👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
✍🏻 نورا و مادربزرگ
مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊
نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد.
مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر میمونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇
یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر میزنن و غر میزنن که حال آدمو میگیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣
نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصلهای داریها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلتها رو سرخ میکنه. من به جات خسته شدم."🤕
مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد."🔚
بعد یه قاشق از مایهی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دستهای؟"🤔
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
ماجراهای مادربزرگ و نورا
قسمت 2⃣: "آبی یا نارنجی؟"
یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی...
مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅
نورا همینجور که به ناخنهاش فوت میکرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد."
مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچه هاشونم وقت نمیذارن."‼️‼️
بعد یه نگاه چپ به ناخنهای رنگارنگ نورا کرد. 🧐
نورا که خندهش گرفته بود گفت: " از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک میکنم مادربزرگ. خیالت راحت. "😁
مادربزرگ جلوی خندهشو گرفت و گفت: "قربون نوهی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇
نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده." 😌
بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد.
مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته." 😊
نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفهای شدیها."✔️
مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#حق_انتخاب
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
🎈ماجراهای نورا و مادربزرگ🎈
#قسمت_سوم
نورا، شلوار سفیدش رو هی میبرد و هی میآورد:
"خدا بگم نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒
مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکهها کرد: "به زحمت میره." 🤕
نورا گفت:
"حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمشها."😩
مادربزرگ گفت:
" آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکهی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده •••
لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍
حالا اگه زمینهش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤
نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش:
"میکشمت نوید! "💣
مادربزرگ گفت:
"تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿
-وایتکس.
-آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینهش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔
نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#توبه
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
4⃣نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻♀
نورا و نوید برای رفتن به میدان امام حسین آماده میشدند. عصر آن روز جشن ملی انتخابات ریاست جمهوری بود.🎊
نورا گفت: "یه کلاه سبز نداری تا با بلوز سفید و شلوار قرمزت ست بشه. وای نوید حالا چی کنیم؟"🤷🏻♀
مادربزرگ گفت: "حتما که نباید بچه مو شبیه پرچم ایران کنی مادر، یه لباس درست و حسابی براش بپوش، یه پرچم ایران هم بده دستش." 🇮🇷
_مادربزرگ همه پرچم میگیرن! میخوام داداشم یه چیز خاص باشه، حتما خبرنگاریها میان ازش عکس میگیرن.📸
نورا با غصه گفت: "حالا اگر دختر بودی، خودم روسری سبز داشتم."😒
مامان گفت: " نورا پاشو. خان جون شما که هنوز حاضر نیستی؟"
مادربزرگ گفت: "ننه من با این پا درد نمیتونم بیام. همینجا از تلویزیون میبینم."📺
بوقبوقِ ماشین از پنجره، خبر از رسیدن بابا میداد. نورا هنوز سرگردان اینور و آنور کمدها را میگشت. زنگ خانه به صدا درآمد.🔔
_نوراجان، ساک نوید رو بیار زودتر بریم که الان صدای بابا درمیاد. از دو ساعت پیش تا حالا چی کردی پس؟🧕🏻
نورا با ناراحتی نگاهی به سر خالی از کلاه سبز برادرش انداخت و ساک وسایل نوید را بلند کرد.☹️
مامان نوید را بغل کرد و گفت: "ما رفتیم خان جون! تلویزیون رو ببین شاید ما رو نشون داد.😄
خان جون کجایی؟"🤔
مادربزرگ باعجله از ته راهرو آمد، داشت میخندید: "نورا جان. نورا جان. پیدا کردم. پیشونی بند سبز. ببین. پرچم ایرانت کامل شد."🥰
چشمهای نورا برقی زد، پیشانی بند سبز " یا امام رضا" را از دست مادربزرگ قاپید و پرید توی بغلش😍😌
#جشن_ملی
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
@khate_noor
نورا و مادربزرگ 👱🏻♀👵🏻
نورا با احتیاط مسواک ژلهای رو روی دندونای نوید میکشید:
"نچ نچ نچ. هنوز در نیومده، کرم خوردشون."😵
مامانبزرگ گفت:
"دندونای شیری، اگه مراقبت نشه، زود پوسیده و سیاه میشه. باید ببریمش دندونپزشک. "👩🏼⚕
داداش کوچولو غرولند میکرد و دهنشو کج و کوله میکرد و میبست.
_ببین مادربزرگ! حتی یه ذره هم سفید نشد. ☹️
نوید زد زیر گریه و انگشت نورا رو گاز گرفت.
_آااااخ. انگشتم...😩
مامان از آشپزخونه داد زد:
"خستهش کردی پسرمو، خوب گازت گرفت."🙃🙂
نورا گفت:
"دندونپزشک نمیخواد. چند روز براش مسواک بزنم، درست میشه."🤓
مادربزرگ گفت:
"دخترگلم! اینهمه لکه با چند روز مسواک زدن که پاک نمیشه. تازه پوسیدگیشو چی میکنی؟ "😲
نورا گفت:
"نمیدونم دیگه. باید از اول مراقب دندوناش بودیم!!!!!"
مادربزرگ گفت:
"نورا جان. کارای زشتی که ما آدما انجام میدیم درست مثل همین کرم خوردگیهاست. اثر عمیقش روی روح و جانمون باقی میمونه. انجام دادنش یه لحظهاست. ولی پاک شدنش چی؟"❌❗️
نورا گفت:
"ای بابا. حالا روح و جانو هم باید ببریم دندون پزشک؟"🤷🏼♀
نوید خندید و دوباره دندونای سیاهشو به همه نشون داد. 👦🏻
#پوسیدگی
#پاکی
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄
🌟جوانهی نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت ششم
_عجب بوی آش رشتهای! هووووم! 😌😋
مادربزرگ داشت پیاز پوست میکند:
"فعلا شکمتو صابون نزن. اگه درس نداری بشین کمک."
_در خدمتگزاری حاضرم قربان!👩🏻🍳
نوید👶🏻 تاتیتاتی، دور و بر سینی پیازها میچرخید.
_اوووه. اینهمه پیاز؟🧅🧅🧅
_آخه بوش تا هفت خونه🏘 اونورتر میره.
دلم میخواد برای همسایهها هم ببرم.
پیاز داغ زیادی میخوام واسه تزیین کاسهها.🥣
_منم که عاشق کشک و پیاز داغ....😋
وای خدا... دهنم آب افتاد.🤤
نورا یک پیاز گُنده برداشت.
مادربزرگ گفت:
"بذار یه چیز جالب بهت نشون بدم دخترم.
ببین! هر لایه پیازو که جدا میکُنی، یه پرده سفید نازک بهش چسبیده!!!! میبینی؟"😊
نورا با تعجب گفت:
"اه! چه باحال! چطور تا حالا ندیده بودم؟"🤨
بعد لایه اول پیازش را با دقت جُدا کرد: "ایناهاش!"😃
مادربزرگ گفت:
"من که فکر میکنم همین پوشش کمک میکنه تا آلودگی از لایهها عبور نکنه.❌
به خاطر همینه که وقتی پیازو بُرش میدیم و اون پوشش ناقص میشه، در زمان کوتاهی میکروبها رو به خودش جذب میکنه و میشه یه پیاز آلوده. "♨️♨️♨️
یکدفعه صدای گریه نوید بلند شد.😫
مامان از توی هال داد زد: "چی شددددد؟"
مادربزرگ مشت نوید را باز کرد و یک تکه کوچک پیاز گاز زده از توی مشتش بیرون آورد.🙃🙂
#پوشش
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی)
💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا"
امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩👦
امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامانبزرگ و بلبلزبانی میکرد.
صبر و حوصلهی مامانبزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!!
بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب میکردند.😬
-بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف میزنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪
-چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌
مامانبزرگ که پشتش درمیآمد، بیشتر حرص😑 میخوردم.
زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 میخوردند.
من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بیحوصله😕 به حرفهایشان گوش میدادم.
خلالهای سیبزمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟
خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩
امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲
دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف میزنی"❗️
#ادامه_دارد
♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش دوم:
دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف میزنی!"🤯
امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃
زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: "مامانبزرگ! شما هم تا حالا #وقف کردین؟"
- بله پسرم! مثلا چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن.
-مربی مهدمون میگفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.😇
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و سیبزمینیهای برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیبزمینیها آماده شد."🍟😋
بابا که از سرکار میآمد، سفره را پهن میکردیم. کاسههای ماست🥣 را از کابینت درآوردم.
-نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓
-اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا میدونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏
تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊
کاسههای ماست، کاسههای سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشتهام؟🤨
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️
#ادامه_دارد
♻️بخش سوم داستان، فردا سهشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
دوستان جدید الورود خوش آمدید.☺️🌹
🖇 برای دسترسی راحتتر به محتوای کانال، میتونید هشتگهای زیر رو جستجو کنید:
📌 شرکت در مسابقه "کتاب خوب چی داری؟!" با هشتگ: #چالش
📌 معرفی کتاب: #یارِمهربان
📌 داستانکهای: #نورا_و_مادربزرگ
📌 معرفی #ربات های برتر جهان
📌 بیان #احکام به زبان ساده
📌 آموزش #عکاسی
📌 داستانهای جذاب: #یک_فنجان_قصه
📌 خلاقیت و آشپزی: #خلاق_باش
📌 پاسخ به شبهات نوجوان: #حرف_حساب
📌 آموزش تکنیکهای #مدیریت_زمان
📌 پاسخ به سوالات روانشناسی نوجوان: #خودشناسی_به_سبک_رفاقت
📎همچنین:
📌 #تجربههای_یک_معلم
📌 #والپیپر
📌 #طبیعت_زیبا یا #ایران_زیبا
📌 #تلنگر
📌 #استوری
هم قابل جستجو هستند.
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش سوم:
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️
- امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچههای بهزیستی؟
یواشکی انگشتش را میزند توی کاسه ماست🥣 و خیال میکند من نفهمیدم.😬
انگار حرفهایش تهکشیده یا زبانش خسته شده.
بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمیدارد و خرچ خرچ شروع میکند به جویدن.😑
- دستاتو شستی؟
سرش را میاندازد پایین و بیصدا میرود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آنجاست.
یه نفس راحت میکشم.
ماستها را با پونه تزیین میکنم و سالادها🥗 را میکِشم توی کاسه.
لوله را باز میکنم🚰 و انگشت سوختهام را دوباره میگیرم زیر فشار آب سرد.
-نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت.
-غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇
#ادامه_دارد
♻️بخش آخر داستان، فردا چهارشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش چهارم (آخر):
هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سروکلهی امیرمحسن پیدا شد.
یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻
-بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁
قدم به قدم یواش🚶🏻♂ آمد جلو.
-پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟
چشمهای امیرمحسن برق🤩 میزد.
مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "میخوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!"❣
مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشمهای متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁
صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمهی آیفون را بزند...
#وقف
♻️ پایان
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هشتم: "یک روز از آن هشت سال"
💭 از زبان مادربزرگ
آفتاب نزده🌥، زنگ زد: "سلام خاتونم! ما راه افتادیم، خدا بخواد تا بعدازظهر خونهم🏠."
بچهها خواب بودن، نفهمیدم با چه سرعتی خونه رو مرتب کردم، قیمه بادمجون🍛 پختم و چای☕️ رو گذاشتم دم بکشه.
نورا با اینکه دهمین باری بود که این خاطره را میشنید، ولی هنوز برایش تازگی داشت.😇
آنقدر که فکر میکرد همین الان، کنار جوانی مادربزرگ توی آن خانه قدیمی منتظر بابابزرگ نشسته.⏳❣⌛️
دلشوره داشتم، اشتیاق داشتم، نمیدونستم باید چی کنم؟
مینشستم، بلند میشدم، راه میرفتم...
چخ چخ!
چیزی به در فلزی حیاط سابیده شد.
چند ساعتی بود که با گوشای تیز و صورتی خیس از سیاهی سرمه به در🚪 زل زده بودم. همیشه اول برای احتیاط در میزد و بعد کلید رو مینداخت توی قفل. اول به گوشام شک کردم. ولی وقتی دوباره همون صدای چخچخ آروم رو شنیدم، پریدم توی حیاط و دویدم سمت در.
خودش بود.
با همون ریشای قهوهای خوشگلش🧔🏽 که پُرپشتتر از همیشه بودن. گونههاش گُل انداخته بود و آستینهای خالی و بیجونش تکون تکون میخوردن!!!
نورا گفت: "بعدش چی شد؟ چی گفت؟"
اومد توی حیاط و با بازوهاش بغلم کرد.
گفت: "خاتونم! خدا دستامو گرفت و خودمو برگردوند.✨ مال بَد بیخِ ریش صاحابشه."💘
مادربزرگ که تا آن لحظه بغض کرده بود، یکدفعه شروع کرد به گریه کردن. فقط خدا میدانست چقدر دلتنگ شوهرش بود و هوای دیدنش را داشت...💖
نورا اشک میریخت و به عشقی که توی دل مادربزرگ بود غبطه میخورد...🦋
#نورا_و_مادربزرگ
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
@khate_noor
دوستان جدید الورود خوش آمدید.☺️🌹
🖇 برای دسترسی راحتتر به محتوای کانال، میتونید هشتگهای زیر رو جستجو کنید:
📌 شنبهها : #قرار_هفتگی
و
معرفی کتاب #یارِمهربان
و
نکات #مشاوره تحصیلی، #کنکور و #انتخاب_رشته
📌یکشنبهها : #گام_دوم انقلاب
📌 دوشنبهها : #آموزش #عکاسی
📌سه شنبهها : #یک_فنجان_قصه
و
#خودشناسی_به_سبک_رفاقت
و
#مشاوره و پاسخ به سوالات شما
📌چهارشنبهها : #خلاق_باش
و
معرفی #رفقای_حاج_قاسم
📌پنجشنبهها : #حرف_حساب
پاسخ به شبهات نوجوانان
📌جمعهها : #آموزش #ادیت_عکس
و
#مدیریت ، #مدیریت_زندگی
📎همچنین :
📌 داستانکهای: #نورا_و_مادربزرگ
📌 معرفی #ربات های برتر جهان
📌 بیان #احکام به زبان ساده
📌 تکنیکهای #مدیریت_زمان
📌 #تجربههای_یک_معلم
📌 #والپیپر
📌 #طبیعت_زیبا یا #ایران_زیبا
📌 #تلنگر
📌 #استوری
قابل جستجو هستند.
برای دیدن فوق برنامهها هشتگ #چالش ، #پویش ، #دوره رو جستجو کنید.
┄━━━•●❥-❀-❥●•━━━┄
⚫️ محفل نوجوانههای حسینی:
✔️ ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ 👇: (گروه ۱ و ۲ تکمیل)
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
دوستان جدید الورود خوش آمدید.☺️🌹
🖇 برای دسترسی راحتتر به محتوای کانال، میتونید هشتگهای زیر رو جستجو کنید:
📌 شنبهها : #زنگ_قرآن
#قرار_هفتگی و #احکام
📌یکشنبهها : #گام_دوم انقلاب
📌 دوشنبهها : #آموزش #عکاسی
و #بچه+
📌سه شنبهها : #یک_فنجان_قصه
و
#خودشناسی_به_سبک_رفاقت
و
#مشاوره و پاسخ به سوالات شما
📌چهارشنبهها : #خلاق_باش
و معرفی #رفقای_حاج_قاسم
📌پنجشنبهها : #راز_نمادها و #حرف_حساب، پاسخ به شبهات نوجوانان
📌جمعهها : #مدیریت_زندگی ، #مدیریت_راهبردی
#آموزش #ادیت_عکس
📎همچنین :
📌 داستانکهای: #نورا_و_مادربزرگ
📌 معرفی #ربات های برتر جهان
📌 بیان #احکام به زبان ساده
📌 تکنیکهای #مدیریت_زمان
📌 #تجربههای_یک_معلم
📌 #والپیپر
📌 #ایران_زیبا
📌 #تلنگر
📌#حس_خوب
📌 #استوری
قابل جستجو هستند.
برای دیدن فوق برنامهها هشتگ #چالش ، #پویش ، #دوره رو جستجو کنید.
