. ریحانی نفهمید چند شب طول کشید که شیخ تمام ماجرا را تا آمدن به باغ نظام السلطنه تعریف کرد، اما نوشتن اینها برایش حدود یک سال طول کشید. داستان که تمام شد، یک هفته فکر می کرد چه اسمی برای کتابش بگذارد. آخر سر ب پیشنهاد میرزا اصغر خان رورنامه چی، اسم داستانش را گذاشت: "دشت های سوزان". البته تجربه کتاب نویسی روحانی به او می گفت که نباید فقط به حرف های شیخ خزعل اکتفا کند، وگرنه کتابش می شود مثل همان "سفرنامه خوزستان" که برای رضا شاه نوشت وکسی هم نخواند.
از طرف دیگر بعضی وقت ها می دید که خزعل در مواجهه با بعضی سوال ها طفره می رود، برای همین مجبور شد شخصا به خوزستان برود و با بدران هم دیدار کند و باقی ماجرا را ازاو بشنود. به همین خاطر بود که بعد از یک سال که با دست پر به دیدار دوباره شیخ رفت و شروع کرد ب خواندن داستان، شیخ جوری گوش می داد که انگار افسانه گوش می کند. گاهی می خندید، گاهی هم قطره اشکی از چشمش پایین می چکید و پشت به ریحانی می کرد. یکی دوبارهم سر ریحانی فریاد زده بود که این دروغ ها و مهملات را از خودت بافته ای و ریحانی توضیح می داد که این کتاب خاطرات نیست،کتاب داستان است و داستان برای جذاب شدن نیاز به تخیل دارد. تخیلی مبتی بر هستی تاریخی؛ و برای ماندگار شدن نیاز به قهرمان دارد، قهرمانی که بر بی عدالتی ها و ادباری که مردم زمانه اش رافرا گرفته، بشورد؛ و برای اصلاح جامعه نیاز به بینش و نگرشی صادقانه دارد. باز شیخ می گفت:
"از همان اول باید می فهمیدم که تو نوکر آلمانی ها و جیره خوار آخونده هستی"
ریحانی هم می رفت و دیگر باز نمی گشت تا این که دوباره شیخ از طریق نوکرش حسن خان برایش پیغام می فرستاد که بیاید بقیه داستان را برایش بخواند.
ریحانی به طور کاملا اتفاقی متوجه شد که خواندن داستان"دشت های سوزان"برای شیخ خزعل دقیقا ده شب غیر متوالی طول کشید. برای همین تصمیم گرفت فصل های داستانش را بر اساس شب هایی که به خانه نظام السلطنه می رفت و داستانش را برای شیخ می خواند، تقسیم کند. این گونه بود که شروع داستانش را از شب اول آغاز کرد:
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ2⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
نورا یک باره زد زیر گریه و شیخ نگاه تندی به او کرد و ادامه داد:
"مزعل و خزعل به همان نحو که در حیات من حرمت شیخ محمد را دارند در ممات من هم باید حرمت برادر را نگاه دارند"
بعد به نورا خانم اشاره کرد که جلو برود نورا با گوشه چارقد چشمهایش را پاک کرد و جلو رفت شیخ دست او را گرفت و گفت :
"به محمد هم وصیت میکنم حرمت و عزت مادر مزعل و خزعل را مثل حرمت مادر مرحوم خودش نگه دارد "
بعد به ترکان خاتون اشاره کرد ودر طرف دیگر تخت دست او را هم در دست گرفت، و گفت :
"ترکان خاتون هم نور چشم من است مبادا بعد از من مثقال ذره ای به عزت این سوگولی فیله خلل وارد شود"
ترکان خاتون هم به گریه افتاد و این بار شیخ جابر مکثی کرد تا همسرش کمی ارام شوند بعد گفت ؛
"۰۰۰۰و اما بلاد خوزستان که بلاد بلا و فتنه است. فی الحال با غیرت و همت مردان با شرف عرب از هر عشیره و طایفه حدود و ثغور خودش را حفظ کرده؛ مبادا با تفرقه و تشتت خون پدران تان را هدر دهید ..."
بعد نفس سخت و دردآوری کشید و گفت ؛
"من فقط یک وصیت دارم علی الخصوص به تو !"
و رو به شیخ محمد کرد یک باره همه نگاه ها به طرف شیخ محمد چرخید که حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود
"۰۰۰که باید حافظ جان و مال و ناموس عرب باشی خاطرت باشد با دو طایفه همیشه مدارا کن ؛ مراقب دوطایفه هم باش اول از والی های بصره و بغداد و پاشاهای عثمانی غافل نشو که حتی طوایف عرب خاک عثمانی هم هر وقت مارا ضعیف دیدند از ریختن خون ما و ویرانی محمره وفلاحيه وحتى فيليه دريغ نداشته اند همانطور كه عليرضاپاشا در دوره ى پدرم خاك محمره را به توبره كشيد. يكباره صداى شليك توپ را از دور دست بلند شدو توجه شيخ جابر را جلب كرد. انگار براى بقيه اين صدا عادى بود. شيخ محمد نگاهى از پنجره ب بيرون انداخت ودر محوطه ى كاخ توپچى ها را ديد كه گلوله توپ را داخل لوله گذاشتند و شليك كردند . صداى آن شيشه را لرزاند و يك آن نفس شيخ جابر بند آمد. بعد كمى آرام شد و لبخندى زد و دوباره نفس دردناكى كشيد و پرسيد :كشتى انگليسي بود؟
شيخ محمد گفت: "بله توپ سلام زدند."
شيخ جابر گفت:
"اين طائفه دوم هستند. اين انگليسي ها وقتى حكومت مركزى ضعيف و زبون باشد و شما قوى ، با شما ب مدارا معامله ميكنند ، اعتماد به اين طائفه خبط بزرگى است."
بدانيد دلاوران عرب و مسلم خوزستان آنها را وا مى دارند كه توپ سلام بزنند ، وگرن همه ما را برده و زبون مي خواهند...."
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب دوم
مسعد با گله و چوپان به شوش رسید. خانه های گلی بزرگ و کوچک به شکل پراکنده، اما نزدیک به یکدیگر با میدان نسبتا بزرگ که چند کودک و نوجوان در آن جا بازی می کردند. در گوشه ای از میدان، یکی رنگرزی می کرد.
در گوشه ای دیگر، یکی گوسفندی را شقه کرده بود و چند کودک به دور او جمع شده بودند.
زنی آتش روشن کرده بود و با دیگ غذای روی آتش ورمی رفت.
حداد به تندی و سراسیمه وارد میدان شد و به طرف خانه بزرگ و سفید رنگ گوشه میدان رفت و در همین حال فریادهای گنگ سر میداد و توجه همه را به خود جلب می کرد.
زائرعلی و صالح از خانه بیرون آمدند و حداد بالال بازی به آنها فهماند که مسعد و گله گوسفند و چوپان به قبیله آمده اند. وریده نیز از خانه بیرون آمد و کنار پدر و برادر ایستاد. مسعد وارد میدان شد. جماعت همگی دست از کار کشیدند و آرام به او نزدیک شدند. صالح به طرف مسعد رفت. حداد دوید و چوپان را پایین آورد. وریده که تازه متوجه زخمی شدن چوپان شده بود، خود را به بالای سر او رساند و زخم او را وارسی کرد. مسعد به سمت زائرعلی رفت و روبروی او ایستاد و سلام کرد:
"سلام به شیخ زائر على!"
زائر علی جواب داد:
" سلام مسعد، چی شده؟"
وریده لباس چوپان را پاره کرد تا زخم را بهتر ببیند. نگاهی به مسعد و بعد نگاهی به گله گوسفندان انداخت.
