eitaa logo
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
595 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
23 فایل
هردرخت تنومندی اول یه جوانه‌‌ی کوچيک بوده🌱 وقتی تونست در مقابل طوفان وحوادث مختلف مقاومت کنه، تبدیل میشه به درخت قوی و مرتفع🌳 برای رسیدن به اون بالاها باید ازجوانه‌ی وجودیت حسااابی مراقبت کنی، درست مثل یه باغبان😉👨‍🌾 ارتباط باما: @admin_javane_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فردا سه‌شنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش چهارم (آخر): هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سر‌و‌کله‌ی امیرمحسن پیدا شد. یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻 -بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁 قدم به قدم یواش🚶🏻‍♂ آمد جلو. -پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟ چشمهای امیرمحسن برق🤩 می‌زد. مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "می‌خوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!"❣ مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشم‌های متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁 صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمه‌ی آیفون را بزند... ♻️ پایان ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ 🌟جوانه‌ی نور، ویژه نوجوانان🌟: 🌐 ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac 🌐 واتساپ: https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
💭 مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 🔻بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فرداشب...🤗 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستان‌های نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 📖 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️ - امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچه‌های بهزیستی؟ یواشکی انگشتش را می‌زند توی کاسه ماست🥣 و خیال می‌کند من نفهمیدم.😬 انگار حرف‌هایش ته‌کشیده یا زبانش خسته شده. بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمی‌دارد و خرچ خرچ شروع می‌کند به جویدن.😑 - دستاتو شستی؟ سرش را می‌اندازد پایین و بی‌صدا می‌رود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آن‌جاست. یه نفس راحت می‌کشم. ماست‌ها را با پونه تزیین می‌کنم و سالادها🥗 را می‌کِشم توی کاسه. لوله را باز می‌کنم🚰 و انگشت سوخته‌ام را دوباره می‌گیرم زیر فشار آب سرد. -نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت. -غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇 ♻️بخش آخر داستان، فرداشب...🤗 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستان‌های نورا و مادربزرگ👱🏻‍♀👵🏻 📖 قسمت هفتم 💭بخش چهارم (آخر): هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سر‌و‌کله‌ی امیرمحسن پیدا شد. یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻 -بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁 قدم به قدم یواش🚶🏻‍♂ آمد جلو. -پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟ چشمهای امیرمحسن برق🤩 می‌زد. مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "می‌خوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!" مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشم‌های متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁 صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمه‌ی آیفون را بزند... 🔰به جمع ✨جوانه‌نوری‌ها✨ بپیوندید: •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾• @javaneh_noor •✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•