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه واتساپ 👇:
https://chat.whatsapp.com/C3KkkkSpnJ80luhYON2jLf
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ👵🏻👱🏻♀
🎬 قسمت اول:
مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊
نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد.
مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر میمونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇
یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر میزنن و غر میزنن که حال آدمو میگیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣
نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصلهای داریها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلتها رو سرخ میکنه. من به جات خسته شدم."🤕
مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد."🔚
بعد یه قاشق از مایهی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دستهای؟"🤔
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ👵🏻👱🏻♀
🎬 قسمت دوم: "آبی یا نارنجی؟"
یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی...
مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅
نورا همینجور که به ناخنهاش فوت میکرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد."
مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچههاشونم وقت نمیذارن."‼️
بعد یه نگاه چپ به ناخنهای رنگارنگ نورا کرد.🧐
نورا که خندهش گرفته بود گفت: "از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک میکنم مادربزرگ. خیالت راحت."😁
مادربزرگ جلوی خندهشو گرفت و گفت: "قربون نوهی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇
نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده." 😌
بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد.
مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته."😊
نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفهای شدیها."✔️
مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂
#حق_انتخاب
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻♀
🎬 قسمت سوم:
نورا، شلوار سفیدش رو هی میبرد و هی میآورد:
"خدا بگم نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒
مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکهها کرد: "به زحمت میره." 🤕
نورا گفت:
"حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمشها."😩
مادربزرگ گفت:
" آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکهی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده •••
لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍
حالا اگه زمینهش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤
نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش:
"میکشمت نوید! "💣
مادربزرگ گفت:
"تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿
-وایتکس.
-آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینهش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔
نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️
#توبه
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ 👱🏻♀👵🏻
🎬قسمت چهارم:
نورا با احتیاط مسواک ژلهای رو روی دندونای نوید میکشید:
"نچ نچ نچ. هنوز در نیومده، کرم خوردشون."😵
مامانبزرگ گفت:
"دندونای شیری، اگه مراقبت نشه، زود پوسیده و سیاه میشه. باید ببریمش دندونپزشک. "👩🏼⚕
داداش کوچولو غرولند میکرد و دهنشو کج و کوله میکرد و میبست.
_ببین مادربزرگ! حتی یه ذره هم سفید نشد. ☹️
نوید زد زیر گریه و انگشت نورا رو گاز گرفت.
_آااااخ. انگشتم...😩
مامان از آشپزخونه داد زد:
"خستهش کردی پسرمو، خوب گازت گرفت."🙃🙂
نورا گفت:
"دندونپزشک نمیخواد. چند روز براش مسواک بزنم، درست میشه."🤓
مادربزرگ گفت:
"دخترگلم! اینهمه لکه با چند روز مسواک زدن که پاک نمیشه. تازه پوسیدگیشو چی میکنی؟ "😲
نورا گفت:
"نمیدونم دیگه. باید از اول مراقب دندوناش بودیم!!!!!"
مادربزرگ گفت:
"نورا جان. کارای زشتی که ما آدما انجام میدیم درست مثل همین کرم خوردگیهاست. اثر عمیقش روی روح و جانمون باقی میمونه. انجام دادنش یه لحظهاست. ولی پاک شدنش چی؟"❌❗️
نورا گفت:
"ای بابا. حالا روح و جانو هم باید ببریم دندون پزشک؟"🤷🏼♀
نوید خندید و دوباره دندونای سیاهشو به همه نشون داد. 👦🏻
#پوسیدگی
#پاکی
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت پنجم:
_عجب بوی آش رشتهای! هووووم! 😌😋
مادربزرگ داشت پیاز پوست میکند:
"فعلا شکمتو صابون نزن. اگه درس نداری بشین کمک."
_در خدمتگزاری حاضرم قربان!👩🏻🍳
نوید👶🏻 تاتیتاتی، دور و بر سینی پیازها میچرخید.
_اوووه. اینهمه پیاز؟🧅🧅🧅
_آخه بوش تا هفت خونه🏘 اونورتر میره.
