🌷بالاخره حمیدرضا را آوردند🌷
نمیدانم این دفعه پدر برای ازدواجمان چه بهانهای جور میکند؟⛔️
- لج نکن❗️
این پسره واسه تو نون و آب نمیشه❗️
یه بارم بذار آقا حبیب اینا بیان، هرچی نباشه خونوادهی سرشناس شهرن❗️
آینده نگر نیستی دختر❗️
.
.
.
تمام شهر به استقبال تکه تکه های تنش آمده.🕊
پدر هم بین جمعیت ایستاده.💚
با خوشحالی میان عطر گلاب و صلوات میدوم و اشک شوق میریزم.🥀
امروز خانوادهی حمیدرضا از همه سرشناستر شدهاند.✨
#مدافع_حرم
#داستانک
نویسنده: مرضیه #پژوهانفر
عکاس: زهرا #دباغ_زاده
"به کانال خط نور بپیوندید" :
http://eitaa.com/khate_noor
🌷☘🌷☘🌷☘
🌷☘🌷☘🌷
🌷☘🌷☘
🌷☘🌷
🌷☘
🌷
کتاب خاطرات مهدی باکری را برمیدارم:
《دست برد یه قاچ خربزه برداره، اما مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشه یهو دستش رو کشید.
گفتم:
"واسه شما قاچ کردم. بخورید."
قبول نکرد!
دیگه هرچی تعارف کردم برنداشت!
گفت:
"بچه ها تو خط از این چیزا ندارن!"》
یک دستمال از جیب کیفم درمیآورم و به پیرمرد میدهم.
چشمانش سرخ سرخند!
اما هنوز لبخند میزند...
یک سفرهی کوچک باز کرده روی مزار پسرش.
خرمای کنجددار تعارف میکند.
صدایش از هیجان شروع میکند به لرزیدن:
"خیلی خوشحالم خیلی...
میدونی چرا؟
چون هر سالی که میگذره دارم به دیدن پسرم یه سال نزدیکتر میشم..."
چشمانش سرخ سرخند!
اما هنوز لبخند میزند...
🌷
🌷☘
🌷☘🌷
🌷☘🌷☘
🌷☘🌷☘🌷
🌷☘🌷☘🌷☘
#داستانک
#شهید
#خط_نور
#پژوهانفر
🔸 به کانال #خط_نور بپیوندید💫:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🔔💬🕞
📝داستانک: "بستنی توت فرنگی" 🍓🍦
به جوی بزرگ آب که میرسند، مامان بازویش را محکم میگیرد و کمکش میکند بپرد آن طرف. 👩👦
_آاااخ مامان! افتاد. 🤦♂
یک چوب بستنی خالی و لزج مانده توی دستش.☹️
مامان نیشگون سفتی از بازویش میگیرد و چشم غره می رود:
"صد بار بهت گفتم بستنی مثل پفک نیست که نگهش داری، زود آب میشه. اینقدر نخوردی، تا افتاد زمین." 😠
ناباورانه به قلنبهی صورتی روی زمین نگاه میکند و میزند زیر گریه...😪😓
✅ 《قُل مَتاع الدُّنیا قَلیل》
"بگو کالا و بهره ی دنیا، اندک است."
(سوره نساء آیه ۷۷)
✅ دنیا مانند شیرینیِ نبات، زودگذر است.
#نوجوان
#داستانک
#خط_نور
#پژوهانفر
🔸 به کانال #خط_نور بپیوندید💫:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✍🏻 "ماجرای شبی در حجره ی حاج حمزه"
🌀 آن شب حاج حمزه، کارگرها را زودتر از موعد تعطیل کرد و گفت:
"امشب دنبال جای خواب دیگهای باشید تا فردا که آفتاب نزده برمیگردید. خواب نمونیدها!" 😴
در حجره را از داخل قفل کرد و رفت سراغ سرامیک لق زیر میزش. کیسهی خاکستری را باز کرد و شمرد:"47،48،49." 💵
"ای بابا! حواست کجاس حاج حمزه؟!" ❌
برای بار چندم صفحهی قیمت ارز و طلا را چک کرد، هر ساعت قیمتها بالاتر میرفت...⬆️
با دقت از اول شمرد: "47،48،49."💶
"یعنی چه؟ چرا یکی کمه!" 😨😧
با اضطراب، کلاه و کتش را درآورد و چارزانو نشست روی سرامیکهای سرد: "46،47،48،49." 😰😥
درد شدیدی پیچید توی سینهاش. دستش را فشرد روی قلبش. صدای"کمک" خفهای از ته گلویش بیرون آمد! کبود شد و افتاد........‼️
فردا آفتاب نزده کارگرها که برمیگشتند، حاج حمزه را میدیدند که با پیشانی افتاده روی 50 سکهی طلایی که هیچکی جایشان را بلد نبود...💰🏴
#پژوهانفر
#داستانک
#سوره_همزه
#نوجوان
#خط_نور
🔸 به کانال #خط_نور بپیوندید💫:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🔔💬🕞
📝داستانک: "بستنی توت فرنگی" 🍓🍦
به جوی بزرگ آب که میرسند، مامان بازویش را محکم میگیرد و کمکش میکند بپرد آن طرف. 👩👦
_آاااخ مامان! افتاد. 🤦♂
یک چوب بستنی خالی و لزج مانده توی دستش.☹️
مامان نیشگون سفتی از بازویش میگیرد و چشم غره می رود:
"صد بار بهت گفتم بستنی مثل پفک نیست که نگهش داری، زود آب میشه. اینقدر نخوردی، تا افتاد زمین." 😠
ناباورانه به قلنبهی صورتی روی زمین نگاه میکند و میزند زیر گریه...😪😓
✅ 《قُل مَتاع الدُّنیا قَلیل》
"بگو کالا و بهره ی دنیا، اندک است."