مسعد گفت:
"شیخ بدران پیغام داد به شما بگویم این بار زائر علي گله اش را مدیون شیخ بدران است، اما حویزه چراگاه گله او نیست."
وریده با شنیدن سخنان مسعد، با خشم به او نگاه کرد. مسعد پشت به او و روبه زائر على داشت. وریده به تندی بلند شد و به سمت مسعد رفت.
در میان راه سنگ بزرگی برداشت و محکم به گردن و گرده او کوبید؛ چنان سریع که زائر على هم مجال هیچ گونه واکنشی پیدا نکرد. مسعد بیهوش بر زمین افتاد و خون از سرش جاری شد.
زائر علی فریاد زد:
"وريده! "
وریده گفت:
"بدران باید تقاص این کارش را پس بدهد."
زائر علي گفت:
"این بلاد صاحب دارد دختر، اگر بدران هم خطایی کرده باشد، به فيليه عارض می شویم، شیخ جابر حکم می کند."
وریده گفت:
"حالا من میزنم که بدران برود پیش شیخ جابر عارض بشود."
و سنگ دیگری برداشت و خواست بر سر مسعد که هنوز بیهوش بود، بکوبد، اما صالح از پشت سر سنگ را از دست او گرفت. جماعت آنها را دوره کرده بودند و به تماشا ایستاده بودند،
صالح گفت:
"اولین خونی که روی زمین بریزد، همه خوزستان را خون بر می دارد.
وریده گفت:
"بیت زائرعلی تا مردهای دلیری مثل برادر من دارد، باید هم بدران توی سرش بزند." و خشماگین رفت و وارد خانه شد. زائرعلی رو به صالح گفت:
"فی الفور به فيليه برو به شیخ جابر عرض حال بده، بگو حکم وتکلیف ما چیست، حداد! هر دو را به خانه ببر، یکی را هم بفرست عقب حکیم."
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
مولا محمره گفت:
همه شيوخ عشیره این جا جمع هستند. ثانیا، تا به حال مگر شیخ الشيوخ انتخاب شده؟ چرا بدعت می کنی مزعل، طبق سنت کهن، پسر ارشد جانشین پدر می شود. والسلام
ترکان خاتون گفت پسری که از همسر بادیه نشین باشد؟
شیخ محمد خشمگین گفت:
"غیر از شما، هرکس دیگر این حرف را میزد..."
خزعل به تندی بلند شد. گفت:
"چه خوب به وصیت شیخ الشیوخ عمل میکنی! این جور حرمت بانوی فیلیه را نگه می داری؟!"
در همین هنگام، حداد آشفته و گریان به درون تالار دوید و با لال بازی می خواست چیزهایی به شیخ محمد و ترکان خاتون بگوید، اما هیچ کس متوجه حرف او نمی شد. با اشاره و داد و فریاد به شیخ محمد فهماند که به بیت زائر على حمله شده و پدر و صالح زخمی شده اند. شیخ محمد گفت:
"غضبان بني لام حمله کرده، زائرعلی زخمی شده."
ترکان خاتون گفت:
"بیت زائر على زبان دارتر از تو نداشت، برای پیغام فرستادن؟!"
مزعل گفت:
"توی مجلس تعیين شيخ الشيوخ، این گنگ چل را کی داخل فرستاد؟! "
مطرود بلند شد و حداد را که گیج به همه نگاه می کرد، به بیرون هدایت کرد. شیخ محمد جلو او را گرفت. گفت:
"ولش کن بیچاره را في الحال دفاع از بیت زائر على واجب تر از تعیین
قشون فيليه را جمع کن، برای
شيخ الشيوخ است."
بعد رو به مزعل گفت:
"به جای مرافعه، برو عساکر و قشون فيليه را جمعی گوشمالی بنی لام مهيا بشوند"
خزعل جلو آمد. گفت:
"عساكر فقط به سرداری شیخ الشيوخ باید مهیا بشوند، اول تکلیف جانشینی پدر را معلوم کنید. "
مولا محمره گفت:
"تو چرا جوش میزنی خزعل ؟! توی این مرافعه تکلیف تو یکی معلوم است، حرف مزعل حکم دیگری دارد."
نوراخانم وارد تالار شد و برای اولین بار چنان صدایش بالا رفت که حتی ترکان خاتون هم جا خورد.
"من اجازه نمی دهم پسرانم برای تقویت بنیه شیخ محمد جانشان را حرام کنند!"
همه رو به نوراخانم برگشتند. شیخ محمد گفت:
"من به کلام خدا و حرمت شمشیر قسم خورده ام. شیخی به شرافت است نه منصب!"
و رو به حداد کردن
"برویم!"
شیخ محمد بیرون رفت. حداد نیز به دنبال او بیرون رفت. سپس ترکان خاتون نگاهی به تک تک شیوخ انداخت. پلنگ از کنار صاحبش تکان نمی خورد. انگار منتظر فرمان بود. ترکان خاتون مطرود را صدا زد. مطرود جلو رفت.
دنبالم بیا کارت دارم!
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ2⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب سوم
مطرود لبخندی زد و گفت:
«شیوخ شوش سال هاست در کنار شیخ المشایخ ایستاده اند.»
مزعل هم خرسند از این که بدون هیچ اعتراضی همه چیز به خوبی پیش می رود،گفت:
«مقام زائرعلی هم همیشه برای من محفوظ است،همان طور که برای پدرم محفوظ بود.»
اما زائرعلی گفت:
«تنها هدیه من برای شیخ مزعل،زخمی است که از طایفه بنی لام به گرده دارم و خون هایی که تقاصش را شیخ محمد و بدران از طوایف عثمانی گرفتند.آیا نباید ما به کسی مالیات بدهیم که مدافع جان و ناموسمان باشد؟سنت های پانصد ساله مان جای خود،من جای فرزند ارشد شیخ جابر را در این مجلس خالی می بینم.»
خزعل تنها کسی بود که بعد از صحبت های زائر علی نفس آسوده ای کشید و موذیانه به مزعل نگاه کرد و سر به زیر انداخت.زائر علی از مجلس خارج شد.به جلو در که رسید مطلع را صدا زد.
«زائر علی!حالا که بنا را بر کینه گذاشتی برو تا ببینم زخم بنی لام کاری تر است یا شیخ مطلع»
بدران نیز بلند شد گفت:
«حکما زخم شیخ مزعل کاری تر است.اگر طوایف عثمانی هجوم می آورند و غارت می کنند.لااقل حکم شیخ الشیوخی این بلاد را ندارند.وای به روزی که شیخ الشیوخ بر شیوخ باشد نه با شیوخ.»
مزعل برخاست.ترکان خاتون از پس پرده با غیظ به مجلس نگاه می کرد.مزعل گفت:
«من نه به همراهی شیوخ حویزه محتاجم نه بیعت زائرعلی.طبق حکم شاهانه،یک روز مالیات طوایف تأخیر شود،شمشیر میان ما حکم می کند.»
همهمه میان شیوخ در گرفت. قسمعلی زرگانی نیز بلند شد و گفت: «وقتی که شیخ عاصف و زائر علی می توانند بیعت نکنند،من چرا نتوانم،اگر به شیخ جابر مالیات می دادم حکم دیگری داشت،تا تکلیفمان با شیخ روشن نشود،حکم شاه هم بی ثمر است.»
بعد رفت و کنار بدران و زائر علی ایستاد.مزعل گفت:
«تو از کدام طائفه ای که جرأت این همه جسارت را داری؟»
«من قسمعلی زرگانی بزرگ طایفه زرگان هستم.»
مزعل گفت:
«اگر به دعوت من اینجا نیامده بودی ،فقط با شمشیر برهنه جوابت را می دادم.»
قسمعلی گفت:
«شیخ جابر وقتی شمشیر برهنه می کرد که می خواست برهنه ای را بپوشاند،اما خلفش...»
«بیرون!»
سکوت حاکم شد .بدران و زائرعلی و قسمعلی بازرگان بیرون رفتند. شیخ مبارد نیز آرام بلند شد و از گوشه دیوار به سمت در رفت. مزعل با نگاه او را دنبال کرد و مبارد ترسیده بیرون رفت. اما بدران تا رسیدن به حویزه آرام نداشت.جوابی برای شیخ عاصف و ریش سفیدان حویزه نداشت که او را به نیابت فرستاده بودند.
وقتی به حویزه رسید،شب شده بود و شیخ عاصف که پیش از رسیدن بدران خبر وقایع فیلیه را شنیده بود،تمام شیوخ حویزه را جمع کرده بود ودر انتظار بدران گرداگرد نشسته بودند.ثامر و مسعد هم در میان آن ها بودند.بدران یکراست رفت و وسط دایره چهارزانو روبروی شیخ عاصف نشست و در انتظار محاکمه ماند.
ادامه دارد....
@javane_enghelaby
#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب چهارم
صالح در بازار محمره بار خرما را خالی کرده بود و در مغازه روی هم تلمبار می کرد و روی آن حصیر می کشید.مطرود را دید که وارد بازار شد و به سوی تیمچه معین التجار رفت .کسانی که او را می دیدند ،متملقانه سلام می کردند و کاسبانی هم که داخل مغازه بودند ،بیرون می آمدند تا مطرود را ببینند و سلام کنند.فقط صالح با دیدن مطرود سر در لیفه ی خرما کرد تا بیرون نرود.مطرود با لبخندی مالکانه حرکات همه را زیر نظر داشت.«هی...بدبخت ها! نمی دانید از این بهچ بعد سروکارتان با مطرود است.»
وقتی دید صالح بیرون نیامد،جلو مغازه او ایستاد و با تبختر نگاهی انداخت و گفت:
«های صالح!کاسبی چطور است؟»
صالح گفت:
«به برکت شیخ الشیوخ، بد نیست،خدا رزاق است.»
مطرود گفت:
«بهتر از این هم می شود،مالیات شیخ الشیوخ یادت نرود،بگذار کنار تا برایت سنگین نشود.»
و وارد تیمچه معین التجار شد و از آنجا به داخل عمارت بزرگی رفت.سراغ معین التجار را گرفت .یکی گفت:
«توی حجره است.»
وارد حجره شد.معین التجار روی تختی نشسته بود و قلیان می کشید.چند نفر نیز اطراف او نشسته بودند و مشغول گفت و گو بودند .معین التجار با دیدن مطرود نیم خیز شد .مطرود سلام کرد و معین التجار پاسخ داد:....
«سلام خوش آمدی مطرود،یادی از ما کردی!»
مطرود کنار معین التجار روی تخت نشست.
«آهای پسر چای و قلیان بیاور برای مباشر شیخ الشیخ»
با مطرود حرف می زد اما نگاهش به سقف بود.
«خوب چه خبر این طرف ها؟»
مطرود نگاهی به اطرافیان کرد که یعنی با این همه غریبه نمی شود خبر داد.معین التجار متوجه نگاه او شد و رو به جمعیت کرد.
«بیرون،خلوت کنید!»
همه بیرون رفتند. یکی برای مطرود چای آورد و یکی دیگر قلیان»
مطرود گفت:
«خبر های خوب دارم برایت.»
معین التجار گفت:
«مشتلق داری پس،همیشه خوش خبر باشی!»
مطرود گفت:
«قرار است جهاز انگلیس توی کارون جنوبی تردد کند.»
