eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
595 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی) 💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا" امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩‍👦 امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامان‌بزرگ و بلبل‌زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان‌بزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!! بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب می‌کردند.😬 -بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف می‌زنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪 -چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌 مامان‌بزرگ که پشتش درمی‌آمد، بیشتر حرص😑 می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 می‌خوردند. من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله😕 به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. خلال‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟 خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩 امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲 دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف می‌زنی"❗️ ♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗 ┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فردا سه‌شنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️ - امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچه‌های بهزیستی؟ یواشکی انگشتش را می‌زند توی کاسه ماست🥣 و خیال می‌کند من نفهمیدم.😬 انگار حرف‌هایش ته‌کشیده یا زبانش خسته شده. بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمی‌دارد و خرچ خرچ شروع می‌کند به جویدن.😑 - دستاتو شستی؟ سرش را می‌اندازد پایین و بی‌صدا می‌رود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آن‌جاست. یه نفس راحت می‌کشم. ماست‌ها را با پونه تزیین می‌کنم و سالادها🥗 را می‌کِشم توی کاسه. لوله را باز می‌کنم🚰 و انگشت سوخته‌ام را دوباره می‌گیرم زیر فشار آب سرد. -نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت. -غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇 ♻️بخش آخر داستان، فردا چهارشنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
🌿🌿 💐💐💐🌿🌿 ﷽ سلام رفقا✋ حتما شما هم این حیوانات باوفا و بامزه رو دیدید؟🤗 بله سگ‌ها🐶 رو میگم. بعضیا فکر می‌کنند که چون از نظر دین اسلام سگ نجس هست، پس ذاتا حیوون پلیدیه😈 و هیچ ارزشی نداره!😩 مشخصه که نجاست به‌معنای کثیفی نیست.❌ چرا که خون هم نجسه، اما همین خون وقتی در رگ‌های انسان جریان داره، مایه حیاته!❣ 🔶 دانشمندان حشرات و میکروب‌هایی رو شناسایی🔎 کردند که به‌وسیله بدن حیواناتی مثل سگ به انسان منتقل می‌شن، نگهداری این حیوانات توی خونه هزینه‌های زیادی برای بهداشت و خورد و خوراکشون به انسان‌ها تحمیل می‌کنه! تازه بازم مطمئن نیستیم که جلوی همه آسیب‌های جسمی این حیوون‌ها گرفته بشه!😷 آسیب‌های روانی🤯 که این حیوانات به انسان‌ها می‌زنند هم خیلی مهم هست. قسمت قابل توجه افسردگی‌هایی که به مشاورین مراجعه می‌کنند، افسردگی ناشی از، از دست دادن یا گم کردن حیوان🐈🐩 خانگیه!😓 این یعنی این‌که مخصوصا سگ‌ها اینقدر باوفا و مهربون هستند و با انسان‌ها رابطه عاطفی💖 برقرار می‌کنند، که ممکنه جای فرزند👶🏻 و همسر👱🏼‍♀ رو برای انسان بگیرند!😒 اصلا چه بسا اسلام بخاطر همین خصلت اون‌ها به انسان‌ها با حکم نجس بودن، یک تذکر داده⚠️ که مبادا با برقراری رابطه عاطفی💞 با این حیوون باوفا🐶، باعث از هم پاشیدگی خانواده و نظام اجتماعی انسان‌ها بشید😨!!!!!! تازه متوسط عمر سگ‌ها فقط 0⃣1⃣ ساله! حالا فکر کنید این آدم چند بار افسردگی😞 رو باید در عمر خودش تجربه کنه؟!🤦‍♀🙄 بدون این‌که به‌دنبال تشکیل و توسعه خانواده 👨‍👩‍👧‍👦واقعی خودش باشه.😣 حالا این خصلت وفاداری برای سگ‌های شکاری🐩 وسط گله🐏🐑🐐 خیلی لازمه. چون درواقع امانت‌داری می‌کنه برای صاحبان گله و مزرعه!☺️ 🔷 یک نکته قابل توجه هم:👇🏻 اینه که هرقدر این حیوانات تربیت بشن، بازم نمی‌تونیم مطمئن باشیم که از آسیب‌ها و خوی و خصلت وحشی طبیعی‌شون در امان هستیم😥. موارد زیادی از حمله این حیوانات خانگی به کودکان👧🏻 یا افراد بزرگسال👵🏻 رو متاسفانه هرچندوقت یک‌بار در اخبار🗣 و رسانه🖥 می‌بینیم.😰 🔴 و یک نکته دیگه:👇🏻 افراد زیادی رو می‌بینیم که از حضور حیوانات مختلف مثل سگ توی آپارتمان🏢 یا پارک🎡 یا مکان‌های عمومی به‌دلایل مختلف شکایت دارند و ناراضی هستند🙁. نگهداری این حیوانات درواقع ضایع کردن حقوق این افراد هم محسوب میشه♨️ علاوه بر اینکه به نوعی ضایع کردن حقوق اون حیوان هم هست‼️ چون اون حیوان به محل زندگی منطبق بر طبیعت خودش🌾🍃🌳 نیاز داره... ┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 گروه سوم واتساپ 👇: (گروه ۱ و ۲ تکمیل) https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy
💭 مجموعه داستان‌های کوتاه نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم: 💭 مهمان جدید/ "از زبان نورا" امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩‍👦 امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامان‌بزرگ و بلبل‌زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان‌بزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!! بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب می‌کردند.😬 -بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف می‌زنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪 -چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌 مامان‌بزرگ که پشتش درمی‌آمد، بیشتر حرص😑 می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 می‌خوردند. من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله😕 به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. خلال‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟 خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩 امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲 دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف می‌زنی"❗️ ♻️ بخش دوم داستان، فردا...🤗 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
💭 مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 🔻بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فرداشب...🤗 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستان‌های نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 📖 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️ - امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچه‌های بهزیستی؟ یواشکی انگشتش را می‌زند توی کاسه ماست🥣 و خیال می‌کند من نفهمیدم.😬 انگار حرف‌هایش ته‌کشیده یا زبانش خسته شده. بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمی‌دارد و خرچ خرچ شروع می‌کند به جویدن.😑 - دستاتو شستی؟ سرش را می‌اندازد پایین و بی‌صدا می‌رود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آن‌جاست. یه نفس راحت می‌کشم. ماست‌ها را با پونه تزیین می‌کنم و سالادها🥗 را می‌کِشم توی کاسه. لوله را باز می‌کنم🚰 و انگشت سوخته‌ام را دوباره می‌گیرم زیر فشار آب سرد. -نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت. -غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇 ♻️بخش آخر داستان، فرداشب...🤗 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•