دلم میخواد برای همسایهها هم ببرم.
پیاز داغ زیادی میخوام واسه تزیین کاسهها.🥣
_منم که عاشق کشک و پیاز داغ....😋
وای خدا... دهنم آب افتاد.🤤
نورا یک پیاز گُنده برداشت.
مادربزرگ گفت:
"بذار یه چیز جالب بهت نشون بدم دخترم.
ببین! هر لایه پیازو که جدا میکُنی، یه پرده سفید نازک بهش چسبیده!!!! میبینی؟"😊
نورا با تعجب گفت:
"اه! چه باحال! چطور تا حالا ندیده بودم؟"🤨
بعد لایه اول پیازش را با دقت جُدا کرد: "ایناهاش!"😃
مادربزرگ گفت:
"من که فکر میکنم همین پوشش کمک میکنه تا آلودگی از لایهها عبور نکنه.❌
به خاطر همینه که وقتی پیازو بُرش میدیم و اون پوشش ناقص میشه، در زمان کوتاهی میکروبها رو به خودش جذب میکنه و میشه یه پیاز آلوده. "♨️♨️♨️
یکدفعه صدای گریه نوید بلند شد.😫
مامان از توی هال داد زد: "چی شددددد؟"
مادربزرگ مشت نوید را باز کرد و یک تکه کوچک پیاز گاز زده از توی مشتش بیرون آورد.🙃🙂
#پوشش
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ 👵🏻👱🏻♀
🎬 قسمت ششم:
نورا و نوید برای رفتن به میدان امام حسین آماده میشدند. عصر آن روز جشن ملی انتخابات ریاست جمهوری بود.
نورا گفت: "یه کلاه سبز نداری تا با بلوز سفید و شلوار قرمزت ست بشه. وای نوید حالا چی کنیم؟"
مادربزرگ گفت: "حتما که نباید بچهامو شبیه پرچم ایران کنی مادر، یه لباس درست براش بپوش، یه پرچم ایرانم بده دستش." 🇮🇷
_مادربزرگ همه پرچم میگیرن! میخوام داداشم خاص باشه، حتما خبرنگاریها میان ازش عکس میگیرن.
نورا با غصه گفت: "حالا اگر دختر بودی، خودم روسری سبز داشتم."😒
مامان گفت: " نورا پاشو. خان جون شما که هنوز حاضر نیستی؟"
مادربزرگ گفت: "ننه من با این پا درد نمیتونم بیام. همینجا از تلویزیون میبینم."
بوق بوقِ ماشین از پنجره، خبر از رسیدن بابا میداد. نورا هنوز سرگردان اینور و آنور کمدها را میگشت. زنگ خانه به صدا درآمد.🔔
_نوراجان، ساک نوید رو بیار بریم که الان صدای بابا درمیاد. از دو ساعت پیش تا حالا چی کردی پس؟
نورا با ناراحتی نگاهی به سر خالی از کلاه سبز برادرش انداخت و ساک وسایل نوید را بلند کرد.
مامان نوید را بغل کرد و گفت: "ما رفتیم خان جون! تلویزیون رو ببین شاید ما رو نشون داد.😄
خانجون کجایی؟"
مادربزرگ باعجله از ته راهرو آمد، داشت میخندید: "نورا جان. پیدا کردم. پیشونی بند سبز. ببین. پرچم ایرانت کامل شد."🥰
چشمهای نورا برق زد، پیشانی بند سبز " یا امام رضا" را از دست مادربزرگ قاپید و پرید توی بغلش.
#جشن_ملی
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم:
💭 مهمان جدید/ "از زبان نورا"
امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩👦
امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامانبزرگ و بلبلزبانی میکرد.
صبر و حوصلهی مامانبزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!!
بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب میکردند.😬
-بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف میزنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪
-چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌
مامانبزرگ که پشتش درمیآمد، بیشتر حرص😑 میخوردم.
زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 میخوردند.
من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بیحوصله😕 به حرفهایشان گوش میدادم.
خلالهای سیبزمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟
خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩
امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲
دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف میزنی"❗️
#ادامه_دارد
♻️ بخش دوم داستان، فردا...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
🔻بخش دوم:
دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف میزنی!"🤯
امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃
زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: "مامانبزرگ! شما هم تا حالا #وقف کردین؟"
- بله پسرم! مثلا چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن.
-مربی مهدمون میگفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.😇
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و سیبزمینیهای برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیبزمینیها آماده شد."🍟😋
بابا که از سرکار میآمد، سفره را پهن میکردیم. کاسههای ماست🥣 را از کابینت درآوردم.
-نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓
-اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا میدونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏
تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊
کاسههای ماست، کاسههای سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشتهام؟🤨
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️
#ادامه_دارد
♻️بخش سوم داستان، فرداشب...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستانهای نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
📖 قسمت هفتم
💭بخش سوم:
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️
- امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچههای بهزیستی؟
یواشکی انگشتش را میزند توی کاسه ماست🥣 و خیال میکند من نفهمیدم.😬
انگار حرفهایش تهکشیده یا زبانش خسته شده.
بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمیدارد و خرچ خرچ شروع میکند به جویدن.😑
- دستاتو شستی؟
سرش را میاندازد پایین و بیصدا میرود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آنجاست.
یه نفس راحت میکشم.
ماستها را با پونه تزیین میکنم و سالادها🥗 را میکِشم توی کاسه.
لوله را باز میکنم🚰 و انگشت سوختهام را دوباره میگیرم زیر فشار آب سرد.
-نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت.
-غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇
#ادامه_دارد
♻️بخش آخر داستان، فرداشب...🤗
#وقف
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستانهای نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
📖 قسمت هفتم
💭بخش چهارم (آخر):
هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سروکلهی امیرمحسن پیدا شد.
یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻
-بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁
قدم به قدم یواش🚶🏻♂ آمد جلو.
-پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟
چشمهای امیرمحسن برق🤩 میزد.
مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "میخوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!"
مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشمهای متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁
صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمهی آیفون را بزند...
#وقف
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬 نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
📖قسمت هشتم: یک روز از آن هشت سال
💭از زبان مادربزرگ
آفتاب نزده🌥، زنگ زد: "سلام خاتونم! ما راه افتادیم، خدا بخواد تا بعدازظهر خونهم."
بچهها خواب بودن، نفهمیدم با چه سرعتی خونه رو مرتب کردم، قیمه بادمجون🍛 پختم و چای☕️ رو گذاشتم دم بکشه.
نورا با اینکه دهمین باری بود که این خاطره را میشنید، ولی هنوز برایش تازگی داشت.😇
آنقدر که فکر میکرد همین الان، کنار جوانی مادربزرگ توی آن خانه قدیمی منتظر بابابزرگ نشسته.⏳❣
دلشوره داشتم، اشتیاق داشتم، نمیدونستم باید چی کنم؟
مینشستم، بلند میشدم، راه میرفتم.
چخ چخ!
چیزی به در فلزی حیاط سابیده شد.
چند ساعتی بود که با گوشای تیز و صورتی خیس از سیاهی سرمه به در زل زده بودم. همیشه اول برای احتیاط در میزد و بعد کلید رو میانداخت توی قفل. اول به گوشام شک کردم. ولی وقتی دوباره همون صدای چخچخ آروم رو شنیدم، پریدم توی حیاط و دویدم سمت در.
خودش بود.
با همون ریشای قهوهای خوشگلش🧔🏽 که پُرپشتتر از همیشه بودن. گونههاش گُل انداخته بود و آستینهای خالی و بیجونش تکون تکون میخوردن!
نورا گفت: "بعدش چی شد؟ چی گفت؟"
اومد توی حیاط و با بازوهاش بغلم کرد.
گفت: "خاتونم! خدا دستامو گرفت و خودمو برگردوند. مال بَد بیخِ ریش صاحابشه."💘
مادربزرگ که تا آن لحظه بغض کرده بود، یکدفعه شروع کرد به گریه کردن. فقط خدا میدانست چقدر دلتنگ شوهرش بود و هوای دیدنش را داشت.
نورا اشک میریخت و به عشقی که توی دل مادربزرگ بود غبطه میخورد.
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•