«راست می گویی؟!از کی؟»
«همین روزها،ولی مالیاتش خیلی سنگین است.»
معین التجار گفت:
«مالیات!مگر تردد هم مالیات می خواهد؟!»
مطرود گفت:
«با جهاز انگلیسی بله!مالیاتش هم انقدر سنگین هست که تجار داخله نتوانند با جهاز انگلیسی جنس به ناصری ببرند.»
«این خبر خوش ات بود؟!»
«اما تا مطرود هست،غمت نباشد،البته برایت کمی خرج دارد.»
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ2⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
مبارد چند قدم به عقب رفت. زبیر با نوک شمشیر لباس او را پاره کرد و سینه اش را خراش داد. مبارد از ترس و خشم لرزید. بعد زبیر به افرادش اشاره کرد که او را ببرند. چند نفر با تحقیر شیخ مبارد را بیرون بردند. زبیر خانه شیخ مبارد را جستجو کرد. جعبه ای پر از طلا و سکه پیدا کرد و آن را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
وقتی شیخ جابر زنده بود، جز ترکان خاتون کسی حق نداشت از مطرود بخواهر برایش قلیان آماده کند. حتی مزعل و خزعل که شهرت قلیان های دست مطرود را همه جا نقل می کردند؛ ذغال گداخته و تنباکوی که به قاعده در آب خیس خورده و حسابی عمل آمده. حالا مزعل داشت اولین قلیان دست مطرود را تجربه می کرد. مطرود در تالار اصلی کاخ، قلیان شیخ مزعل را حسابی عمل آورد و جلوی شیخ گذاشت. هنوز شیخ مزعل طعم پک اول را در دهان مزه مزه نکرده بود که در باز شد و شیخ مبارد را با دست و پای بسته به داخل آوردند و او را جلوی پای مزعل پرت کردند. بوی تند عرق بدن شیخ مبارد خاک آلود و زخمی، طعم ناب تنباکوی مطرود را تلخ کرد شیخ مبارد آرام سر بلند کرد و مزعل را دید، بلافاصله پای او را گرفت و بوسید.
"العفو، العفو،العفو."
مزعل با لگد او را از مقابل خود کنار زد. نه از روی کینه، که به خاطر منقص کردن عیش قلیانی که بعد از سال ها می خواست لذّت آن را بچشد. مبارد که کمی عقب کشید، مزعل پک عمیقی به قلیان زد و بعد سر کیف گفت:
"امروز،روز عقوبت است، نه رافت، وقتی حکم غصب برای شیخ الشیوخ صادر می کردی، به چنین روزی فکر نمی کردی؟...به حبس ببریدش تا با دست های خودم قیر مذاب به حلقش بریزم."
التماس های شیخ مبارد هم افاقه نکرد و او را کشان کشان بیرون بردند.
ترکان خاتون به همراه نوراخانم از در انتهای تالار وارد شدند. پیدا بود از قبل تالار را زیر نظر داشتند و مطرود ناخرسندی ترکان خاتون را از نگاهش دید و فهمید از این که جز او برای کس دیگری قلیان آماده کرده، ناراحت است. ترکان خاتون چشم از مطرود برداشت و رفت و کنار مزعل ایستاد. بعد به مطرود اشاره کرد که بیرون برود. مطرود تعظیم کرد و بیرون رفت. ترکان خاتون نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد، جز او، مزعل و مادرش کسی در تالار نیست، گفت:
"سودی که از زنده بودن شیخ مبارد می بری، از کشتنش نمی بری. او را با عزت به قبیله اش برگردان و مطمئن باش از این پس هیچ شیخی مطیع تر از او برای شادگان پیدا نمی کنی."
مزعل به فکر فرو رفت. نوراخانم گفت:
"من هم با ترکان خاتون موافقم. فراموش نکن که بیت زائر علي طایفه ای نیست که مثل شیخ مبارد با آنها رفتار کنی".