(سوره نساء آیه ۷۷)
✅ دنیا مانند شیرینیِ نبات، زودگذر است.
#نوجوان
#داستانک
#پژوهانفر
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
✍🏻 نورا و مادربزرگ
مادربزرگ زیر ماهیتابه را خاموش کرد و از آشپزخانه آمد بیرون و نشست رو به روی باد کولر: "وای خدا، نفسم سرحال اومد."😊
نورا سریع یه لیوان شربت آلبالو براش ریخت و برد.
مادربزرگ گفت: "قربون دستت. یه دسته از آدما هم مثل این کولر میمونن. با خنکای وجودشون، سرحالت میارن و با کلام خوب، بهت انرژی میدن."😇
یه قلپ دیگر از شربت را سرکشید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
نورا گفت: "برعکس یه دسته دیگه که انقدر غر میزنن و غر میزنن که حال آدمو میگیرن. هیش، اصلا ضدحالن."😣
نورا گفت: "وای مادربزرگ خسته نشدی، چه حوصلهای داریها. یه کم بشین استراحت کن، مامان بقیه کتلتها رو سرخ میکنه. من به جات خسته شدم."🤕
مادربزرگ خندید و گفت: "کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد."🔚
بعد یه قاشق از مایهی کتلت رو توی دستش مرتب کرد و گذاشت کف ماهیتابه: "نگفتی نورا جان. تو جز کدوم دستهای؟"🤔
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
ماجراهای مادربزرگ و نورا
قسمت 2⃣: "آبی یا نارنجی؟"
یه ناخنش رو صورتی کرده بود، یکی آبی، یکی نارنجی...
مادربزرگ گفت: "نورا جان. چرا همه ناخنا رو یه لاک نزدی؟"💅
نورا همینجور که به ناخنهاش فوت میکرد، گفت: "میخوام اونی رو انتخاب کنم که به دستم بیشتر میاد."
مادربزرگ گفت: "جل الخالق! بعضیا واسه انتخاب رنگ ناخنشون وقت میذارن، بعضیا واسه انتخاب سرنوشت خودشون و بچه هاشونم وقت نمیذارن."‼️‼️
بعد یه نگاه چپ به ناخنهای رنگارنگ نورا کرد. 🧐
نورا که خندهش گرفته بود گفت: " از جشن تولد دوستم برگردم، بعد اذان همه رو پاک میکنم مادربزرگ. خیالت راحت. "😁
مادربزرگ جلوی خندهشو گرفت و گفت: "قربون نوهی گلم برم. این دیگه تشخیصش با خودته!"😇
نورا دستاشو بالا گرفت و زیر نور نگاه کرد: "به نظر من که ناخن آبیه از بقیه قشنگتر شده." 😌
بعد دستاشو دراز کرد سمت مادربزرگ و نشون داد.
مادربزرگ لب ورچید و چشاشو ریز کرد: "نارنجی، نارنجی بهتره. با رنگ لباستم سته." 😊
نورا گفت: " آفرین مادربزرگ. خوشم اومد. خوب حرفهای شدیها."✔️
مادربزرگ و نورا به هم نگاهی کردند و پقی زدند زیر خنده.😂
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#حق_انتخاب
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
🎈ماجراهای نورا و مادربزرگ🎈
#قسمت_سوم
نورا، شلوار سفیدش رو هی میبرد و هی میآورد:
"خدا بگم نوید رو چیکار نکنه. ببین امروز با دستای گیلاسیش چه بلایی سر شلوارم آورده."🍒
مادربزرگ چشاشو ریز کرد و نگاهی به لکهها کرد: "به زحمت میره." 🤕
نورا گفت:
"حالا اگه یه رنگ دیگه بود، یه چیزی. ولی رو شلوار سفید، خیلی ضایعه. تازه گرفتمشها."😩
مادربزرگ گفت:
" آره والا. وقتی زمینه سفید باشه، حتی یه لکهی کوچیک خودشو به سرعت نشون میده •••
لباس سفید و روشن، مثل دل آدمای پاک میمونه.🤍
حالا اگه زمینهش سیاه بود، لکه گیلاس زیاد به چشم نمیومد." 🖤
نورا مستاصل نشست رو زمین و خیره شد به شلوارش:
"میکشمت نوید! "💣
مادربزرگ گفت:
"تنها راهش اینه بذاری تو مایع سفیدکننده، چی میگن بهش؟ "🚿
-وایتکس.
-آره مادر. بذار تو آب وایتکس، سفید میشه. درست مثل روز اول. اما اگه زمینهش سیاه بود، تو وایتکس هم میذاشتی فایده نداشت. خراب میشد.💔
نورا شلوارشو برداشت و رفت تا وایتکسو امتحان کنه...❇️
👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻👱🏻♀👵🏻
#توبه
#داستانک
#نورا_و_مادربزرگ
🌟خط نور، کانالی ویژه نوجوانان🌟:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac