مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش دوم:
دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف میزنی!"🤯
امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃
زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: "مامانبزرگ! شما هم تا حالا #وقف کردین؟"
- بله پسرم! مثلا چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن.
-مربی مهدمون میگفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.😇
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و سیبزمینیهای برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیبزمینیها آماده شد."🍟😋
بابا که از سرکار میآمد، سفره را پهن میکردیم. کاسههای ماست🥣 را از کابینت درآوردم.
-نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓
-اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا میدونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏
تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊
کاسههای ماست، کاسههای سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشتهام؟🤨
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️
#ادامه_دارد
♻️بخش سوم داستان، فردا سهشنبه...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
جوانه نور/🇵🇸Javaneh-noor
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما
مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
💭بخش چهارم (آخر):
هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سروکلهی امیرمحسن پیدا شد.
یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻
-بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁
قدم به قدم یواش🚶🏻♂ آمد جلو.
-پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟
چشمهای امیرمحسن برق🤩 میزد.
مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "میخوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!"❣
مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشمهای متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁
صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمهی آیفون را بزند...
#وقف
♻️ پایان
#نورا_و_مادربزرگ
┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
🌟جوانهی نور، ویژه نوجوانان🌟:
🌐 ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
🌐 واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/D8J3G18HEjULGhyDOq33yX
💭 مجموعه داستانهای کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻♀👵🏻
🎬 قسمت هفتم
🔻بخش دوم:
دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف میزنی!"🤯
امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃
زد زیر خنده و بیخیال برگشت توی هال: "مامانبزرگ! شما هم تا حالا #وقف کردین؟"
- بله پسرم! مثلا چادر رنگیهایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن.
-مربی مهدمون میگفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. میگفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشهی همیشه برات ثواب مینویسن.😇
زیر ماهیتابه را خاموش کردم و سیبزمینیهای برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیبزمینیها آماده شد."🍟😋
بابا که از سرکار میآمد، سفره را پهن میکردیم. کاسههای ماست🥣 را از کابینت درآوردم.
-نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓
-اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا میدونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏
تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊
کاسههای ماست، کاسههای سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشتهام؟🤨
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️
#ادامه_دارد
♻️بخش سوم داستان، فرداشب...🤗
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستانهای نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
📖 قسمت هفتم
💭بخش سوم:
- جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️
- امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچههای بهزیستی؟
یواشکی انگشتش را میزند توی کاسه ماست🥣 و خیال میکند من نفهمیدم.😬
انگار حرفهایش تهکشیده یا زبانش خسته شده.
بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمیدارد و خرچ خرچ شروع میکند به جویدن.😑
- دستاتو شستی؟
سرش را میاندازد پایین و بیصدا میرود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آنجاست.
یه نفس راحت میکشم.
ماستها را با پونه تزیین میکنم و سالادها🥗 را میکِشم توی کاسه.
لوله را باز میکنم🚰 و انگشت سوختهام را دوباره میگیرم زیر فشار آب سرد.
-نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت.
-غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇
#ادامه_دارد
♻️بخش آخر داستان، فرداشب...🤗
#وقف
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
🎬مجموعه داستانهای نورا و مادربزرگ👱🏻♀👵🏻
📖 قسمت هفتم
💭بخش چهارم (آخر):
هنوز کنار مادربزرگ ننشسته بودم که سروکلهی امیرمحسن پیدا شد.
یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.👦🏻
-بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟😁
قدم به قدم یواش🚶🏻♂ آمد جلو.
-پسر گُل خودم! رفتی چی آوردی از اتاق؟
چشمهای امیرمحسن برق🤩 میزد.
مسواک نارنجی کوچکی را از پشت سرش درآورد و گرفت سمت مادربزرگ: "میخوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!"
مامان بزرگ اول به مسواک بچگانه و بعد به چشمهای متعجب من نگاهی انداخت و زد زیر خنده.😁
صدای زنگ در بلند شد. بابا رسیده بود. امیرمحسن دوید تا دکمهی آیفون را بزند...
#وقف
#نورا_و_مادربزرگ
🔰به جمع ✨جوانهنوریها✨ بپیوندید:
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•
@javaneh_noor
•✾🍃🌼🌺🌼🍃✾•