مزعل خواست در نگاه ترکان خاتون راز درونش را دریابد که در نیافت.رو به مادر گفت:
"من مزعل شیخ المشایخ هستم، چرا مانند کودکان با من حرف می زنی!"
"تو هنوز هم همان کودکی هستی که هر وقت به خواسته اش نمی رسید، از دیگران انتقام می گرفت.الان هم فقط خواسته ات بزرگتر شده، نه خودت!»
"اما داشتن یک پسر آرزوی بزرگی است؛ مادر؟!
ادامه دارد...
@javane_enghelaby
#برگ2⃣1⃣
#کتاب_خوانی
#دشت_های_سوزان
شب پنجم
"اگر به دیدن ویلسون رفته باشد، روزگارش را سیاه می کنم."
و رفته بود و خزعل را هم با خود برده بود و با ویلسون دور میز نشسته بودند و مطرود در حسرت بود که بتواند پیپ ویلسون را تصاحب کند و در فیلیه ژستی برای خود بگیرد. ویلسون هم به او قول داده بود که اگر با کشتی جدید پیپ تازه ای را که سفارش داده برایش بیاورند، مطرود را هم صاحب پیپ می کند. اما اجالتا قهوه تان سرد نشود. بعد گفت:
" واقعا جای تعجب دارد، مزعل باید عامل آرامش در خوزستان باشد، کشته شدن زایر علی مقدمه آشوب بزرگی است.
خزعل فنجان قهوه را برداشت و جرعخ ای نوشید. مطرود گفت:
"شیخ مزعل با این منش، حرمت شیخ مرحوم را هم از میان برده."
ویلسون گفت:
"و ازدواج با ان دختر، اسمش چی بود!"
مطرود گفت:
"وریده، دختر زائر علی!"
"بله، وریده... شیخ مزعل باید بداند که دوره جاهلیت تمام شده، الان عصر ماشین و الکترونیک است، دزدیدن دختر از طوایف، برای شیخ المشایخ قباحت دارد...شما در دین اسلام قانونی دارید که می گوید ازدواج دختر باید با رضایت پدر او باشد."
خزعل گفت:
"درست است، ولی این قانون مال ضعفاست، نه مشایخ."
ویلسون گفت:
" با این که کوچک تر از مزعل هستی، اما شما را هوشمندتر از او می بینم. من امید دارم که شما با کیاست، مانع این ازدواج بشوید، همان طور که تمرد طوایف به نفع ما نیست، خونریزی در خوزستان هم نفع بریتانیای کبیر نیست."
خزعل بلند شد و گفت:
" برای این کار باید به علمای دین متوسل بشوم، حکم آیت الله جزایری می تواند مانع این ازدواج شود."
"آیت الله جزایری؟"
مطرود گفت:
"از علمای دین و معتمد شیخ مرحوم شیخ جابر هستند."
و همان روز به دیدن آیت الله جزایری رفتند. وقتی سوار بر اسب، از کوچه و بازار محمره عبور می کردند، مردم برای خزعل راه باز می کردند. بر سر دو راهی رسیدند. خزعل توقف کرد. مطرود سمت راست را نشان داد و گفت:
"باید از این طرف برویم، شیخ!"
خزعل گفت:
عالم به این بزرگی در کوچه های به این باریکی چطور زندگی می کند!"
مطرود خندید. گفت:
" شنیده ام دو چیز برای دو کس فساد می آورد، یکی مال و ثروت برای درویش، یکی جاه و مقام برای عالم دین. چون هیچ کدام راه مصرف آن ها را نمی دانند."
هر دو خندیدند. به جلو در خانه آیت الله جزایری رسیدند. در خانه باز بود. چند نفر در حال رفت و آمد به خانه بودند. خزعل و مطرود پیاده شدند. اسبها را گوشه ای بستند و وارد خانه شدند.
ادامه دارد...
@javane_enghelaby