✍🏻 "ماجرای شبی در حجره ی حاج حمزه"
🌀 آن شب حاج حمزه، کارگرها را زودتر از موعد تعطیل کرد و گفت:
"امشب دنبال جای خواب دیگهای باشید تا فردا که آفتاب نزده برمیگردید. خواب نمونیدها!" 😴
در حجره را از داخل قفل کرد و رفت سراغ سرامیک لق زیر میزش. کیسهی خاکستری را باز کرد و شمرد:"47،48،49." 💵
"ای بابا! حواست کجاس حاج حمزه؟!" ❌
برای بار چندم صفحهی قیمت ارز و طلا را چک کرد، هر ساعت قیمتها بالاتر میرفت...⬆️
با دقت از اول شمرد: "47،48،49."💶
"یعنی چه؟ چرا یکی کمه!" 😨😧
با اضطراب، کلاه و کتش را درآورد و چارزانو نشست روی سرامیکهای سرد: "46،47،48،49." 😰😥
درد شدیدی پیچید توی سینهاش. دستش را فشرد روی قلبش. صدای"کمک" خفهای از ته گلویش بیرون آمد! کبود شد و افتاد........‼️
فردا آفتاب نزده کارگرها که برمیگشتند، حاج حمزه را میدیدند که با پیشانی افتاده روی 50 سکهی طلایی که هیچکی جایشان را بلد نبود...💰🏴
#پژوهانفر
#داستانک
#سوره_همزه
#نوجوان
#خط_نور
🔸 به کانال #خط_نور بپیوندید💫:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac