eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
595 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔔 زنگ قرآن شروع هفته با تفسیری از آیات کریمه قرآن 🎋 سوره قریش 🔰 کانال ویژه نوجوانان: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
این هفته قرار میذاریم هرروز اول صبح وقتی بیدار میشیم دست بزاریم روی سینه و زمزمه کنیم: السلام علیک یا صاحب الزمان 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
📺 موشن‌گرافیک | ویژه تبیین و اقناع افکار عمومی، همزمان با آغاز اقدام دولت در انتشار دهید 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
چیزهایی که داریم همیشه تو پیشرفتمون موثرند؟🤔 چیزهایی که نداریم چی؟🤷‍♀ فقط تاثیر منفی دارن؟🤔 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬 نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 📖قسمت هشتم: یک روز از آن هشت سال 💭از زبان مادربزرگ آفتاب نزده🌥، زنگ زد: "سلام خاتونم! ما راه افتادیم، خدا بخواد تا بعدازظهر خونه‌م." بچه‌ها خواب بودن، نفهمیدم با چه سرعتی خونه رو مرتب کردم، قیمه بادمجون🍛 پختم و چای☕️ رو گذاشتم دم بکشه. نورا با این‌که دهمین باری بود که این خاطره را می‌شنید، ولی هنوز برایش تازگی داشت.😇 آنقدر که فکر می‌کرد همین الان، کنار جوانی مادربزرگ توی آن خانه قدیمی منتظر بابابزرگ نشسته.⏳❣ دلشوره داشتم، اشتیاق داشتم، نمی‌دونستم باید چی کنم؟ می‌نشستم، بلند می‌شدم، راه می‌رفتم. چخ چخ! چیزی به در فلزی حیاط سابیده شد. چند ساعتی بود که با گوشای تیز و صورتی خیس از سیاهی سرمه به در زل زده بودم. همیشه اول برای احتیاط در می‌زد و بعد کلید رو می‌انداخت توی قفل. اول به گوشام شک کردم. ولی وقتی دوباره همون صدای چخ‌چخ آروم رو شنیدم، پریدم توی حیاط و دویدم سمت در. خودش بود. با همون ریشای قهوه‌ای خوشگلش🧔🏽 که پُرپشت‌تر از همیشه بودن. گونه‌هاش گُل انداخته بود و آستین‌های خالی و بی‌جونش تکون تکون می‌خوردن! نورا گفت: "بعدش چی شد؟ چی گفت؟" اومد توی حیاط و با بازوهاش بغلم کرد. گفت: "خاتونم! خدا دستامو گرفت و خودمو برگردوند. مال بَد بیخِ ریش صاحابشه."💘 مادربزرگ که تا آن لحظه بغض کرده بود، یک‌دفعه شروع کرد به گریه کردن. فقط خدا می‌دانست چقدر دلتنگ شوهرش بود و هوای دیدنش را داشت. نورا اشک می‌ریخت و به عشقی که توی دل مادربزرگ بود غبطه می‌خورد. 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
داستانک /سوال و جواب ساده ایستاده بودم به نماز که یهویی داداشم اومد کنارم و نمازشو شروع کرد 🤦‍♀ نمازمو قطع کردم و رفتم پیش مامانم «مامان ببین علی نمازمو باطل کرد.. 😠 آخه مگه نمیدونه آقایون و خانمها باید موقع نماز از هم فاصله داشته باشن؟!» 👉.......... 👈 🔻مامانم گفت: « دخترم بستگی داره این فاصله چقدر باشه⁉️» ~~~~~~~~~ 🔸هر سوالی داری بپرس 🆔https://eitaa.com/daylami68 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 لب‌خوانی سلام فرمانده ✔️ ارسالی از دختر نازنین مون زینب نورانی ۵ ساله یزد😊 افتخار کشور عزیزمان ایران هستید 🇮🇷✌️ 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 لب‌خوانی سلام فرمانده ✔️ ارسالی از خانواده انقلابی و پرانگیزه، محمد طاها جهانبخش، بشرا کوشکی و علی کوشکی از خرم آباد☘ ان شاءلله یار مهدی (عج) باشید 🤲 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• #رمان_ریحانه #قسمت_53 ظاهرا ترانه حرفش رو زده بود که حالا مامان این‌طور بی‌حرف،
•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈• مامان اومد تو اتاق. صورت قرمز و چشم‌های پف کرده‌ی من رو که دید، کنارم نشست. نگاهم رو دزدیدم و به گل‌های پیچ در پیچ قالی خیره شدم. مامان شروع به صحبت کرد: ریحانه جان! دخترم، شده تا الان خواسته‌ای داشته باشی و ما بدون هیچ دلیلی ردش کنیم؟ تو دلم در جواب مامان گفتم: نه! مامان ادامه داد: من و بابا اگه هر حرفی می‌زنیم و گاهی موافق و گاهی مخالف خواسته‌هاتون هستیم، جز خوشی و آسایش شمارو که نمی‌خوایم! تو دلم گفتم: پس چرا اجازه ندادین مزه مستقل بودن رو بِچِشم؟! مامان ادامه داد: دخترم! تو خواهر بزرگ‌تری. هانیه و مطهره تو کار‌ها و خواسته‌هاشون اول به تو نگاه می‌کنن. مسئولیت تو خیلی زیاده. خداروشکر تو هم دختر فهمیده‌ای هستی و من از این بابت خیلی خوشحالم! این رو هم می‌دونم که اون پیشنهاد، حرف تو نبود! اگه ذره‌ای حس می‌کردم ممکنه این پیشنهاد از طرف تو باشه، اون موقع دیگه جایی نمی‌گفتم ریحانه‌ی من فهم و درکِش خیلی جلوتر از سن خودشه! دوباره بغض به سراغم اومد. مامان همین‌طور ادامه می‌داد: می‌دونم امسال به خاطر این‌که مامانی دیگه پیشمون نبود و مجبور بودی تمام عید رو تو خونه باشی، دلت گرفته. مامان زد وسط خال! مامانی همون گم شده این روزهام بود که فراموشش کرده بودم. گلوله‌ی بغضِ توی گلوم بزرگ‌تر شد. نگاهم هنوز به همون گل قالی، گوشم به صدای آرامبخشِ مامان و دلِ تنگم، یه جایی کنار مزار مامانی بود. مامان ادامه داد: یادته چند روز پیش گفتی خواب دیدی سیزده بدر بوده و مامانی و باباعلی(بابای مامان)، توی باغ، از پشتِ یه میزِ بزرگ به همه شیرینی و شکلات تعارف می‌کردن؟ با چشم‌های پر از اشک، سرم رو به معنی آره تکون دادم. مامان گفت: دوست داری به یاد هر سال سیزده بدر که پیش مامانی بودیم، قبل سیزده بدر بریم سر خاک؟ یک خوشحالی و ذوقی تو وجودم جوونه زد. خنده و گریه‌‌م با هم قاطی شد. حال مامان هم دست کمی از من نداشت.. رمان اختصاصی کانال جوانه نور ✍️به قلم م. بابایی ⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• 🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان: ✔️ ایتا👇🏻: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac ✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻: https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
🍃خدایا شکرت به خاطر همه چیز! 🌱به خاطر روزهایی که فکر نمی‌کردیم بگذره و گذشت...😌 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
5.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احکام به زبان ساده 🎬 قسمت بیست و چهارم: 🔻شرایط تیمم 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•